هدایت شده از علیرضا پناهیان
6.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 یا من ارجوه لکل خیر
👆🏻چقدر به این جمله باور دارید؟
#تصویری
@Panahian_ir
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_دوازدهم
🔹لیوان به دست می روم نزدیک دکتر. با یک دست لیوان را گرفتم و با دست دیگر چادرم را.
- سلام آقای دکتر. خسته نباشید.
= سلام . تخت 4 بیمار شمان؟
- بله.
= عکسشون خوب نیست و این طور که نشون می ده، ضربه سختی خورده. با اینکه ما روده ها و طحالش رو ترمیم کردیم ولی ظاهرا به نخاعش هم آسیب رسیده. صبح که عکس العملی به معاینات نشون نداد. عکسشون هم ورم نخاعی را نشون می ده. باز فردا می یام بهش سر می زنم.
- یعنی به نخاعش آسیب رسیده؟ یعنی نمی تواند حرکت کند؟
= در بعضی موارد فلج کامل می شن. در بعضی موارد هم وقتی ورم نخاع بخوابه، با فیزیوتراپی و نرمش و ماساژ تا حدی میزان حرکتی افراد برمی گرده.
همین طور هاج و واج نگاه می کنم. دست هایم سست شده است. دکتر نگاهی به آزمایشاتش می کند و می رود سراغ پرونده بعدی.
🔻اینقدر توضیحات دکتر شوک آور بود که چند قدم آنطرف تر می ایستم. دکتر و پرستارها همه در ایستگاه پرستاری ایستاده اند. دکتر توضیحاتی می دهد و سرپرستار یادداشت می کند. نگاهم به آن هاست اما مدام با خود می گویم یعنی فلج شده؟ خدا نکندی می گویم و خودم را مدام دلداری می دهم که چیزی نیست. خوب می شود. لیوان آب را خودم می خورم. کمی که حالم جا می آید، برمی گردم سمت آب سرد کن و لیوانی دیگر برای نرگس پر می کنم. تصمیم می گیرم فعلا چیزی به او نگویم. به بخش پرستاری می روم و می گویم:
- اگه ممکنه فعلا بیمار در مورد وضعیتش چیزی ندونه تا به خانواده اش اطلاع بدهم.
- باشه.
خیالم که از پرستارها راحت می شود می روم سمت اتاق تا تشنگی چندین ساعته نرگس را با آب و مایعات برطرف کنم.
🔹کمی که می گذرد، مادر نرگس پیدایش می شود. طاقت نیاورده و خودش را به بیمارستان رسانده. خداقوتی می گویم و بعد از شرمندگی های بسیار از تشکرهای فراوانشان، راهی خانه می شوم. هنوز اول راه هستم که گوشی ام زنگ می خورد:
- سلام علیکم . حال شما؟ الحمدلله. خوبیم. شکر. الحمدلله بهترن. براشون دعا کنین. بله. بله چشم. حتما می یام. می بخشید کارهای ما هم افتاد به عهده شما. بله. چشم. حتما. ممنونم. خدانگهدار. التماس دعا
🔸مسئول پایگاه بسیج، تماس گرفته بودند حال نرگس را بپرسند. از علت نرفتنم سر جلسه راهبردی پرسیده بودند و وقتی متوجه حادثه شده بودند، هر چند وقت یک بار تماس می گرفتند و بنده خدا تمام کارهای من را هم به عهده گرفته بودند. خدا حفظشان کند. یک سر به پایگاه می زنم. جریان آسیب نخاعی را به مسئول بسیج که می گویم خیلی ناراحت می شوند.
- موندم خانم امیدی، چه طوری باید بهشون بگیم؟ نرگس دختر فعالیه. درس و دانشکده دارد و با دوستاش دائما این طرف و آن طرف می ره. حالا اگه بفهمه که دیگر نمی تواند رو پاهاش راه بروه چه حالی می شه؟
+ خدا قدرت تحملش رو بهش بده ان شاالله. اول باید با خانواده اش در میون بزاری و آن ها یواش یواش بهش بگن. شاید هم خود دکتر به صورت علمی براش توضیح بده خوب باشه و پذیرشش آسون تر.
- بله. همین طوره.
🔹بعد از رسیدگی به چند کار کوچک، خانم امیدی من را راهی خانه می کند تا استراحت کنم اما مگر می شود استراحت کرد. اینقدر نگران حال و عکس العمل نرگس و وضعیت آینده اش هستم که خواب به چشمانم نمی آید. پدر داخل اتاقم می شود. حال و احوالی می کند و از حال نرگس جویا می شود. جریان را برایشان می گویم. سرشان پایین می افتد و به حرفایم گوش می دهند. تسبیح در دستانشان می چرخد و می گویند:
- عجب، عجب، خیر باشه ان شاالله. باشه دخترم، من با پدرشون صحبت می کنم.
🔻دیگر نمی دانم چه بگویم. سکوت می کنم و سرم را می اندازم پایین. پدر دستی به سرم می کشد و سرم را بوسه ای می کنند و همان طور که مشغول ذکر گفتن هستند، خیلی آرام از اتاق بیرون می روند. یا ارحم الراحمین، یا ارحم الراحمین...
@salamfereshte
💎امشب را دریاب
🌺الإمامُ عليٌّ عليه السلام :يُعجِبُني أن يُفَرِّغَ الرَّجُلُ نَفسَهُ في السَّنَةِ أربَعَ لَيالٍ : لَيلةَ الفِطرِ ، و لَيلةَ الأضحى، و لَيلةَ النِّصفِ مِن شَعبانَ ، و أوّلَ لَيلةٍ مِن رَجَبٍ .
🍀امام على عليه السلام : خوش دارم كه انسان ، سالى چهار شب خود را وقف عبادت خدا كند : شب عيد فطر ، شب عيد قربان ، شب نيمه شعبان و شب اول ماه رجب .
📚بحار الأنوار : 97/87/12 .
@salamfereshte
🌺 عبارت "لا حول و لا قوه الا بالله" ، 99 درد را شفا می دهد.
🍀 اللهم اشف مرضانا 🍀
#حدیث
#شفا
#سلامتی
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_سیزدهم
🔸اشکهایم جاری می شود. دیگر توضیحات دکتر را نمی شنوم. پس یعنی اینکه پاهایم را نمی توانستم حرکت بدهم به خاطر داروی بی حسی نبوده. یعنی اینکه فقط دست هایم سرد می شده و سرما را در پاهایم حس نمی کردم به خاطر داروی بی حسی شان نبوده. یعنی اینکه احساس درد مبهمی در پاهایم داشتم برای بی حرکتی اش نبوده. یعنی من دیگر از امروز فلج شده ام. یعنی دیگر نمی توانم دانشگاه بروم. دیگر نمی توانم پایم را از خانه بیرون بگزارم. دیگر نمی توانم با نسیم کافی شاپ و بازار بروم. یعنی فقط باید دراز بکشم و به سقف نگاه کنم؟ مگر این سقف چه دارد که بقیه عمرم را بخواهم به آن خیره بشوم؟
🔻گریه ام بیشتر می شود. دکتر اتاق را ترک می کند. مادر هم با من اشک می ریزد. پدر چیزی نمی گوید و فقط کناری، روی صندلی نشسته است. شاید از سنگینی این مصیبت است که نمی تواند سرپا بایستد. بعضی بیمارها که بیدارند با نگاه های دلسوزانه شان خیره ام شده اند. چقدر از این نگاه ها بدم می آمد و از الان به بعد باید این نگاه ها را تحمل کنم. چرا در تصادف نمردم؟ چرا فقط آسیب نخاعی دیدم؟ چرا ماشین نزد من را له کند؟ چرا من را نجات دادند؟ چرا نگذاشتند بمیرم؟ چرا مرا زودتر به بیمارستان نرساندند که خون کنار نخاع لخته نشود؟ چرا ای خدا؟ آخر چرا با من این طور می کنی؟ مگر من چه کار کرده ام که اینقدر اذیتم می کنی؟ چرا همه بدبختی ها سر من می آید؟ گریه امانم را بریده. پدر لیوان آبی را نزدیک صورتم می آورد. رویم را بر می گردانم.
- بیا بخور دخترم، بیا بخور..
🔸صدای سرفه هایش خیلی دلخراش است. هنوز حالش خوب نشده. به زور نی را داخل دهانم می کند تا هورت بکشم. یک قلپ می خورم و با خود می گویم: آره نرگس، از این به بعد یکی باید برات آب بیاره. دیگر خودت نمی تونی بری سریخچال و بطری آب مخصوصت رو برداری. دیگر خودت عرضه نداری بری سیب های قرمز رو بو کنی و بخوری، حتما باید کسی این کارها رو برات بکند. باز هم قطرات اشک سیل آسا از گوشه چشمم سرازیر می شود. دست نوازش پدر هم نمی تواند آرامم کند. می خواهم تنها باشم. نگاه ها اذیتم می کند. رو به پدر می کنم و می گویم:
+ کی می ریم خانه؟
- می ریم. باید یک عکس دیگر ازت بگیرن تا ...
+ عکس نمی خوام. دیگر آدم قطع نخاعی عکس می خواد چه کار. بریم خانه. همین الان. دیگر نمی خوام این جا باشم.
- باشه دخترم. می ریم . یک کم صبر کن.
داد می زنم:
+ نمی خوام صبر کنم. من رو ببرین خانه. از الان باید هی التماس کنم که من را ببرین چون خودم نمی تونم رو پاهایم راه برم. ای خدااااااااااااااا
🔻باز هم می زنم زیر گریه. پدر از اتاق می رود بیرون. بعد از چند دقیقه پرستاری می آید و سِرُم دستم را باز می کند. چسب و انژیوکید را هم باز می کند و در گوش مادر چیزی می گوید. مادر کمکم می کند لباس هایم را عوض کنم. وسایلم را جمع می کند. پدر با صندلی چرخ دار وارد اتاق می شود. واااای . صندلی چرخ دار. چقدر صحنه دیدنش برایم زجر آور است. کاش آنقدر کوچک بودم که پدر مرا بغل می کرد ولی نیستم. پرستاری هیکلی می آید و همین طور که من را آماده بلند شدن می کند برای مادر و شاید هم پدر توضیح می دهد که : وقتی خواستید بلندش کنید، دوتا دست هایش را بیاندازید روی کول و کتفتان و بغلش کنید. موقع گذاشتن روی صندلی دقت کنید هر دو پایش سر جای مخصوص باشد و نیافتاده باشد. حتما ملحفه ای چیزی روی پاهایش بندازید. چون سرمای پاهایش را حس نمی کند. کیسه ادرارش را کنارش جاسازی کنید. برای دستشویی هم پوشک هست و اگه هم حرکت روده هایش را حس می کند برایش لگن بگزارید.
🔸با شنیدن این حرف ها گریه ام بیشتر می شود. به هق هق می افتم. یعنی حتی دیگه خودم نمی تونم برم دستشویی. یعنی باید برام لگن بزارن؟ ای خدا. چرا آخه با من این طور کردی. مگه من چی کار کرده بودم. همین طور عین ابر بهار گریه می کنم و خانم پرستار من را روی صندلی چرخدار می گذارد و همه کارهایی را که گفته بود انجام می دهد. مادر روسری ام را درست می کند. دیگر چادر سرم نمی کند. پدر صندلی را آرام هل می دهد و از بیمارستان می آییم بیرون.
🔹منتظر ماشین ایستاده ایم. چقدر هوای شهر دود آلود است. پدر به هر ماشینی که مسیر را می گوید، وقتی به صندلی چرخدار نگاه می اندازد سرش را بالا می اندازد و نمی ایستد. دیگر حتی ماشین هم برای ما نگه نمی دارد. مادر نگاه غمبارش روی زمین است. هنوز بغض گلویم را سخت فشار می دهد.
@salamfereshte
تامی توانید استغفار کنید
🌺رسول اللّه صلى الله عليه و آله :أكثِروا مِنَ الاِستِغفارِ في شَهرِ رَجَبٍ ، فَإِنَّ للّهِِ في كُلِّ ساعَةٍ مِنهُ عُتَقاءَ مِنَ النّارِ ، وإنَّ للّهِِ مَدائِنَ لا يَدخُلُها إلّا مَن صامَ [ شَهرَ] رَجَبٍ .
🍀پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : در ماه رجب ، بسيار طلب آمرزش كنيد؛ زيرا در هر ساعتى از اين ماه ، خداوند ، عده اى را از آتش مى رهانَد . براى خدا شهرهايى است كه تنها كسانى وارد آنها مى شوند كه [ماه] رجب را روزه بگيرند.
📚نهج الذكر با ترجمه فارسي ج4 ص 120
@salamfereshte
#اخلاقی
#ماه_رجب
#اعمال
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_چهاردهم
🔹خسته شدم از کنار خیابان ایستادن و تحمل نگاه های مردم. گوشه چادر مادر را گرفته و آن را جلوی صورتم می گیرم. مادر دستش را روی شانه ام می گذارد و نوازش می کند.
صدای بوق بوق کردن ماشین ها را می شنوم. حوصله ندارم ببینم چه شده. همون طور صورتم را لای چادر مادر قایم نگه می دارم. صدای در ماشین که باز می شود بابا می گوید: بیا نرگس جان، بیا دخترم و بغلم می کند و داخل ماشین می گذارد. نمی خواهم به راننده نگاه کنم تا باز هم مجبور نشوم نگاه ترحم آمیزش را تحمل کنم. مادر کنارم می شیند و پدر بعد از اینکه صندلی چرخ دار را تحویل بیمارستان می دهد سوار ماشین می شود و کنارم می شیند. مادر دست هایم را می گیرد. سرم را روی شانه مادر می گذارم و گریه می کنم. صدای قرآن از رادیو ماشین به گوشم می رسد:
كَمَا أَرْسَلْنَا فِيكُمْ رَسُولًا مِّنكُمْ يَتْلُو عَلَيْكُمْ آيَاتِنَا وَيُزَكِّيكُمْ وَيُعَلِّمُكُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَيُعَلِّمُكُم مَّا لَمْ تَكُونُواْ تَعْلَمُونَ* فَاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ وَاشْكُرُواْ لِي وَلاَ تَكْفُرُونِ
🔸آخر من چه چیز را شکر کنم؟ اره! خدایا ممنونم که ناقصم کردی. ممنونم که از این به بعد باید در رختخواب باشم. ممنونم که من را به این روز آوردی. خیلی خیلی ممنونم. آره. شاکی ام ازت. من تحملش را ندارم. و باز هم می زنم زیر گریه. باز هم قاری دارد می خواند. نفس می گیرد و ادامه آیات را این طور می خواند:
یا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ اسْتَعِينُواْ بِالصَّبْرِ وَالصَّلاَةِ إِنَّ اللّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ* وَلاَ تَقُولُواْ لِمَنْ يُقْتَلُ فِي سَبيلِ اللّهِ أَمْوَاتٌ بَلْ أَحْيَاء وَلَكِن لاَّ تَشْعُرُونَ*
🔹خوش به حالشان .آن ها می میرند و راحت می شوند. ولی من از همین الانش دارم زجر کش می شوم. ناقص بودن را چطوری صبر کنم؟ حتی نمی توانم نمازم را بخوانم که از این نماز برای صبرکردن این وضعیتم کمک بگیرم. آخر چطوری از صبر برای صبرکردن کمک بگیرم. حرفایی می زند ها. یاد آ خدا گفتن های آقای پناهیان می افتم. کم مانده با خدا در بیافتم. سعی می کنم به چیزی فکر نکنم تا بلکه اشکهایم کم تر جاری بشود. دستان مادرم را می گیرم و به قلبم فشار می دهم. خیلی تند می زند. اصلا چرا این قلب می زند. کاش بایستد و من را راحت کند. اشکهایم همین طور می آید و برای اینکه چشم تو چشم مامان و بابا نشوم سرم را انداخته ام پایین و به چیزی نگاه نمی کنم.. نه نرگس. فکر نکن. فکر نکن. به درک که فلج شدی. فکر نکن. به صدای قرآن گوش می دهم:
وَلَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَيْءٍ مِّنَ الْخَوفْ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِّنَ الأَمَوَالِ وَالأنفُسِ وَالثَّمَرَاتِ وَبَشِّرِ الصَّابِرِينَ * لَّذِينَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِيبَةٌ قَالُواْ إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعونَ * أُولَئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَوَاتٌ مِّن رَّبِّهِمْ وَرَحْمَةٌ وَأُولَئِكَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ *
🔹برای اینکه به چیزی فکر نکنم فقط به قرآن گوش می دهم. بعد از چند دقیقه آرام تر می شوم. سرم را بالا می آورم. روبرویم را نگاهی می اندازم. بلوار نزدیک خانه رسیده ایم. حریصانه به خیابان نگاه می کنم چون دیگر قرار نیست این جاها را ببینم. دیگر باید در خانه بمانم و بیرون نمی توانم بیایم. دیگر پایی و قدرتی ندارم که بتوانم در این خیابان ها قدم بزنم. باز هم گریه ام می گیرد. باز که فکر کردی نرگس. هزاربار بهت گفتم فکر نکن باز هی فکر می کنی و گریه می کنی. خسته نشدی اینقدر گریه کردی. هی خودم را لعنت می فرستم که آن روز رفتم دانشکده. خب می موندی و اتاقت رو می چیدی. کلاس که نداشتی.
🔸تمام جریانات آن روز یادم می افتد. موقع رد شدن از صندلی ها پایم خورد به پای سید و چقدر ریلکس گفت اشکالی ندارد. بستنی خوردنم با نسیم و حرفایش و کارهایش. آینه اش را جلوی صورتم گرفته بود و می گفت:
- ببین. بببین. خدایی اش این طوری خوشگل تر نشدی؟ یک کم تار مو بیرون باشه که اشکال ندارد. حالا هی من هر بار خوشگلت می کنم و تو هی هر دفعه عین قبل می یای دانشکده.
🔻مادر آرام تکانم می دهد. حواسم کاملا پرت است.
+ بله؟
= ریحانه خانم دارن با شما صحبت می کنن
+ ریحانه؟
🔻صدای ریحانه من را به خود می آورد.
- نرگس جان، امروز رفتم دانشکده. مسئول آموزش می گفت احتمالا واحد مدیریت منابع را ترم دیگر ارائه ندن و به خانم مولایی بفرمایید که این واحد را بردارن. رمز کاربریت را نمی دونستم که برات انجامش بدهم. اگه دوست داری رمزت را بگو تا این واحد را هم برات بردارم. جزوه چند جلسه ای را هم که سرکلاس نبودی از بچه ها گرفتم. با اساتیدت هم صحبت کردم و قرار شد این ترم را بدون حضور سرکلاس آزمون بدی. چیزی هم که از ترم نمونده.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_پانزدهم
🔻نگاهی از تعجب به پدر می اندازم. سرم را به حالت علامت سوال تکان می دهم. بابا می گوید:
- موقعی که داشتم ترخیصت می کردم، آقای احسانی، پدر ریحانه خانم تماس گرفتن و احوالت را پرسیدن. گفتم دارم کارهای ترخیص رو انجام می دم. گفتن ریحانه خانم آمده سمت بیمارستان و با هم برگردین خانه. بعد هم که ایشون اومدن و لطف کردن و ما هم سوار شدیم.
🔸از اینکه نفهمیده بودم راننده ریحانه است ناراحت می شوم. از اینکه حال زارم را ریحانه دیده بیشتر ناراحت می شوم. چیزی نمی گویم و سرم را می اندازم پایین. تلاوت آن آیات اشده و رادیو دارد نماآهنگ پخش می کند. از خودم حرصم می گیرد. زیر لب می گویم:
+ حالا ماشین دیگه ای نبود؟
انگار که بابا صدایم را شنیده باشد آرام زمزمه می کند:
- چقدر خدا هواتو دارد. ریحانه خانم رو برات رسوند.
به همون آرامی جواب بابا را می دهم:
+ آره خـــــیلی هوامو دارد. خــیلی. جون خودم.
🔻مامان دستم را فشار می دهد که یعنی چیزی نگویم. ادامه حرفم را می خورم. معلوم است که خدا من را از همه بیشتر دوست دارد که این طور فلجم کرده. نمی خواهم این دوست داشتنش را. نمی خواهم. و باز هم می زنم زیر گریه.
*
مصیبتی داشتیم برای رفتن به خانه. وقتی دم در پیاده شدیم، پدر می خواست بغلم کند. یک وزنه 75 کیویی را.
+ نکن بابا نکن. کمترت داغون می شه. نکن. بابا.
- دست کم گرفتی منو دختر. فکر کردی حالا چند کیلویی
🔹و بالاخره بغلم کرد و با چه سختی ای من را برد طبقه بالا در اتاقم. هر پله ای که رد می شد زانویش تا می خورد. خانه جدیدمان به اصطلاح دوبلکس بود. یک اتاق طبقه بالا به همراه یک پذیرایی و یک آشپزخانه کوچک و دستشویی. پله های بلندی وسط راهرو بود که با یک پیچ می خورد به طبقه پایین. سمت راست آشپزخانه ای نقلی بود و کنارش با یک راهروی کوچک که یک پله به پایین می خورد، حمام و دستشویی. روبروی پله های بین دو طبقه هم راهروی دو متری بود که یک طرفش می خورد به اتاق و یک طرفش به پذیرایی. در انتهای این راهرو دو متری هم در ورودی قرار داشت که می خورد به حیاط نقلی ای که دو سه تا دار و درخت هم توش بود. درخت ها سرسبز و پرپشت بودند و آنقدر ارتفاع گرفته بودند که از پنجره پذیرایی طبقه بالا می شد بهشان دست زد.
🔸همه ی خانه را مادر در این چند روز چیده بود. پدر، من را روی تختی که از قبل در اتاق پذیرایی آماده کرده بود خواباند. کنار دستم تاقچه ای بود که مادر رویش را گل های تازه مریم و رز گذاشته بود. چه بویی می داد گل های مریمش. پشت سرم میزتحریرم را گذاشته بودند و پشتش هم پنجره هایی که به بالکن کوچکی باز می شد و محوطه حیاط پایین دیده می شد. تخت را در حفاظ میزتحریرم گذاشته بودند که سوز پنجره به بدنم نخورد. پایین پایم ، وسط پذیرایی، پرده ای زده بودند که پذیرایی را به دو اتاق کوچک تر تبدیل کرده بود. پذیرایی دو در داشت. یکی آن طرف تیغه و یکی این طرف تیغه اش. همان جایی که پرده را آویزان کرده بودند. شاید هم قبلا به جای این تیغه، دیوار بوده. چه بدانم. به هر حال در این طرف تیغه و پرده، سمت چپ من بود. وقتی در باز بود می توانستم تا لب پله ها را رصد کنم. شاید برای همین تختم را این جا گذاشته بودند. چه روزگاری خواهم داشت از این به بعد.
🔹پدر از روی تاقچه کنار دستم، قرآنی را در آورد و کنارم نشست و همین طور که دستانش موهای سرم را نوازش می کرد برابم قرآن خواند. خیره به پدرم نگاه کردم. آره بابا. تو شکسته شدی. از این به بعد باید دختر افلیجت را جمع و جور کنی. از این به بعد باید من را کول بگیری و این ور و آن ور ببری. چرا باید به خاطر من اینهمه سختی بکشی. ای خدا. چرا؟ و باز هم می زنم زیر گریه. پدر همان طور که چشمش روی قرآن است و آیات را تلاوت می کند، اشک هایم را با انگشتش پاک می کند و به نوازش صورتم می پردازد. چقدر این نوازشش ارامش بخش است. چشم هایم را می بندم و با چشم بسته اشک می ریزم و پدر همچنان همان کارها را می کند و من همچنان همان طور اشک می ریزم.
🔻قرآن پدر تمام می شود. مادر با سینی وارد اتاق می شود. سینی را روی میز بالای سرم می گذارد. طوری که دستم راحت به آن برسد. حالا می فهمم که چرا تختم را پایین میز تحریرم گذاشتند. برای اینکه دستم به وسایل روز میز برسد. کمپوتی باز می کند و آبش را داخل لیوان می ریزد و دستم می دهد. خیلی تشنه هستم. لیوان را یک نفس سر می کشم و تشکر می کنم.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_شانزدهم
🔹مادر لبخند می زند. مادر هم شکسته شده. زیر این بار چطور می خواهد دوام بیاورد. دختر دم بخت و دانشجویش فلج شده . دیگر چه کسی می آید این دختر را بگیرد و چه زمانی می تواند ازدواج کند و زندگی تشکیل بدهد. بیچاره مادرم. دسته گل بزرگ کرد که حالا از ساقه چیده بشود و یواش یواش خشک شود. بیچاره مادرم. و باز هم اشک می آید در صورتم. و باز هم دستان پدر که اشک هایم را پاک می کند و صورتم را به پهنای دستان بزرگ و زمختش نوازش می کند. سرم را زیر می اندازم. حرفی به زبانم نمی آید. نمی دانم چه بگویم. برادرم دم در ایستاده و نگاه نگاه می کند. نمی داند بیاید داخل یا نه. چهره اش غمگین وناراحت است. خواهرم پشت سرش قایم شده و ریز ریز گریه می کند. سعی می کند صدای گریه اش بلند نشود ولی من که می فهمم گریه می کند. از بس که آب دماغش را پشت سر هم بالا می کشد. با انگشت های دستم ور می روم. آرام می گویم:
- ببخشید
= چی را ببخشم؟
این را پدر می گوید.
-ببخشید تصادف کردم و این طور شما...
= وا. حرفایی می زنی. مگه دست شما بود. خیره ان شاالله. الحمدلله که زنده ای و سالم و سُر و مُر و گنده نشستی جلوی من و هی آبغوره می گیری. خانم، امسال دیگر نمی خواد از فضه خانم آبغوره بگیری، این دختر حسابی دارد برامون ابغوره می گیرد.
🔹از حرف پدر خنده ام می گیرد ولی غمی که در دلم هست مانع می شود که بخندم و به لبخندی اکتفا می کنم. اما این جملات و لحن شاد و بی غم پدر باعث می شود خواهرم دست از گریه بردارد و برادرم بهتر بتواند خودش را کنترل کند.
=بیاین تو بابا. بیاین ببینین کی بعد از یک هفته آمده خانه.
خواهر و برادرم داخل اتاق می شوند و با شرم و حیا خیلی آرام سلام می گویند. جواب سلامشان را می دهم و سرم را می اندازم پایین. برادرم می گوید:
" اتاق کناری، اتاق منه. اگه کاری داشتی یک صدا بکنی سریع می یام پیشت.
-ممنون.
🔻خواهرم می آید چیزی بگوید که مادر پیش دستی می کند:
^ اتاق فرزانه هم پایینه که دم دست من باشه و بیشتر تو کارهای خانه کمکم کند و اینقدر تنبل بازی در نیاره.
+ ئه، مامان. من کی تنبل بازی در آوردم؟
پدر لبخندی می زند و با یک یاعلی، از صندلی کنارم بلند می شود و می رود سمت در:
= خب تنهاتون می ذارم تا حرفهای نگفته یک هفته تون را با خواهرتون بزنین.
🔸به محض بیرون رفتن پدر، فرزانه می پرد جلو و روی صندلی جای بابا می نشیند و آرام نگاهم می کند. مادر قرصی را دستم می دهد. همین طور که آب پارچ را داخل لیوان آب می ریزد می گوید: این قرص را هر روز یک بار باید بخوری. چهره ی فرزانه همین طور بازتر و بازتر می شود. منتظر است مادر از اتاق بیرون برود تا شروع کند به حرف زدن. برادرم بالای سرش ایستاده و نگاهم می کند.
" این یک هفته که نبودی، خونه سوت و کور بود. دلمون برات تنگ شده بود. سعی کن زودتر خوب شی. برایت یک فیلم جدید گرفتم که دوست داری. جکی چان توش بازی می کند.
سی دی فیلم را می دهد دستم. تشکر می کنم.
"من باید برم نرگس. با دوستام قرار دارم. بعدا می بینمت.
- باشه. ممنونم بازم.
" خواهش می کنم. خداحافظ. خداحافظ مامان.
🔹برادرم از اتاق بیرون می رود. هیچ وقت ندیده بودم اینقدر مودب حرف بزند. مادر چهره متعجبم را که می بینه می گوید:
^ دو سه روزه این طور شده. تو کارها یک کم کمکم می کند ولی اکثرا یا پای سیستمه یا با دوستاش.
+ آره. نبودی نرگس. آن روز دعوامون شده بود سر سیستم. من با اینترنت کار داشتم. احمد هم پاشو کرده بود تو یک کفش که الا و بالله باید من بشینم. منم باید می رفتم فیس نما. یکی از بچه ها اس داده بود که بدو بیا که داریم کم می یاریم و ...
مادر که میبیند فرزانه تازه سر ذوق آمده و می خواهد داستان ها تعریف کند وسط حرفش می آید و با خب حالا گفتن ها و باشه برای بعد دست فرزانه را می گیرد و می برد بیرون تا من استراحت کنم. با اینکه کاری نکرده ام ولی خیلی خسته شده ام و چشمانم را که می بندم سریع خوابم می گیرد.
🔻صدای تق تقی از خواب بیدارم می کند. در اتاق بسته است. نمی توانم نگاه کنم ببینم چه کسی است که از پله ها بالا می آید و چه دستش است که به سر هر پله برخورد می کند و صدای تق تق از او بلند می شود. دست هایم را کش می دهم و نفس عمیقی می کشم. لیوان آبی که نخوره بودم را برمی دارم و تا ته سر می کشم. در اتاق باز می شود و پدر با ویلچر داخل اتاق می شود.
@salamfereshte
💎ماه بزرگ و مباركى بر شما سايه افكنده است
🌺عن عبداللّه بن عبّاس :كانَ رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله إذا جاءَ شَهرُ رَجبٍ جَمَعَ المسلمِينَ حَولَهُ وقامَ فيهِم خَطيبا ... ثمّ قال: أيّها المسلمونَ، قد أظَلَّكُم شَهرٌ عظيمٌ مُبارَكٌ ، وهو شَهرُ الأصَبِّ ، يَصُبُّ فيهِ الرحمَةَ عَلى مَن عَبَدَهُ إلّا عَبدا مُشرِكا أو مُظهِرَ بِدعَةٍ في الإسلامِ .
☘️بحار الأنوار ـ به نقل از عبد اللّه بن عبّاس ـ : چون ماه رجب فرا مى رسيد، پيامبر خدا ، مسلمانان را دور خود جمع مى كرد و براى ايشان سخن مى گفت ... و مى فرمود : «اى مسلمانان! ماه بزرگ و مباركى بر شما سايه افكنده است . اين ماه ، ماه فرو ريزنده است . خداوند ، در اين ماه ، رحمت خود را بر بندگانش فرو مى ريزد ، مگر آن كه بنده اى مشرك باشد يا پديد آورنده بدعتى در اسلام» .
📚بحار الأنوار : ج 97 ص 47 ح 33
@salamfereshte
#حدیث
#ماه_رجب
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_هفدهم
+ سلام نرگس جان. بیدارت کردم؟
جواب سلام پدر را می دهم. پدر ویلچر را می گذارد پشت میز تحریرم و می آید کنارم می نشیند. دستم را می گیرد و دستی به پیشانی ام می کشد. سرم را می بوسد و می گوید:
+کاری چیزی نداری بابا؟
= نه. ممنون.
🔹فرزانه پشت در قایم شده و می دود می رود در آشپزخانه. پدر به روی خودش نمی آورد که فهمیده فرزانه اینجاست. لبخندی به من می زند و چشمکی و از اتاق می رود بیرون. فرزانه وقتی مطمئن می شود پدر به پله های انتهایی رسیده می آید داخل اتاق. در را می بندد و روی صندلی کنارم می نشیند.
= خوب خوابیدی؟ نمی دونی چقدر منتظر شدم تا از خواب بیدار بشی. برات تعریف بکنم؟
- تعریف کن.
= فرشته پیامک زد که بدو بیا که کم آوردیم. حالا داداش هم سر سیستم داشت فوتبال بازی می کرد. به مامان گفتم یک کار واجب دارم. مامان هم گفت با خود داداشت صحبت کن. احمد هم که اجازه نمی داد. هر چی بهش می گفتم بابا ببین. این پیام. باید الان برم. می گفت تا بازیم تموم نشود نمی ذارم. می گفتم استپ کن و بعدش دوباره بازی کن و خلاصه هر چی گفتم فایده نداشت و دعوامون شد. تا اینکه یکی از دوستاش زنگ زد و رفت که با تلفن حرف بزنه منم نشستم و رفتم. بماند که بعد تلفنش باز کلی دعوا کردیم. خلاصه رفتم دیدم بچه ها با یک پسره درگیر شدن و دارن جوابش رو می دن. آن پسره هم سرتق، هی جواب این ها را می داد. یکی این یکی آن. منم رفتم جواب دادم و حسابی روشو کم کردیم
- در مورد چی بگومگو داشتن؟
=در مورد چی؟ در مورد اینکه خانم ها باحال ترن یا آقایون دیگر. آن پسره می گفت خانم ها عرضه کاری را ندارن و اصلا حال نمی ده باهاشون بودن و حرف زدن. ما هم بهمون برخورده بود و جوابشو هی می دادیم.
🔸پیش خودم فکر کردم سر چه چیز پیش پاافتاده ای بحث کردند ولی نخواستم بزنم تو ذوق فرزانه و چیزی نگفتم. مامان با یک کاسه سوپ وارد اتاق می شود.
^ چیه خواهرا خلوت کردن؟
+ چیزی نیست. داشتم داستان دعوامون را تعریف می کردم.
^ فرزانه سوپ می خوری؟
+ آره. می روم برمی دارم الان.
فرزانه به دو می رود به آشپزخانه طبقه پایین و برای خودش سوپ می ریزد و چون دیگر حوصله ندارد پله های به این بلندی را بالا بیاید از همان پایین داد می زند که بالا نمی آید و همان جا سوپش را می خورد. صدای تلفن بلند می شود و فرزانه جواب می دهد.
+ مامان، خاله پریه. می گن هستین جمعه بیان دیدنی؟
🔹مامان نگاهی به من می کند و وقتی چهره بی تفاوت من را می بیند می گوید که تشریف بیارن. به مغزم فشار می آورم که بفهمم امروز چند شنبه است ولی روزها از دستم در رفته.
- امروز چندشنبه است؟
^ سه شنبه. بیا مامان جان، سوپت را بخور.
بشقاب سوپ را می گیرم و قاشقی می خورم. خیلی خوشمزه است. ولی بعد از یکی دو قاشق معده ام درد می گیرد. مادر شربتی را می دهد بخورم و وقتی آن را می خورم بهتر می شوم.
^ دکتر گفت معده ات ممکنه درد بگیره و سریع تُرش کند. این شربت آلمینیوم ام جی را داده که هر وقت تُرش کردی و معده ات اذیت شد، بخوری. سریع آرومش می کند. بازم می خوری؟
- نه. ممنون. خیلی خوشمزه بود. ممنونم.
مادر با همان لبخند همیشگی اش، بوسه ای بر پیشانی ام می زند. و به سمت در اتاق می رود
^ نرگس جان، مادر، کاری داشتی یک صدا بکنی می یام بالا. جزوه های درسیت را ریحانه خانم داده بودن، گذاشتم روی میزت. گوشی ات هم گذاشتم داخل شارژ همان جا کنارته.
- ممنون
🔹گوشی را بر می دارم. هیچ پیامی نیامده. به نسیم پیام می زنم که دانشکده چه خبر؟ چه کار می کنن؟ جواب می دهد که خبر خاصی نیست. تو چه خبر؟ منم همان جواب را تحویلش می دهم. گوشی را می اندازم گوشه ای. یعنی این یک هفته که دانشکده نرفتم اصلا نپرسید من زنده ام یا مرده. حالا هم اصلا حالم را نمی پرسه. مگه ریحانه نرفته جزوه بگیره. نباید بگن چرا خودش نیومد. نباید سراغی ازم بگیره؟ از این همه بی احساسی و بی وفایی حالم به هم می خورد و از او ناراحت می شوم. انگار نه انگار که دو ساله با هم دوستیم. جزوه درسی ام را برمی دارم. از خط خوشش می فهمم مال مجید کوثری است . شروع می کنم به خواندن . هنوز خط اول را نخواندم که جزوه را پرت می کنم روی میز. حوصله هیچ کاری را ندارم. وقتی دیگر نمی توانم دانشکده بروم و فلج شده ام، درس و جزوه خواندن به چه درد می خورد؟ همین درس و دانشکده بود که من را به این روز در آورد. کاش آن روز نمی رفتم دانشکده و در خانه کمک مامان می کردم.. و باز هم اشکهایم سرازیر می شود. سرم را می برم زیر پتو و گوشه پتو را می کنم داخل دهانم تا صدابم بلند نشود و حسابی ضجه می زنم.
@salamfereshte