eitaa logo
سلام فرشته
179 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
1هزار ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹مکبری چنگیز هر جور که بود بالاخره تمام شد. سید رو به چنگیز کرد و لبخند دل‌نشین و تحسین برانگیزی نثارش کرد. چنگیز میکروفون را دست آقای مرتضوی که به سوی او آمد داد و رفت وضوخانه. از صف ها که رد می‌شد، صدایی شنید که "مکبری را چه به تو!" عکس العملی نشان نداد. انگار که چیزی نشنیده. آستینهایش را بالا داد و سعی کرد همان طور که از سید دیده بود، وضو بگیرد. حال خوشی داشت و دلش نمی‌خواست این حال خوشش را هیچکس خراب کند. به مسجد برگشت. دعاهای تعقیبات را آقای مرتضوی خوانده بود. سید آرام و نرم از جا برخواست و کنار آقای مرتضوی قرار گرفت. کتابی دستش بود. کتابی نسبتا کلفت اما کوچک. میکروفون را سید گرفت و به جمع سلام کرد: "سلام علیکم. نماز و روزه‌هایتان قبول باشد الهی. اگر یادتان باشد سوالی مطرح شده بود و قرار بود هر کس پاسخش را گفت، جایزه‌ای بگیرد. بسم الله.. چه کسی یادش هست و جواب را می‌داند؟" صدای بمی برخاست که:"سوال چه بود؟" سید لبخندی زد و گفت: "یک راه برای اینکه خداوند در روز قیامت پرونده اعمال بدمان را باز نکند و بر او عرضه نکند در مفاتیح بیان شده است. سوال این بود که آن راه چیست؟" آقای مرتضوی نگاهی به کتاب دست سید انداخت و گفت:"به به عجب جایزه جالبی. من بگویم؟" 🔸سید گفت "بفرمایید." آقای مرتضوی گفت "حالا بگذارید ببینیم کسی می‌داند یا نه. و برای کمک گفت: در تعقیبات نماز است. یک دعاست. بقیه اش را شما بگویید." مردم به یکدیگر نگاه می‌کردند. از قسمت خواهران کاغذی رسید دست سید. کاغذ را باز کرد و گفت:"یکی از خواهران پاسخ را گفته است." چنگیز مفاتیح دستش بود و برای پیدا کردن جواب، از بخش تغقیبات مشترکه شروع به خواندن توضیحات کرد. سید گفت:"ظاهرا پاسخ را آقای مرتضوی باید بگویند. لطفا این کتاب را به خواهری که این کاغذ را نوشته اند بدهید." چنگیز دستش را بالا گرفت و گفت:"پیدایش کردم حاجی" و چنان با شوق و فریاد این جمله را گفت که همه به سمت او برگشتند و خودش هم به یکباره متوجه شد که فریاد کشیده و لبخند روی لبانش، ماسید:"ببخشید. شرمنده" سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. سید از پشت میکروفون گفت: "به به. بفرما آقا چنگیز. بفرما پشت میکروفون برایمان بگو." چنگیز زیر نگاه‌های سنگین مردم، اذیت بود و عرق کرده بود. موقع جلو رفتن شنید که همان صدای قبلی گفت"تو را چه به مفاتیح" باز هم نشنیده گرفت اما این بار دلش شکست. نزدیک سید رسید. آقای مرتضوی نگاه مهربانی به او کرد و گفت:"بگو برایمان پسرم" سید میکروفون را جلوی دهان چنگیز گرفت. چنگیز تشکر کرد و گفت: "در بخش تعقیبات مشترکه، یکی از دعاها این طور گفته شده: ( از دست نوشته شیخ شهید نقل است که حضرت رسول (صلى اللّه علیه و آله و سلّم) فرمود: هرکه می خواهد خداوند در قیامت اعمال زشتش را بر او عرضه نکند و پرونده گناهانش را نگشاید، باید این دعا را بعد از هر نماز بخواند: اَللّهُمَّ إِنَّ مَغْفِرَتَكَ أَرْجى مِنْ عَمَلى،...)" 🔹سید جمله به جمله فرازی که چنگیز به سختی و با مکث می‌خواند را ترجمه کرد تا مردم بدانند چه دعایی می‌خوانند واز خداوند چه می‌خواهند و خدا به خاطر چه درخواستی گفته که نامه اعمال زشتت را باز نمی‌کنم. در آخر گفت: "جایی ننوشته اند که گنهکار نیاید و چه لطفی عظیم تر از این که پرونده گناهانمان را باز نکنند؟ آنقدر روز قیامت نیاز به مهربانی و ستاریت خداوند داریم. آنقدر نیاز به نگاه پر مهرش داریم.. خدایا، ما را از شیعیان و دوست داران اهل بیت قرار ده و زندگی و مرگمان را به حیات و ممات معصومین علیهم السلام پیوندی جدانشدنی ده.." اشک در چشمانش حلقه زده بود. صدای آمین جمعیت بلند شد. آرام به چنگیز گفت:"جایزه شما هم پیش من محفوظ است. سپس اذان و اقامه را با همان لحن زیبایش گفت. 🔸میکروفون را دست چنگیز داد و گفت:" بسم الله. زیبا مکبری کردی" چنگیز با خود فکر کرد نماز جماعت را که این طور از دست می‌دهم. اما چیزی نگفت. میکروفون را گرفت. زیر لب گفت: "خدایا مجدد راهنمایی ام کن. "مرد میانسالی گفت: "قد قامت الصلوه.." چنگیز هم بلند گفت: قد قامت الصلوه." منتظر شد تا سید دستانش را بالا ببرد. سید، دو دستش را به آرامی به موازات گوشش بالا آورد و رها و نرم، به کنار بدنش ثابت کرد. لحظه ای مکث کرد و بسم الله را شمرده شمرده، بلند و با لحنی خاص که سرشار از شادابی و حزنی عمیق بود، خواند. چنگیز خود را از حال و هوای سید بیرون کشاند و گفت: "الله اکبر تکبیره الاحرام.." تعجب کرد. لحن مکبری کردن های حاج عباس را گرفته بود. چقدر برایش آشنا بود مکبری کردن. علت را نفهمید اما خوشحال‌تر و مطمئن‌تر از قبل، رو به سید ایستاد و محو حالاتش شد. @salamfereshte
🔹ریحانه به خوردن چای و لقمه ای حلواارده بسنده می کند. اما من مفصل برای خودم لقمه می گیرم و حسابی از شکم گرسنه ام پذیرایی می کنم. سیستم ریحانه خود به خود روشن می شود. یک لحظه جا می خورم و می ترسم. خنده ای می کند و می گوید: + نیست یار اینترنتی مون خیلی دقیق سر وقت می یان برای اینکه یکهو بدقولی نشه بهش برنامه دادم چند دقیقه قبل از ساعت قرار، روشن بشه. 🔸کنارم می آید و پشت سیستم می نشیند و مسنجرش را باز می کند. همان طور که نان و پنیر و سبزی را می خورم می گویم: - کی به ما وقت مشاوره می دی؟ + همه وقت من که برای شماست خانم خانما. شما یه دل سیر بخورین اول. تا بعد به صحبت برسیم. یک ربع بیشتر طول نمی کشه. 🔻فکر می کنم: فرزانه و یک ربع؟ امکان نداره. فرزانه هر وقت پای چت بنشینه، زودتر از یک ساعت و نیم بلند نمی شه. آن هم برای خوردن آب . خنده ای می کنم و می گویم: - امیدوارم. + امیدوار باش. امید چیز خوبیه. بهترین چیزه برای رشد انسان. 🔸چای بابونه را که به قول ریحانه، خاصیت آرامش بخشی دارد، آرام آرام سر می کشم. ریحانه شروع به تایپ می کند. می پرسم: - توضیح می دی که با فرزانه چه کردی؟ + توضیحش که تو همون دفتری که می خونیش هست. سر فرصت بشین بخون. نوشتم هر بار چی شد و چه کردیم. ولی در کل دوستی براش شدم که دوست داره هم صحبتم بشه چون فکر می کنه که من از اون در فضای مجازی تواناتر هستم. سعی می کنه روشم رو در فضای مجازی یاد بگیره. برای همین هر دفعه نکته ای از حضور در نت رو براش می گم. چند روزی روش کار می کنه و بعدش گزارش وضعیت می ده. - مثلا چه نکته ای رو؟ + مثلا اینکه وقت طلاست و باید برای هر ثانیه حضور در نت برنامه داشت. برنامه هامو بهش گفتم و احتمالا یادداشت کرده. چون سطح برنامه هام از کارهای فرزانه بالاتر بوده سعی کرد همون کارها رو بکنه. - جالبه که تونستی این طور تاثیر بزاری. چه برنامه ای؟ + از ویژگی های فطری، کمک گرفتم. میل به برتر بودن. دوست داره از من بهتر باشه و می تونه این طور هم باشه. برنامه؟ مثلا وبلاگ نویسی. وبلاگ و برنامه زمانی ای که برای وبلاگم ریخته بودم رو بهش نشون دادم. گفتم که این مدت برای مطالعه در زمینه مطلبی که می خوام بزارم و این مدت برای تبدیل اون مطلب در قالب پست وبلاگی هست و غیره. بعد از نوشتن مطلب جدید در وبلاگم، سه وبلاگ دیگه رو می خونم و نظر می ذارم. این نظر گذاشتن هم عالمی داره برای خودش. این طور بهش گفتم که بپرسه چه طوری نظر می ذارم و این نکته رو دفعه بعد به مرور یادش بدم. - پس یه دوره کلاس فضای مجازی داره پیشت می یاد. + تقریبا این طور می شه گفت. الان هم داره گزارش نظراتی رو که داده بود و بازخوردشون رو بهم می ده. دختر خوب و فعالیه. فقط یه راهنما می خواد. کم کم می خوام وصلش کنم به تو - من چرا؟ خودت که بهتر می تونی. + چون شما کنارشی. خواهرشی. ضمن اینکه مجبور می شی به خاطر خواهرت فعالیت مجازی منظم و هدفمندی رو داشته باشی. - ای بابا. ما گفتیم روی فرزانه کار کن نه من. از فضای مجازی خیلی خوشم نمی یاد. بیخیال ما شو. + من هم بیخیال بشم شما نباید بیخیال خودت بشی. کسی که توان و امکانش رو داشته باشه براش یه وظیفه است. تفریح نیست. خودش یه مبارزه است. مثل شب های عملیات بچه های جبهه. این جا خاکریز جنگه. 🔹از تشبیه فضای مجازی به خاکریز جنگ به فکر فرو می روم و خودم را در شب های عملیات کنار شهدا تصور می کنم. چقدر دوست داشتم آن روزها را درک می کردم. کار ریحانه تمام می شود. در مورد خاله پری و چیزی که در اتاق پریناز دیده بودم برایش می گویم. نگرانی ام را بابت تغییر حالاتشون می گویم. ریحانه سراپا گوش است. وقتی تمام حرفها و تعریف کردن هایم از میز ناهار و نوع رفتار شهناز با پسرعموهاش و نوع رفتار زن عمویش با پدر و عمو با مادر و این ها را می گویم، می پرسد: + فعلا روی خانواده خاله پری متمرکز می شیم. به نظرت چرا این طور شده؟ یعنی قبلا که این طور نبودن وضعیت و شرایطشون چطور بوده و چه فرقی کرده که الان این طور شدن؟ @salamfereshte
🌸مادر، پلاستیک نان و پنیر را از پشت شیشه عقب برداشت. بسم الله گفت و مشغول گرفتن غازی شد. پدر برای عوض کردن بحث و حال و هوای عباس آقا گفت: - یکی از دوستان مکانیکی داره. شماره منو یادداشت کنین اگه مکانیکی خوب گیرنیاوردین، معرفی تون کنم. 🔹عباس آقا تشکر کرد. گوشی اش را در آورد و شماره پدر را وارد کرد. قبل از اینکه بپرسد، پدر گفت: - عبدالکریم سهندی هستم. 🔸باقی مسیر را هم پدر و عباس آقا با صحبت هایشان، کوتاه کردند. عباس آقا نزدیک حرم امام خمینی خداحافظی کرد و رفت. کمی جلوتر از جایی که عباس آقا پیاده شده بود، ضحی دست روی شانه های پدر گذاشت و همان طور که آن ها را نرم، ماساژ می داد درخواستش را آرام در گوش پدر، مطرح کرد. پدر قبول کرد. نگاهی به همسرش انداخت که از خستگی، خوابش برده بود. ماشین را به کناره کشاند و آرام پیاده شد. ضحی به سرعت جایش را با پدر عوض کرد. درها را به آرامی بستند. پدر بدن خسته اش را رها کرد و چشمانش را بست. عضلات ساق پایش گرفت بود. طهورا لب پنجره نشسته بود و چرت می زد. ضحی از آینه جلو، به پدر نگاه کرد و با صدای آرام، حسنا را صدا زد و از او خواست کمر پدر را ماساژ دهد. حسنا دستش را پشت گودی کمر پدر برد و ماساژ نرمی داد. 🔹 ضحی به مادر نگاه کرد. خسته و خوابیده بود. دلش از محبت مادر و پدرش تپید. در دل، دعایشان کرد و خود را در آغوش سکوتی که در فضای ماشین پیچیده بود انداخت. صدای مردانه و جوان عباس آقا هنوز در گوشش بود. به اتفاقاتی که شنیده بود فکر کرد که چطور خدا مراقب بندگانش است و آن ها را از چه خطرهایی می رهاند. به خیابان ها و ساختمان هایی که از زیر دیدش می گذشتند، فکر کرد. سعی کرد از دید یک آتش نشان به هیاهو مردم نگاه کند. فکر کرد اگر آتشی به این ساختمان های بافت فرسوده بیافتد، چه حادثه ای ممکن است پدید آورد. 🔸آن روز را بیشتر، استراحت کرد و نسبت به آینده مبهمی که در انتظارش بود، فکر می کرد. تماسی از منشی خانم دکتر بحرینی نداشت. سحر چند بار تماس گرفته و پیامک داده بود تا همدیگر را ببینند و او سرکارش برگردد اما دیگر دلش با سحر نبود. حالا که کمی از او دور شده بود، می فهمید که سنخیتی بین او و سحر نیست. روی تخت دراز کشیده بود. کف دستانش را زیر سرش برد. خیره به سقف، صورت سحر را می دید و حالت های چهره اش را وقتی به او گفته بود "با تو به مسجد می آیم و تو هم بعدش با من به جشن تولدی بیا." چشمان سحر را به یاد آورد وقتی گفته بود "تو نگران نباش. حواسم به خانم پناهی هست." انقباض عضلات زیر چشمان سحر را به یاد آورد آن وقتی که گفته بود "ولایی ترین آدم این کشور تو هستی ضحی جان، افتخاری برای من است که دوست خوبی مثل تو دارم". و حالا می فهمید همه این حرفها، تکه پرانی هایی بودند که سحر به او زده بود. قلبش از دوستی با سحر، خالی و تهی شد. چشمانش را بست. فکر کرد "حالا دیگه گذشته. چطوره دیگه جوابشو ندم. اما این طور نمی شه. این روش غلطیه." تصمیم گرفت، بعدا راجع به این مسئله، بیشتر فکر کند و بعد، تصمیم بگیرد. 🔹 از روی تخت بلند شد و پشت میز نشست. برگه ای برداشت. بالای برگه نوشت: "برنامه ریزی." یک خط آمد پایین و سر تیتر ، سالی که در آن بود را نوشت. چند خط پایین تر، پنج سال جلوتر را نوشت. چند خط پایین تر، باز هم پنج سال جلوتر را. می خواست برای ده سال آینده اش برنامه های کلان بریزد. فکر کرد " تا ده سال آینده، حتما تخصصم را گرفته ام اگر خدا بخواهد. ازدواج کرده ام و لابد حداقل سه تا فرزند خواهم داشت. جراح زنان هستم و احتمالا مطب شخصی هم زده باشم. سال هشتم مطب می زنم. شاید چند جزئی از قرآن را هم حفظ کرده باشم. " از فکر آخرش، به وجد آمد. کمی حساب کتاب کرد : " اگر سالی یک جزء هم حفظ کنم، بعد از ده سال، ده جزء را حفظ خواهم بود. اگر سالی دو جزء، بعد از ده سال می شود بیست جزء. " تصمیم گرفت این کار را بکند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🔖در سطوح مختلف باید برنامه ریزی داشته باشیم حفظه الله: 🍃آدم باید محکم باشد. این استحکام را چه جوری گیر بیاوریم؟ به دست بیاوریم؟ لازم هست یا لازم نیست؟ امام را نگاه کنید. روی خودش کار کرد. آن استحکام اعتقادی، روحی، عملی پیدا کرد. وارد جامعه شد به گونه ای که جامعه را مثل خودش کرد. نه اینکه خودش مثل جامعه بشود. ✨پیامبر و اهل بیت علیهم السلام از ما می خواهند به گونه ای باشیم که وقتی وارد جامعه شدیم، جامعه را مثل خودمان بکنیم نه اینکه خودمان مثل جامعه بشویم. این در رابطه با فرد. حالا در رابطه با اهداف اجتماعی، آن هم همین طور. حوزه ها، اصلا لازم است هدف گذاری هایشان در سطوح مختلف و مراتب مختلف باشد. بعضی از افراد باید برای آن مسئولیت ها و ماموریت های راهبردی حوزه تربیت بشوند. یا مسئولیت های راهبردی نظام. روی این خیلی باید کار بشود. درست است یا نه؟ 📌پس نمی توانیم بگوییم یک پیشنهاد داشته باشیم. یک برنامه عمومی. همه مثل هم باشند. این غلط است. در سطوح مختلف باید برنامه ریزی داشته باشیم. بعضی ها برای اهداف راهبردی. بعضی برای اهداف میانی. بعضی برای اهداف خیلی فوری. به گونه ای که در اسرع وقت بتوانند آن نیازهایی که در سطح جامعه هست، آن ها را تامین کنند. پس نمی توانیم در برنامه ریزی ها اینجور باشیم به صورت نقطه ای که همه بروند در این نقطه جمع بشوند که دشمن هم با یک خمپاره همه را از بین ببرد! 📚برگرفته از سلسله جلسات ، در تاریخ شنبه 1400/08/22 ادامه دارد... 📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام 🆔@alhadihawzahqom صلی الله علیه و آله