متشکرم🙏
✨ خدايا ...
🌺سپاس تو راست بر آنچه مى گيرى، و عطا مى فرمايى، و شفا مى دهى يا مبتلا مى سازى،
🌸سپاسى كه تو را رضايت بخش ترين، محبوب ترين، و ممتازترين باشد،
🌼 سپاسى كه آفريدگانت را سرشار سازد، و تا آنجا كه تو بخواهى تداوم يابد،
☘️سپاسى كه از تو پوشيده نباشد، و از رسيدن به پيشگاهت باز نماند،
🌹سپاسى كه شمارش آن پايان نپذيرد، و تداوم آن از بين نرود.
📚نهج البلاغه، ترجمه دشتی، خطبه 160
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#امام_علی علیه السلام
#نهج_البلاغه
#خطبه
#خداشناسی
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_چهل_و_نه
🔹صدای شاد و بی خیال سحر، خشم ضحی را بیشتر کرد:
- بارک الله ضحی خانم پیشرفت کردی. دیگه موقع اذان به من زنگ می زنی. چطوری؟ ماه عسل خوش می گذره؟ زندگی جدید خوبه به سلامتی؟
- مگه شما می ذارین. اینا چیه تو اینستا؟ کی قرار شد ما مدلینگ بزاریم اونم این طور؟ چی کار داری می کنی سحر؟
سحر خیلی بی تفاوت گفت:
- کار می کنم پول در می یارم. مثل بعضیا وسط کار نمی رم خوش بگذرونم.
🔻و گوشی را قطع کرد. ضحی به صفحه تلویزیون که در حال پخش نماز جماعت حرم بود؛ زُل زد. سحر راست می گفت. تا به حال نشده بود موقع اذان، به سحر زنگ بزند و همیشه به سحر معترض بود که چرا تا اذان را می گویند یاد من می افتی! از خودش خجالت کشید. خُرد شد. فکر کرد چرا این بار صدای قرآن و اذان با صداهای دیگر برایش تفاوتی نداشت؟ چادر و روسری را در آورد. سجاده هتل را پهن کرد. تجدید وضو کرد و مجدد عباس را گرفت. جواب نداد. تصمیم گرفت به افکار منفی اش بها ندهد و به جایش، مثبت فکر کند و به خود گفت: عباس نمازاش اول وقته. حتما سر نماز جماعته. دلش آرام نگرفت. اسکناس ده هزارتومانی از کیف برداشت و به عنوان صدقه برای سلامتی امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف، لای قرآن گذاشت. قرآن را بوسید. استغفار کرد. به سالار شهیدان سلام داد و تکبیر گفت. صدای گوشی بلند شد. ذکرش را قطع کرد. بدون اینکه از قبله روبرگرداند، کمی خم شد و گوشی را از روی تخت برداشت. عباس بود. خیالش راحت شد. گوشی را روی تخت گذاشت تا بعد از نماز، به عباس زنگ بزند. تمام حواسش را به نمازش داد و سوره حمد را با آرامش بیشتر، از اول خواند.
🔹بعد از نماز، به عباس زنگ زد. حالش خوب بود و حسابی مشغول. با تماس ها، نگران ضحی شده بود و بلافاصله زنگ زده بود. از عملیات های مختلفی که اجرا کرده بودند؛ دوربین کوچکی که روی کلاه آتش نشانی با چسب وصل کرده اند گفت. از اینکه به خاطر شل شدن دوربین مجبور شده است وسط عملیات، از طنابی که دو مترش را بالا رفته بود، پایین بیاید و مجدد بالا برود. از کج شدن دوربین گفت و فیلمی که کجکی افتاده بود و نصف اتفاقات در فیلم ثبت نشده بود و مجبور شدند مثل کارگردان ها، کات بدهند و مجدد صحنه را بازسازی کنند. از گیر کردن طناب در قرقرهای که بالای چاه عَلَم کرده بودند گفت و صداهای مختلفی که در چاه در می آورد و بچه های نگران بالا را می خنداند تا بعد از ده دقیقه تلاش، توانستند قرقره جدید برپا کنند و طناب یدک را پایین بفرستند. آنقدر حرف زد و خندید تا دل ضحی آرام گرفت و او هم شروع به خندیدن و گفتن از جلسه صبحشان کرد.
🔻ضحی چند بار خواست از پیامک های ناشناس بگوید تا عباس مراقب خودش باشد اما فکر کرد فقط عباس را آشفته و دل مشغول میکند. چیزی نگفت و تصمیم گرفت بهایی به حرفهای ناشناس ندهد. یک ساعت وقت استراحت عباس، با ضحی پُر شد. خداحافظی کرد و برای خوردن ناهار به سالن پذیرایی عمومی رفت. فرهمندپور کنار عباس نشست. جواد که به جای مجید آمده بود، روبروی عباس نشست. از دردسرهای دوربین عذرخواهی کرد و گفت که اگر خود مجید بود حتما کارها بهتر پیش می رفت.
🔸بعد از ناهار، عباس برای نشان دادن بقیه تجهیزات، تور گردشی داخلی راه انداخت. حدود سی نفر، از اتاق ها و فضاهای مختلف مرکز آموزشی دیدن کردند. جواد عکس می گرفت و توضیحات را ضبط می کرد تا برای تهیه خبر، از آن ها استفاده کند. عباس کنار گلدانی ایستاده بود و با مهربانی به سوال توضیحی یکی از بازدیدکننده ها گوش می داد. حالت عباس برای تصویرگرفتن، عالی بود. فرهمندپور بی معطلی و بدون جلب توجه، از او عکس گرفت. داخل پیام رسان شد تا تصویر را برای سحر ارسال کند. حس خوبی نداشت. ارسال نکرده، خارج شد.
🔹حال و حوصله نداشت. عباس خوبتر از آنی بود که فکرش را می کرد. ذره ای از کمالات عباس را در خود ندید و به ضحی حق داد همان وسط خیابان، جواب رد بدهد. ماندنش دیگر فایده ای نداشت. آنچیزی که می خواست بفهمد را فهمیده بود. ضحی در کنار عباس خوش بخت تر بود. با اشاره از عباس خداحافظی کرد و به سمت در خروجی رفت. عباس از جمع جدا شد و نزدیک در خروجی، به او رسید:
- چرا تشریف می برید آقای دکتر؟ حالتون خوب نیست؟
- پرواز دارم بیشتر نمی تونم بمونم. آقا جواد تا فردا هست. ان شاالله فرصتی شد تهران می بینمتون.
🔻تشکر و خداحافظی کرد. برای حرم تاکسی گرفت تا حرفهای آخرش را با امام طی کند.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🔻 طرز استفاده از ماسک را بلدی؟
در برابر شیمیایی هایی که #شیطان مدام به سمتت پرتاب می کند، چه ماسکی می زنی؟ در چند ثانیه؟ تا چه مدت ؟
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#نکته
#تلنگر
#استعاذه
#درس_اخلاق
🌸لجام کردن نفس اماره از همه کارها بهتر است. در باب نفس فرمودند: إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلَّا مَا رَحِمَ رَبِّی 1 .وَ لَا حِجَابَ أَظْلَمُ وَ أَوْحَشُ بَیْنَ الْعَبْدِ وَ بَیْنَ اللَّهِ تَعَالَی مِنَ النَّفْسِ وَ الْهَوَی. اول من باید این حجاب را بردارم و در این میدان مبارزه کنم تا به مراحل بعد برسم.
🍀برای از بین بردن آن دو: و لَيسَ لِقَتلِهِما و قَطعِهِما سِلاحٌ و آلَةٌ مِثلَ الافتِقارِ إلى اللّهِ و الخُشوعِ و الخُضوعِ و الجُوعِ و الظَّمَأِ بالنهارِ و السَّهَرِ بالليلِ .2
🌺باید برای مقابله و مبارزه با نفس، نیمه شب بلند شوی و خدا را بخوانی. 👈رمز موفقیت همین است که انسان جز خدا کسی را کاره ای نداند و همه توجه اش فقط به خدا باشد و بس!
پی نوشت: سوره یوسف، آیه53
2. مصباح الشريعة : ص 442 :
📚 مواعظ، ج1، ص 52
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#درس_اخلاق
#اخلاقی
#حدیث
#آیت_الله_حق_شناس
#نکته
سلام فرشته
🔍🔎🌺🔍🔎 🔍برای پیدا کردن مطالب قبلی، می توانید از این هشتک ها استفاده کنید #سودوکو #نماهنگ #فرزند_آور
سلام و رحمت های خاصه الهی بر بزرگوارانی که تازه به جمعمان پیوستند..
خیرمقدم.. خوش اومدین🌹🌹
از طریق هشتک های سنجاق شده، به مطالب کانال دسترسی خواهید داشت. اگر در مورد مطلبی نظر یا سوالی داشتید بفرمایید..
شب و روزتان پر باشد از توفیقات خاص و رحمت های ویژه خداوند..
#سیاه_مشق
#پیام_مدیر
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_پنجاهم
🔹ضحی و همکارانش منتظر آمدن استاد بودند. آقایی که لباس سفید پزشکی داشت داخل شد و خود را معرفی کرد. ضحی مانده بود چه کند. اگر شرکت نمی کرد، دوره را ناتمام رها کرده بود. شرکت کردن در چنین کلاسی که تخصص مربوط به خانم ها باید باشد، به نظرش بی مفسده نمی آمد. دستش را از زیر چادر بالا آورد و نوک بینی را خاراند. همه دنبال آقای دکتر راه افتادند و او همان طور ایستاده بود. به خود نهیب می زد: نه من نمی رم. جواب می گرفت: ی درس یک ساعته که بیشتر نیست. تشر می زد: یعنی چی! کی دکتر مرد می زاره برای معاینه. این چه وضعشه. صاحاب نداره اینجا. این دوره رو کی تنظیم کرده. من نمی رم. هزاری هم بگی صد سال از تخصصت عقب می مونی من نمی رم. به درک. تخصص نمی خوام. ولمون کن.
🔸ضحی عقب گرد کرد و به سمت اتاق استراحت رفت. پرستاری که روی رفتار ضحی حساس شده بود، دنبالش راه افتاد:
- ببخشین خانم دکتر، شما تشریف نمی برین؟ به خاطر اینکه آقان؟
- بله. نمی رم. درست نیست. چطور؟
- در اصل ایشون همسر خانم دکتر مقامی بودن. خانم دکتر گویا آنفولانزا سختی گرفتن. این شد که ایشون اومدن.
- متشکرم از توضیحتون عزیزم.
- بازم نمی رین؟
🔹ضحی لبخند تلخی زد و تشکر کرد. در اتاق را باز کرد و خودش را روی صندلی راحتی، رها کرد. کمی خودخوری کرد و گوشی را برداشت. فکر کرد با این ناراحتی به هر کی زنگ بزنم بد حرف می زنم. گوشی را کنار نگذاشته بود که زنگ خورد. خانم دکتر بحرینی بود. حس کسی را داشت که از کلاس در رفته و مدیرمدرسه، مچش را گرفته بود. جریان را برای خانم دکتر گفت و عذرخواهی کرد.
- اشتباه کردن. شما بقیه کلاس ها رو برو. مهم تجربتونه مدرک گذروندن دوره رو ندادن هم ندادن. در اصل زنگ زدم از پیجتون بپرسم. خبر داری از مطالب آخری؟
🔻ضحی از پیامک صدیقه و جواب سحر گفت. خانم دکتر ابراز تاسف کرد اما از اینکه سر این مسئله با سحر درگیر نشده بود ابراز خوشحالی کرد. ضمن اینکه اعلام کرد فرهمندپور مشهد و در همان هتلی است که شما هستید. این را ضحی فهمیده بود اما علتش را نمی دانست. خانم دکتر فقط پرسید:
- تو این چند روز با دایی ات حرف زدی؟
- فقط با مامان و خواهرا. عباس آقا هم با مادرشون.
- دایی مشهدن. تو همون هتلی که شمایین. هواتونو دارن.
🔹بی حرف دیگری، خانم دکتر خداحافظی کرد. ضحی به آمدن مشکوک دایی فکر کرد. از فکرهایی که به نتیجه نمی رسید، بیزار بود. فکر کردن را رها کرد. دفتر سبز رنگش را از کیف در آورد و بالای صفحه بسم الله زیبایی نوشت. زیر بسم الله صلوات نوشت و زیر آن، السلام علیک یا صاحب الزمان را با خطی کلفت تر، خطاطی کرد. لبخند روی لبش نشست. کمی درد و دل کرد و چند قطره اشک ریخت. مراقب بود کسی وارد اتاق نشود. نامه به امام را با صلوات تمام کرد. بعد از آن همه اضطراب، حس خوش حرف زدن با آقا، حالش را خوب تر کرده بود. دفتر را بست و قرآن را باز کرد .
🍀آیات مربوط به حفظش را در نیم ساعتی که تا کلاس بعدی وقت داشت، چند بار خواند. ترجمه اش را نگاه کرد. از نرم افزار گوشی، نگاهی به تفسیر آیات کرد و مجدد آیات را خواند. انگشت لای قرآن گذاشت. آیه ای که حفظ کرده بود را از حفظ خواند. قرآن را باز کرد و به کلمات آیه ای که خوانده بود خیره شد. همه را درست گفته بود. آیه بعدی را حفظ کرد. ساعت به سرعت می دوید. قرآن را بوسید و داخل کیف گذاشت. چادر را روی سر مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت.
🔸آقای دکتر، از دانشجوها خداحافظی کرد و رفت. بچه ها برای رفع خستگی ای که بیشتر روحی بود، وارد اتاق شدند. به محض ورود، صدای اعتراضشان بلند شد. ضحی دم در ایستاده بود و به چهره های خشمگینشان نگاه می کرد. یکی از خانم ها گفت:
- شما چطور نیامدید؟
- برای اینکه شاهد چیزایی که شما دیدین نباشم!
- پس مدرک دوره رو از دست دادید خانم دکتر!
- درست می فرمایید. مدرکی که مُهر چنین کلاسی توش بخوره، همان بهتر که از دست بدم.
🔹ضحی حرفش را محترمانه و بدون اینکه به فرد خاصی نگاه کند، گفت. همین برای توجه دادن شرکت کنندگان کافی بود که بفهمند کار دیگری هم می توانستند بکنند. در سکوتی که حاکم شده بود، ببخشید گفت و از اتاق خارج شد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
سه وعدهی تضمینشدهی #امام_رضا علیه السلام به زائران 👇👇
🌺امام رضا علیه السلام:
«هر کس با وجود دوری مرقدم به #زیارت من بیاید #روزقیامت در سه جا به فریادش میرسم و او را از ترس نجات میدهم:
◀️وقتی نامهی اعمال را به دست راست و چپ میدهند،
◀️هنگام عبور از صراط
◀️ نزد میزان و سنجش اعمال».
📚طوسی، تهذیب الاحکام، ج۶، ص۸
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#حدیث
#زیارت
#امام_رضا علیه السلام
✨تجلی اشتیاق روح به دیار جاودانگی
📌#گریه، تجلی آن #اشتیاق بی انتهایی است که #روح را به دیار جاودانگی و لقای #خداوند پیوند می دهد و #اشک، آب رحمتی است که همه تیرگی ها را از سینه می شوید و دل را به عینِ صفا، که #فطرت توحیدی عالم باشد، اتصال می بخشد.
📚شهید سید مرتضی آوینی
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#شهید
#شهید_آوینی
#عبودیت
#گنجینه_آسمانی
#اشک
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_یک
🔻روبروی در اتاق ایستاد. مستخدم هتل، اتاق کناری را جارو و برای مسافر بعدی، آماده میکرد. داخل اتاق شد. پرده اتاق را کشید و روی صندلی راحتی، در تاریکی نشست. جسمش آنجا بود اما روحش را معلوم نبود کجا جا گذاشته. از مرکز آموزشی که بیرون آمده بود، دیگر آن فرهمندپور قبلی نبود. قلبش خُرد و هزاران تکه شده بود. تمام مدت فکر میکرد. به گذشتهای که پشت سر گذاشته و آینده ای که قرار بود زجری دائمی، قلبش را بیازارد و این آزردگی، انتخاب خودش بود:
- دفعه قبل هم گفتم. من اهل معامله ام. از الان باهات طی می کنم. ضحی رو اگه بهم ندادی، باید بهترشو بدی. من نمی دونم بهترش چیه اما شما می دونی. ناسلامتی بهتون می گن امام. پس بهم بده. البته لطفا.
🔹متوجه نگاه عاقله مردی که کنارش زیارت نامه می خواند شد اما توجهی نکرد. همان طور با لحن دلخور ادامه داد:
- من تاجرم. تاجر، معامله ای که سود نداشته باشه انجام نمی ده. ضحی رو بهت ببخشم چی بهم می دی؟ باید بهتر از ضحی باشه. چند بار تکرار کردم که ..
- ببخشید آقا، اگه ممکنه کمی یواش تر. برای امام بی صدا هم خط و نشون بکشی می شنون!
🔸فرهمندپور به چشمان عاقله مردی که ابروان خاکستریاش کمی درهم رفته بود نگاهی از سر تواضع و عذرخواهی کرد. صدایش را آرام تر کرد:
- نه که فکر کنی نمی فهمم. چرا. می فهمم که به اجبار دارم این معامله رو می کنم. اما می تونم شوهرشو به خاک سیاه بنشونم. ولی اونوقت ضحی زجر می کشه. و من اینو نمی خوام. به هر حال. به ایناش کاری ندارم. حالا از سر هر چی، اجبار، عشق، موقعیت، به هر حال بخشیدمش به خودت. بهترشو به من بده.
🔹سر جایش نشست و بی صدا، با جمله بندیهای دیگر، همان حرف ها را به امام گفت. حالا که می توانست صدایش را هم در نیاورد، درد و دل را ضمیمه حرفهایش کرد. از فرانک و مادرش گفت. از مشکلات زندگی اش در خارج و .. هر چه داشت با زبان قلبش گفت و با چشم، اشک ریخت. اینجا تنها جایی بود که می شد یک مرد هم، گریه کند. گریست و دلش زندگی آرام و بی دغدغه خواست. گریست و دلش مانند عباس و ضحی بودن را خواست. آرامش آن ها را خواست. زیبایی هایشان را. گریست و بار، سبک کرد. از جا بلند شد. به نشانه ارادت، مانند بقیه زائرین، دست روی قلب شکسته اش گذاشت و قامت منیّت را خم کرد. با نگاه به امام گفت: حرف مرد یکیه. ضحی مال تو.
🔸نفس عمیقی کشید و به خود آمد. در اتاق تاریک هتل، روی مبل چمباتمه زده بود. صورتش نم داشت. لب تاب را از گوشه میز برداشت. روشن کرد. مجدد همان پیام ویروس یاب آمد. مشکوک شده بود اما دیگر چیزی برایش مهم نبود. اوکی زد و وارد پوشه فیلم و عکس های ضحی شد. همه فیلم ها را انتخاب کرد. دکمه شیفت را گرفت. انگشتش روی دکمه دیلیت مانده بود. صدایی درونش فریاد زد: "صبر کن. فشار بدی دیگر هیچی از ضحی نداری."
🔹خواست برای بار آخر، یکی از فیلم های ضحی را ببیند و آن لبخند مهربانش را. چادر زیبا و صلابتی که هنگام راه رفتن در چادر داشت. بفرمایید گفتن هایی که با دستش به دیگران راه می داد. تعارف کردن هایی که تواضع و احترام در حرکاتش دیده می شد. ای کاش این ها همه برای او بود. به خود غرید: مَرده و قولش. اخم هایش در هم فشرده شد. انگشت روی دکمه دیلیت زد. اوکی کرد و صفحه خالی شد. لب تاب را روی میز سُر داد و شانه هایش لرزید. چند دقیقه بعد، دستش را به سمت گوشی تلفن برد و شماره صفر را گرفت. با شنیدن صدای پذیرش ناله زد:
- برای فرودگار ی ماشین می خواستم. فرهمندپور. همین الان.
🔻گوشی را گذاشت. از جا بلند شد و خرده وسایلی که روی تخت و میز رها بود به همراه لب تاب، داخل کوله چپاند. زیپش را بی هوا کشید و از اتاق خارج شد. تا ماشین بیاید، کارت اتاق را تحویل و حساب روزهایی که داشت زودتر برمی گشت را تسویه کرد. سوار تاکسی شد. گوشی را در آورد. آخرین پیامک را برای ضحی نوشت. سابقه پیام ها و شماره ضحی را پاک کرد. سیم کارت را در آورد و از پنجره ماشین، بیرون پرت کرد. وارد سالن فرودگاه شد. بلیت برگشت را پس داد و برای پرواز یک ساعت دیگر به سمت تهران، بلیط گرفت. روی صندلی های فرودگاه منتظر نشست و سعی کرد ذره ای به ضحی فکر نکند. مرد است و قولش.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
درد #فراق، لحظه #وصال را #شیرین می کند..
#خدایا، ما را به عزیز فاطمه، برسان...
کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش،بله
@salamfereshte
#اللهمعجللولیڪالفرج
#تفکر
#تلنگر
#حرف_خودمانی
🔻خفته ای؟
🌺مگر نشنیده ای که آن اسدالله الغالب، آن حیدر کرارِ صحنه های #جهاد که چون فریاد به تکبیر برمی داشت و تیغ برمی کشید، عرش از تکبیر و تهلیل ملائک پر می شد و رعد بر سپاه دشمن می غرید و دروازه خیبر فرو می افتاد، او نیز #شب که می شد... چه بگویم؟ از چاه های اطراف کوفه بپرس که هنوز طنین گریه ها و ناله های او را به خاطر دارند.
📚شهید سید مرتضی آوینی
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#شهید
#شهید_آوینی
#عبودیت
#گنجینه_آسمانی
#نماز_شب
✨بوی او را می دهی
🌼بعد از سالها، صدایش را شنیدم. چقدر دلم برایش تنگ شده بود و نمی دانستم. شیرین و گرم، احوالپرسی کرد. مثل همیشه همان اول حرفهایمان سراغ درس و کتاب رفتیم. حرفهایش برایم منفعت داشت. کمی گفتم. کمی گفت. خندید. شیرین و با لطافت. صدای دوست دیگرم در سرم پیچید. او هم همین طور می خندید. سوالی کردم و پاسخ داد. دوست دیگرم هم همین طور پاسخ می داد. چقدر جالب و عجیب بود. یک روح در دو بدن. یک لحن در دو زبان. یک خنده در دو انسان. اینقدر شباهت برایم جالب شد.
✍️من دوست مشترک هر دو بودم که این را فهمیدم و گفتم : بوی او را می دهی ها. خوشش آمد. آدم دوست دارد شبیه کسی باشد که خوب است و اهل علم و دوست داشتنی. خیلی خوشش آمد. و من بیشتر که هر دو دوستم، اینقدر خوب و عالی هستند و شبیه به هم. خداحفظشان کند
🌺رسول اللّه صلى الله عليه و آله :مَثَلُ الجَليسِ الصّالِحِ مَثَلُ العَطّارِ ؛ إن لَم يُعطِكَ مِن عِطرِهِ أصابَكَ مِن ريحِهِ ، ومَثَلُ الجَليسِ السَّوءِ مَثَلُ القَينِ ؛ إن لَم يُحرِق ثَوبَكَ أصابَكَ مِن ريحِهِ .
🍀پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : همنشين شايسته ، مانند عطرفروش است . اگر از عطرش به تو ندهد ، بوى عطرش به تو خواهد رسيد و همنشين بد ، مانند آهنگر است . اگر لباست را نسوزانَد ، از بويش به تو مى رسد .
📚كنز العمّال : ج 9 ص 22 ح 24736
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#تولیدی
#هم_نشین
#دوست
#حدیث
#سیاه_مشق