eitaa logo
سلام فرشته
181 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
1هزار ویدیو
9 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹مکبری چنگیز هر جور که بود بالاخره تمام شد. سید رو به چنگیز کرد و لبخند دل‌نشین و تحسین برانگیزی نثارش کرد. چنگیز میکروفون را دست آقای مرتضوی که به سوی او آمد داد و رفت وضوخانه. از صف ها که رد می‌شد، صدایی شنید که "مکبری را چه به تو!" عکس العملی نشان نداد. انگار که چیزی نشنیده. آستینهایش را بالا داد و سعی کرد همان طور که از سید دیده بود، وضو بگیرد. حال خوشی داشت و دلش نمی‌خواست این حال خوشش را هیچکس خراب کند. به مسجد برگشت. دعاهای تعقیبات را آقای مرتضوی خوانده بود. سید آرام و نرم از جا برخواست و کنار آقای مرتضوی قرار گرفت. کتابی دستش بود. کتابی نسبتا کلفت اما کوچک. میکروفون را سید گرفت و به جمع سلام کرد: "سلام علیکم. نماز و روزه‌هایتان قبول باشد الهی. اگر یادتان باشد سوالی مطرح شده بود و قرار بود هر کس پاسخش را گفت، جایزه‌ای بگیرد. بسم الله.. چه کسی یادش هست و جواب را می‌داند؟" صدای بمی برخاست که:"سوال چه بود؟" سید لبخندی زد و گفت: "یک راه برای اینکه خداوند در روز قیامت پرونده اعمال بدمان را باز نکند و بر او عرضه نکند در مفاتیح بیان شده است. سوال این بود که آن راه چیست؟" آقای مرتضوی نگاهی به کتاب دست سید انداخت و گفت:"به به عجب جایزه جالبی. من بگویم؟" 🔸سید گفت "بفرمایید." آقای مرتضوی گفت "حالا بگذارید ببینیم کسی می‌داند یا نه. و برای کمک گفت: در تعقیبات نماز است. یک دعاست. بقیه اش را شما بگویید." مردم به یکدیگر نگاه می‌کردند. از قسمت خواهران کاغذی رسید دست سید. کاغذ را باز کرد و گفت:"یکی از خواهران پاسخ را گفته است." چنگیز مفاتیح دستش بود و برای پیدا کردن جواب، از بخش تغقیبات مشترکه شروع به خواندن توضیحات کرد. سید گفت:"ظاهرا پاسخ را آقای مرتضوی باید بگویند. لطفا این کتاب را به خواهری که این کاغذ را نوشته اند بدهید." چنگیز دستش را بالا گرفت و گفت:"پیدایش کردم حاجی" و چنان با شوق و فریاد این جمله را گفت که همه به سمت او برگشتند و خودش هم به یکباره متوجه شد که فریاد کشیده و لبخند روی لبانش، ماسید:"ببخشید. شرمنده" سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. سید از پشت میکروفون گفت: "به به. بفرما آقا چنگیز. بفرما پشت میکروفون برایمان بگو." چنگیز زیر نگاه‌های سنگین مردم، اذیت بود و عرق کرده بود. موقع جلو رفتن شنید که همان صدای قبلی گفت"تو را چه به مفاتیح" باز هم نشنیده گرفت اما این بار دلش شکست. نزدیک سید رسید. آقای مرتضوی نگاه مهربانی به او کرد و گفت:"بگو برایمان پسرم" سید میکروفون را جلوی دهان چنگیز گرفت. چنگیز تشکر کرد و گفت: "در بخش تعقیبات مشترکه، یکی از دعاها این طور گفته شده: ( از دست نوشته شیخ شهید نقل است که حضرت رسول (صلى اللّه علیه و آله و سلّم) فرمود: هرکه می خواهد خداوند در قیامت اعمال زشتش را بر او عرضه نکند و پرونده گناهانش را نگشاید، باید این دعا را بعد از هر نماز بخواند: اَللّهُمَّ إِنَّ مَغْفِرَتَكَ أَرْجى مِنْ عَمَلى،...)" 🔹سید جمله به جمله فرازی که چنگیز به سختی و با مکث می‌خواند را ترجمه کرد تا مردم بدانند چه دعایی می‌خوانند واز خداوند چه می‌خواهند و خدا به خاطر چه درخواستی گفته که نامه اعمال زشتت را باز نمی‌کنم. در آخر گفت: "جایی ننوشته اند که گنهکار نیاید و چه لطفی عظیم تر از این که پرونده گناهانمان را باز نکنند؟ آنقدر روز قیامت نیاز به مهربانی و ستاریت خداوند داریم. آنقدر نیاز به نگاه پر مهرش داریم.. خدایا، ما را از شیعیان و دوست داران اهل بیت قرار ده و زندگی و مرگمان را به حیات و ممات معصومین علیهم السلام پیوندی جدانشدنی ده.." اشک در چشمانش حلقه زده بود. صدای آمین جمعیت بلند شد. آرام به چنگیز گفت:"جایزه شما هم پیش من محفوظ است. سپس اذان و اقامه را با همان لحن زیبایش گفت. 🔸میکروفون را دست چنگیز داد و گفت:" بسم الله. زیبا مکبری کردی" چنگیز با خود فکر کرد نماز جماعت را که این طور از دست می‌دهم. اما چیزی نگفت. میکروفون را گرفت. زیر لب گفت: "خدایا مجدد راهنمایی ام کن. "مرد میانسالی گفت: "قد قامت الصلوه.." چنگیز هم بلند گفت: قد قامت الصلوه." منتظر شد تا سید دستانش را بالا ببرد. سید، دو دستش را به آرامی به موازات گوشش بالا آورد و رها و نرم، به کنار بدنش ثابت کرد. لحظه ای مکث کرد و بسم الله را شمرده شمرده، بلند و با لحنی خاص که سرشار از شادابی و حزنی عمیق بود، خواند. چنگیز خود را از حال و هوای سید بیرون کشاند و گفت: "الله اکبر تکبیره الاحرام.." تعجب کرد. لحن مکبری کردن های حاج عباس را گرفته بود. چقدر برایش آشنا بود مکبری کردن. علت را نفهمید اما خوشحال‌تر و مطمئن‌تر از قبل، رو به سید ایستاد و محو حالاتش شد. @salamfereshte
🔹نماز که تمام شد، سید آرام از چنگیز پرسید که حاج عباس آمدند یا نه. جواب منفی چنگیز را که شنید از جا برخاست. آقای مرتضوی شروع به خواندن تعقیبات کرد. چنگیز پشت سر سید راه افتاد. سید وارد آشپزخانه شد. کتری چای را برداشت و مشغول ریختن چایی شد. چنگیز، کتری آب جوش را برداشت و استکان ها را پر کرد. سینی اول که آماده شد چنگیز آن را برداشت و داهل مسجد رفت. سید، سینی دوم را پر کرد و وازد مسجد شد. چنگیز در حال تعارف سینی بود. نگاهی به سید انداخت که به گوشه مسجد رفت. از زیر پرده، سینی را به قسمت خواهران فرستاد و گفت چایی را بردارید. صدایی تشکرکرد. سید که خیالش راحت شد، به سمت آقای مرتضوی رفت و آرام گفت حاج عباس را از بعد از نماز ظهر ندیده است. مردم چایی رادخوردند. برخی غر زدند که پس شیر و خرما کو و برخی بخاطر همین چای تشکر کردند. سید بالای منبر رفت. همهمه از بخش خواهران بلند بود. سکوت سید و تذکر آقای مرتضوی، یک سوم صدا را خواباند اما هنوز نمی شد صحبت را شروع کرد. 🔸سید با صدای بلند و با لحن صوت مجلسی عبدالباسط گفت:"بسم الله الرحمن الرحیم" سکوت بر مسجد، حکمفرما شد. آقای مرتضوی از این فکر سید کیف کرد و نشست. با خود گفت "ظاهرا سید نیازی به کمک ما ندارد. ما باید از او کمک بگیریم" و از این فکر تبسمی بر لبانش نشست. سید ادامه داد:"از خواهران محترم درخواستی دارم. روایتی که به نظرتان زیبا و کارآمد آمده را روی برگه ای بنویسید و اول نماز هر شب بدهید بخوانیم. " صدای صلوات از قسمت خواهران بلند شد. یکی از آقایان گفت :"مثل اینکه خانم ها خیلی خوششان آمد" برخی خندیدند. سید دعای فرج را خواند و صحبت را شروع کرد. 🔹حاج عباس، وارد مسجد شد. دنبال آقای مرتضوی گشت. کنارش رفت و آرام در گوشش چند دقیقه ای صحبت کرد. چهره آقای مرتضوی گرفته شد. برخاست و به چنگیز گفت :"بعد از اینکه مردم رفتند به سید بگو به بیمارستان بقیه الله بیاید. همان جا که حاج احمدبستری بود. چنگیز پرسید :" چه شده؟ " حاج عباس نگاه مضطربش را به سید انداخت و آرام به چنگیز گفت: "حاج احمد سکته کرده. بعد از خلوتی مسجد به سید بگویی ها" چنگیز که بعد از دیدار آخری که با سید از حاج احمد داشت و نوع برخورد محترمانه سید را با حاج احمد دیده بود، نسبت به او مهربان تر شده بود و از این خبر، ناراحت و آشفته شد. حاج عباس بو آقای میرشکاری به سمت در مسجد رفتند. آقای میرشکارز نگاهی به شکاف دیوار کرد و گفت:"اینم شده قوز بالاقوز. نگهبان امین از کجا بیاورم حالا؟!" و با ناراحتی و نگرانی مسجد را ترک کرد. 🔸چنگیز استکان های خالی و نیم خورده چایی را از جلوی مردم جمع کرد. سید جملات آخرش را گفت:" برای هر کارمان ولو به یک لبخند، نیت اخروی داشته باشیم برده ایم. خدا کمک کند بتوانیم لحظاتمان را نورانی تر از قبل کنیم." دعا کرد و مردم با صلواتی او را همراهی کردند. چنگیز سینی خواهران را هم که از زیر پرده بیرون آمده بود برداشت و به آشپزخانه برد. مسجد، زودتر از همیشه خالی شد. سید بعد از خداحافظی و پاسخ به پرسش های چند جوان و میانسال، به سمت چنگیز رفت و پرسید:" خدا قوت. ممنون بخاطر چایی و همه کمک هایت. خدا خیرت بدهد. چه شده بود آقا چنگیز؟ " چنگیز گفته آقای مرتضوی را به سید گفت. سید نگاهی به شکاف دیوار کرد و فکر کرد "چطور مسجد را تنها بگذارم؟" @salamfereshte
هدایت شده از حِصن امین
💢💢پوشاک ایرانی اسلامی 🌸حصن امین🌸 با حضور در نمایشگاه عفاف و حجاب قم با رویکرد حمایت از کالای ایرانی در حوزه‌ پوشاک اسلامی برگزار میکند. 🔆🔆این نمایشگاه با مشارکت وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، شهرداری قم، مجتمع ناشران، مؤسسه قرآنی اسوه تهران، انجمن تولیدکنندگان ملزومات حجاب و... برگزار می‌شود . 🕙 از ۲۴ الی ۲۸ تیرماه مجتمع ناشران ساعت بازدید از آن ۱۰ صبح تا ۲۲ و حضور برای عموم علاقه‌مندان آزاد است. 💎در غرفه 🌸حصن امین🌸 نمایشگاه عفاف و حجاب،میزبان شما عزیزان و علاقه مندان خواهیم بود.. @hesne_amin98
🔹تلفن سید زنگ خورد:"السلام علی الحسین.. السلام علی الحسین." زهرا بود: سلام جواد جان. مسجد تعطیل شده نمی‌آیی برویم؟" سید گفت:"آخ ببخشید. شما دمِ درِ مسجدید؟" و سریع از مسجد بیرون رفت. چنگیز نمی‌دانست باید چه کند. روز و شب می گذراند و هدف خاصی نداشت. قبلا گروهی داشت. نوچه هایی. برو و بیایی. گیم نت مسابقات داشتند. در محل کارها می‌کردند که از یادآوری‌شان شرمگین می‌شد. از وقتی مِهر سید به دلش افتاده بود، دیگر دلش نمی‌خواست با دوستان قدیمی‌اش بپلکد اما هیچ کار خاصی هم نداشت. سید وارد مسجد شد. چنگیز گفت:"شما بروید بیمارستان. من اینجا می‌مانم." سید از این پیشنهاد سخاوتمندانه چنگیز تشکر کرد: "خدا خیرت بدهد. آقای میرشکاری نفرمودند برای چه باید بروم بیمارستان؟" چنگیز که به سفارش حاج عباس، اصل اتفاق را رو نکرده بود گفت:"نه ایشان چیزی نگفتند." گوشی سید مجدد زنگ خورد:"جانم.. سلام گلم.. بله.. متشکرم.. نه نیازی نیست شما بیایی. بله. گوشی را بده مادربزرگ آقا چنگیز با ایشان صحبت کنند. بله.. از من خدانگهدار" 🔸سید گوشی مشکی رنگش را به چنگیز داد. چنگیز نگاهی به گوشی ساده سید کرد و آن را با لبخند گرفت: "الو.. الو.. الو عزیزجون.. الهی قربونت برم.. سلام عزیز جون.. خوبین؟ حالتون خوبه؟ دیگر حالتان به هم نخورد عزیز؟" و با حالت گریه‌ای ادامه داد:"عزیز چنگیزتو ببخش بخاطر بی لیاقتی من اینقدر در به در شده ای" و دیگر حرفی نزد و فقط اشک ریخت. سید که از همان ابتدا، از چنگیز فاصله گرفته بود تا راحت با مادربزرگش صحبت کند، صدای گریه‌اش را شنید و شروع به خواندن سوره عصر کرد و خواندن را چند بار تکرار کرد. چنگیز آرام‌تر شد. گوشی را به سید داد. قطع شده بود. صدای گوشی بلند شد: جانم.. سلام گلم.. باشه آمدم." از مسجد بیرون رفت و با قابلمه ای برگشت. قابلمه را جلوی چنگیز گذاشت و گفت:"افطار کن آقا چنگیز. من با اجازه ات بروم بیمارستان. همه‌اش را بخوری‌ها. خدا خیرت دهد که از مسجد مراقبت می‌کنی". پیشانی‌اش را بوسید و قبل از اینکه احساس شرمندگی و خجالت به او دست دهد، مسجد را ترک کرد. 🔹به بیمارستان که رسید، به آقای مرتضوی تماس گرفت. حاج عباس خود را به طبقه پایین رساند و سید را به بخش قلب برد. سید، از دیدن حاج احمد تعجب کرد و نگاه پرسشگر خود را به حاج عباس دوخت:"چی شده حاج عباس؟ چه اتفاقی افتاده؟ حاج احمد که حالش خوب بود" حاج عباس، به گریه افتاد و گفت: "موقع نماز ظهر، حاجی با یک حالت خاصی آمد مسجد و شما را نگاه کرد و رفت. حالت غریبی داشت. غم در صورتش موج می‌زد. نتوانستم بمانم و بلافاصله خودم را به خانه‌اش رساندم. زنگ زدم و گوشی که برداشته شد خودم را معرفی کردم. خانمش پشت گوشی بود. چون هیچ صدایی از ایشان نیامد. دکمه بازشدن در را زد. می‌دانید که همسر ایشان را هیچ کس ندیده. خودم در را باز کردم و وارد شدم. صدای حاج احمد از اتاق می‌آمد. با کسی بحث داشت. احساس کردم نباید وارد اتاق شوم. انگار یقه به یقه شده باشند، آن طور در حال دعوا و بحث بودند. فریاد حاج احمد آمد که نمی‌گذارم این کار را بکنی. پس این سالها همه این مصیبت ها زیر سر تو بود. وقتی همه بفهمند دیگر یک ساعت هم دوام نخواهی آورد." و باز انگار درگیری شد. دیگر سکوت شد و صدایی نیامد. بعد از چند ثانیه، آقایی از اتاق بیرون رفت و به سرعت از در خارج شد. اصلا نفهمید که من گوشه دیوار ایستاده‌ام." گریه‌ حاج عباس بیشتر شد و ادامه داد:"من که وارد شدم، دیدم حاج احمد روی زمین افتاده. سریع زنگ زدم اورژانس " 🔸 سید از این اتفاق بسیار ناراحت شده بود. آقای مرتضوی ، از اتاق دکتر بیرون آمد و به سید که رسید، به او دست داد:"سلام علیکم حاج آقا. خداقوت" نگاهی به حاج عباس کرد. حاج عباس گفت:"همه چیز را گفتم" نگاه شماتت بار آقای مرتضوی صورت حاج عباس را جدی کرد. دست از گریه برداشت و گفت: "نه آن را نگفتم" سید، نگاهش را بین آن دو رفت و برگشت داد و از حاج عباس پرسید: "چیزی به من مربوط است که نگفته‌اید؟ بگویید خب. " آقای مرتضوی دست سید را گرفت و روی صندلی نشاند. از مسجد و شکافش پرسید. سید قضیه نگهبانی چنگیز را تعریف کرد. آقای مرتضوی گفت:"خدا خیرش بدهد این جوان چقدر خوب بود و ما چه فکرها که نمی‌کردیم." سید پرسید:"حاج آقا، چه چیز را حاج عباس آقا به من نگفته است؟" آقای مرتضوی گفت:"اینکه دعوا سر شما بوده و طرف دعوا هم..." سید از شنیدن این جمله تعجب کرد و گفت:"سر من؟ طرف دعوا؟" آقای مرتضوی ادامه داد: "بله. با آقای میرشکاری" سید، دست بر زانویش زد و با غصه‌، فقط گفت: "ای وای." @salamfereshte
💎بهترین وقت استغفار : ✅ بزرگ‌ترین اوقات برای استغفار، هنگام سحر است، و بهترین استغفار هنگام سجدهٔ نماز شب است. خداوند متعال می‌فرماید: ✅﴿...وَٱلۡمُسۡتَغۡفِرِينَ بِٱلۡأَسۡحَارِ﴾ [آل عمران: 17]. «... و کسانی که سحرگاهان آمرزش می‌خواهند». ✅وقت سحر تقریبا نیم ساعت قبل از نماز صبح تا وقت نماز صبح میباشد @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹سید، بالای سر حاج احمد رفت. پیشانی اش را بوسید و آرام در گوشش گفت:"حاجی خودت را به خاطر من ناراحت نکن. دنیاست دیگر. دار بلا. آرام باش" دستش را روی قلب حاج احمد مماس کرد و مشغول خواندن حمد شد. دست دیگرش را روی سر حاج احمد گذاشت و آرام او را نوازش ‌داد. نقطه بین ابروها تا رستنگاه مو را آرام نوازش کرد و سوره حمد را با طمانینه و آرامشی خاص خواند و اشک ریخت. پیشانی حاج احمد را مجدد بوسید و نجوا کرد:"این جوان خام را ببخش که از وقتی شما را دیدم برایت دردسر داشتم. خدا مرا ببخشد." اشک‌هایش بی صدا روی محاسن ریخت. مهر کربلا را از جیب پیراهنش در آورد. همان جا روی سرامیک های بیمارستان به سجده افتاد و با حالت گریه، خدا را به ارحم الراحمین صدا کرد و شفای همه بیماران را از او خواست. آقای مرتضوی داخل شد. دست سید را گرفت و از زمین بلند کرد. عمامه‌اش را بوسید و او را که هنوز گریه می‌کرد، از اتاق بیرون برد. حاج عباس هم که تازه آرام شده بود مجدد گریه کرد. سید دست به صورت و محاسنش کشید و او را در آغوش گرفت و گفت:"آرام باشید حاجی. حالشان خوب می‌شود ان شاالله. من به خدا حسن ظن دارم. آرام باشید." 🔸گوشی آقای مرتضوی زنگ خورد:"چه سلامی چه علیکی. چه به روز حاج احمد آورده‌ای مرد حسابی؟ نخیر زنده است. منتظر مرگش بودی؟ " گوشی قطع شد. آقای مرتضوی اعصابش خرد شده بود. به سمت ایستگاه پرستاری رفت و بعد از چند دقیقه برگشت:"تا فردا که دکتر بیاید، حاج احمد تحت کنترل است. ماندن ما اینجا فایده‌ای ندارد. چنگیز آقا هم که در مسجد تنهاست. حاج عباس شما برگرد مسجد پیش آقا چنگیز بمان اگر حاج خانم مشکلی ندارند. آقا سید شما هم بروید منزل. من اینجا می‌مانم." سید گفت:"حاج عباس خسته اند. اگر اجازه بدهید ایشان بروند مسجد. آقا چنگیز هم می روند منزل ما پیش مادربزرگشان." آقای مرتضوی با تعجب پرسید:"مگر مادربزرگشان.. نکند از آن دعوا و جریانات، منزل شما هستند؟" سید گفت:"مهمان ما هستند. برکت خدا در منزلمان است. الحمدلله. " اگر اجازه بدهید، با خانواده به مسجد برویم. همسرم از بیتوته کردن در مسجد بسیار خوشحال می‌شوند. اشکالی که ندارد؟" آقای مرتضوی به حال سید و خانمش غبطه خورد. او این همه سال عضو هیات امنا مسجد بود و رفت و آمد به مسجد داشت؛ حتی کلید مسجد دستش بود اما یک شب هم در مسجد بیتوته نکرده بود:"نه چه اشکالی دارد؟ خیلی هم خوب است. خوشا به سعادتتان." سید تشکر کرد و گفت:"اگر خبری شد یا کاری داشتید بفرمایید. سحری هم برایتان می‌آورم ان شاالله" آقای مرتضوی از این حواس جمع سید در شگفت شد و گفت:"نه حاجی جان. من سحر فقط چایی و قند می‌خورم همیشه. زحمت نکشین. معده‌ام یاری نمی‌کند چیز بیشتری بخورم." سید به شکم ورم کرده آقای مرتضوی نگاه کرد و گفت:"در عافیت باشید الهی. البته شاید اینجا جایش نباشد اما می‌خواستم بپرسم در هضم غذا مشکل دارید؟" آقای مرتضوی از این سوال سید جا خورد و گفت:"چرا. هم در هضم هم در.. ممم.. گلاب به رویتان.. " سید گفت:"به نظر می‌رسد معده تان سرد باشد. بعدا بیشتر در موردش صحبت می‌کنیم." بعد انگار که فکری به ذهنش رسیده باشد گفت:"چند دقیقه، الان می‌آیم." نگاهی به حاج احمد انداخت و به سرعت، به سمت خروجی بیمارستان حرکت کرد. 🔹به مغازه کنار بیمارستان رفت و از مغازه دار چیزی پرسید. دست خالی بیرون آمد و به سوپری‌ای که آن طرف تر بود رفت. کیسه پلاستیکی به دست، بیرون آمد و به سمت بیمارستان، آرام دوید. آقای مرتضوی و حاج عباس پایین آمده بودند و در حیاط بیمارستان، مشغول حرف زدن بودند. چهره‌هاشان در هم شده بود. با رسیدن سید، صحبت را قطع کردند. سید، پلاستیک را بالا آورد. بطری عرق نعنا را در آورد و به دست آقای مرتضوی داد و گفت:"یکی دو قلپ عرق نعنا بخورید. معده را گرم می‌کند. قبل و بعد از غذا هم بخورید برای هضم خیلی خوب است. کمک کننده است. از بیرون هم معده تان ورم دارد. گفتم این کار را امشب می‌شود انجام داد، انجام بدهیم تا بعد برسیم به کارهای دیگر. ببخشید دیگر کمی معطل شدید." آقای مرتضوی که مات و ساکت او را نگاه می‌کرد گفت:"خب می‌گفتید خودم می‌خریدم. زحمت تان شد. شما ببخشید" سید گفت:"اختیار دارید. انجام وظیفه است. شما خسته اید گفتم شاید حال خرید نداشته باشید. ممنونم از محبت تان." رو به حاج عباس کرد و گفت:"خب حاج عباس آقا، برویم؟" حاج عباس از لحن صدا کردن سید خوشش می‌آمد. با خنده گفت:"برویم. خدانگهدار حاج آقا" آقای مرتضوی خداحافظی کرد و داخل بیمارستان شد. در راه بازگشت، حاج عباس با تردید، به سید گفت:"همسر حاج احمد چیزهایی می‌گفت." سید سکوت کرده بود. حاج عباس با دلهره گفت:"آقای مرتضوی گفتند بهتر است شما بدانید" @salamfereshte
11.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎼 بشنوید | After You كارى از وِتر 🎵 ترانه‌اى انگليسى دربارهٔ داستان عاشورا 🎵 انتشار ترانه After You (بعد از تو) 🔸 پس از نامه مهم مقام معظم رهبری به جوانان غربی که به letter4u معروف شد، گروه هنری وِتر بر آن شد تولید آثاری موسیقایی به زبان انگلیسی و با تمرکز بر ذائقه مخاطب جوان غربی را در دستور کار قرار دهد که پس از فراز و نشیب‌های بسیار اولین اثر از این مجموعه به نام After You تحت نام هنری به مرحله انتشار رسید. 🔸 داستان کربلا و گفتگوی اصحاب با امام حسین(علیه السلام) در شب عاشورا موضوعی است که دستمایه تولید این ترانه انگلیسی قرار گرفته است.. 📎 نسخه اصلی در کانال رسمی جهت اشتراک در فضای بین‌المللی: YouTube: youtube.com/watch?v=o9gm2JlkiOE Instagram: instagram.com/vetrmusic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹سید لبخند زد. حاج عباس به خودش جرأت بیشتری داد و گفت:"در مورد شماست" سید با صدایی آهسته که راننده نشوند گفت:"آرام باشید حاج عباس آقای گل. هیچ چیز دنیا جدی و مهم نیست. این نیز بگذرد. اگر به نظرتان لازم است نکته خاصی بدانم، نکته را بفرمایید." حاج عباس، جملاتی که حاج خانم، به او زده بود را مرور کرد و فقط گفت:"بیشتر مراقب خودتان باشید. علیه‌تان اقداماتی دارند صورت می‌دهند." سید که به این مسائل از قرائن رفتارها و صحبت‌ها و ناراحتی‌های چنگیز به این مسئله پی برده بود گفت:"آقا چنگیز هم خدا خیرش بدهد؛ نگران بود. نگران نباشید. بادمجان بم آفت ندارد." پول کرایه را حساب کرد و نگذاشت حاج عباس دست به جیب بشود. حاج عباس، زودتر پیاده شد و به خانه رفت. سید، شعف خاصی پیدا کرد. تنها شده بود و هر لحظه به گلدسته های روشن مسجد، نزدیک‌تر و نزدیک‌تر می‌شد. چراغ‌های همیشه روشن گلدسته‌های مسجد، به چشم راننده هم آمد: " چقدر زیباست. چه نوری دارد." سید گفت:"بله زیباست." دو چراغ پرنور سبزرنگی که گلدسته‌های بلندقامت مسجد را به نمایش گذاشته بود. راننده جوان گفت: " کجا بروم حاج آقا؟" سید همان طور که کوچه‌ای را نشان داد گفت: " آنجا، کوچه‌ی هشت ممیز یک لطفا. متشکرم. خدا خیرتان دهد." 🔸سید از ماشین که پیاده شد، با سرعت به سمت خانه رفت تا زودتر وسایل را آماده کند و چنگیز بتواند به خانه برگردد. لوازم را گوشه حیاط گذاشت. علی اصغر کنار مادربزرگ، خواب بود. زهرا به زینب کمک کرد تا زودتر حاضر شوند و بی سروصدا از خانه خارج شدند. سید گفت:"بهتر نبود علی اصغر را می‌آوردیم؟ مزاحمتی برای مادربزرگ ایجاد نکند؟" زهرا گفت:"نه خیلی خسته است. تا صبح می‌خوابد." به مسجد که رسیدند، سید به گوشی آقا چنگیز تماس گرفت. در باز شد. همه وارد شدند. زهرا و زینب به قسمت خواهران رفتند تا آقا چنگیز برود. سید، کلید خانه را به چنگیز داد و گفت:"منزل خودتان است. مادربزرگ خواب هستند. علی اصغر ما هم کنارشان خوابیده. اگر بیدار شد یا جیغی چیزی زد تماس بگیر می‌آیم خانه. باشد آقا چنگیز آقای گل؟" چنگیز گفت:"چشم. ممنونم. از حاج خانم تشکر کنید. غذای خوشمزه ای بود. باز هم اگر بخواهید من در مسجد می‌مانم ها" سید تشکر کرد و گفت:"تا همین الانش هم خیلی زحمت کشیدی. خدا خیرت بدهد. " چنگیز گفت:"زحمتی نبود حاج اقا. تا به حال اینقدر احساس آرامش نداشتم. لحظات خوب و شیرینی بود. چرایش را نمی دانم اما خیلی شاد و سرحال هستم." سید از شنیدن این حرف خوشحال شد و گفت:"در آغوش خدا بودن، شادابی هم دارد." چنگیز از سید خداحافظی کرد و به سمت کوچه هشت ممیز یک، حرکت کرد. 🔹در را که باز کرد، صدای خروپف مادربزرگ به گوشش خورد. دلتنگی قدم‌هایش را تند کرد. در اتاق مادربزرگ، نیمه باز بود تا جلوی دریچه نایلونی کولر گرفته نشود. نگاهی به نایلون بادکرده کرد و از ابتکار سید خنده‌اش گرفت و با خود فکر کرد عجب مرد خلاقی است. علی اصغر دست مادربزرگ را گرفته بود و خوابش برده بود. چنگیز، پایین پای مادربزرگ رفت. ملحفه را از کف پای مادربزرگ کنار زد و پاهایش را بوسید. اشک در چشمانش جمع شد. آرام به مادربزرگ گفت:"شما اگر می‌رفتید خیلی تنها می‌شدم. ممنون که این همه سال در کنارم هستی. عزیزجان"ملحفه را روی پای مادربزرگ کشید و همان پایین پا، خوابید. اشک می‌ریخت و بوسه ای به ملحفه روی پا می زد. با خدا حرف می زد و اشک می‌ریخت. زانوانش را در شکم جمع کرده بود. به خود می‌پیچید و اشک می‌ریخت و از گناهانش معذرت خواهی می‌کرد. بوسه‌ای دیگر از پای مادربزرگ گرفت. کمی آرام شد. تسبیح مادربزرگ را که کف دستش رها افتاده بود به آرامی برداشت و مشغول صلوات فرستادن شد. آن دقایق، همان لحظاتی بود که حاج احمد در بیمارستان با مرگ می‌جنگید و سید در مسجد، مشغول نماز و ذکر برای شفای همه بیماران جسمی و روحی بود. 🔸سید، از زینب خواست کمی بخوابد. چشمانش قرمز و بیحال شده بود. زینب گوشه مسجد خوابید. زهرا به سید گفت:"اشکالی ندارد یک ساعت دیرتر مشغول جارو شویم؟" سید گفت:"نه چه اشکالی دارد. خیلی هم خوب است. وقت که زیاد داریم" زهرا، لقمه نان و گوجه ای به سید تعارف کرد و گفت:"مطمئنم چیزی نخورده‌ای" سید نگاه قدرشناسانه ای به زهرا کرد و گفت:"دست زهرا جانم را نداشتم آخر.. قربان مهربانی‌ات با صفا.. ما را هم دعا کن در نمازها و دعاهایت" زهرا گفت:"کمی باید دیگران را دعا کنم البته. چون مدام در طول روز دارم شما را دعا می کنم جواد جان." و خنده زنانه‌ای کرد. سید هم از این مزاح زهرا خندید. زهرا به قسمت خواهران رفت و سید، سر سجاده، کنار شکاف مسجد، برای شفای حاج احمد و همه بیماران جسمی و روحی، نماز استغاثه خواند. بعد از نماز، به حیاط مسجد رفت تا زیر آسمان، دعایش را بخواند. چند جوان، با دیدن سید، از مسجد دور شدند. @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 گرد و غبار غفلت و بی خبری به روی صورت ها و دلهایمان می نشیند. 🔺 از آنچه که باید تمام توجه مان به آن باشد روی برمی گردانیم و خودمان را مشغول کارهای ریز و کوچک اطرافمان می کنیم ، در آنها غرق می شویم و خودمان هم نمی فهمیم .. و غفلت یعنی همین ❗✖✖ 🚩 طبق دستور کتاب الهی مان و بزرگان یکی از چاره های زدودن این گرد غفلت ، این است که گوش جانمان را ‌پذیرای شنیدن نصیحت و اندرز گردانیم و معرض آن قرار بگیریم 👈 که پند ها باعث جلا و صیقل قلب هاست . 🚩 و قرآن ، این معجزه الهی ، یکی از بهترین اندرز دهندگان است و فراتر از آن ، هدف از نزول آن انذار دادن به مسلمانان است ✅ ما با تلاوت و تدبر در قرآن میتوانیم از اندرز های این کتاب آسمانی بهره برده و خود را از غفلت در امان بداریم . لِتُنْذِرَ قَوْمًا مَا أُنْذِرَ آبَاؤُهُمْ فَهُمْ غَافِلُون َ(یس، آیه۶) 🍀 تا بوسیله ی آن به قومی هشدار دهی که به پدرانشان هشدار داده نشده بود و به این خاطر آنان در غفلت هستند . @salamfereshte