eitaa logo
سلام فرشته
164 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
9 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹سید، به آرامی گردنش را به چپ و راست حرکت داد و همزمان چشمانش را نازک و گشاد کرد و گفت: "خب ببینیم اینجا چی داریم که باهاش بازی کنیم؟" و از جیبش، بادکنک قرمزی در آورد. لب بادکنک را کشید، دهانش را با آن مماس کرد و با قدرت، در آن فوت کرد. بعد از فوت چهارم، صدای چیغ علی اصغر بلند شد که:"بس است، الان می ترکد" و سید، چشمانش را گرد کرد و فوت بعدی. علی اصغر گوش‌هایش را گرفت و گفت: "الان می تِرِکد" سید، فوت بعدی را کرد. بادکنک را عقب، سمت شکم علی اصغر گرفت و گفت:"بزار ببینم خوب باد شده؟" و بادکنک را به شکم علی اصغر مالید. علی اصغر عقب رفت. سید به شوخی دوباره جلو آمد. لب بادکنک را با دستش کمی شل کرد. صدای جیغ مانندی از بادکنک خارج شد. علی اصغر خندید و عقب‌تر رفت. سید گفت:"وایسا ببینم کجا در می روی.. وایسا" و با بادکنکِ جیغ کش، دنبال علی اصغر دوید. چند دور، دورِ سالن را دویدند. بادِ بادکنک خالی شد. سید نشست. نفسی تازه کرد و مجدد پنج فوت بزرگ در بادکنک کرد و سرش را گره زد و آن را به کناری انداخت. 🔸کف دو دستش را به حالت میز، روی زمین گذاشت. علی اصغر از پشت سرش دوید و روی بابا سوار شد. سید، شانه هایش را تکانی داد و گفت:"زلزله اومده. زلزله اومده.. بیافت پایین.." علی اصغر خندید و بابا را محکم تر گرفت. سید، در همان وضعیت، به جلو حرکت کرد و خود را به در اتاق مادربزرگ رساند. کمی روی زانو بلندشد و تقه ای به در زد. علی اصغر، پشت بابا خوابید و از دو طرف او را گرفت که نیافتد. سید گفت:"زینب جان می خواهی بیا بازی" صدای مادربزرگ از اتاق آمد که:"حاج آقا چند دقیقه ای است خوابیده." سید تشکر کرد و روی دو دستش افتاد و همان طور تا آن طرف سالن، حرکت کرد. علی اصغر، پشت پیراهن بابا را گرفته بود و تکان تکان می داد. سید گفت:"پاهایت را هم تکان بده والا اسبت حرکت نمی‌کند ها" علی اصغر، هر دو پایش را حرکت داد و سید، به سمت گوشه سالن تندتر، حرکت کرد. نشست. بادکنک را که آن گوشه افتاده بود برداشت و زیرش زد و با هیجان و صدای آرام گفت:"بدو بزن زیرش نیافتد" علی اصغر دوید و به جای زیر بادکنک، روی آن زد. بادکنک به زمین خورد و کمانه کرد در صورت سید. سید گفت:"مستقیم حمله می‌کنی؟ بگیر که آمد" و مجدد زیر بادکنک زد و آن را به بالا فرستاد. علی اصغر چند ثانیه‌ای منتظر شد که بادکنک پایین تر بیاید تا زیرش بزند. دستش را بالا برد که به بادکنک بزند. سید، زیر بغل علی اصغر را قلقلک داد و فرار کرد. علی اصغر بادکنک را رها کرد و دنبال بابا دوید. دو سه دوری که دور سالن دنبال هم دویدند، سید بادکنک را مجدد به هوا فرستاد و گفت:"مسابقه. اونی برنده است که نزاره بادکنک زمین بیافتد. بزن زیرش" 🔹بعد از چند دقیقه زدن زیر بادکنک، سید آن را گرفت و به موهای علی اصغر مالش داد. قبلا از الکتریسیته به صورت بچه‌گانه برایش گفته بود. بادکنک را روی دیوار گذاشت و گفت:"حالا باید از من بالا بروی و بادکنکت را برداری. بدو ببینم" خودش به دیوار تکیه داد. پاهایش را کمی خم کرد و به حالت میز، روی هوا، تکیه به دیوار، نشست. علی اصغر از پای بابا گرفت و بالا رفت. روی شانه اش رفت. سید با دست، او را حمایت می کرد که نیافتد. روی شانه هایش که ایستاد، زانوانش را صاف کرد و همان طور نزدیک به دیوار، پاها را به هم نزدیک کرد. صاف ایستاد و با دست، پشت علی اصغر را حمایت کرد. علی اصغر، یک پایش را روی سر سید گذاشت و خواست بالاتر برود. سید خندید و گفت:"گردن من که درخت صدساله نیست پسرجان. " و در جا، به نرمی بالا و پایین پرید و گفت:"بدو که زلزله دارد می‌آید بادکنکت را نجات بده" پاهای علی اصغر را گرفت و درجا دوید. علی اصغر جیغ کشید و به خنده گفت:"وای زلزله وای زلزله." بادکنک را برداشت و گفت:"برداشتم" سید، به یک ضرب، جفت پاهایش را با دستانش گرفت و از شانه هایش بلند کرد و به پایین سُراند و گفت: "بارباباپا عوض می شود" و مثل یک خمیر، بدنش را کش و قوسی داد و به نرمی، روی زمین دراز کشید. بازی‌های ورزشی و نشاط آور سید با علی اصغر، یک ساعتی طول کشید. دست آخر، برایش شربتی درست کرد و مجدد بوسید. علی اصغر، شاد و سرحال، بادکنکش را گرفت و دور اتاق دوید و با خودش مشغول بازی شد. @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍃 انذار و هشدار الهی که از مهر و رحمت او سرچشمه می گیرد ، به گوش و جان مردمان می رسد . 📎 عده ای آن را میشنوند و روی آن فکر می‌کنند و می پذیرند . 📎 عده ای آن را رها می کنند . 📎و عده‌ای دیگر در برابر آن می ایستند .. 🔥 میدانی چه کسانی در برابر انذار الهی می ایستند؟؟ کسانی که با تکبر و خود بینی ، سر خود را با غرور تمام بالا گرفته اند ، پنبه در گوش خود نهاده و بر خرد و اندیشه ی خود غل و زنجیر می بندد . 🔥 چنان خود را بزرگ و بی نیاز میداند که حتی از چاله های پیش پایش هم غافل است و چنان از حق و خیر نفرت دارد که این کینه مثل دیوارهایی بزرگ ، او را محاصره کرده و بنابراین هیچ کجا را نمی‌تواند ببیند . 💥 چنین کسی نه میتواند مقابل قدم هایش را ببیند و نه اطرافش را نظاره کند . ▪ با وجود چنین رفتار ها و حالت هایی ، دیگر انذار کردن یا نکردن برای آنها سودی ندارد و وعده عذاب الهی بر آنان محقق می شود . ⚡ آنها در دنیا این گونه زندگی کرده اند و در آخرت هم مجازاتی شبیه این حالشان در دنیا ،خواهند داشت . بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم لَقَدْ حَقَّ الْقَوْلُ عَلَى أَکْثَرِهِمْ فَهُمْ لا یُؤْمِنُونَ . إِنَّا جَعَلْنَا فِی أَعْنَاقِهِمْ أَغْلالا فَهِیَ إِلَى الأذْقَانِ فَهُمْ مُقْمَحُونَ . وَجَعَلْنَا مِنْ بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لا یُبْصِرُونَ وَسَوَاءٌ عَلَیْهِمْ أَأَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا یُؤْمِنُونَ ⭐ آیات ۷ الی۱۰ سوره یس : به یقین وعده ی عذاب الهی درباره ی بیشتر آنان تحقق یافته است در نتیجه ایمان نمی آورند.همانا ما در گردن هایشان زنجیر هایی قرار میدهیم که تا چانه هایشان ادامه دارد؛ بطوری که سرهایشان بالا مانده است . و پیش روی آنها سدی و پشت سرشان نیز سدی قرار دادیم و چشمان آنها را پوشاندیم ؛ ازین رو آنان نمی بینند . و برای آنان یکسان است ، چه هشدار بدهی و چه هشدار ندهید ، ایمان نمی آورند . @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹بعد از کلاس قرآن، یکی از خانم ها ایستاده بود که از زهرا سوالی بپرسد. چهره‌ای آشفته داشت. چیزی او را اذیت می‌کرد. زهرا، این‌ها را در چهره‌اش دید و با نگاه های پرمهرش، سعی کرد به او انرژی بدهد. خواهران یکی یکی رفتند و برخی التماس دعا گفتند. برخی دست دادند و برخی روبوسی هم کردند. بسته به اینکه چقدر از جلسه قرآن استفاده کرده و انرژی گرفته بودند و چقدر سرحال شده بودند و چقدر رویشان به زهرا باز شده، عکس العمل هایشان متفاوت بود. زهرا کنار آن خانم رفت و گفت:"خداقوت. امروز خیلی سرحال نبودین" با این جمله زهرا، غم در چهره اش بیشتر پیدا شد و آهی کشید. لبش خالی از هرگونه لبخند و چهره اش در فقر شادی چروکیده شده بود. زهرا گفت:"غصه نخورید. دنیاست دیگر. سختی های خاص خودش را دارد. برای هر کس یک جور." آن خانم لب هایش را گشود و به حالتی که اگر خود را رها می‌کرد، اشک که هیچ، باران از چشمانش می‌بارید گفت:"چرا خدا برای یکی هر چه خوبی هست می دهد و به دیگری نمی‌دهد!" زهرا همان طور ایستاده گفت:"بالاخره آدم آزمایش می‌شود دیگر. یکی با داده خدا یکی با نداده‌ی خدا" چشمان درشت آن خانم، روی صورت پر مهر زهرا قفل شد. با همان بغض و اعتراض گفت:"نمی‌شود خدا ما را هم با دادن هایش آزمایش کند؟" 🔸زهرا، یاد حرفهای سید افتاد. یاد مقایسه های موقعیت هایی که خدا به آنان چیزی را داده بود با زمانی که نداده بود. سکوت عمیقی کرد. نگاهش به زمین افتاد و گفت:"آزمایش با داده های خدا خیلی سخت تر است تا نداده هایش" چنان این حرف را با عمق وجودش گفت که آن خانم، فقط زهرا را نگاه کرد. زهرا مجدد همان جمله را تکرار کرد. صورت خانم، کمی بازتر از قبل شد و گفت:"حالا یک بار هم خدا ما را با داده هایش آزمایش کند. نمی شود؟" روسری اش را مرتب کرد و موهایش را کمی داخل گذاشت و خودش گفت:"بالاخره خدا حکمتی دارد. آدم سر از حکمت هایش که در نمی‌آورد." زهرا از حرف او خوشش آمد و گفت:"این ها همه می‌گذرد. چه داده هایش چه نداده هایش. الهی که خوب بگذرانیم. غصه نخور خواهر جان" آن خانم گفت:"بچه های شما جیغ و داد نمی کنند؟ من که اعصاب از دستشان ندارم" زهرا خندید و گفت:"بچه اند دیگر. جیغ و داد و دعوا که دارند. چقدر با آن ها بازی می کنی؟" آن خانم گفت:"هیچ. همین به کارهایشان برسم هنر کردم." زهرا مهربانانه دست بر شانه اش گذاشت و گفت:"بازی کردن با بچه ها، قبل از آنکه آن ها را سرحال کند، ما بزرگ تر ها را سرحال می کند. امتحانش کن" و یاد بازی های سید و خودش با بچه ها افتاد و تبسمی شیرین زد. آن خانم تشکر کرد و گفت:"دعایمان کنید زهرا خانم. من آدم فعالی هستم اما اصلا شاد نیستم" زهرا با همان تبسم شیرین گفت:"الهی که همیشه شاد و سرحال و فعال باشی. چشم دعاگویتان هستم. شما هم ما را دعا کن خواهر گلم." و به آن خانم دست داد. هر دو از مسجد خارج شدند و زهرا قفل در را بست و به سمت خانه، حرکت کرد. 🔹در خانه را که باز کرد، هیچکش داخل خانه نبود. نگران شد. شماره سید را گرفت:"سلام جواد. چی شده مادربزرگ چیزی اش شده؟ کجایین؟" سید گفت:"نه حالشان خوب است نگران نباش. شما که نبودید، دخترشان آمد و برد منزلشان. ما هم آمده ایم منزل حاج عمو. گفتم کمی به حاج عمو برسم تا شما سر کلاسی. برگردیم؟" زهرا گفت:" نه. من هم می‌آیم آنجا. شما کی کلاس داری؟" سید گفت تا ساعت 12 کلاسی ندارد و از زهرا پرسید:"حال داری با هم برویم خرید؟" زهرا گفت:"خرید چه؟" سید خندید و گفت:"بیا خانه حاج عمو. با هم می رویم خواهی دید خرید چه" زهرا با حالت بچه‌گانه‌ای گفت:"بگو دیگه جواد. اذیت نکن. خرید چه چیز می‌خواهی مرا ببری؟ آن هم دونفری؟" سید گفت:"صبوری کن خانم. می‌خواهی بیایم دنبالت؟" زهرا گفت:"نه بابا نمی‌خواهد. به قول خودت همه تاکسی‌های شهر مال ماست. سوار یکی‌اش می‌شوم دیگر. تا بیست دقیقه دیگر آنجا هستم. شما حاضر باش که برویم خرید. می‌دانی که خانم ها از خرید خیلی خوششان می‌آید." سید خندید و گفت:"بله خوب می‌دانم. یعنی نمی خواهی بیایی زن عمو را ببینی؟ یکراست برویم خرید؟" زهرا خندید و گفت:"ای بابا جواد، اینقدر زبان نریز. در این حد که آداب معاشرت بلدم. برای بچه ها لباس و این ها برداشته ای؟ زینب حالش بد نشد دیگر؟" سید گفت:"بله برداشته ام. زینب هم خوب است. زود بیا که دلمان برایت حسابی تنگ شده است" صدای زینب از پشت گوشی آمد که:"مامان بیا ببین بابا چی خریده" زهرا که حسابی کنجکاو شده بود گفت:"سید چی خریدی؟ گوشی رو بده زینب اصلا" سید خندید و گفت:"ای خانم زرنگ. بیا خودت ببین. منتظریم ها. زود بیا" زهرا گوشی را داخل کیف گذاشت و از خانه بیرون زد. @salamfereshte
🔹کمی بَرِ خیابان ایستاد تا تاکسی موردنظرش بیاید. تاکسی‌ای که صندلی عقبش یا خالی باشد یا خانمی نشسته باشد. سوار تاکسی که شد، راننده آهنگ ترانه ضرب‌داری را گذاشته بود. خانم کناردستی‌اش بی‌تفاوت به خیابان نگاه می‌کرد. زهرا با صدای جدی و محکم که ظرافت صدای زنانه‌اش گرفته شود؛ اما نه با عصبانیت و دعوا، صدایی که فقط خانم ها سردر می‌آورند این صدا، چگونه صدایی است گفت:"ببخشید لطفا صدایش را کم کنید. متشکرم" راننده نگاهی به آینه کرد. زهرا، رویش را معمولی گرفته بود و سر و چشمانش پایین بود و راننده نتوانست در او، چیزی را بکاود. کمی مشوش شد اما دست به کاسِت ترانه نبرد و صدایی را کم نکرد. زهرا، کمی صبر کرد. هر چه بیشتر می گذشت، مطمئن تر می‌شد که این موسیقی و ترانه، مناسب مجالس لهو است و حرام، مجدد، عزمش را جزم کرد که متذکر شود. با همان صدای محکم و خاصی که رگه ای از ظرافت زنانه در آن شنیده نمی‌شود گفت:"لطف کنید صدای ضبط را کم کنید. متشکرم. این بار سرش را پایین نگرفت و مستقیم و جدی، به رادیو ضبط راننده نگاهی خیره‌وار کرد. راننده مجدد در آینه، چهره زهرا را برانداز کرد و گفت:"چه اشکالی دارد؟ آهنگ به این زیبایی" زهرا سکوت کرد و راننده فکر کرد که دیگر، مسئله حل شده است. نفسی عمیق کشید و با خیال راحت، ترانه‌اش را گوش داد. 🔸هنوز دقیقه ای نگذشته بود که زهرا گفت:"آقای محترم، لطف کنید صدای ضبط را خاموش کنید. " این بار از کم کردن و تشکر خبری نبود. جدی تر از قبل گفت و با تحکمی بیشتر اما باز هم نه به حالت دعوا و عصبانیت. در دل دعا کرد که خداوند قلبش را نرم کند و بیش از این، قلبش را با این موسیقی ها خراب نکند. راننده مجدد نگاهی کرد و گفت:"خانم اگر نمی خواهید می توانید پیاده شوید. " زهرا چیزی نگفت. دقیقه ای نگذشته بود که مجدد با همان صدا گفت:"لطف کنید ضبط را خاموش کنید." خانم کناری زهرا به راننده گفت:"همین بَغَل پیاده می شوم." راننده ایستاد. زهرا پیاده شد تا خانم کناردستی اش پیاده شود. رو به راننده پرسید:"خاموش می کنید؟ سوار شوم؟" راننده ضبط را خاموش کرد و چهره‌ی حق به جانبی گرفت و قبل از اینکه زهرا کامل سوار شود، پدال گاز را فشرد و ماشین حرکت کرد. زهرا گفت:"تشکر" و در دل برایش دعا کرد و صلواتی فرستاد و خدا را شکر کرد. راننده، چند دقیقه‌ای غُر زد و هر چه ناراحتی داشت سر زهرا خالی کرد. کمی که گذشت، مسافری سوار شد و مشغول حرف زدن با راننده شد. زهرا به مقصد رسیده بود گفت:"هر جا لطف کنید پیاده می‌شوم. تشکر" و اسکناس صاف شده‌ایی را به راننده داد. راننده که قصد داشت موقع گرفتن پول، تلافی خاموش شدن ترانه اش را در بیاورد نتوانست کاری بکند و زهرا از ماشین پیاده شد. 🔹زنگ در خانه را که فشرد، بچه ها دویدند. در را باز کردند و خود را در آغوش مادر انداختند. دستش را گرفتند و گفتند:"مامان چشماتو ببند بیا تو. باز نکنی ها" زهرا چشمانش را بست و داخل شد. بچه ها گفتند:"حالا باز کن" زهرا چشمانش را باز کرد. زن عمو را دید و سلام کرد و گفت:"ببخشید دیگه این جوری.." و نگاهی به چشمان پُر شعف زینب و علی اصغر کرد. زینب گفت:"آنجا را نگاه کن مامان" زهرا پرسید:"بابا کجاست؟" زن عمو گفت:"رفته اند سوپری. هر چه گفتم نمی خواهد خودم می خرم قبول نکردند." زهرا گفت:"خدا خیرش بدهد. کار خوبی کرد. شما که نباید بروید خرید تا ما هستیم زن عموجان." و به سمت زن عمو رفت و دست و روبوسی کرد. علی اصغر که حسابی شاکی شده بود گفت:"مامان بیا آنجا را نگاه کن دیگر" زهرا گفت:"چشم. چشم. خب بگو ببینم کجا را باید نگاه کنم؟" علی اصغر گفت:"همان ماشین لباسشویی دیگر" زهرا به ماشین لباسشویی گوشه حیاط نگاه کرد که هنوز از جعبه اش خارج نشده بود و با خوشحالی گفت:"به به. مبارک است." زن عمو باشرمندگی گفت:"هر چه گفتم ما دیگر روزهای آخر عمرمان است، نمی خواهد، قبول نکرد و خریدند. دستشان درد نکند. خدا خیرشان بدهد" زینب گفت:"مامان مدلش را من انتخاب کردم." غلی اصغر هم گفت:"من هم رنگش را انتخاب کردم. خوشگله؟" زهرا گفت:"بله که خوشگله. خصوصا اینکه ایرانی هم هست. خیلی هم عالی است. آفرین به شمادوتا بچه های خوب" روی دوپا نشست و هر دو را بغل کرد و فشار داد. 🔸عمو محسن کتاب نهج البلاغه‌ای دستشان بود و مشغول مطالعه بودند. به محض ورود زهرا و همسرش به اتاق، سر از کتاب برداشت و خوش آمد گفت. صدای زنگ در، نشان از آمدن سید داشت. بچه ها به حیاط دویدند و در را برای بابا باز کردند. زهرا هم به استقبال سید رفت. خریدها را گرفت. سید گفت:"برویم خرید؟" زهرا گفت:"افطاری را چه کنم؟" به آشپزخانه رفت. سید دنبال زهرا رفت و گفت:"افطاری همگی مهمان من." @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹بچه‌ها ماندند خانه عمو محسن، زهرا و سید، مانند اوایل ازدواجشان، رفتند خرید. سید بین راه برای زهرا گفت که استاد، هدیه ای که سالها قبل برای عمل دخترش به ایشان داده بودیم را با دو هدیه تولد زینب و علی اصغر امروز صبح برایم واریز کردند. به مغازه که رسیدند، مغازه دار، جلو آمد و چنان سلام و حال و احوال کرد که زهرا گمان برد از دوستان صمیمی سید است. ماشین لباسشویی که بچه ها و سید برای زهرا پسندیده بودند را نشانش داد و نظرش را پرسید. زهرا خوشش آمد و گفت:"خوب و ساده و زیباست. خصوصا اینکه ایرانی هم هست. حالا سید نمی خواهی پول را بگذاری چیز دیگری بخری؟ چیزی واجب تر؟ لباس ها را که می‌شورم." سید شرمنده از اینکه زودتر از این نتوانسته بود این خرید مهم را انجام دهد گفت:"هر بار که لباس های بچه‌ها را روی بند می‌بینم، شرمنده ات می شوم. خدا خیرت بدهد الهی" خریدشان را فاکتور کردند و قرار شد وانت حامل ماشین لباسشویی، بعد از ظهر آن را به منزل ببرد. 🔸ساعت نزدیک دوازده بود که به خانه عمومحسن برگشتند. دستان سید پر بود از وسایلی که زهرا برای خانه عمو و خودشان نیاز داشتند. سید از سنگینی وسایل خوشحال بود و خدا را شکر گفت. وسایل را که روی زمین گذاشت، گوشی‌اش زنگ خورد:"به به. سلام آقا چنگیز. حالت چطور است مومن شجاع؟.... بله .. جانم؟ شما با آن پا.. مرحبا.. خدا قوت بدهد الهی. ساعت دوازده جلسه است یعنی دقیقا بیست دقیقه دیگر.. بله.. بله.. باز هم بله.. ان شاالله می بینمت پس.. یاعلی" زهرا به نگاه پر التماس بچه‌ها برای ماندن در خانه عمو محسن، این طور پاسخ داد که از سید و زن عمو پرسید:"اشکالی ندارد ما چند ساعتی بیشتر اینجا بمانیم؟" زن عمو بلافاصله گفت:"این چه حرفی است. خوشحال می شویم. شما صاحب خانه اید" سید تشکر کرد و با لبخند به بچه ها محکم و قوی گفت:"بمانید به یک شرط" چشمان منتظر بچه ها آنقدر زیبا شده بود که سید چند ثانیه ای محو نگاهشان شد و بالاخره گفت:"به شرط اینکه بابا رو ببوسید" بچه ها خندیدند و به طرف سید حمله ور شدند. 🔹همه بچه ها یکی دو دقیقه قبل از ساعت جلسه، حاضر بودند و همهمه جالبی فضای مسجد را پُر کرده بود. این همه سروصدا فقط از 6 نفر زبان مزاح سید را باز کرد:""ماشالله شما خودتان یک پا منبری خراب کُن هستید ها.. یادم باشد موقع منبر رفتن، شما شش نفر را جدا از هم بنشانم و حسابی تحت نظارت داشته باشم." بچه ها به همراه سید همه خندیدند. سید جلسه را مثل همیشه با بسم الله و صلوات و دعا و تلاوت آیاتی مرتبط با موضوع جلسه، شروع کرد. آقا چنگیز، عصا زنان وارد که شد، همه به احترامش برخاستند. نقل شجاعتش را شنیده بودند و برای دیده بوسی صف کشیدند. چنگیز آنقدر از این صمیمیت خوشحال شد که بی تکلف، همه را به راحتی در آغوش کشید و بوسید و چند بار هم نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد و بیافتد. پشت سر چنگیز، آقای میان سالی با لباس مکانیکی و روغنی وارد شد. از وضعیتش عذرخواهی کرد و گفت:"آقا چنگیز مهلت تعویض لباس نداد که. ما را خِرکِش کرد و آورد." سید جلو رفت و با دستان نیمه روغنی اش، دستی محکم و صمیمی داد و بی خیال از روغن ها و کثیفی های روی لباس استاد مکانیک، او را محکم در آغوش کشید. استاد بنایی، از این همه مهر و محبت و بی غَل و غش بودن سید مسرور شد. تا به حال هیچ آشنایی این طور از او استقبال نکرده بود که این روحانی جوان غریبه، او را به وجد آورده بود. 🔸مجدد همه که نشستند، سید بسم الله گفت و بلافاصله رفتند سراغ چینش جشن و نیم ساعت بعد، همه بلند شدند و گوشه ای از مسجد را حسابی شلوغ کردند. دوتا از بچه ها رفتند برای خرید شکلات و نُقل. دوتا از بچه ها به انبار رفتند تا وسایلی را برای تزیین مسجد بیاورند. چنگیز به مغازه یونولیتی که قبلا با آن صحبت کرده بود تماس گرفت و طول و عرض های یونولیت‌ها را گفت. استاد مکانیک مشغول اماده سازی وسایل برش یونولیت شد. صادق طرح های کشیده شده اش را روی زمین چید و مشغول توضیح دادن به آقا چنگیز شد. وضعیت مسجد، با نیم ساعت قبل، قابل مقایسه نبود. @salamfereshte
✨✨ 🔺 آیات نورانی قرآن کریم بر قلب و روح پیامبرمان نازل می شود . آن حضرت تمام سعی خود را در حفظ آن می کند . آیات نه زیاد و نه کم از زبان پیامبر اکرم صلی‌الله علیه وآله برای مردمان خوانده میشود و به گوششان می رسد. 🔺 از زمان صدر اسلام تا کنون ، مردم مخاطب کلام الهی و آیات قرآن قرار گرفته اند اما مسلما رفتار مردم در برابر آن یکسان نبوده است . ♦ رفتار ما چگونه است؟؟ ❓❓❗ 🔹آیا روح و جان مان را در معرض انذار های الهی قرار داده ایم؟؟ آیا انها را درک و تامل کرده این و بهره برده ایم ؟ 🔹 شکر کردن یک نعمت اقسامی دارد از جمله این که از آن نعمت درراه هدفش استفاده کنیم و مانع ضایع شدن آن شویم . ✅ یادمان باشد که نسبت به قرآن ، کفران نعمت نکرده باشیم که پیامبر ما نسبت به قرآن از ما شکایت خواهد کرد . بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم وَقَالَ الرَّسُولُ یَا رَبِّ إِنَّ قَوْمِی اتَّخَذُوا هَذَا الْقُرْآنَ مَهْجُورًا : و پیامبر [خدا] گفت :«پروردگارا قوم من این قرآن را رها کردند» سوره فرقان آیه ۳۰ @salamfereshte
💞تا بحال دوستی داشته ای که در سخت ترین، مسیرهای زندگی تنهایت نگذارد؟ ✨آن وقتی که خیلی نیازمند حضور ویاری اش هستی و مثل برادرت هرلحظه به بودنش دلگرم باشی؟ 🚫یا برعکس آن، در سخت ترین مراحل زندگی تنهایت بگذارد؟دوستانی که در خوشی ها کنارت هستند ودرناخوشی ها تنها رهایت کرده اند؟ 🌸🍃امام صادق علیه السلام فرمودند:ثَلَاثَةٌ لَا تُعْرَفُ إِلَّا فِي ثَلَاثِ مَوَاطِنَ- لَا يُعْرَفُ الْحَلِيمُ إِلَّا عِنْدَ الْغَضَبِ وَ لَا الشُّجَاعُ إِلَّا عِنْدَ الْحَرْبِ وَ لَا أَخٌ إِلَّا عِنْدَ الْحَاجَة. 🌸🍃سه کس اند كه جز در سه جا شناخته نمى شوند: بردبار جز در هنگام خشم، شجاع جز در جنگ و برادر جز در هنگام نيازمندى. 📚بحارالأنوار:ج 75 ، ص229، #اخلاقی @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹قرار شد برای افطار همه منزل عمومحسن جمع شوند. مادربزرگ نبود و چنگیز هم که در مسجد بود. زهرا برای گذاشتن وسایل و بردن لوازمی که علی اصغر نیاز داشت به خانه برگشت. وقتی به خانه رسید که پشت در خانه‌شان همان خانم با یک بچه به بغل، منتظر ایستاده بود. هوا گرم بود و زبان روزه، زهرا در خانه را باز کرد و تعارف کرد که مریم خانم داخل شود. مریم خانم بچه را روی زمین گذاشت و بی‌حال گوشه ای نشست. زهرا بلافاصله کولر را روشن کرد و از مریم خانم درخواست کرد که آبی به دست و رویش بزند. چهره اش قرمز شده بود. مریم خانم گفت: "قرمزی از گرما نیست. کتک خورده ام حاج خانم" زهرا متعجب و ناراحت او را نگاه کرد. نمی دانست بپرسد برای چه یا نپرسد. خود مریم خانم گفت:"لاکردار دستش خیلی سنگین است. یک دست می خواباند و کل صورتم قرمز می شود." زهرا به چهره کودک دو سه ساله اش نگاه کرد و گفت:"صورت بچه هم قرمز است. این دیگر از گرماست. بیا بغلم خاله بریم دست و صورتت رو بشوریم" کودک همان جا که مادر او را روی زمین گذاشت، بی حرکت ایستاده بود. لپ‌هایش را کمی باد کرده بود و اضطراب از چهره اش می بارید. زهرا با خود گفت:"نکند این بچه هم کتک خورده؟" مریم خانم گریه کرد و گفت:"مرتضی را من زده ام. از دست شوهرکوفتی ام کتک که می خورم دِقِ دلی‌ام را سر مرتضی خالی می کنم. خیلی سعی می کنم جلوی خودم را بگیرم اما نمی توانم. حرصم می گیرد" و های های گریه کرد. 🔸مرتضی هم به گریه افتاده بود و همان جا که ایستاده بود دستشویی کرد. زهرا مانده بود مادر را آرام کند یا کودک را. مریم خانم تا نگاهش به شلوارک خیس مرتضی افتاد مثل این دیوانه ها بلند شد و دستش را چنان بالا برد که مرتضی را بزند و دهانش به فحش و ناسزا باز شد که: "ای خاک... ای بی... خدا بگم تو را ... کث... گُ... " وای حال زهرا را بگویی، هم داشت فحش می‌شنید و هم کودک بی نوا را می دید که چطور حالش خراب است و .. فقط توانست به دستانش قدرت بدهد که بچه را از جلوی دست مادرش بردارد و فاصله بگیرد. بچه را که گریه های غریبانه ای می کرد در آغوش گرفت. مرتضی با تمام وجودش به زهرای غریبه که مهربان‌تر از مادر شده بود چسبید. زهرا، به عتاب گفت:"این چه حرفهایی است مریم خانم. خودت را جمع و جور کن." مریم خانم با عصبانیتی که لرزش بدی در صدایش ایجاد کرده بود گفت:"این پسره‌ی... پسر همان مردک ... ببین برای من آبرو نگذاشته. حالا من شلوار اضافه .." زهرا نگذاشت حرفش را تمام کند و گفت:"مهم نیست عزیزم. خودت را اذیت نکن. من باید شاکی باشم که فرش نجس شد و فلان. شلوار که زیاد است. مهم نیست. نجس شد که شد. ما حق نداریم با بچه ها این رفتارها را داشته باشیم. شما ناراحتی اعصاب نداری این بچه چه گناهی کرده سر این خالی می کنی؟ بشین کمی اعصابت آرام شود." و بچه را به حمام برد. 🔹آب ولرمی روی پاهای ظریفش گرفت. پاهایی که کمی کبودی داشت و لابد جای نیشگون و کتک های بزرگ‌ترها به این کودک بود. زهرا، اشک هایش را فرو خورد و قربان صدقه مرتضی زیبا رفت. چشمان مرتضی آرام شده بود و هق هقش به گریه ای زوزه مانند تبدیل شد. حوله را دور کمر مرتضی گرفت و او را به اتاق برد. یکی از بهترین شلوارهای علی اصغر را از بقچه در آورد و به مرتضی پوشاند و گفت:"عزیزم این مال شماست. وااای چقدر قشنگ شدی.. ای قربونت برم الهی" و صورت نحیفش را بوسید. مرتضی ساکت شد. دیگر گریه نکرد. مریم خانم هم گریه هایش تمام شد. گوشی زهرا زنگ خورد. زن عمو بود. زهرا گوشی را جواب داد:"سلام عزیزجان. یک کمی در خانه کارم طول کشید. می یام ان شاالله. چشم. ممنونم..خدانگهدارتون." 🔸مریم خانم داشت قصه زندگی اش را تعریف می کرد و زهرا، نگران ساعت بود. به مریم خانم گفت افطاری مهمان است و باید برود و بعد از افطار که برگشتند، مجدد در خدمتتون هستم. مریم گفت همسرش باز هم به مسافرت رفته و برای بردن بار به بندرعباس، چند روزی تنهاست. شماره زهرا را گرفت که قبل از آمدن تماس بگیرد. موقع رفتن زهرا گفت:"مریم جان یک قولی به من بده." مریم خانم که آرام شده بود گفت:"چه قولی؟" زهرا گفت:"تحت هیچ شرایطی، این بچه را نزن. بدجور چوبش را می خوریم. تحت هیچ شرایطی. این بچه پاره وجودت است." مریم خانم به مرتضی نگاه کرد و گفت:"چشم. قول می دهم. دعایم کنید بتوانم سر قولم بمانم" زهرا با لبخند و مهربانی گفت:"ان شاالله که خواهی ماند.. خدا کمک می کند." او را بوسید و راهی منزلش کرد. خودش هم در خانه را بست و به خانه عمومحسن رفت. @salamfereshte