🔻محرومیت
🔹روی صندلی نشسته بود و پاهایش را به عقب و جلو تاب می داد. صندلی چوبی نه چندان قدیمی، از حرکات مداوم او، به قژ قژ افتاده بود. نگاهش به دو سه نفری که مثل او منتظر نشسته بودند، سر خورد. فکر کرد این کار برای آن پیرمرد چه فایده ای دارد؟ او را قبول نمی کنند. آن خانم هم جایش در خانه است. چرا باید یک زن را قبول کنند. می ماند آن جوان و من. خواست سر صحبت را با جوان باز کند که صدایش کردند. جوان از صندلی برخاست. لبخندی به پیرمرد کنار دستش انداخت. در اتاق هیئت مدیره را زد و داخل شد.
🔸صدای لرزش عقربه های ساعت، بلند شد. نگاهی به ساعت قدیمی که شیشه اش شکسته بود کرد. عقربه ها هم کج و معوج شده بودند. بی صدا غر زد: اینجا همه چیزش نفس های آخر را می کشد. این از صندلی آن هم ساعت. صدای عجیبی داشت. نه شبیه تیک تاک بود و نه ضرب. حتی صدای یکنواختی هم نداشت. نزدیک چهار که می رسید بی صدا می شد. وقتی می خواست هشت را رد کند، صدایش قوی و قوی تر می شد. مثل امروز صبح او شده بود:
ساعت هشت شد بدو دیگه. مثلا تو بچه مدرسه ای هستی. الان باید سر کلاس باشی.
صدا بلند کرد: وای خدای من. ی کفش پوشیدن که اینقدر معطلی نداره. د بدو دیگه.
نعره کشید: پابرهنه بیا. اگه از مصاحبه جا بمونم تقصیر توئه. بیا دیگه. بیشع...
🔻چنان نعره قوی ای کشید که بچه بیچاره یک لنگه کفشش را روی دست گرفت و سوار موتور برادرش شد. دم در مدرسه، هنوز پیاده نشده، موتور حرکت کرد و او بر زمین افتاد. نیم نگاهی به برادر کوچک تر ولو شده اش کرد. وقت نداشت. باید سر وقت می رسید و همین الان هم دیر شده بود. دسته موتور را چرخاند و به راهش ادامه داد.
- آقای صبوری. بفرمایید.
🔹جوان از اتاق خارج شد و او وارد شد. اضطراب وصف ناشدنی سراسر وجودش را گرفت. اولین صندلی چرخان را جلو کشید تا بنشیند. متوجه چرخش صندلی نشد و لبه صندلی نشست. صندلی سُر خورد و به عقب رفت. تعادلش را از دست داد و روی زمین ولو شد. طبق عادت، فحشی زیر لب داد که از دید حاجی، پنهان نماند. سریع از جا بلند شد و نشست. چند سوال عادی را جواب داد و از اتاق خارج شد.
- به درد کار ما نمی خوره. خیلی کم حوصله است.
🌺پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : مَن حُرِمَ الرِّفْقَ فَقد حُرِمَ الخَيرَ كُلَّهُ .
🍀هر كه از نرمخويى و مدارا محروم باشد، از همه خوبيها محروم است .
📚 تحف العقول ، ص 49
@salamfereshte
#داستانک
#تولیدی
#حدیث
#رفق
#مدارا
❤️خودتان را محبوب خدا کنید
از محل کار که برمی گشت، دست هایش را شسته نشسته، یکی از بچه ها گریه کرده بود.
- بابا چی خریدی؟
- بابا بریم پارک؟
• ای وای. عجب غلطی کردم اومدم خونه. بزار دستمو بشورم. اینقدر نچسب به من.
🌱مادر، دست کودکانش را گرفت و به بهانه نخودسیاهی که هیچوقت هم واقعی نبود، به اتاق برد. دست نوازش بر سرشان کشید:
+ بچه های گلم. بابا خسته است. بزارین از راه برسه. یک کمی استراحت کنه
🌸این کار هر روز و هر نوبتی بود که پدر از بیرون، وارد خانه می شد. مادر هر بار قبل از آمدن پدر، با بچه ها صحبت می کرد اما باز هم لحظه ورود، ذوق بچه ها به حرف های آرام مادر غلبه کرده و به سمت پدر، می دویدند.
☘️آن روز اما، بچه ها آرام تر شدند. مادر از صبح زود، تسبیح دست گرفته بود و ذکر می گفت. پدر نسبت به همیشه، آرام تر بود و مادر، خدا را شکر کرد. لیوان شربتی برای همسرش برد و خسته نباشیدی گفت. لیوان را گرفت. دست در جیب کرد و مقداری پول بیرون آورد و گفت:" اینها را صبح نیت کردم برای صدقه. بی زحمت بنداز صندوق صدقات."
🌼 مادر، پولها را گرفت. بچه ها را صدا زد. بچه ها حرف می زدند و یکی یکی اسکناس ها را داخل صندوق صدقات فشار می دادند و می خندیدند. صدای خنده پدر هم، از شیرین کاری بچه هایش، بلند شد.
🌺پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : إنَّ اللّهَ إذا أحَبَّ أهلَ بَيتٍ أدخَلَ عَلَيهِمُ الرِّفقَ .
🍀هر گاه خداوند ، خانواده اى را دوست بدارد ، مدارا و ملايمت را وارد آن خانواده مى كند .
📚كنز العمّال : ج 3 ص 52 ح 5449
@salamfereshte
#داستانک
#تولیدی
#محبت_خدا
#مدارا
#خانواده
#زندگی_بهتر