eitaa logo
سلام فرشته
173 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
9 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹چهره دو مرد دیگر، جدی و بدون ذره ای لبخند بود. هر دو ته ریشی داشتند و یکی شان ابروهای پرپشتی داشت. ابوذر به یکی شان اشاره کرد و گفت:"ایجا را ببین" جواد سرش را به علامت تایید تکان داد و به اشاره گفت:" گریم است." همان مرد، از پوست کندن پیازها دست کشید و سر لب تاب رفت. از لیوان های جمع شده ی کنار دستش، قطره ایی روی شیشه کوچکی می ریخت و اطلاعاتش را وارد لب تاب می کرد. اگر چه این کار را در پستوی موکب تو در تویی که ساخته بودند انجام می داد اما هیچ حرکتش از دید پرنده مکانیکی ای که جواد آقا آنجا کار گذاشته بود، مخفی نمی ماند. مرد تنومند، سبد بزرگی گوجه آورد و به همان شیوه شستن پیازها، گوجه را شست و به هر دیگ، سی گوجه حواله کرد. آنقدر راحت و سریع این کارها را می کرد که انگار سرآشپزی واقعی است. ابوذر گفت:"طوطی پرنده ات را چرا در قفس نگه داشتی؟ شکار نشود" جواد گفت:"نترس. محافظ وجعلنا دارد" ابوذر به جواد آقا نگاه معنادار و پرسش گری کرد. جواد به عصای استتار مجتبی اشاره کرد و به اشاره گفت: همان فناوری را به نوعی دیگر دارد. ابوذر خیالش راحت شد. 🔸 این زبان اشاره هم از ابداعات تیم تکاوری بود که جواد سرتیمشان بود. زبان اشاره قرآنی ای که فرزند خردسال یکی از تکاوران می آموخت و او با تلفیق آن و کدهای عملیاتی و کمی هم چاشنی طنز زرگری اش، زبانی خاص را ایجاد کرده بود. مثلا به جای علامت سوال، یک دور چشمشان را از راست به چپ می چرخاندند انگار که دنبال یک مگس می گردند. جواد دستانش را با آبی که از فرات آورده بودند شست. به حاج رضا زنگ زد و سراغ بار کامیون را گرفت. حاج رضا مختصات را به صورت شماره تلفن به جواد گفت. جواد شماره را یادداشت کرد و مکان بار را در آورد. آوردن بار توسط او و بچه ها دیگر امکان پذیر نبود. به یاسر پیام داد:"یاسر جان، سه تا از بچه های ما هنوز نرسیدند. فکر کنم گم شده اند. شماره تلفن یکی شان این است. ممنون می شم بیآوری شان" و شماره مختصات را وارونه گفت. قابلمه کوچکی را برداشت و به موکب روبرو رفت. 🔹چشمان خسته ابوذر، میل به خواب داشت اما وقتی برای خواب، نبود. به بچه ها نگاه کرد. همه کنار همدیگر خوابیده بودند و معلوم نبود زیر پلک هایی که مردمکشان به حرکت به چپ و راست می رود، چه خوابی می بینند. مونیتور را نگاه کرد. جواد دوتا گوجه و پیاز از همان مرد تنومند گرفت و موقع برگشت، طوری سرش را چرخانده بود که یعنی جلویش را نمی بیند و به سیم اتصال باندهای بلندگو گیر کرد. سکندری خورد و محتویات قابلمه وارونه شد. ابوذر از مانیتور دید که سیم از لب تاب کنده و رها شد اما صدای بلند باندها، قطع نشد. جواد آقا خیلی معمولی و با خجالتی بسیار عذرخواهی کرد. پیاز و گوجه های خاکی را برداشت و داخل قابلمه گذاشت. مجدد به شیوه ایرانی ها عذرخواهی کرد و شرمندگی اش را ابراز کرد. مرد پشت لب تاب، بلافاصه برق باندهای بلندگو را قطع کرد. دست چپش را روی زانویش فشار داد. از جا برخواست و به دنبال سیم کشیده شده ای که سوکتش را دست آقا جواد متبرک کرده بود، آمد. نگاهی به مرد تنومند کرد. سر سیم را گرفت و مجدد به داخل رفت. برق را وصل کرد و بعد از آن، سوکت یو اس پی را به لب تاب زد. سوکتی که سر دیگرش به داخل باند بلندگو می رفت و مستقیم به رادار ماهواره ای متصل می شد. 🔸جواد به موکب برگشت. قابلمه را گوشه ای گذاشت و سراغ تبلتی که زیر خاک کف موکب جاسازی کرده بود رفت. روشنش کرد. صفحه مونیتور موکب روبرو را روی تبلت داشت. وارد تنظیمات اتصال تبلت با مرکز شد و بلافاصله حاج محسن را به مونیتور تبلت و لب تاب موکب روبرو، شبکه کرد. ابوذر نگاهی تحسین برانگیز به جواد کرد و به اشاره گفت:"بارک الله چه کردی؟" جواد به جعبه آدامسی که دستش بود اشاره کرد و گفت:"دست حاج محسن درد نکند. فکر نمی کردم به دردم بخورد. می خواستم بدهم به یاسر" ابوذر، چیپ ست مینیاتوری داخل آدامس را با دقت نگاه کرد. تا به حال آن را ندیده بود. جواد، از آدامس کنارش، کمی جوید. چیپ ست را داخلش گذاشت و آدامس را با فشار مختصری، به ساعت چرمی ابوذر چسباند. آدامس سفید رنگ، بلافاصله تغییر رنگ داد و همرنگ بند چرم یشمی رنگ ساعت ابوذر شد. @salamfereshte
🌸خردی که خدا را بشناسد و با او مانوس باشد و جز به او توکل نکند و هر چه مورد رضای اوست را انجام دهد، اولیا خدا را بشناسد، چه خوب خردی است.. خداوند روزی مان کند چنین دوستی را. 🔹الإمامُ الرِّضا عليه السلام :صَديقُ كُلِّ امرِئٍ عَقلُهُ و عَدُوُّهُ جَهلُهُ . ☘️امام رضا عليه السلام : دوست هر آدمى، خرد اوست و دشمن او بى خردى اش. 📚الكافي : 1/11/4. ◼️شهادت امام رضا (علیه السلام) تسلیت باد #حدیث @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹 نگاه ابوذر خاص و پر از تحسین شد. جواد، صفحه دیگری را باز کرد و به ابوذر نشان داد. حالا موقعیت مکانی، دمای بدن و ضربان و فشار خون بدن ابوذر بعلاوه حرکت ساعت و هر چیزی که در دست ابوذر قرار داشت را روی مونیتور می شد دید. ابوذر با دیدن این صحنه، چشمان خسته اش از هم گشوده شد و تنها چیزی که در دهانش چرخید این بود که با لحن غلیظ عربی گفت:"الله اکبر" 🔸چند ساعت گذشته بود و یاسر، وسایل و بچه ها را با خود آورده بود. روح الله و مجتبی و سید کاظم، لباس راه از تن در آوردند و بلوز های مشکی ساده شان را پوشیدند و مشغول درست کردن کابین دستشویی ها، صندلی ها و آبراه ها شدند. سید حسن، دستگاه توربینی چاه کن را هم آورده بود و سه توربین حرکتی را داخل تونل های فاضلات دستشویی ها کار گذاشت. ابوذر که سر از این توربین ها و پیچش آن در نیاورده بود پرسید:"کار دقیق این ها چیست؟" سید حسن با زبانی ساده گفت:"من اسمشان را گذاشته ام موش کور. راه های گرفته را می کند و باز می کند. اگر دکمه حرکتی اش را بزنی تونل می کند و خاک و هر چه جلوی راهش باشد را اطرافش فشرده می کند. یعنی در عین اینکه این پره ها می چرخند و تونل باز می شود، هم زمان دیواره تونل هم ساخته می شود و محکم و فشرده می شود."سید حسن که تعجب ابوذر را دید، شلنگ بسیار نازکی که به مخزنی بسیار کوچک به اندازه یک آمپول پنی سیلین متصل بود اشاره کرد و گفت:" البته به کمک این شیلنگ که مایعی مخصوص را به دیواره ها می پاشد و با حرارتی که از چرخش پره ها ایجاد می شود، آن مایع و خاک اطراف، شبیه بتن سفت می شوند. اگر هم دکمه حرکتی اش را نزنیم، جلو نمی رود. در جا حرکت می کند و گرفتگی ها را باز می کند." جواد که از چهره منبسط شده ابوذر، حسابی سر کیف آمده بود گفت:" سید حسن این را آورده چون طبق گزارش ها، گرفتگی فاضلاب های اینجا زیاد است و امسال که جمعیت بالای سی میلیون زائر است، زیرساخت ها جواب نمی دهند" 🔹صدای مرد تنومند موکب روبرو به تعارف مردم برای خوردن آبگوشت بلند شد. سه ساعتی گذشته بود و اگر چه برای دادن آبگوشت کمی زود بود اما کاسه ها و نان های سنگک داخل مجمع های بزرگ، زائرین را به رفع خستگی و خوردن غذا دعوت می کرد. جایگاه نشستن در اطراف موکب جواد و بچه های نخبه دانشگاه هم آماده بود و مردم جا به جا روی صندلی و زمین ، زیر سایه بان های که جواد و روح الله زحمت نصبش را کشیده بودند، نشسته بودند. حمام ها هم به راه افتاده بود و روح الله، گلی و کثیف، خبر افتتاحش را به جواد آقا داد. مانده بود دستشویی ها که هنوز توربین های پیش برنده، چند صد متری را تا رسیدن به چاه فاضلابی که هشتصد متر جلوتر حفر کرده بودند داشتند. سید حسن به جواد آقا گفت:"بیست دقیقه دیگر می توانید دستشویی ها را هم افتتاح کنید. الان هم می شود اما بهتر است آبی وارد تونل نشود تا دیواره ها به مشکل بر نخورند." جواد آقا به سید حسن گفت:"متشکرم سید جان. خدا به همه تان اجر دهد که زحمات چندین و چند ساله تان را اینطور رایگان و بدون حمایت و پشتیبانی خاصی، به اینجا آورده اید. خدا اجرتان دهد" 🔸گوشی یاسر زنگ خورد. یاسر به زبان محلی دو سه جمله ای گفت و قطع کرد. رو به آقا جواد کرد و گفت:"برویم برای بچه ها ناهار بگیریم؟" روح الله گفت:"زحمت نکشید حاجی. ما همه در حرم نیت روزه کرده ایم." جواد آقا با لبخند قبول باشدی گفت و رو به یاسر گفت:"برویم." قابلمه کوچکی را برداشت تا به اندازه چهار نفر آبگوشت بگیرد. همان چهارنفری که افراد مشکوک موکب روبرو، آن ها را دیده بودند یعنی جواد. استاد واعظیان. روح الله و سید کاظم و به لطف اختراع روح الله ، از حضور بقیه بی خبر بودند.. سید کاظم، جواد آقا را همراهی کرد و به محض دیدن آن سه نفر، خداقوتی کش دار گفت و از زحماتشان تشکر کرد. 🔹زائرین همه دل های پر امیدشان را به حرم اباعبدالله الحسین علیه السلام گره زده بودند. برخی برای رفع خستگی راه، درنگ کرده و کاسه آبگوشتی برداشتند. برخی دیگر به مهربانی ای که خاص این راه و مسیر است، تشکر کرده و به راهشان ادامه می دادند. قابلمه آبگوشت را سید کاظم روی دست گرفت و داخل موکب شد. آقا یاسر بلافاصله قابلمه را گرفت و به بخش داخلی موکب که توسط عصای استتار روح الله، استتار شده بود رفت. بچه های تیم حشد الشعبی، با دستگاه های مجهزشان منتظر بودند. @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹همان طور که انتظار می رفت، آبگوشت سمی بود. بلافاصله یاسر، کد مسمومیت را اعلام کرد و دستور پاکسازی را به نیروها داد. هفت هشت نفر از نیروهای اطراف موکب روبرو، عملیات پاکسازی را شروع کردند. ابتدا مرد تنومند و دو نفر دیگر را خیلی نرم و مخفیانه دستگیر کرده و منتقل کردند. همزمان، یکی از نیروهای اطلاعاتی، پشت لب تاب شان نشست و با دستکشی که اسپری خاصی روی آن زده شده بود، ویروسی را که تمام چند ساعت قبل، مجتبی و استاد واعظیان با راهنمایی سید حسین، برای تخریب پایگاه داده هایشان طراحی کرده بودند به صورت کدهای اطلاعاتی وارد رجستری پایگاه داده شان کرد. به محض اینکه یاسر مطمئن از آلوده شدن پایگاه داده صهیونیستی شد، به نیروهایش دستور شروع مرحله بعد را داد. ☘️کمی جلوتر، به سرعت اما بدون هیجان خاصی، بچه ها در قالب نیروهای هلال احمر، خیمه ای برپا کردند و مردمی که آبگوشت خورده بودند را به صف کرده و با تزریق دارویی، کاسه آبگوشتی جدید دستشان دادند. چند نفری که رد شده بودند را از طریق شناسایی چهره هایشان، پیدا کرده و به آن ها هم داروی خنثی کننده سم را تزریق کردند. نیروهای یاسر با وسواس بسیار، تک تک چهره ها را رصد کرده و به آن ها دارو می رساندند. آبگوشت های سمی را همان اول، بار وانت کرده و منتقل کردند. و بلافاصله چهار دیگ آبگوشت را از وانتی دیگر جایگزین کردند. همه این جایگزینی ها یک ربع هم طول نکشید. 🔹 آسمان بدون هیچ ابری، پر از نور خورشید بود و سر زینب از آفتابی که دیگر به میانه آسمان رسیده بود، داغ داغ شده بود. ایستاد. حسن یوسف را روی دست چپ گرفت. بطری آبی را که به او تعارف شده بود گرفت و تشکر کرد. جرعه ای نوشید و با ذکر یاحسین، در بطری را بست و آن را در جیب کنار کوله اش گذاشت. در این توقف، حسین یوسف فرصت کرد نفسی تازه کند و رها از تکان های گلدان، از ضارف بپرسد: "بین همه آن هایی که در کربلا بوده اند و در این مدت دیده امشان، تو از همه شان آرام تری. علت خاصی دارد؟" ضارف گفت:"ظاهرم آرام است اما از درون، چون آتشی در فراق مولایم می سوزم. بله علتش همان دست ولایی مولایم است که سینه عقیله بنی هاشم را در آن بحبوحه آرام کرد و من نیز، زیر دستان مولایم قرار گرفتم و وسعت قلبی روزی ام شد. " ☘️ حسن یوسف که تازه فهمید ضارف از چه حرف می زند، به حال او غبطه خورد و گفت:"پس تو روی قلب بانو لای چادرشان نشسته بودی و همه چیز را از آن جا می دیدی و صدای تپش های قلب خانم را می شنیدی و تمام مدت، چهره نورانی مولا را می دیدی؟ خوشا به سعادتت. و بعد هم دست ولایی حسین علیه السلام را روی سر خود حس کردی؟ خوشا به سعادتت ضارف" ضارف به تایید، سرش را بالا و پایین برد و گفت:" خیلی چیزها را از آن بالا می دیدم. اما عِنهُد است که باید به او گفت خوشا به سعادتت. مگر نه عِنهُد؟" عنهد که سر به زیرترین ذره ای بود که تا آن روز حسن یوسف دیده بود، به آرامی گفت:"شاید." حسن یوسف پرسید:"تو کجا بودی عنهُد؟" عِنهُد که به تکان حرکت حسن یوسف، سرش بلند شد و برگ های چروکیده حسن یوسف را دید گفت:"تشنه ای؟ زینب یادش رفت به تو آب بدهد؟" 🔹حسن یوسف گفت:"نه. خیلی تشنه نیستم. " عِنهُد گفت:"اما آن روز همه تشنه بودند. حالا بگذار وقتی چنان تشنه شدی که دیگر قرار است جان از بدنت مفارقت کند، آب هم جلوی چشمانت باشد و پای شاخه ات ریخته شده باشد، ببین می توانی از آن آب خنک و گوارا بگذری و ریشه هایت آب را به درون بدنت هدایت نکنند؟ " حسن یوسف گفت:"از چه حرف می زنی؟" عِنهُد ساکت شد و بی صدا اشک ریخت و با صدایی که دو رگه شده بود گفت:"از مولایم ابالفضل العباس می گویم که لب شریعه فرات رفت و آب روبرویش بود اما قطره ای ننوشید. مشک را پُر آب کرد تا خنکی آب را به گلوی لب تشنگان خیام حسین علیه السلام ببرد. اما نگذاشتند.." صدای ضجه بِتیرا بلند شد. ضارف بی صدا اشک ریخت و زیر پای گل حسن یوسف، به اشک های این ذرات کربلایی، گِل شد. بَتیرا ادامه داد: "نامردها از روبرو نجنگیدند. از پشت درخت ها شمشیر زدند و دستان مبارکش را.. " ضجه زد و نتوانست دیگر حرفی بزند. زینب به عمود جاده نگاه کرد. هفتصد و بیست و سه. با خود گفت موکب دایی جواد همین جاست. به چپ و راستش نگاه کرد و دنبال دایی گشت. @salamfereshte
☘️الإمام الرضا عليه السلام :الإِجهارُ بِبِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ في جَميعِ الصَّلَواتِ سُنَّةٌ . 🌸امام رضا عليه السلام : آشكار كردن «بسم اللّه الرحمن الرحيم» در همه نمازها، سنّت است. 📚عيون أخبار الرضا عليه السلام : 2 / 123 / 1 عن الفضل بن شاذان . #حدیث @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹صدای مداحی موکب العباس، همان موکب روبروی موکب دایی جواد، هر صدایی را از گوش حسن یوسف بازداشت : کنار علقمه بابا چه دیدی؟ عمود خیمه ها از چه کشیدی؟ کنار علقمه بابا چه دیدی؟ عمود خیمه ها از چه کشیدی؟ نگاه حسن یوسف به زینب بود که دست راستش را زیر چادر بر سینه می زند و از چشم هایش اشک روان است. پاهایش سست شده و حرکتی نمی کند. چشمانش روی نام ابالفضل قفل شده و به همراه مداحی شور، می خواند: خداوندا علم دارم نیامد، یگانه یاور و یارم نیامد ابالفضل ابالفضل ابالفضل ابالفضل گلی گم کرده ام می جویم او را، به هر گل می رسم می بویم او را اگر جویم گلم را در بیابان، به اشک دیدگان می شویم او را باد اطراف حسن یوسف چرخید. گل هایش را به نرمی تکان داد و گرمای آفتاب را کمی از تن و بدنش ستود و به نوازش صورت زینب پرداخت. مامور بود صورت تک تک زائران حسینی را نوازش دهد و از حرارت تن و بدنشان بکاهد. زینب قدم های سنگینش را حرکت داد و همان طور که زیر چادر، سینه می زد و با دست چپش، حسن یوسف را گرفته بود با دیگر زائران، هم قدم شد. چشمانش به دمپایی های سفیدی افتاد که پوشیده بود و هر از گاهی، لبه جلویی اش زیر پایش کج می شد و مجدد صاف می شد. هیچکس دیگر حال حرف زدن نداشت. " طُهَّر" که تا آن لحظه صدای دوستانش را می شنید هم، در سکوتی عمیق به عزاداری مشغول بود و فقط اشک می ریخت. ☘️زینب به گوشی دایی جواد زنگ زد. اشک هایش را پاک کرد و گوشه ای ایستاد. دایی که او را روی مونیتور دیده بود، از موکب بیرون آمد و بسیار محترمانه، مانند دیگر زائران، به داخل موکب دعوت کرد. ابوذر، سینی چایی به دست، پشت سر دایی جواد آمد و لیوان شربت آبلیمویی جلوی زینب گرفت و به دیگر زائرانی که در مسیر بودند، تعارف کرد. . زینب شربت را برداشت و تشکر کرد. به همراه دایی جواد، وارد موکب شد. سرش را پایین انداخت و از گوشه ای، به بخش پشتی موکب رفتند. دایی، او را کنار کوله اش نشاند. حسن یوسف را از او گرفت. نصف لیوان آب داخلش ریخت و گفت:"این گل بیچاره را چرا آوردی؟ خشک می شود که." زینب گفت:"اگر نمی آوردم خشک می شد. کسی نبود که به او آب بدهد. بابا که قبل از آمدن من به اداره رفت" دایی جواد گفت:"بله. خبر دارم. اتفاقا رفتم دیدنشان. می دانی چه دیدم؟" زینب کنجکاو و مشتاق به صورت پر رمز و راز دایی جواد نگاه کرد و پرسید:"چه دیدید دایی؟" 🔹 دایی جواد با شیطنتی مهربانانه گفت:"پیراهن دکمه دوز زینب عزیز را. همان دکمه ای که با دمش گردو می شکاند که روی آن پیراهن سفید، جا خوش کرده" زینب سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. دایی جواد، دست زیر چانه زینب برد و گفت:"می دانی حاج محسن آن را به خاطر تو می پوشد و حاضر نیست با پیراهن دیگری عوض کند. حسودی ام شد به این همه مهر پدر و فرزندی." زینب لبخند زد و زیر لب گفت:"خدا حفظشان کند. دلم برایشان یک ذره شده. از دیشب که صدایشان را نشنیده ام خیلی بی تابم" دایی جواد، بلافاصله با خط حاج رضا تماس گرفت و گوشی را دست زینب داد. زینب به محض شنیدن صدای پدر، خنده و گریه اش قاتی شد و نتوانست حرفی بزند. دایی جواد گوشی را گرفت و گفت که از سر دلتنگی است. حاج محسن، از دایی جواد تشکر کرد و گوشی را قطع کرد. ☘️دلش به تپشی پدرانه افتاد. به تربت روبرویش نگاه کرد. هر چه با خود حساب و کتاب کرده بود، نتیجه ای نگرفته بود. هر چیزی که به ذهنش رسیده بود را امتحان کرده بود. نمی خواست تسلیم این شود که تربت سالار شهیدان، اثر هدایت گری ندارد. نه، دارد. باور داشت و این باور را با هیچ شکی، عوض نمی کرد. حاج رضا هم به او باور داشت و نذرش را ادا می کرد. حالا نیروها از قرنطینه در آمده بودند اما حاج محسن، هنوز همان جا مانده بود. پیراهن آبی رنگش را از درون ساک در آورد و پیراهن سفیدش را از تن. آن را داخل سینک گذاشت و کمی صابون مایع روی آن ریخت و مشت و مالش داد. @salamfereshte
قبل از را فراموش نکنیم.. الهی که پر باشید.. مادی و معنوی.. دنیوی و اخروی.. ، به توفیق و لطفت، می کنیم.. وجودمان را از سر بی نهایتت، پر قرار ده.. @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹دکمه کِرِمی رنگ زیر دستان حاج محسن مشت و مال می گرفت و خستگی این چند روز قرنطینگی را از تن می شست. نمی دانست چه سرنوشتی در انتظارش است. آیا حاج محسن او را با دکمه ای بی رنگ و متناسب با دیگر دکمه ها عوض می کند یا اجازه می دهد رنگ بی ریخت او، همان طور چشم گیر روی لباس سفیدش بماند. دلش می خواست لااقل تا به نتیجه رسیدن ایده حاج محسن، همان جا باشد و بعد هر کجا که انداختنش، دیگر برایش اهمیتی نداشت. دوست داشت قدرت تربت حجاب افکن مولایش را در تخریب نیروهای یزیدی ببیند. او هم مانند حاج محسن باور داشت و مثل حاج رضا، نذر صلوات کرده بود. پیراهن شسته شده را حاج محسن با پنجه های قوی اش فشرد و آبش را گرفت. آن را لبه ظرف شویی آشپزخانه گذاشت تا اگر قطرات آب اضافی ای دارد خارج شود و در این فاصله، کتری را پر آب کرد تا چایی برای حاج رضا ببرد. ☘️حاج رضا نگاهی به ساعت کرد و گفت:"مومن، چند روز استراحت می کردی." حاج محسن، لیوان چای را جلوی حاج رضا گذاشت و گفت:"هر وقت شما استراحت کردید من هم می کنم" حاج رضا تشکر کرد و پرسید:"دعاها را امتحان کرده ای؟" حاج محسن گفت:"بله. عاشورا. توسل. استغاثه. حدیث کسا.خیلی دعاها را خواندم اما آن طور که انتظار داشتم نشد. مطمئنم که ذرات تربت مولایمان، قدرت رهبری و ایجاد همبستگی با دیگر ذرات را دارد اما هنوز نتوانسته ام آن پیچند مخصوص را ایجاد کنم. رازش در چیست نمی دانم" حاج رضا گفت:"با زینب بانو تماس داشته ای؟" حاج محسن نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:"بله. چند ساعت قبل پیامکی صحبت کردیم. الان دیگر باید پادشاه پنجم را در خواب ببیند به گمانم" حاج رضا با شنیدن این حرف، به یاد خاطرات دوران کودکی اش با حاج محسن افتاد و خندید و گفت:"آیات قرآن را چه؟ امتحان کرده ای؟" 🔹حاج محسن گفت:"قبلا برخی را خوانده بودم. وضعیت و انسجام سلولی اش خیلی پیوسته تر و حرکت و جوشش بیشتر می شد. از دیروز شروع کردم به خواندن کل قرآن" حاج رضا گفت:"شاید به ذکر خاصی جواب می دهد" حاج محسن گفت:"شاید" و چایی را مجدد تعارف حاج رضا کرد. دقایقی در سکوت طی شد و دکمه کِرِمی رنگ پیراهن سفید حاج محسن، دیگر صدایشان را نشنید. نمی توانست آن ها را درست ببیند چرا که زیر پیراهن گیر کرده بود اما از صداها و سایه محوی که می دید حدس می زد که مشغول چه کاری هستند. با خود گفت:"بهتر است صلوات های نذری ام را بفرستم که زودتر، راه حلش را پیدا کند. " مشغول فرستادن صلوات بود که دست حاج محسن به سمتش دراز شد و پیراهن را بلند کرد. تکانی محکم به پیراهن داد. آن را روی لبه صندلی کارش پهن کرد و خودش روی صندلی نشست. هدفن را در گوشش گذاشت و دکمه شروع را زد و همزمان با صوتش، مشغول تلاوت شد. ☘️کاسه ی چشم‌های حاج محسن روی میکروسکوپ بود و ریزترین حرکات سلولی تربت سالارشهیدان را نگاه می کرد و لذت می برد. منتظر حرکت چرخشی و طوفنده ای بود که روی یک نقطه متمرکز شود. می خواست از این قدرت، برای نابودی پایگاه ها و ایجاد پیچندهای تخریبی در پایگاه های صهیونیستی و اسرائیلی استفاده کند. هر بار با خودش می گفت شاید تربت سالار شهیدان قدرت تخریبی ندارد اما هر دفعه هم به خود پاسخ می داد که نه، قدرت انهدام و تخریب دشمنان اسلام را دارد. همان طور که سالارشهیدان این کار را کرده و هنوز هم در حال انهدام ظلم و ظالم است. چند ساعتی به همین حالت گذشت. حاج محسن، تلاوت را قطع کرد و چشم از میکروسکوپ برداشت. کششی به تن و بدنش داد. شارژ گوشی اش رو به اتمام بود. آن را به برق که زد، گوشی اش زنگ خورد. 🔹"سلام بابا جان. حالت چطوره؟ دیشب خوب خوابیدی؟ نه خانه نیستم. چطور؟ خب.. خب.. چه ذکری؟" صدای زینب قطع و وصل می شد و دکمه کِرِم رنگ نتوانست از فاصله دو متری که با حاج محسن داشت بفهمد که او چه به پدرش گفت فقط تغییر حالت حاج محسن را خوب فهمید. حاج محسن تکرار کرد: "فهمیدم. فهمیدم. خیراست ان شاالله. نه اینجا همه چیز عالی است خداراشکر. بله. حاج رضا هم سلام می رساند. ان شاالله چند روز دیگر می بینمت. بله.. یاعلی .. خدانگهدارت دخترم" @salamfereshte