eitaa logo
سلام فرشته
181 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
1هزار ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️◾️🔳◾️▪️ 🏴 سالروز شهادت امام جواد علیه‌السلام تسلیت باد 🔻امام جواد (علیه السلام) مانند دیگر ائمه‌ی معصومین برای ما اسوه و مقتدا و نمونه است. در نوجوانی به رهبری امت اسلام منصوب شد و در سالهایی کوتاه، جهادی فشرده، با دشمن خدا کرد به طوری که در سن ۲۵ سالگی یعنی در جوانی، او را با زهر شهید کردند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte علیه السلام ▪️◾️🔳◾️▪️
🏴 سالروز شهادت امام جواد علیه‌السلام تسلیت باد 🔹حضرت آیت‌الله بهجت قدس‌سره: 🔸 الحمدلله واضح و آشکار است که مخالفین ائمه علیهم‌السلام مخالف علم و عقل هستند! 🔸 هرجای دنیا اگر شخصی بود که مانند حضرت امام جواد علیه‌السلام هزاران مسأله علمی را در یک مجلس حل می‌کرد و جواب صحیح می‌داد، به او جایزه می‌دادند، نه اینکه به او حسد بورزند و با او دشمنی کنند و سرانجام او را بکشند! 📚 در محضر بهجت، ج٢، ص٣٣ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte علیه السلام
🌺با ثواب حاجیان شریک شو... 👈از امشب، مابین نماز مغرب و عشا پر توفیق باشین الهی🤲 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
👈اعمال دهه اول ماه ذی حجه همت بلند دار که مردان روزگار از همت بلند به جایی رسیده اند پر توفیق باشین الهی🤲 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹خانم محمدی، خسته و کوفته، به خیریه برگشت. نزدیک اذان صبح بود. آبی به صورت زد و چایی از فلاسک ریخت و به اتفاقات دیشب فکر کرد. دفتر ثبت نذورات را باز کرد تا شماره سحر را پیدا کند. شماره را یادداشت کرد تا در اولین فرصت فردا، برای تشکر تماس بگیرد. غافل از اینکه مرغ از قفس پریده بود. صندلی را رو به قبله کرد و نشسته، نماز شبش را خواند. 🔸صبح زود، مادر به خانه برگشت. عباس بساط صبحانه را پهن کرده بود. معصومه خانم، با چشمانی که به سختی باز می ماند، کنار پسرش نشست و چند لقمه ای خورد. خستگی را بهانه کرد و به اتاق رفت. سجاده اش را پهن کرد و به سجده رفت. هر چه از دیدن مشکلات مردم محله حرف داشت را در سجده زد و گریست. با خدا عهد بست هر هفته، در همین شهر بزرگ، یک روز را برای گشتن چنین مردمانی بچرخد. با این فکر، کمی آرام شد. اولین کاری که باید می کرد، تهیه نقشه دقیق شهر و محلات بود. 🔻عباس ناراحتی مادر را فهمید اما نه فرصت حرف زدن داشت و نه حال مادر طوری بود که بتواند حرف بزند. نان هایی که بعد از نماز صبح از نانوایی خریده بود را زیر سفره گذاشت. بشقاب ته گودی را روی ظرف پنیر و گردو وارونه کرد. داخل کتری آب ریخت. زیرش شعله پخش کن گذاشت و شعله زیرش را کم کرد. به ضحی پیامک زد: - دارم می رم ایستگاه. صبحانه پهنه. بی تو صفا نداشت. 🔹ضحی خودکار را روی میز گذاشت و گزارشش را بازنگری کرد. خیالش که راحت شد، روی امضا، مهر زد و به اتاق رفت. صدای آرام تلاوت قرآن، ولوله ای که از دیشب در جانش افتاده بود را کمی آرام تر کرد. کیف و وسایلش را برداشت و به خانه رفت. نزدیک خانه، متوجه پیک موتوری ای شد که جلوی خانه شان ایستاده بود. جلو رفت: - امری داشتید؟ - با خانم سهندی کار داشتم. منتظرم تا بیان. 🔸ضحی خودش را معرفی کرد و کارت شناسایی نشان داد. پیک موتوری، بسته ای را از کوله در آورد. آن را دست ضحی داد و رفت. ضحی تشکر کرد و داخل قفل، کلید انداخت. زیر و روی بسته را نگاهی کرد. جز آدرس و اسم، چیزی نوشته نشده بود. آرام و بی صدا داخل شد و بسته را روی تخت گذاشت. لباس هایش را عوض کرد و از اتاق بیرون رفت. چشمش به سفره پهن شده و بخاری که از کتری بلند می شد افتاد. فکر کرد حاج خانم چه زحمتی کشیدن. دستانش را شست. چایی ریخت و سر سفره نشست و مشغول خوردن شد. تمام دیشب سر پا بود و به جز دو سه چایی، چیز دیگری نخورده بود. 🔹از اتاق حاج خانم هیچ صدایی نمی آمد. کمی صبر کرد. نمی دانست جلو برود؛ در بزند و سلام و حال و احوال کند یا نرود بهتر است. جلو رفت تا در بزند اما فکر کرد شاید خواب باشن. مسیرش را به سمت اتاق خودشان کج کرد و در را پشت سرش بست. گوشی را از داخل کیف در آورد. یک پیامک نخوانده داشت. روی تخت دراز کشید و پیامک را باز کرد. از اینکه صبحانه را عباس درست کرده و در اولین روز حضورش در خانه، شرمنده لطف مادرشوهرش نشده بود خوشحال شد. تصمیم داشت کدبانوی خانه باشد و به اهل خانه خدمت کند اما این شیفت های گاه و بی گاه، ممکن بود برنامه اش را به هم بزنند. 🔸خستگی در جانش پخش شد. کمرش را بالا داد و روتختی را از زیر خودش کنار کشید. پیامک تشکر را به عباس نوشت و جمله "فدای توی با صفا بشم" را چاشنی اش کرد. پتو را تا گردن بالا کشید و بدنش را کمی کش داد. دکمه ارسال را زد. وارد برنامه موسیقی گوشی شد. فایل صوتی سوره یس را اجرا کرد. صدایش را روی کم گذاشت. گوشی را از به حالت پرواز در آورد و کنار بالشتش گذاشت. همراه با صوت، سوره را خواند. تمام نشده بود که خوابش برد. بسته روی تخت، بدون اینکه باز شود، همان جا ماند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
📌نه فراتر نه فروتر 🌸میانه را دُرُست نگه داشتن، کار مومن است. آن که به هر تکانی، خودش هم تکان می خورد، هنوز نگهداشتن نمی داند؛ چه رسد به میانه را دُرُست نگه داشتن. 🌼مومن، حالش در رفتارش تفاوتی ایجاد نمی کند. چه خشمگین شود چه خوشحال چه ضعیف و چه قدرتمند، او میانه را دُرُست نگه می دارد و از حق، فراتر نمی رود. ✍️همتت را در این سه حالت، حسابی به کار گیر که از حق، فراتر نروی: هنگام غضب، هنگام خوشحالی، هنگام قدرت 🌺حضرت امام رضا عليه السّلام فرمودند: اَلْمُؤمِنُ اِذا غَضِبَ لَمْ يُخْرِجْهُ غَضَبُهُ عَنْ حَقٍّ، وَ اِذا رَضِىَ لَمْ يُدْخِلْهُ رِضاهُ فى باطِلٍ، وَ اِذا قَدَرَ لَمْ يَأْخُذْ اَكْثَرَ مِنْ حَقِّهِ؛ 🍀مؤمن، هرگاه خشمگين شود، غضبش او را از حق بيرون نمى برد و هرگاه خرسند شود، خوشنوديش او را به باطل نمى كشاند و هرگاه قدرت يابد، بيش از حق خودش بر نمى دارد. 📚بحار الانوار، ج 75، ص 355. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
❤️عاشق شوید شبیه علی مثل فاطمه❤️ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹ضحی بعد از دو ساعت، از جا پرید. دلش شور می زد. خواب بد دیده بود اما یادش نمی آمد چه خوابی دیده. صدقه ای نیت کرد. از جا بلند شد. اولین کاری که کرد، برای تجدید وضو به آشپزخانه رفت. زمان هایی که وضو نمی گرفت انگار چیزی کم داشت. نیت کرد و وضو گرفت. احساس خوش نشاط در وجودش پخش شد. مسح سر چنان با شوق کشید که انگار چادر رحمت الهی را سر می کند و ذکرش را خواند: "اَللّهُمَّ غشِّنِي بِرَحْمَتِكَ وَ بَرَكاتِكَ وَ عَفْوِكَ‏" مجدد ذکر را خواند و سرخوش تر از قبل، برای کشیدن مسح پا، خم شد. 🔸ساعت حوالی نه و نیم صبح بود. در فریزر را باز کرد. بسته ای کدوحلوایی رنده شده برداشت. کمی گوشت چرخ‌کرده و بساط درست کردن فسنجان را چید. گوشت های آغشته به پیاز آب گرفته شده را در دستانش چرخاند و قلقلی کرد. یکی را داخل فسنجانی که تازه بار گذاشته بود انداخت. یاد بسته ای افتاد که صبح از پیک موتوری گرفته بود. برایش سوال شد که چرا نام فرستنده ندارد؟ گوشت ها را با سرعت بیشتری قلقلی کرد و داخل قابلمه انداخت. دستانش را شست و در قابلمه را گذاشت تا روغن گردوهای خردشده و گوشت آزاد شود. به اتاق رفت. بسته را برداشت. گوشی و دفتر مناجات با امام زمان ارواحناله الفداه را از کیف در آورد و به سالن برگشت. روی زمین نشست. گوشی را چک کرد. چند نفر از همکاران دوره مشهد، پاسخ پیامش را داده بودند. گوشی را صدادار کرد و کنارش گذاشت. خواست اول بسته را باز کند اما برای تمرین بیشتر، این کار را نکرد و فکر کرد: بالاخره که باز می کنم. اول امام زمان. دفتر را باز کرد. 🍀بسم الله گفت و نوشت. صلوات فرستاد و نوشت. سلام کرد و قربان صدقه آقا رفت: - فدایتان شوم. این روزها خیلی هوای ما را دارید. قشنگ احساس تان می کنم. در زیارت ها. در دعاها. در اتفاقات اورژانس و بیمارها. آقاجان از این همه مهر و محبت تان به بندگان خدا لذت می برم. من که می دانم هر چه به ذهنم می رسد را شما تلقینم می کنید. شما در گوشم گفتید آن پیرمرد دیشبی ممکن است کرم روده داشته باشد. شما گفتید بثورات پوستی آن کودک از سرخک است نه اگزما. شما گفتید بهتر است ماسک تنفسی را روی صورت آن دختر بگذارم تا بهتر نفس بکشد. شما همه را به من می گویید. این را خوب می دانم و از این همه محبت تان به مردم لذت می برم. اگر چیزی به ذهن من پزشک می رسد شما می گویید. اگر نیمه شب ها بیدار می شوم و قلبم می تپد که برای شفای بیمارانم نماز بخوانم، شما بیدارم کرده اید و این شما بودید که در گوشم گفته اید ضحی، دو رکعت نماز برای بیمارانت بخوان که زودتر از درد رها شوند. 🔹چشمه اشک ضحی جوشش گرفت. لبخند واشک را با هم ترکیب کرد و نوشت: - جز شما آخر چه کسی می تواند این کارهای خوب را بگوید انجام دهم؟ من که لایق انجام کار نیکی نیستم. همه لیاقت ها از شماست. همه تفضل ها از خودتان است و این را خوب می فهمم. حتی می دانید آقاجان، همین که به ذهنم می رسد این ها همه از محبت و تفضل شماست را هم خود شما به من می گویید. والا غرور و عجب مرا غرق تاریکی می کرد و فکر می کردم من کاره ای هستم. منم که دکتر حاذقی هستم. منم که تشخیص هایم از همه بهتر است. من چه کاره ام آقاجان. حتی همان درس خواندن هایم هم کمک شما بوده. مشهد را یادتان است. کلاس شرکت نکردم اما مدرک دوره را به من دادند. نمره ام از همه بالاتر شد. شما به دل آن خانم دکتر استادمان انداختید که چنین دکتری را باید نمره بالا داد. او بی تفاوت نیست. حتی آقاجان آن بی تفاوت نبودن را هم خودتان در قلبم گفتید. خودتان دستم را گرفتید که جلو نروم. همرنگ جماعت نشوم. آقاجان من اگر شما را نداشتم چه می کردم؟ 🔸ضحی دیگر نتوانست بنویسد. گریست و با صدایی که از شدت گریه، در هم شده بود ؛ناله زد: - آقاجان کجایی؟ آقاجان دلم برایتان تنگ است. آقاجان مرا دریاب. فدایتان شوم مرا خادم خود کن. 🔹صدای گوشی اش بلند شد. بینی اش را بالا کشید و گوشی را برداشت. مادر بود. از جا بلند شد. دستمال کاغذی از روی کابینت برداشت. صدایش را کمی صاف کرد و تلفن را پاسخ داد. دفتر و خودکار و آن بسته را از روی زمین برداشت و روی کابینت گذاشت. دور اتاق آرام آرام راه رفت و با مادر حرف زد. مادر نگران طهورا و حسنا بود. قرار بود آن شب برای طهورا خواستگار بیاید و معده طهورا دوباره درد گرفته بود. ضحی حاضر شد. چادر سر کرد و از خانه بیرون رفت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از مشتاق
🔺نیازمندی و بی نیازی ✨چه دوست داشتنی و لذت بخش است؛ احساس بی نیازی از دیگران، در عمق نیازمندی به پروردگار عالم .. 🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 🌺اللَّهُمَّ أَغْنِنَا عَنْ هِبَةِ الْوَهَّابِينَ بِهِبَتِكَ . (دعای پنجم صحیفه سجادیه) 🌼پروردگارا با بخشش و فضل بی مثالت، ما را از بخشش های دیگران بی نیاز نما. 📣کانال در ایتا، بله @moshtaghallah
سلام فرشته
🔺نیازمندی و بی نیازی ✨چه دوست داشتنی و لذت بخش است؛ احساس بی نیازی از دیگران، در عمق نیازمندی به پ
👆اینو خیلی دوست داشتم.. ممنونم از دوست خوبمون که با دقت هایی که دارن، ما رو به فکر وادار می کنن.. خیلی شیرینه در اوج نیاز، بی نیاز از خلایق باشی و نیازت رو فقط پیش خدا ببری.. 🌸خدایا ما رو طوری تربیت کن که فقط برای خودت باشیم. فقط به خودت رو بیاریم و فقط از خودت بخواهیم: ایاک نستعین.. 🍀خدایا، به خاطر فقری که در ما قرار دادی، متشکریم.. خیلی دلمون می خواد همیشه به تو متصل باشیم.. آگاهانه، عابدانه.. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺به وقت ما، چند دقیقه دیگه اذانه.. 🍀خدایا، ممنون که زودتر از اذان، ما رو به یاد نماز انداختی و به برکت این یاد، توفیقمون بده که نمازهامون همه اول وقت و با حضور قلب و اتصال و قرب به تو باشه ✨یاد اذان و نماز در مسجدالحرام به خیر.. روزی تون باشه الهی 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔻وب گردی ها و سر زدن های تو اینستاگرام هم غصه ای شده برای ما.. 😔 🌸اخیرا پیجی رو دیدم که مثل شاید برخی های دیگه، از خودش عکس می گرفت و زیرش کپشن می گذاشت. فرهنگ شده انگار! ✍️اینکه از خودش، خانواده اش، عکس و فیلم بگیره ولو با حجاب رو فعلا بهش نمی پردازم. چقدر دیگران رو حسرت به دل می کنند هم فعلا بگذریم اما اونی که اذیت کننده تره؛ گسترش این رقابت و فرهنگ شدن این دست تجمل گرایی است که در پست های اولیه شون نبوده ولی به این سمت و سو دارن می رن . پزشکی، روان شناسی، مشاوری، طلبه ای حتی، هنرمندی، حرف داری؟ حرفت رو بزن.. خودت رو مطرح نکن! 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
ادامه پست قبلی: https://eitaa.com/salamfereshte/2013 آسیبی که داره دامن خانواده هامون رو می گیره، گسترش این رقابت و فرهنگ شدن این دست تجمل گرایی است. حتما شما هم دیدین: 1. 📌کیک تولدهایی که قبلا خودشون درست می کردن رو حالا دارن شیک و تمیز! می خرن. 2. 📌به خاطر اینکه فیلمبرداری و .. می کنن، مبل و رومبلی و تابلو فرش و .. می خرن یا اینکه نو می کنند. دیوارهای تمیزشون رو کاغذ دیواری جدید می زنن! 3. 📌لباس هاشون رو با بچه هاشون سِت می کنند. لباس های بچه هاشونو با هم دیگه هماهنگ می کنند چون می خوان یک عکس تمیز و خوشرنگ! بگیرن و بزارن تو پیج. قاعدتا تکراری هم که نمی شه لباس پوشید و عکس گرفت دیگه.. دفعه بعد یکی دیگه.. و همین طور بشمارید و برید تا ریزترین چیزهایی که در فیلم و عکس های انتشاری، دیده می شه. خب که چی؟ ✍️آخه خواهر من، برادر گرامی، مصرف گرایی که شاخ و دم نداره. شیطون و نفس از هر راهی که وا بدیم وارد می شن. وا نده عزیز من.. چادری هستی، دمت گرم.. دیگه چرا مانتو رنگی می پوشی، پر چادرت رو می دی عقب و عکس می گیری؟ مگه نه اینه که این فرم و خلقت رو خدا بهت داده؟ یک کمکی هم به حرفش گوش کن: 🍀ولَا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجَاهِلِيَّةِ الْأُولَىٰ.. سوره احزاب/ آیه 33 مانند روزگار جاهلیت قدیم زینتهای خود را آشکار مکنید 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔻مادر برای طهورا دم نوش به لیمو و نعنا درست کرده بود و طهورا سعی کرد چند جرعه بنوشد. به چشمان مهربان و نگران مادر و ضحی نگاه کرد و بغضش ترکید - حرف بزن خب طهورا جان. گریه چرا می کنی دختر خوب؟ 🔸زهرا خانم به ضحی نگاه کرد که یعنی شاید من مزاحمم. بهتره برم و خواست بلند شود اما ضحی نگذاشت. دست مادر را گرفته بود و به طهورا گفت: - ببین خواهرجون، نبض مامان چه تند می زنه. نگرانته. حال مامانو خراب نکن خب بگو چی شده؟ گریه هات دلمونو آب می کنه 🔹عمیق و مهربان طهورا را نگاه کرد. مادر زیر لب، ذکر صلوات شروع کرد تا دل طهورا آرام شود و بتواند حرف بزند. طهورا بدون اینکه سربلند کند، با صدای گرفته گفت: - می ترسم. از ازدواج می ترسم. از ازدواج کردن با یک .. - حق داری. بالاخره ی تغییر بزرگیه تو زندگی هر دختری. مسئولیت داره. 🔸مادر، حرف ضحی را پی گرفت: - مستقل شدن داره. برای خودت خونه زندگی داری. می تونی کارهای مختلفی انجام بدی. مسیر زندگی ات وسیع و بازتر می شه. دیگه فقط خانواده ات نیست، ارتباطاتت بزرگ تر می شه. 🔹ضحی حرف های مادر را تایید کرد و ادامه داد: - حق داری بترسی و نخای واردش بشی اما واردش هم نشی رشدی نداری خواهر گلم. منم مثل تو بودم. 🔸صورت نگران طهورا، شبیه علامت سوال بزرگی شد. ضحی خندید و ادامه داد: - فکر کردی من نمی ترسیدم؟ چون دکترم؟ اتفاقا خیلی می ترسیدم؛ دایی می دونه. آخرش دایی ی کم منو به راه آورد. باور کن. 🔻ضحی باز هم خندید و به مادر نگاه کرد: - همون روز که رفتم خونشون. قبلش هم تو اتاق. حرفهای دایی خیلی کمکم کرد. تازه طهورا جان، سنم از شما هم بیشتر بود با این حال می ترسیدم. 🔸لیوان دم نوش را برداشت و دست طهورا داد و گفت: ی کم بخور معده ات بهتر می شه. این ترس و اضطراب ها رو می شه تا حدی کنترلش کرد. ی مقدارشو باید با فکر و بررسی و تحقیق کم کرد. به اصطلاح، شناخت که بره بالا، ترس می یاد پایین. ی مقدارش رو هم باید سپرد دست خدا. به قول خانم دکتر بحرینی، ایمان و توکل که بره بالا، ترس و افسردگی و اضطراب ها می یاد پایین. یادته با هم رفته بودیم جمکران؟ 🔹طهورا سرش را به نشانه تایید تکان داد و ضحی ادامه حرفش را با هیجان بیشتری پی گرفت: - حال و احوال اون روز من مثل الان تو بود. تازه استعفا داده بودم و کار هم نداشتم. یادته که. اون روز تو قم، من با خانم و امام صحبت کردم و نیت کردم از یکسری خواسته های غیرضروری شخصی ام بگذرم. این گذشتن یعنی خدایا من بهت اعتماد دارم می دونم خودت حواست هست. می گذرم یعنی بهت توکل می کنم خودت هوامو داشته باش. و دیدی که. - خدا خیلی هواتو داره ضحی جون. تو خوبی اما من چی؟ - وا. حرفا می زنی! من و تو برای خدا چه فرقی داریم؟ تو این همه طرح و نقش می زنی، مگه برات فرقی دارن؟ همه شون رو دوست داری و خوشت نمی یاد یکی شون تو آفتاب بپوسه یا تو بارون خراب بشه. اونوقت خدا ما رو خلق کرده، ولمون کنه که خراب بشیم. عجبا.. 🔻ضحی به مادر رو کرد. چشمانش را گرد کرد و ابروها را بالا داد و خیلی جدی گفت: - مامان جان این طهورا تنش می خاره. ی خارپشت بیارم تیغ تیغیش کنم. تو خوبی اما من چی؟ 🔹مادر از اینکه ضحی به این خوبی می توانست حال دل خواهرش را بفهمد، خوشحال بود. هوای ابری پیشانی طهورا، کمی بازتر شد. ضحی ادامه داد: - نه واقعا.. برای شما خواستگار طلبه اومده اونوقت به من می گی تو خوبی اما من چی؟ می دونستی من از طلبه خیلی خوشم می یومد ولی هیچ طلبه ای نیومد خواستگاریم. 🔸طهورا زبانش باز شد: - شاید چون دکتر بودی نیومدن! - احتمالا. چه اشکالی داره خب زن ی حاج آقا، ی خانم دکتر باشه. محجبه و خوب و نازی چون من. حالا اینو کار ندارم. ما که خرمون از پل گذشت. با یک آتش نشان با حال ازدواج کردیم و خوشیم. اما اینو گفتم بدونی که لیاقت همسر یک طلبه، کم از خودش نیست. - برای همین نگرانم. من لایقش نیستم. من نمی تونم با کسی که اینقدر خوب و جهادی کار می کنه زندگی کنم. من.. - اولا خب برو لیاقتشو کسب کن. دومشم بگم؟ بگم مامان؟ لو بدم؟ 🔻ضحی رو به مادر کرد. نیم خیز شد و آماده فرار. نگاهش را بین طهورا و مادر چرخاند و منتظر عکس العمل مادر شد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺🌺 سلااااام خدا بر سلام فرشته ای‌های بزرگوار .🌸🌸 خیلی هاتون رو نمی شناسم اما برای همه تون، دعاهای خاصی می کنم. 🖊دیروز یکی از دوستان التماس دعای خاص می گفت. پرسیدم: چه دعایی برات بکنم؟ رفت تو فکر که کدام حاجتش گفتنی است که بگوید و من هم همان را برایش از خدا بخواهم؟ حالا بماند که همین حرف را به یکی زدم گفت: ی صد میلیون پول می خوام. 😂 الهی که خدا بهش بده با عافیت و سلامتی و عاقبت به خیری.. حتی بیشتر.. اما به آن دوست دیروزی گفتم: دعاهاتو تو ذهنت بیار که وقتی من به اسمت دعا کردم، همون هایی که تو ذهنته رو از خدا برات بخوام.. حالا به همه شما هم همین رو می گم. من البته کاره ای نیستم ولی حسن ظن بسیار دارم و یقین به کلام امام باقر عزیزمون علیه السلام و الصلوه که فرموده اند: 🍀 «اَسرعُ الدعاءِ نُجحا للاجابة، دعاءُ الاخ لاخیه بظهرِ الغیب یَبدا بالدعاء لاخیه فیقول له ملکٌ موکلٌ به آمین ولک مِثلاه؛ الکافي , جلد۲ , صفحه۵۰۷ 🌸سریع ترین دعا برای اجابت دعا برای برادر دینی است که هم دعا در غیاب او باشد و هم اول برای او دعا کند. در این صورت فرشته ای که بر او گمارده شده، به این دعا آمین گوید و به دعا کننده گوید برای تو باد دو برابرش» 👈جان من! حاجت های خرد و کلان زیادی رو تو ذهنت بیار. از نمک آش تا عاقبت به خیری و شهادت و حوض کوثر.. همه رو بخواه.. الهی که به همه حاجات قلبی تون برسین و حاجت های خیلی خیلی خوبی رو خدا به ذهن و قلبتون بندازه که ازش بخواهید. ✍️حالا این که اصلا وظیفه است که براتون دعا کنم. اما اون قسمت ته روایت رو دوباره بخونیم: بر تو باد دوبرابرش.. کی اینو می گه: همون فرشته ای که آمین می گه به این دعا.. این درجه از لطف و محبت خدا، شکر نداره؟ الحمدلله.. الهی که از این دوبرابرها روزی تون باشه به برکت صلوات بر محمد و آل محمد : 🌺اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌺 برقرار و پر توفیق باشین الهی 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺لازم نيست که انسان در پي اين باشد که به خدمت حضرت ولي عصر (عج) تشرّف حاصل کند؛ بلکه شايد خواندن دو رکعت نماز، سپس توسّل به ائمه (عليهم السلام) بهتر از تشرّف باشد. 📚در محضر بهجت، ج1، ص187 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte رحمه الله علیه عجل الله تعالی فرجه
🔹ضحی باز هم رو به مادر کرد انگار که به در بگوید دیوار بشنود گفت: - مامان جان، خواهر ما رو باش.. زندگی جهادی! تو همین الانشم کم زندگی جهادی نداریا. کیه هر شب جمعه می ره گلزار شهدا؟ کیه هر روز قبل از بابا سطل زباله رو برمی داره یواشکی می بره دم در؟ کیه به اون واکسی سر خیابون، غذا و پول می رسونه؟ بگم بازم؟ کیه اون پیرزن مسجدی رو هر بار تا خونه شون می بره و کارای خونشونو انجام می ده؟ اینا رو از کجا می دونم؟ بالاخره ما خانم دکتریم ها - وای ضحی! تو از کجا می دونی - دیگه دیگه 🔸مادر که خیالش از بابت طهورا کمی راحت شد از جا بلند شد تا دخترها راحت تر سر به سر هم بگذارند. طهورا به سمت ضحی خیز برداشت و ضحی خودش را به بی خیالی زد و از جا بلند شد. - بگو دیگه ضحی. اینا رو از کجا می دونی؟ صدای پدر از دمِ در آمد: - به به. عروس خانم اینجان. 🔻عروس خانم منزل پدر رفته بود و خانم محمدی، به خانه برگشته بود. از نبودن کفش های ضحی، فهمید منزل نیست اما باز هم احتیاط کرد که استقلالش خدشه دار نشود. از در حیاط به اتاقش رفت. لباس راحتی پوشید و برای بردن بطری آب، به آشپزخانه رفت. چشمش به بسته ای افتاد که اسم ضحی روی آن بود. خواست بسته را به اتاق ضحی ببرد اما فکر کرد شاید دست نزند بهتر باشد. خط روی بسته خیلی کج و معوج بود. انگار نویسنده، عجله داشته یا اعصابش خط خطی باشد. سیبی برداشت و به اتاق برگشت. حس خوبی نداشت. صدقه داد و به تماس های تلفنی و پیگیری مشغول شد. 🔹ضحی به خانه برگشت و از صدای خانم محمدی فهمید تنها نیست. چشمش به بسته روی کابینت افتاد.وسایلش را برداشت و به اتاق رفت. چادرش را در آورد و تا زد. گیره روسری اش را در آورد و به لبه مانتو زد. نگاهش به بسته بود و می خواست زودتر ببیند چیست. دکمه های مانتو را رها کرد و به سمت بسته رفت. پر روسری را از روی بسته کنار زد. بسته را به سمت نور گرفت. گوشه اش را پاره کرد. دست راست داخل بسته کرد و با دست چپ، بسته را وارونه کرد. هر چه داخل بسته بود کف دستش ریخت. چشمان ضحی، گشاد و گشادتر شد. پاکت را روی تخت رها کرد و عکس های عباس را زیر و رو کرد. اشک در چشمانش حلقه زد. به لبخند ونگاه مشتاق عباس دقت کرد. با خود گفت: - امکان نداره. فتوشاپه. مگه می شه! 🔸انکار، اولین و مهمترین کاری بود که ضحی انجام داد. عکس های عباس و آن دختر را داخل پاکت گذاشت. فکر کرد به خودش نشان می دهد و توضیح می خواهد. از جا بلند شد. به سمت در اتاق رفت. برگشت. مجدد رفت. برگشت. به ذهنش خورد از مادرش بپرسم بهتره. به سمت در رفت. در را باز کرد و پشت در اتاق معصومه خانم ایستاد. برگشت به سمت اتاقش و زمزمه کرد: خب گفتم که چی؟ ولی باید بدونم که. به سمت اتاق معصومه خانم رفت. در زد. بفرما شنید و وارد شد. 🔻معصومه خانم تلفن را تمام کرد و به صورت بی حال ضحی نگاه کرد: - حالت خوبه ضحی جان؟ خیلی بی حالی انگار. - خوبم مادرجون. ممنون. می خواستم بدونم عباس آقا قبل از من، با کسی ازدواج کرده بودن؟ - نه. این چه حرفیه! چطور؟ 🔹ضحی نمی دانست چه بگوید. اما گفتن چنین راستی، چه فایده ای داشت. آن هم در هفته اول زندگی مشترکشان. تمام خستگی دیشب روی پاهایش نشست. شکسته شد. سرش گیج رفت و به دیوار تکیه داد. معصومه خانم، نگران از حال ضحی، کنارش رفت. - از دیشب ی کم خسته ام. خیلی استراحت نکردم. سرم گیج رفت. 🔸اجازه گرفت و به اتاقشان برگشت. بسته را برداشت و عکس های داخلش را مجدد نگاه کرد. عکس ها سایز بزرگ بودند و ضحی هیچ رد پایی از فتوشاپ در آن ندید. عکس ها را لای یکی از کتابهایش قایم کرد و روی صندلی نشست. به گل پوتوس گوشه اتاق خیره شد و فکر کرد یعنی عباس؟ باید ازش بپرسم اینا چیه. من بهش اعتماد کردم. به پاکی اش ایمان داشتم. نکنه؟ 🔻 سعی کرد به اوضاع مسلط شود. جواب خودش را داد: یقینم رو با شک عوض نمی کنم. فعلا مسکوت بمونه تا ازش بپرسم. من عباس رو این طور آدمی ندیدم و نشناختم! افکار مزاحم مدام در سرش می چرخید. از هجمه این افکار، حالت تهوع و سردرد بدی گرفت. به اتاق و وسایلش نگاه کرد و فکر کرد: یعنی این زندگی همه اش روی هوا ساخته شد؟ نگاهش به قرآن افتاد. به قرآن پناه برد. روی زمین نشست. قرآن را باز کرد و با صوت حزین و کمی بلند، مشغول خواندن شد. همان اول، اشکش جاری شد اما خواندن را متوقف نکرد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
‌ 🔹قال الصادق علیه السلام: 🔸هر عصر پنجشنبه خداوند ملائکه ای را به سمت زمین نازل می کند که در دفاتری از نقره با قلمهایی از طلا ، صلوات های شما را مینویسند تا غروب جمعه. 🍀 إذَا كَانَ يَوْمُ الْخَمِيسِ عِنْدَ الْعَصْرِ أَهْبَطَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ مَلَائِكَةً مِنَ السَّمَاءِ إِلَى الْأَرْضِ مَعَهَا صَحَائِفُ مِنْ فِضَّةٍ بِأَيْدِيهِمْ أَقْلَامٌ مِنْ ذَهَبٍ تَكْتُبُ الصَّلَاةَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ إِلَى عِنْدِ غُرُوبِ الشَّمْسِ مِنْ يَوْمِ الْجُمُعَةِ. 🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 📚بحارالانوار ج 86 ص 362 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔻در این چند روز که جریان عکس ها را مسکوت گذاشته بود، فقط با تلاوت قرآن بود که خودش را سرپا نگه می داشت و آرام می کرد. مدام بین اعتماد و شک به عباس، رفت و برگشت می کرد. سر کار، در خانه، حتی وقتی با عباس چایی می خورد، تصاویری که از او دیده بود، جلویش مانور می دادند و زنده می شدند. انگار که همین الان، جلوی چشم او، آن دختر می خندد و عباس هم به خنده او، ریسه می رود. 🔸حالش خراب بود. ظرف های ناهار را تندتر شست. دستش را خشک کرد. از معصومه خانم عذرخواهی کرد تا باز هم به قرآن پناه ببرد. در این چند روز، بارها شده بود از شدت استیصال، به گریه بیافتاد. وسط ظرف شستن. وسط درست کردن ناهار یا شام. حتی وسط نماز. وسط دعا. وسط قرآن اما سعی می‌کرد توجه نکند تا خدا خودش راهی جلوی پایش بگذارد. 🔹قرآن را باز کرد و با صدای نیمه بلند، مشغول تلاوت شد. بیشتر از نیم ساعت بود که قرآن می خواند. آرام تر شده بود. باز هم دلش تلاوت می خواست اما باید درس هایش را برای امتحان کتبی می خواند. قرآن را بست. به عکس روی میز خودش با عباس خیره شد. فکر کرد تازه شروع شده این زندگی و باید هم شیطون دلش بخاد به هم بزندش. تصمیم اولی که گرفت، حفظ زندگی اش با عباس بود. از این تصمیم راضی بود. فکر کرد حالا بعدش چی؟ اصلا بهش بگم؟ به روش بیارم؟ اگه واقعیت باشه چی؟ عباس آخه همچین آدمی نیس. اونوقت اگه دروغ بوده باشه چی؟ این اعتمادی که ساخته شده خراب می شه. 🔹قرآن را به قلبش فشرد و فکر کرد: همین الانش هم خیلی اعتماد بهش ندارم. جواب خودش را داد: چرا. دارم. یقین بهش دارم. ایمان دارم. با شک و تردید، یقینم رو خراب نمی کنم تا ثابت بشه. با یقین باید یقین قبلی رو باطل کرد نه با شک. محکم شد و تصمیم گرفت این مسئله را باور نکند. اما احساس کرد هنوز ته دلش نگران است. به نیت اینکه اگر چنین چیزی بوده، خود به خود به هم بخورد، صدقه ای بزرگ داد. به سمت کمد رفت. قرآن را سر جایش گذاشت. کتابی که عکس ها را لای آن گذاشته بود در آورد. عکس ها را بدون اینکه نگاه مجددی بکند، یکی یکی پاره کرد. در حال پاره کردن تصویر پنجم بود. صدای معصومه خانم از پشت در آمد: - ضحی جان حالت خوبه؟ می تونم بیام تو. - بله بفرمایید 🔸عکس های پاره شده را با کف دست به سمت جامیز سُر داد. کشوی میز را جلو کشید و همه را داخلش چپاند. معصومه خانم با آرنج، به سختی دستگیره در را به پایین فشار داد و با نوک پا، در را بازتر کرد. ضحی به محض دیدن سینی چای و شربت و بیسکویت، از پشت میز بیرون آمد و سینی را از دست معصومه خانم گرفت: - زحمت کشیدین. شرمنده تونم. من باید براتون می آورم. ببخشید - این حرفا چیه. چه فرقی داره. 🔹ضحی سینی را روی میز گذاشت. صندلی را از گوشه اتاق برداشت و کنار میز قرار داد. صبر کرد تا معصومه خانم روی صندلی بنشیند. صندلی خودش را هم جلو کشید و نشست. - الحمدلله بهتری - بله فکر کنم قندم افتاده بود. مال خستگیه. 🔻ضحی چای را تعارف کرد. ظرف بیسکویت را هم جلویشان گرفت. لیوان چای دیگر را برداشت. معصومه خانم از اتفاقات چند شب قبل و کارهایی که در این چند روز برای آن محله انجام شده گفت اما در ذهن ضحی، همان دختری که کنار شوهرش دیده بود، راه می رفت و مزه می پراند. دلبری می کرد و خنده های شوق انگیز شوهرش را می شنید. از این صداها حالت تهوع گرفت. خواست همان دو قُلُپ چایی که خورده بود را برگرداند. معصومه خانم متوجه تغییر حالت ضحی شد. فکر کرد شاید از گفتن وضعیت دیشب این طور حالش خراب شده. پشت ضحی را مالید: - بهتره استراحت کنی. 🔹هنوز جمله معصومه خانم از دهانش خارج نشده بود که ضحی به سمت در اتاق، دوید. صدای عق زدن های مداومش در سرویس بهداشتی، معصومه خانم را نگران کرد. پشت در ایستاده بود و ذکر می گفت. کمی که می گذشت، مجدد ضحی حالش به هم می خورد. لبخند محوی گوشه صورت نگران معصومه خانم نمایان شد. ذکرش را ادامه داد و به آشپزخانه رفت تا آب جوش نبات درست کند. 🔸 رنگ به صورت نداشت. به اصرار معصومه خانم، به درمانگاه بهار رفتند. دکتر یک نسخه سرم نوشت و دست ضحی داد. ضحی به تزریقات رفت و معصومه خانم برای گرفتن سِرُم به داروخانه. وقتی برگشت، نسخه دیگر دکتر را دست ضحی داد. آزمایش خون نوشته بود. ضحی به صورت معصومه خانم نگاه کرد. باورش نمی شد. به نسخه نگاه کرد. دیگر نتوانست به چشمان مادرشوهر نگاه کند. تا آخر سِرُم، ساکت بود و فکر می کرد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔸 برای دادن آزمایش خون، چند روزی تعلل کرد. به سختی سر پا می ایستاد و با بوی الکل حتی، حالت تهوع شدید می گرفت. قرص ضد تهوع می خورد اما جرئت نمی کرد پا به آزمایشگاه بگذارد. خانم دکتر بحرینی مثل هر روز، برای سرکشی از بخش ها و رفع کم و کاستی ها وارد بخش زنان شد. از سردر بخش، موارد جزئی مانند لامپ سقفی تا محکم بودن پیچ دستگیره ای که بیماران ضعیف، هنگام راه رفتن در بخش می گرفتند تا موارد بزرگ تر مانند درست بودن فن کوئل و بخاری و سیستم تهویه و یخچال های اتاق ها را چک کرد. احوال پرسنل را پرسید و برای شنیدن مشکلات آن روز، جلوی ایستگاه پرستاری ایستاد. یکی از همراهان بیمار برای ورود به عنوان همراه، به مشکل برخورده بود و ناراحتی اش را با خانم دکتر گفت. صدای نیمه بلندش، چند نفر دیگر را از اتاق ها بیرون کشاند. خانم دکتر نکاتی یادداشت کرد و همراه را دلداری داد و برای سرکشی از بیمارها، به تک تک اتاق ها رفت. 🔹لبخند زدن به بیماران را دوست داشت. داخل یکی از اتاق ها که شد، ضحی را بالای سر بیمار دید. چهره اش بی رنگ بود اما با انرژی با بیمار صحبت می کرد و برای نفخ شکمی که بعد از عمل دچارش شده بود، راه حل پیشنهاد می داد. خانم دکتر ایستاد تا صحبت ضحی تمام شود و با همدیگر از اتاق خارج شوند. - مثل اینکه حالتون خیلی خوب نیست. - ممنون از لطفتون. ی کم خسته ام. چیزمهمی نیست. 🔹ضحی در معیت خانم دکتر بحرینی به اتاق بعدی رفت. پرستار آمپول چرک خشک کن بعد از عمل جراحی خانمی را باز کرد تا داخل آنژیوکت بزند. با دیدن خانم دکتر، ببخشید گفت و سرنگ را داخل آنژیوکت کرد. مقداری از داروها تزریق کرد و رنگی که سوزن آنژیوکت داخلش بود را به نرمی ماساژ داد تا حرکت دارو روان تر شود. بقیه داروها را تزریق کرد و سرنگ را در آورد. پرستار دیگری که همراه خانم دکتر، وضعیت بیمارها را می گفت، در حال توضیح دادن بود. بوی داروی چرک خشک کن، به ضحی رسید و احساس تهوع شدید کرد. هیچ فرصتی برای بیرون رفتن نداشت. خودش را به دستشویی اتاق رساند. در را با فشار باز کرد و داخل چاه توالت فرنگی، بالا آورد. 🔻ضحی مدام حالش به هم می خورد. خانم دکتر پشت ضحی را به سمت پایین ماساژ داد. نقطه ای از دست چپ ضحی را دورانی ماساژ داد. زیر چشمانش کبود شده و پلک هایش بی حال روی هم افتاده بود. دست و پاهایش به وضوح می لرزید. خانم دکتر شانه زیر دست ضحی برد و به کمک پرستار، او را روی صندلی نشاند. فشارش را گرفت. از پرستار خواست تخت روان را از گوشه سالن بیاورد. ضحی با شرمنده و خجالت، روی تخت نشست. نبض ضحی در دست خانم دکتر بود. بسیار ضعیف می زد. پرستار تخت را حرکت داد و از اتاق بیرون رفت. سرپرستار و مسئول بخش بالای سر ضحی آمده بودند. خود خانم دکتر، سوزن سِرُم را گرفت و داخل دست ضحی کرد. چند آمپول تقویتی برایش زد و منتظر شد تا نبضش کمی قوی تر شود. بقیه پرستارها را سرکارشان فرستاد و خودش کنار ضحی ایستاد. - چند وقته این طوری عزیزم؟ - از اون شب که بیمارای اون محله رو پذیرش کردیم. - یعنی می گی از اونا بیماری چیزی گرفتی؟ 🔹ضحی به این مسئله فکر نکرده بود. یاد آزمایش خونی افتاد که هنوز نداده بود. اشک در چشمانش جمع شد و به سختی، از گلویش صدا خارج شد: - نمی دونم. فکر نکنم. - بارداری؟ 🔻ضحی چیزی نگفت. قطره اشکی از گوشه چشمش پایین آمد. خانم دکتر حال خراب ضحی را که دید، شادی در قلبش ماسید. به صورت ضحی نزدیک شد. مادرانه دست روی پیشانی اش گذاشت. نمی توانست جلوی آن همه پرستار او را نوازش کند. وانمود کرد دمای بدنش را اندازه می گیرد اما به قصد نوازش، دست روی پیشانی و لپ های ضحی گذاشت و گفت: - نگران چی هستی عزیزم؟ 🔸ضحی بغض نیمه ترکیده اش را قورت داد. به زور لبخند زد و چیزی نگفت. می دانست هر وقت بخواهد می تواند روی این خانم باتقوا حساب کند و مشورت بگیرد اما آنجا، زیر نگاه و گوش های تیز پرستارها، جای مناسبی نبود. به سِرُم اشاره کرد و گفت: - حالم بهتره خانم دکتر. می تونم بلند شم؟ - اگه با سِرُم می یای اتاقم و تعریف می کنی بله. والا باید تا ته سِرُم همینجا بخوابی. - کی بهتر از شما. می یام اتاقتون. 🔻این چند جمله، آنقدر آرام رد و بدل شد که هیچکس نشنید. خانم دکتر برای سر زدن به دو اتاق باقی مانده، پرستار را صدا زد و حرکت کرد. ضحی پیچ سرم را بست. از جا بلند شد و به سمت آسانسور رفت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
راه رو اشتباه نریم.. 👇👇👇 🌺«اى فرزند آدم! برای عبادت من، از کارهای دیگر فارغ شو، تا دلت را پُر از بى نيازى كنم و دستانت را آكَنده از روزى سازم . اى فرزند آدم! از من دورى مكن، كه دلت را از فقر انباشته مى كنم و دستانت را از گرفتارى مى آكَنم». رسول اللّه صلى الله عليه و آله :يَقولُ رَبُّكُم : يَابنَ آدَمَ، تَفَرَّغْ لِعِبادَتي أملَأْ قَلبَكَ غِنىً وأملَأْ يَدَيكَ رِزقا. يَابنَ آدمَ، لا تَباعَدْ مِنّي فأملَأَ قَلبَكَ فَقرا وأملَأَ يَدَيكَ شُغلاً 📚كنزالعمّال : ج 15 ص 939 برای ارتباط باخدا و عبادت، وقت باز کن.. 👌 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹اتاق، همان بوی آشنای قدیمی را می داد. همان وزش نسیم خنک و همان سکوتی که در اولین دیدار، با خانم دکتر تجربه کرده بود. کش موهایش را باز کرد. دنباله سرم را با کِش، به کناره یکی از کمدها متصل کرد. روی صندلی نشست و دستش را صاف نگه داشت. پیچ سرم را باز کرد. با حرکت مایع، مقدار خونی که از رگ به سِرُم برگشت کرده بود، داخل بدن ضحی شد. هم سردش بود هم گرم. سرمای مایع را در رگ هایش احساس می کرد. انگار این سرما به قلبش پمپاژ شده باشد، سرد و خشک شد. تصمیم داشت با دایی جواد مشورت کند اما بعد از آن با چه رویی در صورت دایی نگاه کند؟ 🔸خانم دکتر داخل شد. چادر از سر برداشت و آویزان کرد. چادر ضحی را هم که به احترام ورودش، ایستاده بود از سرش برداشت و آویزان کرد. شرمی از خدمت به دیگران نداشت و خدمتش، نه تنها خجالت را در وجود دیگران تزریق نمی کرد؛ بلکه لباس احترام تنشان می کرد. بفرما گفت و کنار ضحی نشست. به چکه کردن قطره‌ها دقت کرد. کندتر شده بود. رگ دست ضحی را ماساژ داد. نبضش را گرفت. کمی قوی تر می زد. بدون اینکه دست ضحی ها را رها کند، منتظر شنیدن شد. چند دقیقه ای در سکوت، صبوری کرد. به یکباره، انگار کودکی لال، زبان باز کند، ضحی ناله کرد: - ی بسته دستم رسید که عکس شوهرم با ی خانم دیگه.. اونم درست شب بعدی که رفته بودیم سر خونه مون. یعنی همون شبی که شما رفتین اون محله. منم شیفت بودم. مثل اینکه شوهرم کسی رو برده خونه. 🔹خانم دکتر بحرینی به نرمی، با انگشت شصت، رگ دست ضحی را نوازش کرده و سکوت کرده بود. ضحی توضیح داد که ساعت و تاریخ عکس هم در تصویرها بود. از نگرانی و احساس بلاتکلیفی که از زندگی با عباس برایش به وجود آمده بود گفت. افکار مزاحمی که به او حمله می آوردند و باعث شده بودند در این چند روز، رفتار شیرین و دلچسبی از خودش نشان ندهد را ریز به ریز گفت. خانم دکتر بحرینی پرسید: - یقین که نداری. از همسرت پرسیدی و توضیح خواستی؟ - نه اصلا. اگه دروغ باشه، زندگی مون شیرینی شو از دست می ده. اگرم راست باشه، اونوقت شاید من - شاید چی؟ برفرض که راست باشه، مگه حرامی مرتکب شده! 🔻ضحی از صراحت کلام خانم دکتر شوکه شد. خانم دکتر ادامه داد: - این اولا. دوم اینکه کودوم مردی، شب دوم بعد از زندگی اش می یاد خانمی رو صیغه کنه؟ یا فرض کنیم از قبل زنش بوده، می یاد تو خونه همسرش باهاش قرار بزاره؟ اینها با عقل جور در نمی یاد. - می دونم اما هوس که عقل و منطق نمی شناسه. 🔸این بار سکوت و نگاه معنادار خانم دکتر به ضحی دوخته شد. از جا برخاست. سِرُم را بست و از دست ضحی جدا کرد و ادامه داد: - شما قرآن می خونی و حفظ می کنی. اگه این مسئله را به قرآن عرضه کرده بودی، چی جوابت رو می داد؟ 🔹ضحی به این مسئله فکر کرده بود. آیه ای که به ذهنش خورده بود را گفت: - یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لا تَسْئَلُوا عَنْ أَشْیاءَ إِنْ تُبْدَ لَكُمْ تَسُۆكُمْ. اى كسانى كه ایمان آورده‏اید، از چیزهایى كه اگر براى شما آشكار گردد ناراحت و غمگینتان مى‏كند نپرسید. برای همین هم تو این چند روز از عباس نپرسیدم. - حالا که نپرسیدی، تونستی خودتو از این افکار خلاص کنی یا داری غرق می شی؟ - نتونستم خلاص کنم. تمام سعیمو کردم اما فقط تونستم کمی جلوی زیادشدنش رو بگیرم. والا هست. اذیتم می کنه. - با این اذیت می شه زندگی خوبی داشت؟ روح و روانت رو نمی خوره؟ ضحی جای سوزن را مالش داد تا دردش کمتر شود و گفت: - فکر نمی کنم بشه زندگی خوبی داشت. خصوصا الان که 🔸ادامه حرفش را خورد. خانم دکتر، صدای ذهن ضحی را خواند و گفت: - خصوصا الان که پای ی بچه هم وسطه؛ درسته؟ 🔻منتظر جواب ضحی نشد و ادامه داد: - اینکه عکسا رو پاره کردی، حرکت خوبی بود. به ذهنت غذا ندادی که هر بار با نگاه کردن، بخواد اذیتت کنه. اما یا باید کلا این مسئله رو رها کنی. یا اینکه حلش کنی. - دوست دارم کلا رها کنم. بدون اینکه بپرسم. 🔹خانم دکتر لبخند شیرینی تحویل ضحی داد. از روحیه جنگندگی ضحی، خوشش می آمد و همین مسئله را عامل موفقیتش می دانست. ضحی ادامه داد: - نمی خوام آروم شدنم با توضیح فرد دیگه ای باشه. خودم باید بتونم مسئله رو با خودم حل کنم. بعد که برای خودم حل کردم شاید بپرسم که خیالم راحت بشه. - شایدم خیالت ناراحت بشه. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
ما ابد در پیش داریم. ما کارگر ساختمان های زندگی ابدی مان هستیم. 👈چنان باش که شهر ابدی ات، فراتر از آن شهری باشد که آرزویش را داری. بهشت جاودان، روزی تان باشد الهی🌹 پر از توفیقات و رحمت های خاصه الهی باشید. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
✍️چقدر دوست دارم ساعت ها در این حدیث غرق اندیشه شوم. به خود حرفها بزنم و با خدا مناجات ها بکنم که خدایا..... ما را دریاب.. 🌺امام باقر علیه السلام: كَفى بِالمَرءِ عَيبا أن يَتَعَرَّفَ مِن عُيوبِ النّاسِ ما يَعمى عَلَيهِ مِن أمرِ نَفسِهِ، أو يَعيبَ عَلَى النّاسِ أمرا هُوَ فيهِ لا يَستطَيعُ التَّحَوُّلَ عَنهُ إلى غَيرِهِ... 🍀آدمى را همين عيب بس كه 👈عيب خود را نبيند و 👈 عيب مردم را ببيند، 👈يا بر مردم چيزى را عيب بگيرد كه در خودِ او هست و نمى‌تواند آن را تغيير دهد... 📚الكافي : ج 2 ص 460 ح 3 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte