ساعت ده شب که می شود، زنگ هشدار موبایل بلند می شود.. قبل تر ها می خواندیم اللهم کن لولیک الحجه بن الحسن..
این ایام، علاوه بر آن #دعا، دعای" الهی عظم البلاء..." را هم با هم می خوانیم..
چقدر لذت بخش است که #توفیق پیدا کنی به درگاه #خداوند، با دیگر مومنان، ولو اگر بدانی فقط یک نفر این ساعت #دعا می کند، #دعا کنی و از خداوند، #فرج را بخواهی..
الحمدلله رب العالمین..
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_سی_و_پنج
🔹فرزانه با آیدی های مختلف چت می کند و همه با هم هماهنگ می شوند که یک مطلب را بازنویسی و بازنشر کنند. آن هم مطلبی که بار علمی و فرهنگی خاصی ندارد. از فیس نما و کلوپ و دیگر شبکه های اجتماعی گرفته تا واتسآپ و وایبر و غیره . حسابی برای خودش دنیایی ساخته است. کمتر دیده ام به درس و کتابهایش برسد یا حتی سراغ من بیاید و بیشتر یادم می آید پشت سیستم نشسته و فید می زند و جواب می دهد و لایک می زند و غیره. چندبار دستم را روی شانه اش می زنم و همزمان طوری که انگار در حال رفتن هستم می گویم:
-همه این ها ابزاره برای رسیدن به یه چیز. ابزارها نشه هدف برات خواهر جون.
🔻سریع همین جمله را تایپ می کند و فید می زند داخل شبکه های اجتماعی مختلف. عجب.
اصلا روی حرفم فکر کردی که سریع فرستادی روی آنتن! به دقیقه نکشیده چند لایک و :دی هم می خورد زیرش.
مادر از راه می رسد. من را که در راهرو می بیند تعجب می کند.
-از احمد خواستم بیارتم پایین که یه هوایی بخورم و بیشتر کنارتون باشم. راستی مامان، ریحانه خانم زنگ زد. با شما کار داشت. قرار شد شما که اومدین بهش پیام بدم که زنگ بزنه.
-باشه تماس می گیرم. چیزی می خوری برات بیارم؟
- نه ممنونم.
🔸زمانی که مادر لباسهایش را عوض می کند، پیام را به ریحانه می دهم و از آشپزخانه شربت خنکی را برای مادر آماده می کنم. فرزانه که تازه متوجه حضور مادر شده سلامی می دهد و گزارش می دهد که : خانم فلانی زنگ زد. ریحانه خانم هم زنگ زد. زیر غذا را هم خاموش کردم. یک بشقاب هم شکست که جارو کردم. مادر نگاهی به من می کند و لبخند می زند.
🔻صدای تلفن، مادر را به اتاق می کشاند. من هم سری به حیاط می زنم تا از گرما و نور خورشید بهره بیشتری ببرم. یادم می افتد بازی شطرنجم را نیمه کاره رها کرده بودم و هر چندوقت یک بار که ریحانه نتیجه را ازم می پرسد جوابی برایش ندارم. تصمیم می گیرم بازی ام را از سربگیرم. ویلچر را به گوشه حیاط، پشت در می برم و شروع می کنم:
🔸پیاده جلوی شاه را دو خانه به جلو می برم. حریف، پیاده جلو وزیر را یک خانه جلو می آورد. پیاده جلوی رخ را جلو می برم تا بتوانم رخ هایم را از بند رها کنم. وزیر را همیشه برای روز مبادا نگه می دارم. گنج گران بهایی است و به عنوان پشتیبان، قدرت حرکت بیشتری دارد. اسب را با حرکت اِل به سمت راس می کشانم تا اگر حریف حواسش نبود بتوانم با حمایت فیل، به شاه کیش بدهم و رخش را بزنم ولی حواس حریفم جمع تر از این هاست.
-نرگس جان، ریحانه خانم پنجشنبه شب دعوتمون کردن خونشون. فعلا نه نگفتم تا بابا بیاد ببینم نظرشون چیه.
🔹بازی ام را تمام می کنم. با حریف مساوی می شوم. خوشحال از اینکه بالاخره نتیجه بازی مشخص شد. خنده ای می کنم که چقدر این بازی را جدی گرفته ام. داخل خانه می شوم. مادر بساط ناهار را پهن کرده است. فرزانه همزمان که پای سیستم لایک می زند و تایپ می کند، وسایل سفره را می چیند.
-بدین من درست کنم مامان.
🔻وسایل سالاد را از مادر می گیرم و همان جلوی در آشپزخانه، سالاد را روی پاهایم درست می کنم. دستم را در روشویی مخصوص می شویم. مادر می پرسد:
+براشون چی کادو ببریم نرگس؟ برای ریحانه خانم کادو چی می خوای بگیری؟
-نمی دونم. بنظرتون چی بگیرم؟
+اگه دوست داشته باشی با هم بریم همین بازارچه و ببینیم چیزی پیدا می کنیم. دو روز بیشتر وقت نداریم
-باشه بریم. هر وقت بگین من حاضرم.
+امروز هم دل پیچه داشتی؟
-بله. صبح زود بود. به موقع رسیدم به توالت فرنگی. دیگه یاد گرفتم. نگران نباشین.
+خب خداروشکر. الحمدلله که وضعیتت بهتر شده و حالت هم خوب تر شده.
-الحمدلله. ببخشین خیلی اذیت شدین.
+این حرفا چیه! احمد، احمد بیا پایین ناهار
🔹همه سر سفره حاضر می شویم. فرزانه همه چیز را قرینه چیده و زیبایی خاصی به سفره داده است. گلدان گل کوچکی را وسط سفره گذاشته و پارچ و لیوان ها را دو طرف گلدان بلوری.
-خیلی قشنگ سفره می چینی ها. دستت درد نکنه.
🔻مادر و فرزانه لبخند رضایتی می زنند. وسط ناهار، فرزانه بلند می شود و پای سیستم می نویسد که سرسفره است و برای مدتی نمی تواند جواب بدهد.
-گزارش لحظه به لحظه خونه رو بین المللی کردی ها فرزانه
^نه بابا. بچه های خودمونن.
-فضای مجازی یعنی همه چی بین المللی. بچه های خودمونن نداره. وب کم که خاموشه؟
^خاموش بود تا جاییکه یادمه.
🔸احمد نگاهی می اندازد و از جا بلند می شود. وب کم را از پشت سیستم در می آورد و می گذارد پشت مانیتور:
"هزار بار گفتم این وبکم هیچوقت وصل نباشه. وب کم می خوای چی کار اصلا تو فرزانه؟
@salamfereshte
fit-400x320.gif
25.7K
دلش می سوخت.. خیلی می سوخت. برای #غربت او که این روزها به #رحمت ایزدی رفته بود و غریبانه خاکسپاری شده بود.
دلت گرم باشد #مومن.. مادرمان #فاطمه_زهرا سلام الله علیها نیز غریبانه خاکسپاری شد. امامان غریبمان.. شهدای عزیز و #غریب مان.. مومن با غربت عجین است. چه بسا او ، نیمه شبی، از خدا خواسته بود مانند مادرش غریب از این دنیا برود تا همگان به استقبالش آیند..
دلت گرم باشد .. غصه اگر می خوری، غصه #غربت مولایمان را بخور که سالهاست #منتظر #فرج است و با آن دل پر #غصه ات بخوان: الهی عظم البلاء...
@salamfereshte
#کرونا
#مصیبت
#غربت
#اهل_بیت علیهم السلام
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_سی_و_شش
🔹حرف احمد را تایید می کنم. مادر نگاهی به فرزانه می کند و خیلی نرم، بحث را عوض می کند تا فضا تلطیف شود: خدارا شکر به خاطر این همه نعمت. بچه های گلی مثل شما ها و این سفره ساده اما زیبا و پر مهر. بچه ها، فکر کنین که این نعمت رو چه طور خدا دستتون رسونده. چقدر روش تلاش و زحمت کشیده شده. قراره ما بخوریم و با انرژی ای که ازش می گیریم، چه کاری بکنیم؟
🔸به حرف های مادر فکر می کنم. مادر چقدر عمیق فکر می کند و چه حرفهای زیبایی می زند. این همه تلاش و کوشش پشت یک لقمه که من انرژی کسب کنم و چه کاری را انجام بدهم؟ واقعا سوال سختی است.
🔻عصر که می شود، با مادر و پدر به بازارچه می رویم. مادر چند هدیه برای فهیمه خانم، مادر ریحانه و حاج کاظم ، پدر ریحانه می خرد. هدیه ای هم از طرف خودشان برای ریحانه می خرند و چندتایی را هم به من پیشنهاد می دهند. من هم دو تا هدیه می خرم و نیت می کنم که دفعات بعدی، باز هم برایش بخرم. می دانم که از کتاب بسیار خوشش می آید ولی نمی دانم چه کتابی را ندارد. برای همین از خرید کتاب صرف نظر می کنم. به خانه برمی گردیم. به کمک برادر به اتاقم می روم و با فرزانه مشغول کادو کردن هدیه ها می شویم.
^ وااای این چقدر قشنگه. اصلا ریحانه خانم شال سرش می کنه؟ من که ندیدم. این دیگه چیه؟ چه بامزه. آلبومه؟
-بله.
^چه بامزه است. یکی هم برا من می خریدی خب..چندتا عکس توش جا می شود؟
- فروشنده اش که می گفت چهل تایی جا می شود. حالا اگه دختر خوبی بودی برات می خرم.
^واقعا؟ ممنوونم
🔹کادو ها را داخل کمد قایم می کنم تا زمانی که ریحانه خانم می آید، نبیندشان. . به ساعت هشت شب چیزی نمانده. آبی به سر و صورتم می زنم. منتظرش می نشینم. می آید. مثل هر شب، همان قرار نانوشته اش را انجام می دهد. ماساژ. ذکر. تلاوت.
+ خوشحالم که قراره پنجشنبه بیای منزل ما.
- منم خوشحالم. ریحانه؟
+ بله.
- از نظر تو، من چقدر باهات صمیمی هستم؟
+ اونقدری که خیلی راحت دست بکنی تو جیبم و بی اجازه به وسایلم دست بزنی
- واقعا؟
+ بعله. واقعا. چطور؟
- هیچی. همین طوری پرسیدم. امروز با مامان رفتیم بازار. برات کادو خریدیم.
+ چرا زحمت کشیدین. خودتون که بیاین بهترین کادو برای من هستین. خیلی زودتر می خواستم دعوتتون کنم. ولی خب پدرت سرشون خیلی شلوغ هست.
- پدر من؟ آره چند وقتیه خیلی خسته است و دیروقت می یاد خونه.
+ مردبزرگی است. خدا حفظشون کنه.
🔻از حرف ریحانه تعجب می کنم. با خودم فکر می کنم واقعا پدر چندوقته دیروقت می آید و خیلی خسته است. چه کار می کند مگر؟ چرا اینقدر دیر می آید؟ حساب که می کنم از بعد از تصادف من این طور شده. نکند به خاطر من است؟
- به خاطر من پدر سختی می کشه. درسته؟
+ پدرها همه به خاطر بچه هاشون سختی زیادی رو متحمل می شن. خدا اجرشون بده
- چقدر من بدم.
🔸بغضی که مدت هاست به خاطر اذیت کردن های والدینم دارد می ترکد و گریه می کنم. ریحانه دلداری ام می دهد اما آرام نمی شوم.
+ قرار نشد گریه کنی ها. ما باید قدردانشون باشیم. همین قدرشناسی خیلی خستگی شون رو در می کنه.
تصمیم می گیرم برای پدر نامه بنویسم و در نامه از او تشکر بسیار بکنم.
- ریحانه، دو تا سوال داشتم به نظرت با خواهر و برادرم چه کار کنم؟
+ چی رو چه کار کنی؟
- ببین. برادرم اکثرا با دوستاش می رن بیرون. دائم بیرونن. دوستاش رو که از پنجره دیده بودم قیافه درستی نداشتن. اخلاق و رفتارش هم تا حدودی عوض شده ولی هنوز یکسری چیزها رو داره. مثلا به بزرگترش احترام می گذارد و دهن به دهن نمی شود. با اینکه سنش اقتضا می کنه که حسابی جواب بده. قبلا خیلی بدتر بود. از وقتی تصادف کردم انگار یه کم ترسیده. بیشتر باهامون حرف می زنه و کمک هایی هر از گاهی می کنه. باید چی کار کنم که دوستاش رو ول کنه؟
+خب طبیعیه سنشون هست. خودت باهاش دوست تر از دوستاش باش تا یه قطب محبتی غیر از پدر و مادر تو خونه داشته باشه. براش دعا کن دوست های خوبی روزی اش بشه.
- واقعا؟ باشه. خواهرم چی؟ اونم همش تو اینترنته. یا وبگردی می کنه یا چت می کنه. یا تو شبکه های اجتماعی هی وول می خوره و با این و اون بحث می کنه و فید های الکی می گذارد.
+ درست می شود. خواهر من هم همین طور بود اما الان هدفمند در اینترنت فعالیت می کنه. فعالیت کردن خوبه منتهی باید با هدف باشه و از کارهای عادی و درس و مشق عقب نمونه. به قول معروف معتاد نباشه. اون هم درست می شود. نرگس جان، خوشحالم. خیلی.
- چرا؟ مگه چی شده؟
+ از اون موقعی که دیدمت، همون زمان هایی که با نسیم کافی شاپ و غیره می رفتی، خیلی عوض شدی. یکی اش اینکه نسبت به اطرافت دیگه بی تفاوت نیستی. دیگه با نسیم ارتباط نداری؟
@salamfereshte
هدایت شده از مرکز ملی پاسخگویی به سؤالات دینی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️شهادت باب الحوائج، امام موسی کاظم علیه السلام تسلیت باد .▪️
🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی
🔹 @pasokhgoo1 👈
#مناسبت
#امام_کاظم علیه السلام
#شهادت
هدایت شده از KHAMENEI.IR
💐 ملت عزيز ایران عيدتان مبارک 💐
🚩 سال۹۹؛ سال #جهش_تولید
🔍 متن کامل پیام را بخوانید👇
http://farsi.khamenei.ir/message-content?id=45195
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_سی_و_هفت
🔹یاد بی معرفتی ها و بی مهلی های نسیم بعد از تصادفی که داشته ام می افتم و سنگین می گویم:
- نه. نسیم خیلی بی معرفته.
+نگو این حرفو. تو معرفت داشته باش براش. به نظرم رابطه ات رو باهاش هدفمند ادامه بده. کمکش کن تا نسیم هم بهتر از اینی که هست بشه. حالا به نظرت من برات کتاب بخونم یا اینکه خودت می خوای بخونی و بخوابی؟
- من که دوست دارم شما بخونی. ولی نمی خوام مزاحمت بشم. خیلی زحمت می کشی. خودم می خونم و می خوابم.
+ باشه دختر خوب. مزاحمت نمی شم. تا فردا. فعلا
- ممنونم ریحانه جان. ممنون.
🔻دیده بوسی می کنیم و ریحانه به خانه شان می رود و من هم مطالعه ام را می کنم و خوابم می برد. حدود ساعت چهار صبح از خواب بیدار می شوم. کیسه ادرارم را عوض می کنم و دست هایم را می شویم. وضو می گیرم. پنجره را باز می کنم و هوای سحرگاهی را تا عمق ریه هایم فرو می دهم. چراغ مطالعه اتاق ریحانه روشن می شود. این چندمین بار است که این ساعت از سحر از خواب بیدار می شوم و می بینم او هم بیدار می شود. تصمیم می گیرم وقتی رفتیم خانه شان علت بیدارشدنش را بپرسم. همین طور علت رفتنش به خانه همسایه. با همین افکار، به رختخواب برمی گردم و خوابم می برد.
*****
🔹من و فرزانه چون کار خاصی نداشتیم زودتر رفتیم . فرزانه حسابی با زهرا، خواهر ریحانه، ایاق شد و هر دو نشستند پای سیستم. فرزانه با آب و تاب گروه های شبکه های اجتماعی و کارهایشان را برای زهرا توضیح می داد. زهرا هر از گاهی نگاهی به من می کرد و می گفت : "خب"... تا رسیدند به جایی که آیدی هایشان را رد و بدل کردند. آی دی فرزانه را یادداشت کردم و به ریحانه دادم.
🔸ریحانه لب تاب پدر را آورد و وارد محیط مسنجری کلوپ شد. آیدی اش را اد کرد و فرزانه هم سریع قبول کرد. سلام و حال و احوال اینترنتی کردند. ریحانه شروع کرد به تعریف کردن از کامنت ها و نظرات فرزانه. حس خوب فعال بودن را به او منتقل کرد. فرزانه و زهرا هر دو می خندیدند و کیف می کردند. فرزانه بیشتر خوشش می آمد. مشتاق بودم ببینم ریحانه چطور می خواهد با فرزانه ی ما برخورد کند.
- بهش تذکر بده دیگه. بگو عمرش رو تلف نکنه. بگو این چه وضعه نوشتن نظره. بگو چرا همش با پسرا یکی به دو می کنه
+ صبرداشته باش دختر خوب..
🔹ریحانه نام کاربری اش را برایم یادداشت می کند تا بتوانم روند کار را رصد کنم. پس از چند دقیقه ای گپ و گفت، از فرزانه عذرخواهی اینترنتی می کند که باید به یک سری کارهایش بپردازد و وقت حضورش در نت تمام شده است. فرزانه به سلامتی می گوید و مکالمه شان تمام می شود. فرزانه بعد از چت با ریحانه، فیدهای کوتاه کوتاه می زند که امروز چه شد و چه قرار است بشود.
- می بینی ریحانه، همه کارهامون رو بین المللی می کنه.
+ اشکالی نداره. اطلاعات سوخته می ده. من که همه رو می دونستم.
🔻هر دو می خندیم. ریحانه می گوید:
- راحت باش. فرض کن اتاق خودته. من برم یه سر پیش مامان. کمکشون کنم و بیام. کاری داشتی حتما صدام کن.
صدای تلفن خانه و الو گفتن های ریحانه بلند می شود:
+ راه دوره. ئه قطع شد.
دوباره تماس گرفته می شود:
+ بله بفرمایید. سلام علیکم. بله. نخیر حاج اقا تشریف ندارند. جناب آقای؟ بله حاج آقا عظیمی. شماره رو بفرمایید. 0912...بله. چشم. حتما
- کی بود؟
+ یه آقایی گفتن که پدر با آقای عظیمی نامی تماس بگیرن.
🔹شماره را روی میز پدرش می گذارد و به قصد پذیرایی نزدیک اتاق می شود. یاد چیزی می افتد و برمی گردد. چند دقیقه ای که می گذرد، نگاهم روی میز ریحانه متمرکز می شود. دفتر دویست برگی روی میز است. خودکار مخصوصی با ربان بسیار کوچکی به دفتر چسبانده شده است. با خود فکر می کنم اشکالی نداره به وسایلش دست بزنم؟ یاد روزی می افتم که گوشی اش داخل کیفش زنگ می خورد. ریحانه رفته بود سینی چایی را از مادرم بگیرد. نمی دانستم که باید جواب بدهم یا نه. وقتی آمد گفتم گوشی ات زنگ می خورد. ریحانه هم گفته بود: جواب می دادی. من و شما نداریم که. کیف من مال شماست. گوشی من مال شماست. همه دارایی های من، همه چیز من مال شماست. رمز کارتم رو بگم؟ و هر دو خندیده بودیم.
- یعنی این دفتر هم شامل دارایی هاش می شود؟ نکند تعارف کرده بود ؟
🔸 با این حال کنجکاوی ام را نمی توانم کنترل کنم و دفترش را برمی دارم: جدول زمانبدی کارها. سریع می روم سراغ ساعت پنج و نیم بعد از ظهر. نوشته: "رسیدگی به خانم توانمند." آهااان.. پس منزل خانم توانمند می رفت. ساعت چهار صبح را پیدا می کنم: چهار و نیم، بیدارباش..
- بیدار باش که می دونم هستی. برای چی بیدار می شی خب؟
زمانی را از دست نداده. برای همه ساعات روز برنامه ای دارد. حتی وقت استراحتش را هم به عنوان برنامه اش در جدول نوشته است.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_سی_و_هشت
🔹دفتر را ورق می زنم:
" 23 فروردین، امروز با لاله نشکفته ای آشنا شدم. خیلی ناراحت و غمزده در پارک چهارراه پایین دانشگاه نشسته بود. سلام و احوالپرسی ای کردم. خیلی سنگین جواب می داد. کمی گرم گرفتم تا علت ناراحتی اش را بپرسم. جوابی نداد. اجازه گرفتم و شماره اش را یادداشت کردم. احساس کردم مشکلی دارد و می خواستم در نوبت های بعد، اگر در توانم بود کمکش کنم. شماره را به اسم لاله نشکفته یادداشت کردم. و از دوستی با ایشان ابراز خوشحالی کردم. بنده خدا تعجب کرده بود ولی آنقدر آرام و ساده بود که خیلی راحت شماره اش را داد. تا بعدها خدا چه خواهد"
🔸کنجکاوی ام بیشتر گل می کند. نگاهی می اندازم ببینم ریحانه نیامده است. به ورق زدنم می پردازم تا اسم لاله نشکفته را پیدا کنم.
"13 اردیبهشت، برای چندمین بار با لاله نشکفته قرار می گذارم و هر بار به بهانه ای به هم می زند. از یک چیزی می ترسد. از کتابهایی که دستش گرفته بود حدس می زنم رشته مهندسی باشد. ولی کدام دانشگاه. نمی دانم. نمی شود هم پیدایش کرد. باید از شهدا کمک بگیرم. امروز سری به قطعه شهدای گمنام می زنم. مدد برسانید که اعتماد کند. انگار از چیزی ترسیده است. "
🔻باز هم مشتاقانه ورق می زنم:
"16 اردیبهشت، لاله نشکفته را امروز دیدم. با هم به کتابخانه و بعد هم به رستوران رفتیم و بستنی ای مهمانش کردم. بالاخره اعتماد کرد. تا خواست شروع به حرف زدن کند، گریه اش گرفت. خیلی گریه می کرد. جملات نامفهومی می گفت. سر در نیاورم. می خواست گوشی اش را بشکند تا از مشکلش رهایی پیدا کند. قوت قلبی دادمش و مطمئنش کردم که هرکاری از دستم بربیاید برایش انجام می دهم. دیگر فرصت نداشتم و لاله نشکفته هم حال خوبی نداشت. به خوابگاه رساندمش و به قطعه شهدا گمنام رفتم. "
🔹ریحانه به اتاق روبرویی می رود و از فرزانه و زهرا پذیرایی می کند. دفتر را می بندم و خودم را مشغول مطالعه کتابی که روی میزش بود نشان می دهم.
مادر و پدر و برادر هم می آیند. همه جمع هستند و ما هم به اتاق پذیرایی می رویم. از خاطرات این کوچه و همسایه ها و اتفاقات مبارکی که در این مدت افتاده بود برایمان تعریف می کنند. از برکت ها و رحمت هایی که خدا در قالب های مختلف به ما آدم ها داده می شود سخن می گویند و من این میان، فقط می اندیشم به لطفی که خدا در این مدت شامل حالم کرده است. فلج کامل نشدنم و یافتن دوست خوبی همچون ریحانه و یادگرفتن چیزهای خوبی که در این مدت از او دیده بودم.
🔻مادر ریحانه وضعیت من را می پرسد و مادرم الحمداللهی گفت و روند بهبود را توضیح داد. با کمک عصا سعی می کردم حرکت کنم اما کار سخت و نفس گیری بود. نمی توانستم. هنوز پاهایم قدرتی نداشت. یعنی قدرت که داشت اما قدرتش در اختیار خودم نبود. با این حال به سفارش ها و امیدهایی که ریحانه و دیگران می دادند، ناامید نمی شدم و جلسات فیزیوتراپی را می رفتم. اگرچه که اکثر کارها را ریحانه از همان هفته اول برایم انجام داده بود.
🔸تلفن خانه شان به صدا در می آید. آقای احسانی گوشی را بر می دارد.
"سلام علیکم . احوال شما؟ بله . الحمدلله خوبیم. بله. به جا آوردم. بله دخترم گفته بودن منتهی مهمان داشتیم فرصت نشد خدمتتون تماس بگیرم. عذرتقصیر. اختیار دارید...نه خواهش می کنم بفرمایید. بله. بله. بله. چشم. ان شاالله. مراحمید. محتاجیم به دعا. خداپشت و پناهتون.
🔹پدر ریحانه عذرخواهی می کند و از جمع خارج می شود. به حیاط خلوت می رود و ریحانه هم پشت سر ایشان بلند می شود. هر دو منقلب بر می گردند. ریحانه کنار من می نشیند و مدتی سکوت می کند. خانم احسانی متعجب از چهره های این دو خیره نگاه شوهرش می کند. اقای احسانی سرشان پایین است و هر از گاهی لاحول و لا قوه الا بالله می گویند. خانم احسانی می پرسد :
- حاج آقا اتفاقی افتاده؟ خیر باشه
"نه حاج خانم. بفرمایید. پذیرایی کنید. چیزی نشده.
پدر هم همان سوال را می کند. آقای احسانی در جواب پدر می گوید:
" از برادران گروه تفحص بودن. گویا نامه ای از بنده پیدا کرده اند. دعوت کردن که یه سر برم واحد تفحص. خیره ان شاالله. هر خبری از شهدا برسه توش خیره.
🔸شام را سرو می کنند و برادرم برای کمک در پهن کردن سفره از جا بلند می شود. آن تلفن بهانه ای شد که ادامه صحبت های پدر ها بر جبهه و خاطراتش بگذرد. از عملیات های والفجر مقدماتی و شهدای گردان کمیل که در کانال تیرخلاص می خوردند؛ از محاصره شان و چهار روز بدون آب و غذا سرکردن ها؛ از فداکاری ها و مقاومت هایی که برای حفظ خط می کردند و از خیلی چیزها صحبت کردند. برایم تازگی داشت.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_سی_و_نه
🔹 حال عجیبی پیدا کرده بودم. فرزانه هم علیرغم همیشه که عاشق نت و نت بازی بود، آرام نشسته بود و گوش می داد. پدرها یک به یک یا چندتا چندتا خاطرات مختلفشان را تعریف می کردند. یاد کتاب هایی که ریحانه برایم آورده بود افتادم. تپه جاویدی و راز اشلو. مقاومت شهید جاویدی و دیگر همرزمانش. یاد کتاب تو که آن بالا نشستی و شهید زین الدین. یاد کتاب عقیق که اخیرا هدیه ام داده بود و شهید حسین خرازی.
🔸پدرم هیچوقت از این خاطرات برایم نگفته بود. شاید هم من نمی خواستم بشنوم. والا او که همیشه به یاد دوستان شهیدش بود و در خفا آلبومش را به ذکر و صلوات ورق می زد. او که در تشییع جنازه شهدای گمنام، شرکت می کرد. احساس عقب افتادگی شدیدی به من دست داد. زیرلب آرام زمزمه کردم: چقدر من بدم. چقدر نادانم.. ریحانه دستم را فشرد. در گوشم گفت: خیلی هم خوبی. خیلی هم دانایی. به حال من غصه بخور که جهلم بیچاره ام کرده است. مات نگاهش می کنم. چه حرفهایی می زند. من که همه دانایی ام را از او دارم، آنوقت به حال جهل او غصه بخورم؟؟!! چه حرفهایی می زند.
🔻شب بسیار خوبی بود. حال و هوای پاک و آرامش بخشی داشت و مقدمه ای شد برای اینکه بیشتر به خانه ریحانه بروم. این را رسما آقای احسانی گفتند و کم مانده بود کلید خانه شان را هم تقدیم کنند. چقدر این خانواده همه چیزش را برای من می داند. انگار هیچ ملکیتی بر دارایی ها و وسایلشان ندارند. حدود ده و نیم شب به منزل برمی گردیم. برعکس هر شب احساس شادابی می کنم و خوابم نمی برد. از گوشه پنجره، به اتاق ریحانه نگاه می کنم. پرده سه رنگ اتاقش را خیلی دوست دارم. چراغ اتاق روشن می شود. نیم ساعتی روشن می ماند و خاموش می شود. دفتری را از کشوی میزم بیرون می آورم و می نویسم: گزارش های روزانه ام. دفتر را می بندم و به رختخواب می روم. به اتفاقات و حرفهای زیبایی که از جبهه و شهدا شنیده ام فکر می کنم. دوست دارم به دیدن شهدا بروم. . یاد لاله نشکفته می افتم و خوابم می برد.
🔹از فردا یک روز در میان ریحانه من را با خود به جاهای مختلف می برد. قرار ساعت هشت شبمان هم دو روز در هفته شده است. چون بقیه روزها را به فیزیوتراپی می روم. دیروز را در اتاقش سر کردیم و داشت برای بورد هیئت، مطلب جمع آوری می کرد و من هم کمکش کردم. مطالب علمی و اخلاقی. از رهبری و مطالب اعتقادی. و حتی احکام. خاطره ای را هم از من خواست تا برایش بنویسم. نوشتم. با همان دستخط خودم گذاشت که روی بورد بزند. هر چه التماسش کردم که دستخطم زشت است و خودت بنویس، قبول نکرد. قرار شد دو سه تا از مطالب بورد هفته بعد را من آماده کنم. پیشنهاد خودم بود و ریحانه هم استقبال کرد.
🔸کنجکاوی ام برای سردرآوردن از لاله نشکفته مرا روی دفتر خاطراتش حساس کرده بود. اما مجالی نشد تا بقیه صفحات را بخوانم. با اینکه گفتم خودم بلدم و می توانم صندلی را هل بدهم اما چادرش را سرکرد و مرا تا خانه رساند. قرارمان شد برای دو روز دیگرساعت پنج و نیم صبح. هر چه پرسیدم صبح به آن زودی کجا می رویم حواله داد به همان روز.
🔻ساعت پنج و بیست و پنج دقیقه بود که با کیف کمری ام، دم در حاضر بودم. راس ساعت، آرام به در خانه زد. در را باز کردم. مرا روی صندلی جلو نشاند. کمربندم را بست. ویلچر را صندوق عقب گذاشت و سوار شد. رانندگی اش حرف نداشت. نه مثل بعضی خانم ها با احتیاط زیاد و آرام می راند و نه مثل بعضی ها بی کله. مطمئن و با طمأنینه رانندگی می کرد. قبل از حرکت ذکری گفت و بسم الله و راه افتاد.
+ با مترو بریم یا با ماشین؟
-نمی دونم.
+ منظورم اینه که اشکالی نداره که..
- نه دیگه. باهاش کنار اومدم. ناراحت نمی شم از نگاه مردم.
+ خیلی خوب. پس با مترو می ریم. وسیله نقلیه عمومی.
🔸چند ایستگاه مترو را رد می کند تا می رسیم به ایستگاهی که از همان بالا آسانسور دارد. ماشین را در پارکینگ پارک می کند و از آسانسور پایین می رویم. سوار قطار می شویم. می پرسم:
- هنوزم نمی خوای بگی کجا می ریم؟
+ غافلگیر بشی جالب تر نیست؟
- چرا. جالب تره. پس بهم نگو.
🔹 در طول مدتی که در مترو هستیم، گاهی از جا برمی خیزد و کنار خانمی می نشیند و با او به گفت و گو می پردازد. لبخند زنان، شکلاتی تعارفشان می کند و برمی گردد. گاهی هم دست نوازش برسر دختران جوانی می کشد و با آن ها هم خیلی گرم، صحبت می کند. برخی هاشان آنقدر مات نگاهش می کنند که انگار با چشمانشان می گویند مگر تو خواهرم هستی که چنین با محبت با من برخورد می کنی و گرم می گیری. اما من که می دانم ریحانه همیشه همین طور با مهر و محبت است. با همگان همین طور است.
@salamfereshte
💎فرصت بسیار داریم.. تا می توانید از خدا بخواهید
🌺رسول اللّه صلى الله عليه و آله :سَلُوا اللّهَ مِن فَضلِهِ ؛ فَإِنَّ اللّهَ عز و جل يُحِبُّ أن يُسأَلَ .
☘️پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : خداوند را از فضلش درخواست كنيد ؛ زيرا خداى عز و جل دوست مى دارد كه از او درخواست شود.
📚بحار الأنوار : ج 93 ص 300 ح 37 .
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_چهلم
🔹به مقصد می رسیم. از ایستگاه که بیرون می رویم، ریحانه رو به خانمی با همان گرمی، با صدایی آرام می گوید:
- خواهر عزیزم، حجابتون رو بیشتر رعایت بفرمایید.
و پر مهر، لبخندی می زند که طرف مقابل، جز سکوت در مقابلش چیزی نمی گوید. کمی جلوتر باز به همین خانم برخورد می کنیم که از مغازه خریدی می کند. ریحانه می گوید: خواهر عزیزم... و این بار آن خانم، شال دور گردنش را جلوتر می کشد و گردنش را می پوشاند. ریحانه لبخند حاکی از قدردانی و تشکر می زند. برایش دعا می کند و توفیقات مضاعف را مسئلت می کند.
🔸نور کمرنگ صبحگاهی آفتاب، شعاعش را روی مزار شهدای گمنام انداخته است. ریحانه همین طور که کنارم حرکت می کند، اشک می ریزید و زیرلب حرف می زند. وسط حرفهایش جمله ای را بلند می گوید:
+ من تو رو از شهدا گرفتم. اون روز که تصادف کردی. یکراست اومدم این جا. بعدترهاش هم همین طور. دستهایی رو که به مزارشون می کشیدم، روی پاهات می گذاشتم تا به برکت خونشون، شفا پیدا کنن. هنوز هم ازشون شفای کامل تو رو می خوام.
🔹و اشک می ریزد. اشک های ریحانه را نمی توانم تحمل کنم. از او می خواهم مرا گوشه ای بگذارد و خودش برود. مرا کنار مزار شهید گمنام 18 ساله ای می گذارد. خودش بین مزارها می چرخد و اشک می ریزد و زمزمه می کند. گاهی می نشیند و دستی می کشد و باز برمی خیزد. گاهی سنگین حرکت می کند و از سنگینی قدم هایش سست می شود و زانوانش تا می خورند و می نشیند و باز برمی خیزد. از بی قراری ریحانه، من هم بی قرار می شوم. یاد حرف های آقای احسانی و خاطرات پدر برایم زنده می شود. این ها شهدایی هستند که پلاکشان را دادند تا مانند مادرشان فاطمه زهرا گمنام باشند. اشک بر گونه هایم می غلتد.
🔻سعی می کنم خم بشوم و دستم را بر مزارشان بمالم اما دستم نمی رسد. به ریحانه نگاه می کنم. سر مزاری نشسته و ناله خفیفی می کند. باز هم خم می شوم و این بار با صورت، روی مزار می افتم. از صدای افتادنم، ریحانه جاکن می شود و می خواهد بلندم کند. در حالی که مرا با احتیاط بلند می کند می گوید:
+ ببخشید. ببخشید که حواسم بهت نبود. ببخش منو نرگس.
و گریه اش به هق هق می افتد و دائم عذرخواهی می کند.
- نه بابا. خودم می خواستم دست بزنم به مزارشون. ول کن. نمی خواد بلندم کنی. بزار همین جا باشم. جام خوبه. چیزی نشده که.
🔹ریحانه صندلی ام را بلند می کند و به گونه ای که تکیه ای برایم باشد، پشتم می گذارد. پاهایم را مرتب می کنم و چادرم را روی پاهایم می اندازم. دست بر مزار شهید گمنام 18 ساله می کشم و بر پاهایم می مالم. ریحانه به پهنای صورت اشک می ریزد. درد و دل هایش مرا منقلب می کند:
+ سلام برادر. می بینی خواهرم را آورده ام دیدنتان. می بینی چه دسته گلی به من هدیه دادید. ممنونتونم. ممنونم که گل نرگسم را به من هدیه دادید. اومدیم کنارتون باشیم و ازتون یاد بگیرم. جونتون رو چطور هدیه کردین. چطور از نام و خانواده تون دل کندین و گمنام اومدین؟ چقدر خدا بهتون لطف و عنایت داشته که شهید شدین؟ برای ما هم دعا کنین توفیقش رو پیدا کنیم. برای ما هم دعا کنین بتونیم جا پای شما بگذاریم. اگه شما دعا نکنین که دست ما به جایی بنده نمی شود؟ اگه شما هوامون رو نداشته باشین که به بیراهه می ریم...
🔸همین طور که حرف های ساده اش را از ته دل می زند، اشک هایش سرُ می خورند و مرتب صورتش را با دست هایش پاک می کند. دست ریحانه را از روی مزار در دستان خود می گیرم. خم می شوم و صورت پر اشک و نمکینش را می بوسم. دست هایم را می بوسد و اشک هایم را پاک می کند. مدتی همان جا می مانیم و حرفهای دلی می زنیم. آفتاب که کاملا بالا می آید، از جا بلند می شویم و به سمت مترو، در سکوتی عمیق، حرکت می کنیم.
آن شب، دفتر خاطراتم میهمان حرف های در گلو مانده ام به شهدای گمنام می شود.
🔸🔹🔸🔹🔸
🔹بالاخره مادر توانست یک روز را هماهنگ کند که احمد در خانه نباشد. اخیرا دوستانش هم به خانه می آیند. دوشنبه موعود از راه رسیده است. خیلی منتظر و مشتاق بودم آنانی که من را ندیده بودند و نگران و جویای حالم بودند؛ ببینم و اکنون، همه پشت در منتظر پاسخ اف اف هستند.
- بله بفرمایید. خوش آمدید.
مادر به سرعت به حیاط می رود و من هم پشت در حیاط منتظر ورودشان می شوم.
@salamfereshte