#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_هشتاد_و_نه
🔹فاصله بین دو نماز، برنامه جشن فردا توسط آقای مرتضوی اعلام شد. کیسهای گردانده شد که هر که میخواهد، سهمی در افطاری داشته باشد. از قسمت خواهران اعلام شد که شله زرد را آنها خواهند پخت و تعداد روی دویصت نفر، بسته شد. سید به سوالات احکام چند فروشنده راجع به میزان سودی که می توانند روی کالاهایشان بکشند پاسخ داد و تاکید کرد که حتما رساله مرجعشان را بخوانند تا کسبشان حلال و طیب باشد. نوجوانی که کیسه میگرداند، کیسه را جلوی هیات امنا هم گرفت. همه شان ماننده بقیه مردم پولی انداختند الا آقای میرشکاری. نوجوان کمی ایستاد. وقتی دید خبری نیست، کیسه را جلوی سید برد. سید، بسم الله گفت و بدون اینکه نگاه کند، همهی پولی که در جیبش بود را داخل کیسه انداخت و نوجوان را برای گرداندن کیسه تحسین کرد. نوجوان از تحسین و مرحبا گفتن سید گُل از گُلش شکفت. سید صحبت را با او ادامه داد و او هم یک دل سیر، کنار روحانی محلشان ماند تا آقای مرتضوی، صدایش کرد. کیسه را تحویل داد و رفت کنار پدرش نشست.
حاج عباس، مشغول خواندن دعاهای ماه مبارک شد. هر از گاهی نگاهی به سید میانداخت تا میکروفون را به او بدهند اما سید دعا خواندن حاج عباس را مانند بقیه مردم دوست داشت و هر بار تشکر میکرد که چنان باصفا ادعیه را میخواند. حاج عباس هم خوشحال بود که سید این کار را به او سپرده بود. بعد از نماز، صادق و محمد و بقیه بچه ها به جای حاج عباس و چنگیز که افطار مختصر شیر و خرما را پخش میکردند دست به کار شدند. هیچ کس به آنها نگفته بود که این کار را انجام دهند. بچه ها سینی به دست، بین صف ها پخش شدند. دو سینی پُر هم به خانم ها دادند. ظرف خرماها هم سریع تر از روزهای قبل که فقط حاج عباس یا چنگیز تعارف میکردند به دست مردم رسید و همه راضی بودند و به بچه ها خداقوت گفتند. آنقدر مزه این تعارف کردن زیر زبان بچه ها ماند که دلشان میخواست کلی چیز دیگر هم میبود تا تعارف مردم کنند.
🔸محمد به همه خداقوت گفت و پرسید:"امشب هستید بقیه کارها را انجام بدهیم یا باشد فردا صبح؟" پرهام گفت:"تو به فکر شکمت نیستی ما چه گناهی کرده ایم بابا. از صبح تا حالا هیچی نخورده ایم." محمد یک خرما برداشت و داخل دهان پرهام گذاشت و گفت:"نوش جان. گفتم بخورانمت پس فردا نگویی محمد از ما کار کشید و یک خرما هم به ما نداد" پرهام با بقیه بچه ها زدند زیر خنده. صادق گفت:"من به مادرم نگفته ام. باید ازشان بپرسم" محمد گفت:" پس اگر قرار شد امشب برگردیم زنگ بزنید. شماره من را که داری صادق؟" صادق گفت:"نه بابا من شماره ندارم" محمد شماره تلفن همه را روی برگه ای نوشت. گوشی اش را در آورد و عکس گرفت. صادق برگه را برداشت و گفت:"حتما حاج آقا هم شماره مان را ندارد. این را بدهم به حاج آقا؟" پرهام گفت:"آره حتما بده یک خودشیرینی حسابی است" و همه خندیدند. صادق هم ته دلش قنج رفت اما گفت :"اگر دوست داری این خودشیرینی را تو بکن پرهام" و کاغذ را به سمت پرهام گرفت. پرهام شانه هایش را بالا انداخت و گفت:"من از این لوس بازی ها خوشم نمی آید." و همه مجدد خندیدند.
🔹آقای مرتضوی داخل آشپزخانه شد. از زحمات بچه ها تشکر کرد و یکی یک ده هزار تومانی عیدی کف دستشان گذاشت و گفت:"از شب های بعد هم خوشحال میشویم گروه تدارکات مسجدمان باشید. فقط کمی در سکوت بیشتر کارهایتان را انجام دهید" همه مجدد به لحن مزاح آقای مرتضوی خندیدند. آقای مرتضوی مثلا خشمگین شد و اخم هایش را در هم کرد و گفت:"می گذاشتید جوهر دهانم خشک شود" همه باز خندیدند. خود آقای مرتضوی هم خندید و گفت: "خب کارهایتان را انجام داده اید برای فردا؟" همه با هم بله کشداری گفتند و محمد اضافه کرد:"چند ساعتی برای نصب و تزئیات وقت لازم است والا وسایل آماده است" سید و حاج عباس، سینی استکان های خالی چایی را با خود آوردند و به بچه ها خداقوت گفتند. محمد انگار که چیز مهمی یادش آمده باشد گفت:"ئه. هی با خودم گفتم یک کاری یادمان رفت. استکان ها را جمع نکردیم" همه به حالت محمد خندیدند. سید گفت:"بارک الله بچه های مسئول.. حسابی گُل کاشتید امشب. نوبتی هم باشد جمع و جور کردن استکان ها با ما. شما بروید منزل که به سفره افطار خانواده تان برسید. بدوید ببینم" و همه را با قلقلک و شوخی، از آشپزخانه بیرون و روانه خانههاشان کرد. موقع رفتن، صادق کاغذی به دست سید داد و خداحافظ کرد. کاغذ را که باز کرد، شماره همه بچه ها را دید. با حاج عباس خداحافظی کرد و روانه خانه حاج عمو شد. در راه با خود فکر کرد که چگونه مسئله برگشتن به قم را مطرح کند.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_هشتاد_و_نه
🔹برنامه بعدشان مدیحه خوانی است. مداح روی صندلی می نشیند. پنکه را به سمتش روشن می کنند. دیگر از لیوان آب ولرم خبری نیست. صدایش هم بگیرد باید ادامه دهد. دعا می کنم صدایش نگیرد و گلویش اذیت نشود. شروع به مدیحه خوانی می کند. در وصف امام حسن مجتبی علیه السلام. چه شعر زیبایی است. به ریحانه نگاه می کنم. از سر شوق و محبت، خیره مداح شده و اشک می ریزد. به بقیه نگاه می کنم. برخی ها مشغول حرف زدن اند. آنهایی که گوش می دهند همه در فضای دیگری به سر می برند. برخی اشک ریخته و جانم آقا جانم آقا می کنند.
🔸مداح لابلای مدحش، از جمع صلوات می گیرد. چقدر این جور جمع ها جالب است و روح نواز. به دختر خاله هایم نگاه می کنم. در سکوت، مانند من، به مداح و ریحانه و بقیه خانم ها نگاه می کنند و متعجب اند. مداح به صورت حرفه ای، لحن مدح خوانی اش را به مولودی خوانی تغییر می دهد و شور می دهد. اشاره که می کند، برخی دختر خانم ها از گوشه و کنار، از جا بلند شده و به وسط سالن، روبروی مداح می آیند و می نشینند. ریحانه می گوید: بریم جلو؟ با دخترخاله ها همگی می رویم قاتی آن ها. کف می زنیم و جواب مداح را با تکرار بندها، می دهیم. خانم های پیرتر، روی صندلی و مبل های اطراف نشسته اند و همه جوان تر ها، جلو آمده اند. مداح دست در کاسه شکلات می کند و با همان لحن مولودی ای که می خواند، می گوید: "ماه رمضونه نمی شه بهتون شکلات پرت کنم. و همه می خندیم. "
🔹برنامه ها تقریبا تمام شده و همه بلند شده اند برای تغییر فضا. سفره های یک بار مصرف دست بچه ها می چرخد و دو ردیف سفره را می اندازند. نصف دیگر را برای ادای نماز جماعت، باز نگه می دارند. همه چادر سر کرده و بیشتر خانم ها، در صف های نشسته اند. یاالله حاج آقا با صدای ربنای رادیو مخلوط می شود. خانم ها به گوشه ای می روند که حاج آقا راحت رد شود. حاج آقا از گوشه، به سمت سجاده حرکت می کند. می نشیند و منتظر الله اکبر رادیو است. صف ها دوباره تشکیل شده و به خاطر حضور حاج آقا، سکوت، حاکم می شود. اذان را می دهند. حاج آقا مشغول گفتن اذان است که زودتر از رادیو تمام می شود. قامت می بندد و صف های خانم ها، همه بی حرکت، اقتدا می کنند. من، ته صف به همراه خواهر و دخترخاله و ریحانه، کنار دیوار ایستاده ام. نماز خواندن برایم راحت تر شده اما گاهی موقع برخواستن، کمرم می گیرد و باید دستم به جایی بند باشد.
🔸بعد از نماز، حاج آقا به طبقه بالا رفته و پذیرایی می شود. دو ردیف سفره دیگر، پهن می شود و همزمان خانم ها سر سفره ها می نشینند و عده ای هم مشغول چیدن و پذیرایی می شوند. ریحانه مرا می نشاند و می گوید: از دخترخاله ها خوب پذیرایی کن. حواست به اطرافت هم باشه. من برم کمک کنم به جای جفتمون. از نیتش خوشحال می شوم. من هم با پذیرایی از بچه ها و دادن آب و چایی و نانی که در سفره مان هست به خانم های دیگر، سعی می کنم کمکی کرده باشم و در نیتش، ریحانه و همه را شریک می کنم. بلکه خدا هم از من بپذیرد.
🔹همان طور که مشغول خوردن سوپ هستیم، ریحانه و بقیه خانم ها را نگاه می کنم. معمولا در دیدارهایم با خانم های هیئت، همین کار را می کنم. ازشان برخی چیزها را یاد می گیرم. خیلی سخت کوش و موقع کار، در عین حالی که لطافت و مزاح با یکدیگر دارند، در انجام دادن کارشان جدیت به خرج می دهند. همین ها را مهناز در گوشم زمزمه می کند. لبخند زده و قاشق دیگری از سوپ را می خورم. نیم نگاهی به در دارم. ریحانه مجمع بزرگی را بالای سرم گرفته و معصومه خانم، یکی یکی غذاها را برمی دارد و به تک تک مان با احترام و به سرعت، تعارف می کند. به من دوتا می دهد و می گوید:
- این باشه برا فرزانه خانم.
🔸و نفرات بعد از من را می دهد. در سالن باز باز است تا گرمایی که ناشی از ازدحام جمعیت است، خارج شود. کولر و پنکه ها همه روشن اند. فرزانه که از درگاه، وارد می شود، خیالم راحت می شود و همان جا به مادر پیامک می دهم که :
- فرزانه اومد.
🔻مادر جواب می دهد:
- ممنون خبر دادی. خوش بگذره. با خاله ات هم حرف زدم. سلام برسون.
تازه یادم می افتد که قرار بود هر اتفاقی افتاد را به مادر بگویم. شرمنده می شوم و جواب می دهم:
- شرمنده مامان. یادم رفت. خوب بود حالشون. بچه ها با ما هستند. تا ی ساعت دیگه ان شاالله می یایم. ببخشید.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_هشتاد_و_نه
☘️خانم محمدی، برای اینکه فضای مجلس را کمی تغییر بدهد و بحث را که به خاطر دیرآمدن عباس، شروع نشده بود، آغاز کند گفت:
- عباس همیشه به من لطف داشته. خیلی خوشحالم ضحی خانم، همون خانمی است که عباس پسندیده. اگه اجازه بدین، با همدیگه صحبتی داشته باشن.
- اختیار دارید. تا جوون ها با هم صحبت می کنن، شما هم میوه میل بفرمایید.
🔹ضحی با شنیدن حرف پدر، با دست دیگر، جلوی چادرش را گرفت و از جا بلند شد. دو قدم از مبل راحتی فاصله گرفت و منتظر شد تا عباس آقا هم بلند شود. عباس هم به اشاره آقای تابش، بلند شد. با اجازه ای گفت و به سمت ضحی رفت. سرش پایین بود. کتی نداشت که با دستانش، لبه های کت را بگیرد. دست راستش را باز کرد و بفرمایید گفت. ضحی به سمت اتاق رفت و عباس پشت سر ضحی، داخل شد.
🔸عباس، در اتاق را باز گذاشت. ضحی گوشه ای ایستاده بود. منتظر بود عکس العمل عباسِ آتش نشان را ببیند. عباس نگاهش را که بالا آورد؛ چشمش به قاب عکس امام زمان علیه السلام افتاد. ناخودآگاه دستش را روی قلبش رفت. در دل، از حضرت خواست دستشان را روی سرش بگذارند و به او نگاه کنند. ضحی بفرمایید گفت. عباس نفهمید که ضحی به کجا اشاره کرد. صندلی پشت میز را انتخاب کرد و نشست. ضحی هم لبه تخت نشست. چادرش را روی انگشتان پایش کشید و مرتب کرد. خیالش که راحت شد، کمی سرش را بالا گرفت و به صورت عباس که داشت حرکات او را نگاه می کرد، رسید. حیا کرد و در چشمانش نگاه نکرد و به نقش گل های چادرش، خیره شد.
🔹مادر، سینی چای و لیوان آبی را برای عباس آقا آورد. آن را روی میز گذاشت و از اتاق بیرون رفت. عباس، لیوان آب را برداشت و کمی نوشید. نفس عمیقی کشید و گفت:
- ببخشید دیر کردم. شغل ما هم اینجوریه. شما احتمالا درک کنین.
- بله متوجه ام. برای ما هم این جور کارهای فوری پیش اومده. اشکالی نداره.
🔸ضحی خواست بگوید اگر خسته اید یک شب دیگر اما عباس بلافاصله گفت:
- متشکرم. من دو سالی از شما کوچک تر هستم. متولد سال ......
🔹عباس هر چیزی که به ذهنش می رسید باید بگوید را گفت. ضحی هم حرفهایش را زد. ساعت اتاق، تند و تند حرکت می کرد. مادر، دو بشقاب میوه آماده کرد تا برای بچه ها ببرد. عباس زودتر از ضحی، از جا بلند شد و بشقاب ها را از خانم سهندی گرفت و تشکر کرد. بشقابی را به دست ضحی داد و بشقاب دیگر را روی میز گذاشت.
☘️خانم سهندی رفته بود. روی صندلی نشست. به کتاب های داخل کتابخانه ضحی نگاه کرد. خیلی از کتاب ها را می شناخت. از اسم کتاب ها و نحوه چینش آن ها، کمی بیشتر ضحی را شناخت. لبخند زد. ضحی، همان طور بود که فکر می کرد و از این بابت، خیلی خوشحال بود. از نگرانی اولیه ای که هنگام داخل شدن به خانه ضحی داشت، هیچ ردپایی برجای نمانده بود. چاقو را برداشت. ضحی، ادامه حرفش را نگفت و بفرمایید زد. کمی مکث کرد و وقتی دید عباس آقا سوالی از او نمی کند پرسید:
- زمان هایی که خیلی ناراحت بشین یا خیلی خسته باشین، چی کار می کنین؟
🔺عباس لبه چاقو را از بالا، زیر پوست پرتقال برد. مکثی کرد و همان طور که اولین لایه پوست پرتقال را به آرامی جدا می کرد گفت:
- وقتی خیلی ناراحت باشم، اگه به مشکل خورده باشم، می رم سر قبر پدرم. اما اگه مشکلی چیزی عامل ناراحتی ام نباشه، می رم گلزار شهدا؛ گاهی امامزاده؛ گاهی که موقعیت رفتن به این جاها رو نداشته باشم، به نماز پناه می برم؛ یا قرآن گوش می دم و می خونم. پدر خدا بیامرزم، هر وقت ناراحت بود، قرآن می خوند.
🔸یاد پدر، لبخند تلخی را روی لب های عباس آورد. دلش برایش تنگ شده بود و جای خالی اش را در خواستگاری ها، بیشتر احساس می کرد. ضحی متوجه تغیر حالت عباس شد. بشقاب جلویش را کمی جا به جا کرد و آرام گفت:
- خدا رحمتشون کنه.
عباس تشکر کرد و با لحنی متفاوت از قبل، ادامه داد:
- اما وقتی خیلی خسته باشم، هر جا باشم سرمو می ذارم زمین و می خوابم.
🔹ضحی از تصور حرف عباس، زیر چادر، خنده ای بی صدا کرد. عباس دومین لایه از پوست پرتقال را ببین نوک چاقو و انگشت شصتش گرفت. آن را کشید و در حال جدا کردنش گفت:
- البته اگه سر شیفت نباشم. شما چی کار می کنین؟
🌸صدای مادر عباس از راهرو آمد:
- عباس آقا، دیروقت شده. اذیت می شن. بریم مادر؟
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از مدرسه علميه الهادی علیه السلام
♨️چه چیزی شما را جهنمی کرد؟
#استاد_عربیان حفظه الله:
🍃 یا اباذر! یَطَّلِعُ قَوْمٌ مِنْ أَهْلِ الْجَنَّةِ عَلَی قَوْمٍ مِنْ أَهْلِ النَّارِ یطلع یعنی اشراف پیدا می کنند. اطلاع پیدا می کنند. نظر می کنند. این اطلاع، تعبیر یطلع، نشان دهنده ارتفاع است. یعنی وقتی یک کسی از یک بلندی، نگاه می کند به کسی که در یک مرتبه پایین تر و پستی قرار دارد، به این می گویند اطلاع. یطلع. اشراف پیدا می کنند. یک قومی، عده ای از اهل بهشت، بر یک دسته ای، قومی از اهل جهنم، یعنی عده ای از بهشتی ها، اشراف پیدا می کنند، مطلع می شوند بر حال عده ای از جهنمی ها. نگاه می کنند می بینند ئه این روحانی شهرشان بود. روحانی مسجدشان بود. یا این خدای نکرده استادشان بود. معلمشان بود. این در جهنم است و آن ها بهشتی. تعجب می کنند.
☘️فیَقُولُونَ مَا أَدْخَلَکُمُ النَّارَ چه چیزی شما را جهنمی کرد؟ چه چیزی شما را داخل آتش جهنم کرد؟ وَ قَدْ دَخَلْنَا الْجَنَّةَ لِفَضْلِ تَأْدِیبِکُمْ وَ تَعْلِیمِکُمْ، ما به فضل آن تادیب و تعلیم شماها بهشتی شدیم. ما از راهنمایی های شماها استفاده کردیم که بهشتی شدیم. شما چرا جهنمی شدید؟ حالا آن جهنمی ها می گویند فَیَقُولُونَ إِنَّا کُنَّا نَأْمُرُ بِالْخَیْرِ وَ لَا نَفْعَلُهُ ما امر به خوبی می کردیم. به دیگران می گفتیم این کار خوب است و این را باید انجام بدهیم. اما خودمان انجام نمی دادیم.
📌 خب عزیزان من دلم می خواهد از خودم سوال کنم. شما هم از خودتان سوال کنید. حال ما در رابطه با این مسئله چگونه است؟ آیا فقط بلدیم به دیگران بگوییم که این کار خوب است و انجام بدهید؟ یا خودمان هم انجام می دهیم؟ گاهی انسان عذری دارد خب عذر پذیرفته می شود. مثلا اصلا نمی تواند انجام بدهد، یک وظیفه مهم تری متوجه او هست. اگر نبود آن وظیفه اهم، او هم انجام می داد. اما الان نمی تواند. در این جور موارد و مقامات، عذر در آن هست و پذیرفتنی است. اما بدون عذر، فقط به دیگران بگوییم، راهنمایی بکنیم، خوبی ها را نشان بدهیم، اما خودمان انجام ندهیم و خدای نکرده برعکسش. بگوییم واجبات را انجام بدهیم. کسی که دعوت می کند به واجبات، خودش به محرمات مشغول باشد و واجبات را ترک کند. این عین بدبختی است. این عین بیچارگی است. و آبرویی برای انسان باقی نمی گذارد نه در دنیا نه در آخرت.
📚برگرفته از سلسله جلسات #حدیث_خوانی، #جلسه_هشتم در تاریخ دوشنبه 1400/09/01
#قسمت_هشتاد_و_نه
ادامه دارد...
📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام
🆔@alhadihawzahqom
#پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله
#وصیت #معرفی_حدیث #حدیث #فتوا #علم #جهنم #عمل