eitaa logo
سلام فرشته
173 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
9 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹خسته شدم از کنار خیابان ایستادن و تحمل نگاه های مردم. گوشه چادر مادر را گرفته و آن را جلوی صورتم می گیرم. مادر دستش را روی شانه ام می گذارد و نوازش می کند. صدای بوق بوق کردن ماشین ها را می شنوم. حوصله ندارم ببینم چه شده. همون طور صورتم را لای چادر مادر قایم نگه می دارم. صدای در ماشین که باز می شود بابا می گوید: بیا نرگس جان، بیا دخترم و بغلم می کند و داخل ماشین می گذارد. نمی خواهم به راننده نگاه کنم تا باز هم مجبور نشوم نگاه ترحم آمیزش را تحمل کنم. مادر کنارم می شیند و پدر بعد از اینکه صندلی چرخ دار را تحویل بیمارستان می دهد سوار ماشین می شود و کنارم می شیند. مادر دست هایم را می گیرد. سرم را روی شانه مادر می گذارم و گریه می کنم. صدای قرآن از رادیو ماشین به گوشم می رسد: كَمَا أَرْسَلْنَا فِيكُمْ رَسُولًا مِّنكُمْ يَتْلُو عَلَيْكُمْ آيَاتِنَا وَيُزَكِّيكُمْ وَيُعَلِّمُكُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَيُعَلِّمُكُم مَّا لَمْ تَكُونُواْ تَعْلَمُونَ* فَاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ وَاشْكُرُواْ لِي وَلاَ تَكْفُرُونِ 🔸آخر من چه چیز را شکر کنم؟ اره! خدایا ممنونم که ناقصم کردی. ممنونم که از این به بعد باید در رختخواب باشم. ممنونم که من را به این روز آوردی. خیلی خیلی ممنونم. آره. شاکی ام ازت. من تحملش را ندارم. و باز هم می زنم زیر گریه. باز هم قاری دارد می خواند. نفس می گیرد و ادامه آیات را این طور می خواند: یا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ اسْتَعِينُواْ بِالصَّبْرِ وَالصَّلاَةِ إِنَّ اللّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ* وَلاَ تَقُولُواْ لِمَنْ يُقْتَلُ فِي سَبيلِ اللّهِ أَمْوَاتٌ بَلْ أَحْيَاء وَلَكِن لاَّ تَشْعُرُونَ* 🔹خوش به حالشان .آن ها می میرند و راحت می شوند. ولی من از همین الانش دارم زجر کش می شوم. ناقص بودن را چطوری صبر کنم؟ حتی نمی توانم نمازم را بخوانم که از این نماز برای صبرکردن این وضعیتم کمک بگیرم. آخر چطوری از صبر برای صبرکردن کمک بگیرم. حرفایی می زند ها. یاد آ خدا گفتن های آقای پناهیان می افتم. کم مانده با خدا در بیافتم. سعی می کنم به چیزی فکر نکنم تا بلکه اشکهایم کم تر جاری بشود. دستان مادرم را می گیرم و به قلبم فشار می دهم. خیلی تند می زند. اصلا چرا این قلب می زند. کاش بایستد و من را راحت کند. اشکهایم همین طور می آید و برای اینکه چشم تو چشم مامان و بابا نشوم سرم را انداخته ام پایین و به چیزی نگاه نمی کنم.. نه نرگس. فکر نکن. فکر نکن. به درک که فلج شدی. فکر نکن. به صدای قرآن گوش می دهم: وَلَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَيْءٍ مِّنَ الْخَوفْ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِّنَ الأَمَوَالِ وَالأنفُسِ وَالثَّمَرَاتِ وَبَشِّرِ الصَّابِرِينَ * لَّذِينَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِيبَةٌ قَالُواْ إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعونَ * أُولَئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَوَاتٌ مِّن رَّبِّهِمْ وَرَحْمَةٌ وَأُولَئِكَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ * 🔹برای اینکه به چیزی فکر نکنم فقط به قرآن گوش می دهم. بعد از چند دقیقه آرام تر می شوم. سرم را بالا می آورم. روبرویم را نگاهی می اندازم. بلوار نزدیک خانه رسیده ایم. حریصانه به خیابان نگاه می کنم چون دیگر قرار نیست این جاها را ببینم. دیگر باید در خانه بمانم و بیرون نمی توانم بیایم. دیگر پایی و قدرتی ندارم که بتوانم در این خیابان ها قدم بزنم. باز هم گریه ام می گیرد. باز که فکر کردی نرگس. هزاربار بهت گفتم فکر نکن باز هی فکر می کنی و گریه می کنی. خسته نشدی اینقدر گریه کردی. هی خودم را لعنت می فرستم که آن روز رفتم دانشکده. خب می موندی و اتاقت رو می چیدی. کلاس که نداشتی. 🔸تمام جریانات آن روز یادم می افتد. موقع رد شدن از صندلی ها پایم خورد به پای سید و چقدر ریلکس گفت اشکالی ندارد. بستنی خوردنم با نسیم و حرفایش و کارهایش. آینه اش را جلوی صورتم گرفته بود و می گفت: - ببین. بببین. خدایی اش این طوری خوشگل تر نشدی؟ یک کم تار مو بیرون باشه که اشکال ندارد. حالا هی من هر بار خوشگلت می کنم و تو هی هر دفعه عین قبل می یای دانشکده. 🔻مادر آرام تکانم می دهد. حواسم کاملا پرت است. + بله؟ = ریحانه خانم دارن با شما صحبت می کنن + ریحانه؟ 🔻صدای ریحانه من را به خود می آورد. - نرگس جان، امروز رفتم دانشکده. مسئول آموزش می گفت احتمالا واحد مدیریت منابع را ترم دیگر ارائه ندن و به خانم مولایی بفرمایید که این واحد را بردارن. رمز کاربریت را نمی دونستم که برات انجامش بدهم. اگه دوست داری رمزت را بگو تا این واحد را هم برات بردارم. جزوه چند جلسه ای را هم که سرکلاس نبودی از بچه ها گرفتم. با اساتیدت هم صحبت کردم و قرار شد این ترم را بدون حضور سرکلاس آزمون بدی. چیزی هم که از ترم نمونده. @salamfereshte
🔻نگاهی از تعجب به پدر می اندازم. سرم را به حالت علامت سوال تکان می دهم. بابا می گوید: - موقعی که داشتم ترخیصت می کردم، آقای احسانی، پدر ریحانه خانم تماس گرفتن و احوالت را پرسیدن. گفتم دارم کارهای ترخیص رو انجام می دم. گفتن ریحانه خانم آمده سمت بیمارستان و با هم برگردین خانه. بعد هم که ایشون اومدن و لطف کردن و ما هم سوار شدیم. 🔸از اینکه نفهمیده بودم راننده ریحانه است ناراحت می شوم. از اینکه حال زارم را ریحانه دیده بیشتر ناراحت می شوم. چیزی نمی گویم و سرم را می اندازم پایین. تلاوت آن آیات اشده و رادیو دارد نماآهنگ پخش می کند. از خودم حرصم می گیرد. زیر لب می گویم: + حالا ماشین دیگه ای نبود؟ انگار که بابا صدایم را شنیده باشد آرام زمزمه می کند: - چقدر خدا هواتو دارد. ریحانه خانم رو برات رسوند. به همون آرامی جواب بابا را می دهم: + آره خـــــیلی هوامو دارد. خــیلی. جون خودم. 🔻مامان دستم را فشار می دهد که یعنی چیزی نگویم. ادامه حرفم را می خورم. معلوم است که خدا من را از همه بیشتر دوست دارد که این طور فلجم کرده. نمی خواهم این دوست داشتنش را. نمی خواهم. و باز هم می زنم زیر گریه. * مصیبتی داشتیم برای رفتن به خانه. وقتی دم در پیاده شدیم، پدر می خواست بغلم کند. یک وزنه 75 کیویی را. + نکن بابا نکن. کمترت داغون می شه. نکن. بابا. - دست کم گرفتی منو دختر. فکر کردی حالا چند کیلویی 🔹و بالاخره بغلم کرد و با چه سختی ای من را برد طبقه بالا در اتاقم. هر پله ای که رد می شد زانویش تا می خورد. خانه جدیدمان به اصطلاح دوبلکس بود. یک اتاق طبقه بالا به همراه یک پذیرایی و یک آشپزخانه کوچک و دستشویی. پله های بلندی وسط راهرو بود که با یک پیچ می خورد به طبقه پایین. سمت راست آشپزخانه ای نقلی بود و کنارش با یک راهروی کوچک که یک پله به پایین می خورد، حمام و دستشویی. روبروی پله های بین دو طبقه هم راهروی دو متری بود که یک طرفش می خورد به اتاق و یک طرفش به پذیرایی. در انتهای این راهرو دو متری هم در ورودی قرار داشت که می خورد به حیاط نقلی ای که دو سه تا دار و درخت هم توش بود. درخت ها سرسبز و پرپشت بودند و آنقدر ارتفاع گرفته بودند که از پنجره پذیرایی طبقه بالا می شد بهشان دست زد. 🔸همه ی خانه را مادر در این چند روز چیده بود. پدر، من را روی تختی که از قبل در اتاق پذیرایی آماده کرده بود خواباند. کنار دستم تاقچه ای بود که مادر رویش را گل های تازه مریم و رز گذاشته بود. چه بویی می داد گل های مریمش. پشت سرم میزتحریرم را گذاشته بودند و پشتش هم پنجره هایی که به بالکن کوچکی باز می شد و محوطه حیاط پایین دیده می شد. تخت را در حفاظ میزتحریرم گذاشته بودند که سوز پنجره به بدنم نخورد. پایین پایم ، وسط پذیرایی، پرده ای زده بودند که پذیرایی را به دو اتاق کوچک تر تبدیل کرده بود. پذیرایی دو در داشت. یکی آن طرف تیغه و یکی این طرف تیغه اش. همان جایی که پرده را آویزان کرده بودند. شاید هم قبلا به جای این تیغه، دیوار بوده. چه بدانم. به هر حال در این طرف تیغه و پرده، سمت چپ من بود. وقتی در باز بود می توانستم تا لب پله ها را رصد کنم. شاید برای همین تختم را این جا گذاشته بودند. چه روزگاری خواهم داشت از این به بعد. 🔹پدر از روی تاقچه کنار دستم، قرآنی را در آورد و کنارم نشست و همین طور که دستانش موهای سرم را نوازش می کرد برابم قرآن خواند. خیره به پدرم نگاه کردم. آره بابا. تو شکسته شدی. از این به بعد باید دختر افلیجت را جمع و جور کنی. از این به بعد باید من را کول بگیری و این ور و آن ور ببری. چرا باید به خاطر من اینهمه سختی بکشی. ای خدا. چرا؟ و باز هم می زنم زیر گریه. پدر همان طور که چشمش روی قرآن است و آیات را تلاوت می کند، اشک هایم را با انگشتش پاک می کند و به نوازش صورتم می پردازد. چقدر این نوازشش ارامش بخش است. چشم هایم را می بندم و با چشم بسته اشک می ریزم و پدر همچنان همان کارها را می کند و من همچنان همان طور اشک می ریزم. 🔻قرآن پدر تمام می شود. مادر با سینی وارد اتاق می شود. سینی را روی میز بالای سرم می گذارد. طوری که دستم راحت به آن برسد. حالا می فهمم که چرا تختم را پایین میز تحریرم گذاشتند. برای اینکه دستم به وسایل روز میز برسد. کمپوتی باز می کند و آبش را داخل لیوان می ریزد و دستم می دهد. خیلی تشنه هستم. لیوان را یک نفس سر می کشم و تشکر می کنم. @salamfereshte
🔹مادر لبخند می زند. مادر هم شکسته شده. زیر این بار چطور می خواهد دوام بیاورد. دختر دم بخت و دانشجویش فلج شده . دیگر چه کسی می آید این دختر را بگیرد و چه زمانی می تواند ازدواج کند و زندگی تشکیل بدهد. بیچاره مادرم. دسته گل بزرگ کرد که حالا از ساقه چیده بشود و یواش یواش خشک شود. بیچاره مادرم. و باز هم اشک می آید در صورتم. و باز هم دستان پدر که اشک هایم را پاک می کند و صورتم را به پهنای دستان بزرگ و زمختش نوازش می کند. سرم را زیر می اندازم. حرفی به زبانم نمی آید. نمی دانم چه بگویم. برادرم دم در ایستاده و نگاه نگاه می کند. نمی داند بیاید داخل یا نه. چهره اش غمگین وناراحت است. خواهرم پشت سرش قایم شده و ریز ریز گریه می کند. سعی می کند صدای گریه اش بلند نشود ولی من که می فهمم گریه می کند. از بس که آب دماغش را پشت سر هم بالا می کشد. با انگشت های دستم ور می روم. آرام می گویم: - ببخشید = چی را ببخشم؟ این را پدر می گوید. -ببخشید تصادف کردم و این طور شما... = وا. حرفایی می زنی. مگه دست شما بود. خیره ان شاالله. الحمدلله که زنده ای و سالم و سُر و مُر و گنده نشستی جلوی من و هی آبغوره می گیری. خانم، امسال دیگر نمی خواد از فضه خانم آبغوره بگیری، این دختر حسابی دارد برامون ابغوره می گیرد. 🔹از حرف پدر خنده ام می گیرد ولی غمی که در دلم هست مانع می شود که بخندم و به لبخندی اکتفا می کنم. اما این جملات و لحن شاد و بی غم پدر باعث می شود خواهرم دست از گریه بردارد و برادرم بهتر بتواند خودش را کنترل کند. =بیاین تو بابا. بیاین ببینین کی بعد از یک هفته آمده خانه. خواهر و برادرم داخل اتاق می شوند و با شرم و حیا خیلی آرام سلام می گویند. جواب سلامشان را می دهم و سرم را می اندازم پایین. برادرم می گوید: " اتاق کناری، اتاق منه. اگه کاری داشتی یک صدا بکنی سریع می یام پیشت. -ممنون. 🔻خواهرم می آید چیزی بگوید که مادر پیش دستی می کند: ^ اتاق فرزانه هم پایینه که دم دست من باشه و بیشتر تو کارهای خانه کمکم کند و اینقدر تنبل بازی در نیاره. + ئه، مامان. من کی تنبل بازی در آوردم؟ پدر لبخندی می زند و با یک یاعلی، از صندلی کنارم بلند می شود و می رود سمت در: = خب تنهاتون می ذارم تا حرفهای نگفته یک هفته تون را با خواهرتون بزنین. 🔸به محض بیرون رفتن پدر، فرزانه می پرد جلو و روی صندلی جای بابا می نشیند و آرام نگاهم می کند. مادر قرصی را دستم می دهد. همین طور که آب پارچ را داخل لیوان آب می ریزد می گوید: این قرص را هر روز یک بار باید بخوری. چهره ی فرزانه همین طور بازتر و بازتر می شود. منتظر است مادر از اتاق بیرون برود تا شروع کند به حرف زدن. برادرم بالای سرش ایستاده و نگاهم می کند. " این یک هفته که نبودی، خونه سوت و کور بود. دلمون برات تنگ شده بود. سعی کن زودتر خوب شی. برایت یک فیلم جدید گرفتم که دوست داری. جکی چان توش بازی می کند. سی دی فیلم را می دهد دستم. تشکر می کنم. "من باید برم نرگس. با دوستام قرار دارم. بعدا می بینمت. - باشه. ممنونم بازم. " خواهش می کنم. خداحافظ. خداحافظ مامان. 🔹برادرم از اتاق بیرون می رود. هیچ وقت ندیده بودم اینقدر مودب حرف بزند. مادر چهره متعجبم را که می بینه می گوید: ^ دو سه روزه این طور شده. تو کارها یک کم کمکم می کند ولی اکثرا یا پای سیستمه یا با دوستاش. + آره. نبودی نرگس. آن روز دعوامون شده بود سر سیستم. من با اینترنت کار داشتم. احمد هم پاشو کرده بود تو یک کفش که الا و بالله باید من بشینم. منم باید می رفتم فیس نما. یکی از بچه ها اس داده بود که بدو بیا که داریم کم می یاریم و ... مادر که میبیند فرزانه تازه سر ذوق آمده و می خواهد داستان ها تعریف کند وسط حرفش می آید و با خب حالا گفتن ها و باشه برای بعد دست فرزانه را می گیرد و می برد بیرون تا من استراحت کنم. با اینکه کاری نکرده ام ولی خیلی خسته شده ام و چشمانم را که می بندم سریع خوابم می گیرد. 🔻صدای تق تقی از خواب بیدارم می کند. در اتاق بسته است. نمی توانم نگاه کنم ببینم چه کسی است که از پله ها بالا می آید و چه دستش است که به سر هر پله برخورد می کند و صدای تق تق از او بلند می شود. دست هایم را کش می دهم و نفس عمیقی می کشم. لیوان آبی که نخوره بودم را برمی دارم و تا ته سر می کشم. در اتاق باز می شود و پدر با ویلچر داخل اتاق می شود. @salamfereshte
💎ماه بزرگ و مباركى بر شما سايه افكنده است 🌺عن عبداللّه بن عبّاس :كانَ رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله إذا جاءَ شَهرُ رَجبٍ جَمَعَ المسلمِينَ حَولَهُ وقامَ فيهِم خَطيبا ... ثمّ قال: أيّها المسلمونَ، قد أظَلَّكُم شَهرٌ عظيمٌ مُبارَكٌ ، وهو شَهرُ الأصَبِّ ، يَصُبُّ فيهِ الرحمَةَ عَلى مَن عَبَدَهُ إلّا عَبدا مُشرِكا أو مُظهِرَ بِدعَةٍ في الإسلامِ . ☘️بحار الأنوار ـ به نقل از عبد اللّه بن عبّاس ـ : چون ماه رجب فرا مى رسيد، پيامبر خدا ، مسلمانان را دور خود جمع مى كرد و براى ايشان سخن مى گفت ... و مى فرمود : «اى مسلمانان! ماه بزرگ و مباركى بر شما سايه افكنده است . اين ماه ، ماه فرو ريزنده است . خداوند ، در اين ماه ، رحمت خود را بر بندگانش فرو مى ريزد ، مگر آن كه بنده اى مشرك باشد يا پديد آورنده بدعتى در اسلام» . 📚بحار الأنوار : ج 97 ص 47 ح 33 @salamfereshte #حدیث #ماه_رجب
+ سلام نرگس جان. بیدارت کردم؟ جواب سلام پدر را می دهم. پدر ویلچر را می گذارد پشت میز تحریرم و می آید کنارم می نشیند. دستم را می گیرد و دستی به پیشانی ام می کشد. سرم را می بوسد و می گوید: +کاری چیزی نداری بابا؟ = نه. ممنون. 🔹فرزانه پشت در قایم شده و می دود می رود در آشپزخانه. پدر به روی خودش نمی آورد که فهمیده فرزانه اینجاست. لبخندی به من می زند و چشمکی و از اتاق می رود بیرون. فرزانه وقتی مطمئن می شود پدر به پله های انتهایی رسیده می آید داخل اتاق. در را می بندد و روی صندلی کنارم می نشیند. = خوب خوابیدی؟ نمی دونی چقدر منتظر شدم تا از خواب بیدار بشی. برات تعریف بکنم؟ - تعریف کن. = فرشته پیامک زد که بدو بیا که کم آوردیم. حالا داداش هم سر سیستم داشت فوتبال بازی می کرد. به مامان گفتم یک کار واجب دارم. مامان هم گفت با خود داداشت صحبت کن. احمد هم که اجازه نمی داد. هر چی بهش می گفتم بابا ببین. این پیام. باید الان برم. می گفت تا بازیم تموم نشود نمی ذارم. می گفتم استپ کن و بعدش دوباره بازی کن و خلاصه هر چی گفتم فایده نداشت و دعوامون شد. تا اینکه یکی از دوستاش زنگ زد و رفت که با تلفن حرف بزنه منم نشستم و رفتم. بماند که بعد تلفنش باز کلی دعوا کردیم. خلاصه رفتم دیدم بچه ها با یک پسره درگیر شدن و دارن جوابش رو می دن. آن پسره هم سرتق، هی جواب این ها را می داد. یکی این یکی آن. منم رفتم جواب دادم و حسابی روشو کم کردیم - در مورد چی بگومگو داشتن؟ =در مورد چی؟ در مورد اینکه خانم ها باحال ترن یا آقایون دیگر. آن پسره می گفت خانم ها عرضه کاری را ندارن و اصلا حال نمی ده باهاشون بودن و حرف زدن. ما هم بهمون برخورده بود و جوابشو هی می دادیم. 🔸پیش خودم فکر کردم سر چه چیز پیش پاافتاده ای بحث کردند ولی نخواستم بزنم تو ذوق فرزانه و چیزی نگفتم. مامان با یک کاسه سوپ وارد اتاق می شود. ^ چیه خواهرا خلوت کردن؟ + چیزی نیست. داشتم داستان دعوامون را تعریف می کردم. ^ فرزانه سوپ می خوری؟ + آره. می روم برمی دارم الان. فرزانه به دو می رود به آشپزخانه طبقه پایین و برای خودش سوپ می ریزد و چون دیگر حوصله ندارد پله های به این بلندی را بالا بیاید از همان پایین داد می زند که بالا نمی آید و همان جا سوپش را می خورد. صدای تلفن بلند می شود و فرزانه جواب می دهد. + مامان، خاله پریه. می گن هستین جمعه بیان دیدنی؟ 🔹مامان نگاهی به من می کند و وقتی چهره بی تفاوت من را می بیند می گوید که تشریف بیارن. به مغزم فشار می آورم که بفهمم امروز چند شنبه است ولی روزها از دستم در رفته. - امروز چندشنبه است؟ ^ سه شنبه. بیا مامان جان، سوپت را بخور. بشقاب سوپ را می گیرم و قاشقی می خورم. خیلی خوشمزه است. ولی بعد از یکی دو قاشق معده ام درد می گیرد. مادر شربتی را می دهد بخورم و وقتی آن را می خورم بهتر می شوم. ^ دکتر گفت معده ات ممکنه درد بگیره و سریع تُرش کند. این شربت آلمینیوم ام جی را داده که هر وقت تُرش کردی و معده ات اذیت شد، بخوری. سریع آرومش می کند. بازم می خوری؟ - نه. ممنون. خیلی خوشمزه بود. ممنونم. مادر با همان لبخند همیشگی اش، بوسه ای بر پیشانی ام می زند. و به سمت در اتاق می رود ^ نرگس جان، مادر، کاری داشتی یک صدا بکنی می یام بالا. جزوه های درسیت را ریحانه خانم داده بودن، گذاشتم روی میزت. گوشی ات هم گذاشتم داخل شارژ همان جا کنارته. - ممنون 🔹گوشی را بر می دارم. هیچ پیامی نیامده. به نسیم پیام می زنم که دانشکده چه خبر؟ چه کار می کنن؟ جواب می دهد که خبر خاصی نیست. تو چه خبر؟ منم همان جواب را تحویلش می دهم. گوشی را می اندازم گوشه ای. یعنی این یک هفته که دانشکده نرفتم اصلا نپرسید من زنده ام یا مرده. حالا هم اصلا حالم را نمی پرسه. مگه ریحانه نرفته جزوه بگیره. نباید بگن چرا خودش نیومد. نباید سراغی ازم بگیره؟ از این همه بی احساسی و بی وفایی حالم به هم می خورد و از او ناراحت می شوم. انگار نه انگار که دو ساله با هم دوستیم. جزوه درسی ام را برمی دارم. از خط خوشش می فهمم مال مجید کوثری است . شروع می کنم به خواندن . هنوز خط اول را نخواندم که جزوه را پرت می کنم روی میز. حوصله هیچ کاری را ندارم. وقتی دیگر نمی توانم دانشکده بروم و فلج شده ام، درس و جزوه خواندن به چه درد می خورد؟ همین درس و دانشکده بود که من را به این روز در آورد. کاش آن روز نمی رفتم دانشکده و در خانه کمک مامان می کردم.. و باز هم اشکهایم سرازیر می شود. سرم را می برم زیر پتو و گوشه پتو را می کنم داخل دهانم تا صدابم بلند نشود و حسابی ضجه می زنم. @salamfereshte
ويروس.mp3
12.52M
🔎📖🔍 🔎📖🔍 ✅پرسش: در روایات است که #قم آشیانه اهل بیت علیه السلام است و با وجود تعداد زیادی از علما پس چرا کانون بیماری کرونا در قم است؟ آیا دعای علما اثر ندارد؟ 👈اشكال اصلي: با چه روش تحقيق #علمي ثابت شد كه قم مركز شروع بوده؟!!! بر فرض اثبات علمي 🌺 پاسخ از استاد محمدی ، کارشناس رادیو معارف 🔵ارسال سوالات از طریق ربات پیام رسان بله https://ble.ir/pasokhgoo_ir_bot 🔴 ارسال سوالات از طریق ربات پیام رسان گپ: https://gap.im/pasokhgoo_ir_bot 🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی ▪️ @pasokhgoo1 👈 #اعتقادی #کرونا
🔻از درد به خودم می پیچم. دل درد آمانم را بریده. دست هایم را روی دلم فشار می دهم تا دردم کمتر بشود ولی بیشتر می شود. می خواهم مامان را صدا کنم. صدا دری گلویم خفه می شود. گریه ام می گیرد. حالت تهوع می گیرم و می خواهم بالا بیاورم. ای خدا. نمی توانم تحمل کنم. چقدر باید درد بکشم. تمام وجودم کوفته است و درد می کند. این دل پیچه و درد چی بود که یک هو سراغم اومد. فقط می توانم اشک بریزم و با صدای خفه ای مامان را صدا کنم. می دانم که صدایم به یک متری هم نمی رسد. انرژی ای برایم نمانده که بخواهم بلند صدا کنم. در اتاق هم که بسته است. یواش یواش درد کمتر می شود و آرام می شوم. اشک هایم را پاک می کنم. نمی فهمم این درد چه بود. ولی، صبر کن ببینم، بوی بدی بلند می شود. مثل بوی دستشویی و ... وااای خدای من، وای نه. وای خدا حالا چی کار کنم. باز هم گریه را از سر می گیرم. حالا من چی کار کنم؟ پس این درد و دل پیچه حرکت روده هایم بوده. پس چرا ؟ خدایا با این بدبختی و آبروریزی چی کار کنم؟ فقط می توانم تو سر خودم بزنم و هی فحش بدهم و گریه کنم و گریه کنم و گریه کنم. کسی به در می زند. فکر می کنم فرزانه است. اگه بیاد تو و ببینه من جامو.. چی کار کنم؟ خاک بر سرم که اینقدر بدبختم. فکر اینجاشو نکرده بودم. باز هم صدای در می آید. داد می زنم برو. نیا تو. نمی خواهم کسی را ببینم. شبح فرزانه از پشت شیشه در محو می شود. سعی می کنم خودم را جا به جا کنم اما نمی توانم. غرق در کثافت شده ام و هیچ کاری نمی توانم بکنم. 🔸 باز هم صدای در می آید. - مگه نگفتم برو . نمی خوام کسی را ببینم. + منم مادر، نرگس جان. با اجازه می یام تو. - نه مامان. تو نیا. تو را خدا نیا. + چی شده نرگس؟ حالت خوبه؟ 🔻در اتاق را باز می کند و می آید داخل. به ثانیه نکشیده از جریان باخبر می شود. سرم را در بغلش می گیرد و می گوید اشکالی ندارد. سریع از دراور کنار اتاق چند دست ملحفه می آورد و از تو آشپزخانه نقلی بالا، کیسه زباله ای می آورد و کنار تختم می گذارد. همین طور قربون صدقه ام می رود و من هم گریه می کنم. روسری ام را از جالباسی بر می دارد و می اندازه روی صورتم. منم از خدا خواسته روسری را به صورتم فشار می دهم و گریه می کنم. از صدای در می فهمم که در اتاق را بسته و قفل کرده. بعد از چند دقیقه که باز صدای چرخاندن کلید می آید، می فهمم در اتاق را باز کرده. صدای پلاستیک دورتر و دورتر می شود و صدای در حمام را می شنوم. به اتاق برمی گردد و صندلی را کنارم می گذارد و می نشیند. روسری را از روی صورتم بر می دارد و با صورت باز و خندان نگاهم می کند. + چیزی نبود که. الان حالت بهتره؟ دکتر گفته بود که این حالت پیش می یاد. گفت ممکنه دلپیچه و حرکت روده ها را هم حس نکند. حالا تو حس کردی؟ - آره. خیلی درد داشت. + ناز خودمی عزیزم. خیلی خوبه که حرکت روده هاتو حس کردی. هر وقت این حالت را حس کردی بهم بگو. باشه؟ نزار دردت زیاد بشه. همون اول بگو. - باشه. + ریحانه خانم آمده بود. بهش گفته بودی نمی خوای کسی را ببینی. این گل را دادن به من و رفتن و گفتن سلام برسونم. 🔸نگاهی به گل مریم روی میزم می اندازم. دو تا گل مریم وسط 5 تا رز قرمز با شویدی های اطرافش خیلی قشنگ تزیین شده بود. بوی گل مریم را تازه حس می کنم. - فکر کردم فرزانه است. نمی خواستم بیاد تو و این وضعیت رو... + کار خوبی کردی. اشکالی ندارد. ریحانه خانم هم درک می کند. سرم را می اندازم پایین. صدای بلبلی که آخرش به خفگی می رسد بلند می شود. + خاله ات اینا اومدن. الان بابا می آید و می یاردت پایین. من برم در را باز کنم. 🔹بابا از پله ها دارد بالا می آید و در راه پله ها صحبتی با مامان می کند و وارد اتاق می شود. ویلچر را از پشت میزم به کنار تخت می آورد و من را بغل می کند. چقدر لذت دارد که پدر بغلم می کند. خیلی به آغوشش نیاز داشتم. من را روی ویلچر می گذارد. می خواهد پاهایم را مرتب کند ولی من دستم را از دور گردنش باز نمی کنم. چشمانم را بسته ام و بغلش کرده ام. پدر مقاومت نمی کند و من را در آغوشش می گیرد و فشار می دهد. گریه ام می گیرد. - چرا من اینقدر بدبختم بابا؟ چرا فلج شدم ؟ حالا دیگر هیچ کاری نمی تونم بکنم = درست می شود باباجان. درست می شود. به خدا توکل کن. @salamfereshte
🔹مدتی در آغوش پدر گریه می کنم. دست هایم را از دور گردن پدر باز می کنم و در خودم فرو می روم. پدر چند بار محکم پشتم می زند و لبخندی تحویلم می دهد. پاهایم را مرتب می کند. کیسه ادرار را کنار ولیچر جاسازی می کند به صورتی که دیده نشود. پتو مسافرتی ای که مادر کنار تختم گذاشته را روی پاهایم می اندازد. شانه را دستم می دهد تا موهایم را شانه کنم. گل سرم را که می زنم ویلچر را هل می دهد سمت پله ها. + چطوری می خوای من را از پله ها ببری پایین؟ کمرت درد می گیرد بابا. نمی خواد. همین جا می مونم = نه جانم. کار سختی نیست. چند روزه این بالا موندی. می ریم پایین هم مهمان ها را می بینی و هم حال و هوات عوض می شود. 🔻ویلچر را دم پله ها سرو ته می کند و اول خودش از پله ها پایین می رود و با کنترل دست و پاهایش، ولیچر را یکی یکی از پله ها پایین می برد. - به به. نرگس خانم. می گفتی ما می آمدیم بالا. خدا بد نده خاله. حالت خوبه؟ بهتری؟ + سلام خاله پری. خوبم . ممنون. = گفتم بیارمش پایین حال و هوایی هم عوض کند. خوش اومدید پری خانم. بفرمایید. نرگس جون را هم می یارم کنارتون .بفرمایید. 🔸همه به سمت پذیرایی می رویم و می نشینیم. خاله پری و دختر خاله ها رو به روی من می نشینند و مادر کنارم. پدر دم در می نشیند و خیلی معذب هست. امروز خاله پری کمتر آرایش کرده. هر وقت می رود بیرون آرایش کردنش به راه است ولی خانه ما که می آید از غلظتش کم می کند. لباس آبی روشنی پوشیده که رگه های سبز طاووسی دارد و با تار و پودهای طلایی بین این ها، جلوه ی بیشتری می کند. خاله پری روی وزن و تناسب اندام خیلی حساس است. برای همین لاغر و خوش اندام است. شلوارش از آن شلوارهای جدید است که مد شده و خیلی ها را دیده ام که می پوشند. بدن نماست و حسابی ساق پاهای خوشگل خاله را نشان می دهد. یکی از همین شلوارهای ساپورت را هم برای من هدیه آورده بودند ولی من چون دوست دارم شلوارم سفت و محکم باشد هنوز استفاده نکرده ام. سلیقه است دیگر. از شلوارهای نرم و وِل خوشم نمی آید. 🔹خاله مقنعه آبی آسمانی سرش کرده و کمی از موهای خرمایی اش را از مقنعه اش بیرون گذاشته. رنگ موهایش با رنگ مقنعه اش خیلی به هم نمی آیند. می توانم حدس بزنم مقنعه را دم در خانه مان سرش کرده. خاله عادت به مقنعه سرکردن ندارد و وقتی خانه ما می آید این مقنعه را که مادرم برایش دوخته سر می کند تا هم مادر خوشحال تر بشود که از هدیه اش استفاده می کند و هم حجابش را جلوی مادر و پدرم بیشتر رعایت کند. گاهی که مادر آلبوم عکسش را بهم ما نشان می دهد از دیدن قیافه خاله تعجب می کنم. در آلبوم، چهره خاله خیلی مذهبی تر از الانش است. چادر و پوششی کامل دارد و شرم و حیای خاصی در چهره اش پیداست. خاله پری دست می برد که مقنعه اش را در بیاورد. 🔹پدر با اجازه ای می گوید و می خواهد اتاق را ترک کند که خاله پری رو به پدر می گوید: - تشریف داشته باشید حاج آقا. = صاحب تشریف هستید. جایی کار دارم باید برم. می بخشید تنهاتون می ذارم. - بزرگوارید. می بخشید جواد خدمتتون نرسیده. می دونید که. ی سری مسائل هست که خانه نشینش کرده. کاراش را هم آورده داخل خانه. هر چی بهش گفتم مرد! پاشو بریم زشته، انگار که کارنشدنی را از او خواستم. - درک می کنم پری خانم. ان شاالله که درست می شود. خدمت از ماست. ما باید خدمتتون برسیم. با اجازتون.خدانگهدار همگی 🔸همه خداحافظی ای می گوییم و پدر از اتاق بیرون می رود و در را پشت سرش کامل می بندد. بلافاصله لبخندی روی لب های دختر خاله ها می آید. انگار به زنجیر کشیده شده بودند و الان از زنجیر آزاد شده باشند هر دو ناگهانی از جا بلند می شوند و شبه مانتوهابشان را در می آورند. یک چیزی مثل شنل که فقط با یک بند جلویش بسته شده. پریناز، دختر خاله آخری رو به مامان می گوید: - خاله لباسم خوشگله؟ 🔻و سریع همان یک گره نیم بندی که به شنل زرشکی اش بسته بود را باز می کند و شنل را از روی دوشش می اندازد.. دستان لاغرش از هر دو طرف باز می شود و دور خودش می چرخد. @salamfereshte
🔸پیراهن نارنجی رنگی پوشیده که پارچه اش از سرشانه به صورت ضربدر روی کمر به هم رسیده و چین های پارچه با مهارت خاصی جلوی بدن را تا حدی پوشانده. یقه بازی دارد اما پشت گردنی هم دارد. دامن کوچک چین داری سرش هست که چین هایش اتو نشده و شق و رق روی هم افتاده. همین طور که دور خودش می چرخد معلوم می شود که از پشت همان یک تیکه پارچه را هم ندارد. قد دامنش اینقدر کوتاه است که وقتی دور خودش چرخ می زند، باد می رود زیر دامنش و در هوا معلقش می کند و ساپورت نارنجی رنگی که زیرش پوشیده تا بالاترین قسمتش نمایان می شود. همه چیزش را ست نارنجی کرده. مادر از جا بلند می شود. صورتش را می بوسد و نوازشش می کند. از جنس لباسش تعریف می کند و می گوید باید عین همین پارچه را بخرد و برایش با دستان خودش یک لباس بدوزد. از او می پرسد چه رنگی را دوست دارد؟ پریناز هم می گوید نارنجی. مانده ام نارنجی چه دارد که اینقدر دوستش دارد. 🔹خاله پری تعارفات معمول را شروع می کند که نمی خواهد و می دهم خیاط لباس بهتری برایش بدوزد و ... که مادرم می گوید: * نه خواهر جان، دوست دارم برای خواهرزاده ام یک لباس برازنده اش بدوزم. مگه نه پریناز؟ دوست داری خاله؟ > بله خاله جان. خیلی دوست دارم. دختر خاله وسطی از کیف مدرسه اش کتابی را در می آورد و شروع می کند به ورق زدن - حالا نمی شود یک موقع دیگر درس بخونی؟ نیم ساعت که به جایی بر نمی خوره! ناسلامتی اومدی خانه خاله ات ها!! انگار نه انگار که کسی چیزی گفته. حتی سرش را هم بالا نمی آورد. صفحه مورد نظرش را پیدا می کند و شروع می کند به خواندن. شنل سرمه ای رنگش را باز نکرده و تنها گرهش دست نخورده باقی مانده. 🔻دختر خاله اولی هم که زیر شنلش، در حال درست کردن صورتش بوده، شنل را کنار می زند. مادر درجا خشکش می زند. لااقل من احساس می کنم که خشکش زده. خاله پری با افتخار به دخترش نگاه می کند. ورانداز کردن سرتاپای شهناز، کمی بیشتر طول می کشد چون خییلی به خودش رسیده. تمام مدتی که پریناز داشته خودنمایی می کرده و لباس و نرمشش را نشان مادرم می داده، شهناز داشته آن پشت خودش را مرتب می کرده. خودش شروع می کند به توضیح دادن که پنکیک و کرم پودر و بقیه نرم کننده ها را قبلا از خانه زده بوده. ریمل و خط چشم را خاله پری برایش کشیده بوده و دور لبش را هم داشته می کشیده که مادر صدایش می زند و می گوید که آژانس دم در منتظر است. چون دیده وقت ندارد فقط خط لبش را کشیده و رژ لبش را داخل ماشین کشیده که چهره اش خیلی ضایع به نظر راننده نیاید و الان داشته سایه چشم و رژ لبش را درست می کرده. اولین باری بود که می بینم شهناز آرایش می کند. * خیلی خوب خودت را آرایش کردی ولی فکر می کنی خاله جان، الان موقعش هست؟ بهتر نیست بزاری کمی دیرتر ؟ الان شما درس و دانشگاه داری و این ها وقتت را می گیرد شهناز جان. < نه خاله جان. تو دانشگاه اکثر دخترا همین طوری ان. خودشون بهم یاد دادن که از شبکه فلان ماهواره یاد گرفتن و منم نگاه کردم و چندباری امتحان کردم و الان اینی شد که می بینین. دانشگاه که درسش سخت نیست که خاله. به همه کارام می رسم. - اره خواهر، می بینی چقدر قشنگ خودش را آرایش کرده؟ دست من را از پشت بسته. جوونه و ابتکار و خلاقیت دارد. از کانال فشن ماهواره هم بعضی چیزا را دیده. مدل لباس پریناز را هم از همون جا در آوردیم و دادیم براش دوختن. یک لباس سبز خیلی خیلی کم رنگ هم شهناز دارد که چون ملیله دوزی هاش اماده نبود امروز نپوشید. آنم خیلی قشنگه. 🔸مادر دیگر چه بگوید! فرزانه پیشدستی ها و ظرف میوه را از آشپزخانه می آورد. خیلی آرام و با طمانینه پیشدستی ها را جلوی مهمان ها می چیند و با همان آرامش، ظرف میوه را دست می گیرد. لباس فرزانه در مقایسه با لباس دختر خاله ها مثل کنده ی درخت می ماند. شهناز با آن چهره آرایش کرده و لباس تنگ زرشکی و یقه قایقی اش کجا و بلیزدامن فرزانه کجا. یک بلوز صورتی کمرنگ که رویش با زیبایی خاصی شکوفه های بهاری گلدوزی شده. و یک دامن سرمه ای فون که جلوی سمت راست دامن از همون شکوفه های بهاری گلدوزی شده. جوراب سفید نویی که همیشه برای مهمانی هایش کنار می گذارد و سفید سفید است. پاهایش را مرتب کنار هم گذاشته و کمی دولا شده و ظرف میوه را جلوی خاله می گیرد و بفرمایی می گوید. - ممنون خاله جان، چه با وقار شدی فرزانه جان، دیگر وقت عروس شدنته ها فرزانه لبخندی از سر رضایت می زند. از تعریف خاله تشکر می کند @salamfereshte
💎متن دعای هفتم صحیفه سجادیه که رهبر انقلاب خواندن آن را به مردم توصیه کردند: 🔸و كَانَ مِنْ دُعَائِهِ عَلَيْهِ السَّلَامُ إِذَا عَرَضَتْ لَهُ مُهِمَّةٌ أَوْ نَزَلَتْ بِهِ، مُلِمَّةٌ وَ عِنْدَ الْكَرْبِ : 🔹🔹🔹🔹🔹 يَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَكَارِهِ، وَ يَا مَنْ يَفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ يَا مَنْ يُلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَى رَوْحِ الْفَرَجِ. ذَلَّتْ لِقُدْرَتِكَ الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِكَ الْأَسْبَابُ، وَ جَرَى بِقُدرَتِكَ الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَى إِرَادَتِكَ الْأَشْيَاءُ. فَهِيَ بِمَشِيَّتِكَ دُونَ قَوْلِكَ مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِكَ دُونَ نَهْيِكَ مُنْزَجِرَةٌ. أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِي الْمُلِمَّاتِ، لَا يَنْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا يَنْكَشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا كَشَفْتَ وَ قَدْ نَزَلَ بِي يَا رَبِّ مَا قَدْ تَكَأَّدَنِي ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بِي مَا قَدْ بَهَظَنِي حَمْلُهُ. وَ بِقُدْرَتِكَ أَوْرَدْتَهُ عَلَيَّ وَ بِسُلْطَانِكَ وَجَّهْتَهُ إِلَيَّ. فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُيَسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ. فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِي يَا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِكَ، وَ اكْسِرْ عَنِّي سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِكَ، وَ أَنِلْنِي حُسْنَ النَّظَرِ فِيمَا شَكَوْتُ، وَ أَذِقْنِي حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِيمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِيئاً، وَ اجْعَلْ لِي مِنْ عِنْدِكَ مَخْرَجاً وَحِيّاً. وَ لَا تَشْغَلْنِي بِالِاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِكَ، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِكَ. فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بِي يَا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَيَّ هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَى كَشْفِ مَا مُنِيتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِيهِ، فَافْعَلْ بِي ذَلِكَ وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْكَ، يَا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِيمِ. 🌺ترجمه دعای هفتم: اي آنكه گرهِ كارهاي فرو بسته به سر انگشت تو گشوده مي‌شود، و اي آن كه سختيِ دشواري‌ها با تو آسان مي‌گردد، و اي آن كه راه گريز به سوي رهايي و آسودگي را از تو بايد خواست. 🔻سختي‌ها به قدرت تو به نرمي گرايند و به لطف تو اسباب كارها فراهم آيند. فرمانِ الاهي به نيروي تو به انجام رسد، و چيزها، به اراده‌ي تو موجود شوند، و خواستِ تو را، بي آن كه بگويي، فرمان برند، و از آنچه خواستِ تو نيست، بي آن كه بگويي، رو بگردانند. تويي آن كه در كارهاي مهم بخوانندش، و در ناگواري‌ها بدو پناه برند. هيچ بلايي از ما برنگردد مگر تو آن بلا را بگرداني، و هيچ اندوهي بر طرف نشود مگر تو آن را از دل براني. ☘️اي پروردگار من، اينك بلايي بر سرم فرود آمده كه سنگيني‌اش مرا به زانو درآورده است، و به دردي گرفتار آمده‌ام كه با آن مدارا نتوانم كرد. اين همه را تو به نيروي خويش بر من وارد آورده‌اي و به سوي من روان كرده‌اي. آنچه تو بر من وارد آورده‌اي، هيچ كس باز نَبَرد، و آنچه تو به سوي من روان كرده‌اي، هيچ كس برنگرداند. دري را كه تو بسته باشي. كَس نگشايد، و دري را كه تو گشوده باشي، كَس نتواند بست. آن كار را كه تو دشوار كني، هيچ كس آسان نكند، و آن كس را كه تو خوار گرداني، كسي مدد نرساند. 🍀پس بر محمد و خاندانش درود فرست. اي پروردگار من، به احسانِ خويش دَرِ آسايش به روي من بگشا، و به نيروي خود، سختيِ اندوهم را درهم شكن، و در آنچه زبان شكايت بدان گشوده‌ام، به نيكي بنگر، و مرا در آنچه از تو خواسته‌ام، شيرينيِ استجابت بچشان، و از پيشِ خود، رحمت و گشايشي دلخواه به من ده، و راه بيرون شدن از اين گرفتاري را پيش پايم نِه. 🔻و مرا به سبب گرفتاري، از انجام دادنِ واجبات و پيروي آيين خود بازمدار. اي پروردگارِ من، از آنچه بر سرم آمده، دلتنگ و بي‌طاقتم، و جانم از آن اندوه كه نصيب من گرديده، آكنده است؛ و اين در حالي است كه تنها تو مي‌تواني آن اندوه را از ميان برداري و آنچه را بدان گرفتار آمده‌ام دور كني. پس با من چنين كن، اگر چه شايسته‌ي آن نباشم، اي صاحب عرش بزرگ. @salamfereshte
دعای سلام الله الکامل با صدای استاد فرهمند.mp3
5.61M
🌹حتما بشنوید: 🍀دعای بسیار زیبا و آرامش بخش استغاثه به امام زمان عجل الله تعالی فرجه با صدای استاد فرهمند نووووشتان @salamfereshte