#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_هشتاد_و_هشت
🔹خاله پری کفش های ما را دم در دیده است و با نگاهش دنبالمان می گردد. من و ریحانه بلند می شویم و جلو رفته، سلام می کنیم. خاله پری خوش آمد می گوید. شهناز می گوید:
^ ریحانه خانم زحمت کشیدن اومدن دنبالمون برای جشن هیات. نگفتین بابا کجاست؟
+ بابا رفت سر کار. حالش خوبه. نگران نباش. برو دخترم حاضر شو. دستشون درد نکنه. منم خودمو رسوندم خونه که بچه ها رو بیارم هیات. زحمتتون شد ریحانه خانم. خدا از خواهری کمتون نکنه.
+ اختیار دارید. انجام وظیفه است خاله خانم جان. شما هم تشریف بیارید هیات. خیلی خوشحال می شیم
= خیلی دوست دارم بیام ولی دیشب رو بیدار بودم با آقا جواد صحبت می کردیم. فکر نکنم کشش داشته باشم. برم بخوابم بهتره. شاید ی ساعت دیگه هم جواد بیاد. خونه باشم بهتره.
+ هر طور صلاح بدونین. شب هم می تونم بچه ها رو برگردونم.
🔸مهناز و پریناز که حاضر و آماده در حال پایین آمدن از پله ها هستند، با شنیدن صدای مادر، صدا بلند کرده و سرعت پایین آمدنشان را بیشتر می کنند. پریناز در آغوش مادرش می پرد و نزدیک است گریه کند. مهناز از دل نگرانی اش می گوید و اینکه چرا گوشی شان خاموش بوده. خاله پری هر دو دخترش را نوازش می کند و تا شهناز برود و حاضر شود، خلاصه ای از آنچه گفته بود را برای بچه ها تعریف می کند. خاله پری، نگاهی به صورت من انداخته و می گوید:
= نرگس جان گرمته؟ صورتت قرمز شده. برو ی آبی به سر و صورتت بزن. بچه ها چرا کولر رو روشن نکردین؟
" نمی دونم. حواسمون نبود. الان می رم می زنم.
🔻مهناز کنترل کولرگازی را از روی میز جلوی تلویزیون برداشته و دکمه اش را می زند. دراین فاصله، من به آشپزخانه که همان نزدیکی هاست می روم. آبی به صورتم زده و از زیر روسری ای که مدل لبنانی بسته امش، گردنم را نیز با آب سرد، خنک می کنم. یخچال ساید بای ساید خاله پری، صدایم می کند برای خوردن یک لیوان آب تگری. نگاهی از سر نیاز به آن می کنم. ریحانه هم به اصرار خاله می آید آبی به سر و صورت خود بزند. منتظر می شوم. روی یخچال خاله، عکس دخترها با چند پروانه زیبا، چسبیده شده. یک ورق دیگر هم هست که رویش اعدادی نوشته شده. جلوتر می روم تا بچه ها را بهتر ببینم. عکس شان مال همین حیاط خانه است. چقدر همه شاد هستند. مهناز که جلوی آشپزخانه منتظر ما ایستاده اند می گویند:
" عکس مال پارساله. چند وقتیه مامان گذاشته رو در یخچال
- آره می گم قبلا ندیده بودمش.
🔹مهناز انگار چیزی یادش آمده باشد جلو می آید. خودکاری را از گوشه کابینت برمی دارد و روی ورق عددی را یادداشت می کند. می گوید:
" ی نذر صلواته. هر کی هر چی فرستاد، می یاد می نویسه.
🔸ریحانه مشغول سرکردن روسری است. خاله پری وارد آشپزخانه می شود. نزدیک مهناز می ایستد و به من می گوید: نرگس جان، اون خط شما که نیست؟ ردِّ نگاهش را می گیرم. اشاره به عددی است که روی برگه یادداشت شده. می گویم:
- نه خاله جان. من تازه این برگه رو دیدم.
" این عدد رو نه من نوشتم نه مامان نه بچه ها.
- پس کی نوشته؟
= شاید خواهر نوشته.
- مامان؟ نمی دونم. شایدم آقا جواد نوشته باشن.
🔹خاله پری و مهناز به همدیگر نگاه می کنند. مشخص است اصلا به این گزینه فکر هم نکرده اند. لبخند کمرنگی روی صورت خاله می نشیند که نمی دانم به خاطر من و ریحانه است، یا اینکه شاید آقا جواد تعدادی صلوات روی برگه نوشته باشد، یا به خاطر اینکه همان لحظه، شهناز هم حاضر و آماده دمِ در آشپزخانه پیدایش می شود. در هر صورت، با آمدن شهناز، مجوز رفتن مان صادر شده و پیش به سوی جشن افطاری هیئت، حرکت می کنیم.
🔻آنقدر هیات شلوغ است و همه مشغول کار هستند که احساس می کنیم خیلی دیر آمده ایم و افطاری هم تمام شده در حالی که هنوز، دو ساعتی به افطار مانده است. زولبا بامیه ها در بشقاب ها گذاشته شده و گوشه ای ماهرانه چیده شده. سبزی خوردن و پنیر و خرما هم همین طور. پارچ هایی که قالب های یخ، دیواره شان را حسابی بخار انداخته گوشه دیگر قرار دارد.
🔸سر در آشپزخانه، کمی می ایستم تا شاید کاری باشد اما، کاری نیست. ریحانه دستم را می گیرد که یعنی بیا برویم، کاری نیست. می گویم:
- حیف شد. نشد کمکی کنیم.
+ نگران نباش. اصل کمک، موقع سفره انداختنه.
🔻کنار دخترخاله ها می نشینیم و به سخنران گوش می دهیم. برنامه بعدی شان، کلیپ قرآنی است. هم زمان، یکی از بچه ها نکاتی را به صورت ادبی، دکلمه می کند. این ترکیب و شیوه اجرا را در برنامه های قبلی شان هم دیده ام اما برای دخترخاله ها تازگی دارد.
@salamfereshte
💎وقت خلوت
☘️مکرّر عرض کردهایم که اگر ماها از سحر استفاده نکنیم، در این دنیای شلوغ، وقت دیگری نداریم برای خلوت با خودمان، با دلمان، با خدای خودمان؛ واقعاً وقتی باقی نمیماند. ما گرفتاریم؛
🌼 در این ۲۴ ساعت، چند ساعتش که خوابیم، آن ساعتهایی هم که بیدار هستیم، گرفتاریم؛ هر کسی یک مشغولیّتی دارد یا مشغولیّتهای مختلفی دارد. آن فراغتهایی که وجود داشت، امروز وجود ندارد -
🌸[البتّه] نقص زمانه نیست، طبیعت زمانه است- بالاخره امروز وسایلی هست و زندگی، یک زندگی ماشینی است. امروز پدیدههایی وجود دارد که این پدیدهها در گذشته وجود نداشته؛ [لذا] گرفتاری زیاد است. نمیشود در ایّام روز -چرا، [البتّه] اوحدیّ از مردم، در حال حرکت، در حال معامله، در حال کار فنّی، در حال کار با رایانه، در همهی اوقات با خدای متعال مأنوسند و مشغول ذکرند و ذکر دائم دارند: اَّلَّذینَ هُم عَلی صَلاتِهِم دائِمون؛
🍃 بعضیها این جور هستند که دائم در نمازند؛ حالا ما که دستمان به دامن آنها نمیرسد و از آنها دوریم، ولی کسانی آنجور هستند- فرصت ما فقط سحر است؛ اگر چنانچه سحر را از دست بدهیم، دیگر واقعاً فرصتی باقی نمیماند. خداوند انشاءاللّه همهتان را محفوظ بدارد.
📚بیانات مقام معظم رهبری دامت برکاته در جلسه درس خارج فقه در تاریخ ۱۳۹۸/۰۲/۱۰
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_هشتاد_و_نه
🔹برنامه بعدشان مدیحه خوانی است. مداح روی صندلی می نشیند. پنکه را به سمتش روشن می کنند. دیگر از لیوان آب ولرم خبری نیست. صدایش هم بگیرد باید ادامه دهد. دعا می کنم صدایش نگیرد و گلویش اذیت نشود. شروع به مدیحه خوانی می کند. در وصف امام حسن مجتبی علیه السلام. چه شعر زیبایی است. به ریحانه نگاه می کنم. از سر شوق و محبت، خیره مداح شده و اشک می ریزد. به بقیه نگاه می کنم. برخی ها مشغول حرف زدن اند. آنهایی که گوش می دهند همه در فضای دیگری به سر می برند. برخی اشک ریخته و جانم آقا جانم آقا می کنند.
🔸مداح لابلای مدحش، از جمع صلوات می گیرد. چقدر این جور جمع ها جالب است و روح نواز. به دختر خاله هایم نگاه می کنم. در سکوت، مانند من، به مداح و ریحانه و بقیه خانم ها نگاه می کنند و متعجب اند. مداح به صورت حرفه ای، لحن مدح خوانی اش را به مولودی خوانی تغییر می دهد و شور می دهد. اشاره که می کند، برخی دختر خانم ها از گوشه و کنار، از جا بلند شده و به وسط سالن، روبروی مداح می آیند و می نشینند. ریحانه می گوید: بریم جلو؟ با دخترخاله ها همگی می رویم قاتی آن ها. کف می زنیم و جواب مداح را با تکرار بندها، می دهیم. خانم های پیرتر، روی صندلی و مبل های اطراف نشسته اند و همه جوان تر ها، جلو آمده اند. مداح دست در کاسه شکلات می کند و با همان لحن مولودی ای که می خواند، می گوید: "ماه رمضونه نمی شه بهتون شکلات پرت کنم. و همه می خندیم. "
🔹برنامه ها تقریبا تمام شده و همه بلند شده اند برای تغییر فضا. سفره های یک بار مصرف دست بچه ها می چرخد و دو ردیف سفره را می اندازند. نصف دیگر را برای ادای نماز جماعت، باز نگه می دارند. همه چادر سر کرده و بیشتر خانم ها، در صف های نشسته اند. یاالله حاج آقا با صدای ربنای رادیو مخلوط می شود. خانم ها به گوشه ای می روند که حاج آقا راحت رد شود. حاج آقا از گوشه، به سمت سجاده حرکت می کند. می نشیند و منتظر الله اکبر رادیو است. صف ها دوباره تشکیل شده و به خاطر حضور حاج آقا، سکوت، حاکم می شود. اذان را می دهند. حاج آقا مشغول گفتن اذان است که زودتر از رادیو تمام می شود. قامت می بندد و صف های خانم ها، همه بی حرکت، اقتدا می کنند. من، ته صف به همراه خواهر و دخترخاله و ریحانه، کنار دیوار ایستاده ام. نماز خواندن برایم راحت تر شده اما گاهی موقع برخواستن، کمرم می گیرد و باید دستم به جایی بند باشد.
🔸بعد از نماز، حاج آقا به طبقه بالا رفته و پذیرایی می شود. دو ردیف سفره دیگر، پهن می شود و همزمان خانم ها سر سفره ها می نشینند و عده ای هم مشغول چیدن و پذیرایی می شوند. ریحانه مرا می نشاند و می گوید: از دخترخاله ها خوب پذیرایی کن. حواست به اطرافت هم باشه. من برم کمک کنم به جای جفتمون. از نیتش خوشحال می شوم. من هم با پذیرایی از بچه ها و دادن آب و چایی و نانی که در سفره مان هست به خانم های دیگر، سعی می کنم کمکی کرده باشم و در نیتش، ریحانه و همه را شریک می کنم. بلکه خدا هم از من بپذیرد.
🔹همان طور که مشغول خوردن سوپ هستیم، ریحانه و بقیه خانم ها را نگاه می کنم. معمولا در دیدارهایم با خانم های هیئت، همین کار را می کنم. ازشان برخی چیزها را یاد می گیرم. خیلی سخت کوش و موقع کار، در عین حالی که لطافت و مزاح با یکدیگر دارند، در انجام دادن کارشان جدیت به خرج می دهند. همین ها را مهناز در گوشم زمزمه می کند. لبخند زده و قاشق دیگری از سوپ را می خورم. نیم نگاهی به در دارم. ریحانه مجمع بزرگی را بالای سرم گرفته و معصومه خانم، یکی یکی غذاها را برمی دارد و به تک تک مان با احترام و به سرعت، تعارف می کند. به من دوتا می دهد و می گوید:
- این باشه برا فرزانه خانم.
🔸و نفرات بعد از من را می دهد. در سالن باز باز است تا گرمایی که ناشی از ازدحام جمعیت است، خارج شود. کولر و پنکه ها همه روشن اند. فرزانه که از درگاه، وارد می شود، خیالم راحت می شود و همان جا به مادر پیامک می دهم که :
- فرزانه اومد.
🔻مادر جواب می دهد:
- ممنون خبر دادی. خوش بگذره. با خاله ات هم حرف زدم. سلام برسون.
تازه یادم می افتد که قرار بود هر اتفاقی افتاد را به مادر بگویم. شرمنده می شوم و جواب می دهم:
- شرمنده مامان. یادم رفت. خوب بود حالشون. بچه ها با ما هستند. تا ی ساعت دیگه ان شاالله می یایم. ببخشید.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_نود
🔹 ریحانه و بچه هایی که مشغول پذیرایی هستند، سر سفره کوچکی می نشینند و هر چه مانده را تقسیم می کنند. نگاه می کنم. سوپی که نمانده. زولبیا بامیه هم هیچ. خانم نوری، ظرف خرمایی را به سمت بچه ها تعارف می کند و بچه ها دست به دست بین خودشان می گردانند. خانم نوری و ریحانه کمی با هم حرف می زنند. افطار خانم نوری که تمام می شود، آرام بلند شده و لیوانی چایی می ریزد. یک لیوان دیگر هم پر می کند و به سمت گوشه سالن، می رود. پریناز، تشنه اش است و پارچ آب جلویمان خالی است. فرزانه بلند می شود که برایش آب بیاورد. به شهناز نگاه می کنم. لیوان چایی دستش است و دو حبه قندی که دست خانم نوری بوده، کف دستش قرار می گیرد. خانم نوری کنارش می نشیند و با هم مشغول صحبت می شوند. ریحانه را نگاه می کنم. انگار انرژی نگاهم را گرفته باشد، به سمت نگاه کرده و لبخند می زند. اشاره به شهناز می کنم. سر تکان می دهد و پلک هایش را می بندد که یعنی خیالت راحت.
🔸دیگر نمی توانم در جمع کردن سفره کمک نکنم. با همان عصا، هر چه در توانم است، جمع کرده و دست به دست می کنم. عده ای چادر به سر کرده و مشغول رفتن اند. عده ای جلوی سینک ظرفشویی در صف انتظار، ایستاده اند تا کمکی کنند. ریحانه، روی فرش دنبال چیزی می گردد. روی نوک پنجه نشسته و وجب به وجب جلو می رود. چیزی برمی دارد و کف دست دیگرش می گذارد. روی صندلی ای می نشینم. فرزانه و مهناز و پریناز با همدیگر مشغول حرف زدن اند. به ریحانه می گویم:
- چی کار می کنی؟ کمک می خوای؟
+ آره ی کمک بده. صلوات بفرست خرده برنجی نونی این وسط از چشمم در نره. قربونت
🔹پس روی زمین دنبال دانه برنج های ریخته شده می گردد. این دیگر کیست. یادم نمی آید تا به حال این کار را در هیچ سفره جمع کردن یا مهمانی ای انجام داده باشم و حتی دیده باشم. مشغول صلوات فرستادن می شوم. شهناز، چشمانش به اشک نشسته و با صدای آهسته ای، مشغول صحبت است. چند صلواتی را به نیت آرامش دل شهناز و حل مشکلاتش می فرستم و مجدد نیت را به در نرفتن دانه برنج و خرده نان ها از چشم ریحانه برمی گرداند.
🔸از جمعیت، کمتر و کمتر می شود. به ساعت نگاه می کنم. نزدیک ده شب است و دیگر خوب است که برویم. شهناز، آرام تر شده و این بار، خانم نوری در حال صحبت کردن است. در دل، دعایش می کنم که حواسش به دختر خاله ام هست و کمکش می کند. ریحانه از آشپزخانه بیرون می آید و دست روی شانه ام می گذارد. سرش را به موازات گوشم قرار داده و آرام می گوید: بریم نرگس جان؟ دیرشون نشه. گوشی را در می آورم که ساعت را نگاه کنم. پیامک دارم. ساعت از ده شب گذشته است. پیامک از مادر است:" با خاله صحبت کردم بچه ها امشب اینجا بمونن. "پیام را برای ریحانه می خوانم. خوشحال می شود اما باز هم می گوید:
+ کار اینجا نهایت یک ربع دیگه تموم می شه اما اگه ما یک ربع هم زودتر برسیم بهتره. به نظرم بریم. بچه ها هستند. درست نیست شم اینجا معطل من بشین.
🔹و خودش شروع می کند به حاضر شدن. به فرزانه اشاره می کنم که حاضر شوند. از جا بلند می شوند و به سمت مانتو و چادرهایشان می روند. شهناز هم صحبتش تمام شده و اگرچه هنوز غمگین است اما با لبخند، تشکر می کند و به سمت وسایلش می رود. حرفی نمی زند و لباس هایش را می پوشد. در این فاصله، به سمت خانم نوری رفته و از ایشان تشکر و خداحافظی می کنم. از بقیه خانم ها هم خداحافظی کرده و به سمت در خروجی می رویم.
🔸از ریحانه دعوت می کنم که فردا به خانه مان بیاید که جمعمان جمع است. عذرخواهی می کند و موضوع مهمانشان را پیش می کشد. فضا را مناسب می بینم که بپرسم:
- راستی چند وقته هی می خوام بپرسم. مهمونتون کیه؟
+ عموم و خانواده شون هستن.
- همون که حالشون بد بود؟
+ بله. پدر تونستن بیارنشون. خیلی سخت. حالشون هم خیلی خوب نیست. گاهی وسط روز می بریمشون بیمارستان.
🔻چهره ام غمگین می شود. بچه ها داخل رفته اند و لای در را باز گذاشته اند. ریحانه پیشانی ام را می بوسد و می گوید:
+ خیلی خوش گذشت. ممنونم که مراقب خودت و همه هستی.. تو خیلی گلی.. ما رو هم دعا کن نرگس جان
🔹پاسخ محبت هایش را می دهم. سوار ماشین شده و انتهای کوچه، ماشین را سر جای همیشگی اش، پارک می کند و داخل خانه می رود. من هم داخل شده و یکراست پیش مادر می روم. از اینکه چهره اش غبار غم ندارد، کمی خیالم از بابت خاله راحت می شود. مادر کمک می کند به اتاقم بروم. همان جا لباس هایم را روی صندلی می گذارم و روی تخت دراز می کشم. عجیب خوابم می آید. بعد از ظهر هم نتوانستم چرتی بزنم. در افکار اینکه دیشب بین خاله و آقا جواد چه اتفاقی روی داده، خوابم می برد.
@salamfereshte
▪️امام علی علیه السلام: الدُّنيا دارُ بَلاءٍ ، وَالآخِرَةُ دارُ الجَزاءِ ودارُ البَقاءِ ؛ فَاعمَل لِما يَبقى ، وَاعدِل عَمّا يَفنى ، ولا تَنسَ نَصيبَكَ مِنَ الدُّنيا .
🔻دنيا سراى آزمايش [و عمل] است و آخرت، سراى سزا ديدن و خانه ماندگارى است. پس براى آنچه ماندگار است، كار كن و از آنچه نابود مى شود، روى بگردان و [در عين حال ،] بهره ات از دنيا را فراموش مكن.
📚الأمالي للمفيد : ص 268 ح 3
@salamfereshte
#حدیث
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_نود_و_یک
🔹نصف شب از خواب بیدار می شوم. یادم می آید دختر خاله ها قرار بود امشب را اینجا بخوابند. از خودم شرمنده می شوم. حتی نمی دانم چه کردند. از بس خسته بودم بیهوش شدم. از جا برمی خیزم. فرزانه در اتاقش نیست. پایین می روم. مادر بیدار است و سحری درست می کند. دخترخاله ها و فرزانه در اتاق پذیرایی خوابیده اند. خیالم راحت می شود. به آشپزخانه می روم:
- سلام مامان. خداقوت. ببخشین دیشب بیهوش شدم نفهمیدم چی به چی شد
= سلام عزیزم. خیلی خسته بودی. خداقوت به شما. خیالت راحت. فرزانه کمک کرد رختخوابا رو انداختیم و ی کم سر به سر هم گذاشتن و خوابیدن.
- بابا هست؟ بابا چطوره؟ دلم براش تنگ شده
= بابا هم خوبه. خوابه. احمد هم خوبه. تا یکی دو روز دیگه قراره برن اردوی جهادی- تبلیغی.
- واقعا؟ بارک الله احمدآقا.. چه تند تند پله های ترقی رو طی می کنه
🔸فاصله ای که تا سحر مانده است را با مادر، به حیاط می رویم. روی سکویی که مادر هر روز جلویش را آب پاشی می کند می نشینم. هوای سحرگاهی، همان ذره خوابی که در سرم مانده بود را می پراند. مادر هر روز قبل از سحری، آنجا مشغول تلاوت و دعاست. می پرسم:
- الان چه دعایی می خواین بخونین ؟
= ابوحمزه ثمالی
- چی؟
= دعایی که ابوحمزه ثمالی از امام سجاد شنیده و تو مفاتیح آورده شده. بدم بخونی؟
- باشه بدین.
🔹مفاتیح را از مادر می گیرم. کمی می خوانم. چند وقتی است عادت کرده ام اول ترجمه را می خوانم و بعد، آن فراز از دعا را که بالای ترجمه نوشته شده. همان جملات اولش، می فهمم که چرا مادر این دعا را آنقدر خوانده که ورق های این مفاتیح، این طور کهنه شده. به خواندن ترجمه ادامه می دهم:
" سپاس خدای را که غیر او را نمیخوانم که اگر غیر او را میخواندم دعایم را مستجاب نمیکرد و سپاس خدای را که به غیر او امید نبندم که اگر جز به او امید میبستم ناامیدم مینمود و سپاس خدای را که مرا بخویش واگذاشت، ازاینرو اکرامم نمود و به مردم وانگذاشت تا مرا خوار کنند و سپاس خدای را که با من دوستی ورزید، درحالیکه از من بینیاز است و سپاس خدای را که بر من بردباری میکند تا آنجا که گویی مرا گناهی نیست! "
🔸برایم جالب است و به دلم می نشیند. مجدد همین بخش را می خوانم و با خود حرف می زنم" خدای بی نیاز، با من دوستی کرده. آن هم منم گنهکار.. و در این دوستی اش آنقدر حلیم و مهربان با من رفتار می کند که انگار مرا هیچ خطایی نیست. و این ها را امام سجاد علیه السلام می گوید؟ خدایا پس من چه بگویم؟ " عجیب به دلم می نشیند و چشمانم به اشک، گرم می شود.
به مادر نگاه می کنم. رو به قبله، در حال خوش دعاست. من هم بدنم را به سمت قبله می چرخانم. مجدد از اول، دعا را اول با ترجمه، سپس متن عربی می خوانم. نمی فهمم چرا ولی دلم می شکند. گریه ام می گیرد. دلم می خواهد همیشه با چنین خدایی باشم و مدام در خلوت، با او صحبت کنم و عشقبازی کنم. نمی فهمم چه مدتی است مشغول خواندن و حرف زدن با خدا هستم. مادر، دست روی شانه ام گذاشته و می گوید:
= نزدیک اذان است نرگس جان. بیا سحری بخور.
🔹اصلا نفهمیدم مادر کی بلند شد و رفت و کی آمد و .. مفاتیح را می بندم. اشک هایم را پاک می کنم و پشت سر مادر، به آشپزخانه می روم. سفره انداخته شده، مادر دو دیس غذا آماده کرده. فرزانه خواب آلود، یکی را به اتاق پدر می برد و از پایین پله ها، خیلی مستاصل، احمد را صدا می زند:
" احمد، جان من خودت بیا؛ این همه پله رو بالا نیام. خوابم می یاد. احمد..
🔸با دیدنش خوشحال شده و به اتاق پذیرایی می رود تا مشغول خوردن سحری با دخترخاله ها شود. من هم بعد از اینکه آبی به صورتم می زنم، به جمعشان می پیوندم.
سحری خوردن، آن هم با دختر خاله های خوابالو، صفای خاص خودش را دارد. لابه لای خوردن چشمانشان را می بندند. سرهایشان به زور روی گردنشان ایستاده و مدام چپ و راست می شوند. یکی شان حتی حال ندارد کمرش را محکم نگهدارد، وزنش را روی یک دستش تکیه داده است. پریناز نصف غذایش را که می خورد، می خواهد بلند شود که دستش را می گیرم:
- بشین بخور پرینازجان. آبم بخور. روزا بلنده اذیت می شی ها
^ خوابم می یاد آخه نرگس
- حالا پنج دقیقه اون ورتر.. بخور.. بخور داره اذون می شه ها
🔻مهناز سحری اش را خورده و گوشه ای چمباتمه زده. شهناز با غذایش بازی می کند.
- بخور شهناز جان. الان اذون می شه ها
: برای چی بخورم نرگس. من که نمی خام روزه بگیرم.
و می زند زیر گریه. قاشق را رها می کنم و خودم را به او می رسانم:
- عزیزمم. درست می شه. خودتو اذیت نکن.. درست می شه
🔹این کلمات و جملات را به او می گفتم اما مگر می شود کسی را که شاهد دعوای شدید پدر و مادرش بوده، آن هم نه یک بار و دوبار، با این کلمات آرام کرد.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_نود_و_دو
🔹چند ساعتی است مهناز به مادرش پیامک داده و منتظر جواب است. نگران و عصبی است. از همان سحر منتظر است دنبالشان بیایند. تلاش های من و فرزانه و مادر برای آرام کردن پریناز و شهناز کمی جواب داده اما مهناز، نه. هنوز آن اضطراب و فشاری که از کنکور درونش رخنه کرده بیرون نرفته و دعوای والدینش هم حالش را خراب تر می کند. مادر به خاله پری زنگ می زند و کمی حرف می زند، گوشی را به مهناز می دهد بلکه با شنیدن صدای مادرش آرام شود. از مادر حال خاله پری را می پرسم. می گوید:
= درست می شه ان شاالله. ازشون خواستم ی چند روزی بچه ها پیش ما بمونن.
انگار همین حرفها را خاله پری به مهناز گفته، اشک می ریزد و می خواهد به خانه برگردد.
🔸از ته دل آرزو می کردم ایکاش این روزها ریحانه وقت بیشتری داشت تا بتوانیم دخترخاله ها را به مزار شهدا ببریم تا کمتر فکر و خیال کنند. تنها کاری که توانستم بکنم این بود که اتاقم را رها کردم و با دخترخاله ها، در پذیرایی زندگی کردم. بندگان خدا خیلی ناراحت پدر و مادرشان اند. با اینکه خاله پری هر روز زنگ می زند اما آنها نگران اند. شب ها با مادر و دخترخاله ها، به مسجد می رویم. روزها تلاوت های دسته جمعی قرآن داریم. ریحانه سعی می کند هر روز بهمان سر بزند اما خیلی نمی تواند بماند. هنوز نتوانسته ام دقیق اوضاعش را بپرسم که چرا اینقدر کم می تواند از خانه شان دور باشد. بارها هم عذرخواهی کرده و ماشین را تقدیم کرده اما من که رانندگی بلد نیستم. احمد هم که رفته است اردوی جهادی. آن هم در ماه مبارک. از این کار بچه های مسجدی تعجب می کنم که چطور با زبان روزه می روند اردوی جهادی، اما مادر راضی است. مطمئن است حواس مسئول بسیج به بچه ها و روزه شان هست.
🔹دلم می خواست من هم در جمع صمیمی بچه های بسیج باشم. وقتی یاد روحیه ها و صفای بچه های رزمنده دوران دفاع مقدس می افتم، همان ها که در کتاب ها بیش از هشت ماهی است با آن ها زندگی می کنم، دلم می خواهد من هم در کنار احمد می بودم. با خود می گویم: تو که پسر نیستی. به جز ریحانه و بچه های هیئت هم کسی رو این مدلی نداری. پس خودت این مدلی بشو برای بقیه. نگاهی به دخترخاله هایم می اندازم و ادامه می دهم: بسیجی باش با دخترخاله هات. با مامان. با فرزانه. تو این مدلی بشو. از این فکر، لذت و شوق خاصی در وجودم سرازیر می شود.
🔻بعد از چند دقیقه، به دخترخاله ها می گویم:
- کی می یاد افطاری رو بریم گلزار شهدا؟ مثلا زولبیا بامیه پخش کنیم.. چطوره؟
🔸همه نگاه ها به سمت من می چرخد. برق کوچکی در چشمان خمار و ناامید تک تک شان می افتد. کسی جواب نمی دهد. با شوق و بلند می گویم:
- من که رفتم حاضر بشم. بدوید که به افطار برسیم
🔹به اتاق پدر می روم که چادر و مانتو ام را از کمد مادر بیاورم. وضو می گیرم و لباسهایم را می پوشم. به پذیرایی که برمی گردم می بینم همه شان در حال حاضر شدن اند. لبخند می زنم. قلبم به تپش می افتد. این ها جز از لطف خدا نیست. این را می فهمم. چشمانم پر آب می شود. جلوی خودم را می گیرم که گریه نکنم. تلفن را برداشته و به تاکسی تلفنی زنگ می زنم. نمی خواهم مزاحم پدر باشم. به ریحانه پیامک می دهم: "می رویم گلزار شهدا.. دعام کن.." پیام می دهد: "دل من را هم با خود ببر... تو ما را دعا کن نرگس جانم.. "
@salamfereshte
7.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥يا اميرالمؤمنين گريه زينبت را نتوانستی تحمل کنی؟
🏴 ذكر مصائب امیرالمؤمنین(علیه السلام) توسط رهبر معظم انقلاب
سالروز شهادت امیرمومنان، امام علی علیه السلام تسلیت باد
@salamfereshte
امام حسن علیه السلام:
▪️«کجاست آن که میان مردم باب علم [پیامبر] مصطفی بود؟
▪️کجاست آن که در قحط سالی برای مردم، ابر بود؟
▪️کجاست آن که چون به جنگ می خواندند پاسخ می داد؟
▪️کجاست آن که دعایش مستجاب و پذیرفته بود؟»
دانشنامه امیرالمؤمنین علیه السلام بر پایه قرآن، حدیث و تاریخ جلد 7،ص397
@salamfereshte
می دانی سردار، دلمان برایت خیلی تنگ شده
این روزها، دل تنگی مان زیاد شده
دلمان برای زیارت و حرم ها تنگ شده
دلمان برای اشک ریختن های دسته جمعی و روضه شنیددن در مجالس و روضه ها تنگ شده
دلمان برای دیدن دوستان با صفایمان تنگ شده
این دل بسیار تنگ است و حریص برای دیدار مولا.. مولایی که سرزنش می شویم که: اوووه.. این همه مراعات و مراقبت کردی .. چند بار امام زمانت را دیدی؟ بگذار کنار این ها را..
🍃مولاجان، هزاران سال هم تو باشی و من لایق دیدارت نباشم، ذره ای نمی خواهم مراقبت ها را ترک کنم. شما که مرا می بینی..
✨سردار عزیز.. سلام و ارادت ما را به محضر حضرات معصومین علیهم السلام برسان و از طرف ما، طول عمر باعزت آقایمان را تا بعد از ظهور حضرت حجت ارواحناله الفداه، بخواه.
به امید تعجیل در ظهور مولایمان: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
@salamfereshte