#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_هشتاد_و_دو
🔹سید، سرش را زیر انداخت. اشک هایش را پاک کرد و برخاست. شاد و سرحال گفت:"حالا چه کسی را مجری کنیم؟ آقا صادق شما مجری می شوی؟" صادق مِن و مِن کرد. استاد مکانیک از پشت بچه ها جلو آمد. با نگرانی از سید پرسید:"حاج آقا اتفاق بدی افتاده؟" سید جدی و با نشاط گفت:" نه خداروشکر اتفاق های خوب زیاد افتاده اما بد نه." صادق به خود جرأت داد و گفت:"آخر گریه میکردید" چشمان سید چنان برقی از محبت زد و به تک تک بچه ها نگاه کرد که همه آن را فهمیدند. با همان نگاه گفت:"از خدا تشکر کردم به خاطر وجود تک تک شما بندگان خوبش. گریه ناراحتی نبود." دست روی شانه استاد مکانیک گذاشت و همان طور که از کنارش میگذشت گفت:"خدا حفظتان کند". همان طور که به سمت عمومحسن میرفت با هیجان ادامه داد:"ماشاالله نگاه کن چقدر بسته شکلات آماده شده. بارک الله. احسنت" بچه های فوتبالی به سمت شکلات ها دویدند و با صدای کودکانه و شوق بچهگانه شان سهم شکلات های بسته بندی شان را نشان سید دادند:"حاج آقا ببین. این ها را من درست کردم." "حاج آقا این ها را هم من درست کردم" سید تک به تک دست روی سر بچه ها کشید و یک دستی به پشتشان زد و ای واللهی به تک تکشان گفت.
🔸چنگیز به استاد مکانیک سری تکان داد و برای ادامه کار، به سمت یونولیت ها رفتند. سید، نواری رنگ و رو رفته ای را از کیفش در آورد. به سمت رادیو مشکی رنگ مسجد رفت. نوار را داخلش گذاشت. صدا را کم کرد. کمی عقب جلو کرد و گوش داد. به نقطه مورد نظرش که رسید، صدا را بلندتر کرد. صدای مولودی میلاد امام حسن مجتبی سلام الله علیها در فضای مسجد پیچید. همه سرها به سمت سید چرخید. سید لبخند زد و برخاست و به کمک استاد و چنگیز رفت:"آقا چنگیز پات خونریزی نکنه؟ به خودت فشار نیاریها" چنگیز که موقع سحری، مسکن قویای خورده بود گفت:"متشکرم. خوبم. ممنون" اما سید نگرانش بود. صندلی را جلوتر آورد و گفت:"لااقل بنشین. من کمک استاد هستم." صادق از در حیاط داخل شد. کفش را به سرعت در آورد و به سمت سید دوید و گفت:"حاج آقا، یک مشکلی پیش آمده." سید پرسید:"چه مشکلی؟" همزمان، آقای میرشکاری و مامور پلیسی وارد مسجد شدند.
🔹آقای میرشکاری به اطراف نگاهی کرد و اخمهای کلفت درهمش را فشردهتر کرد و به مامور گفت:"عرض نکردم" و به سمت سید قدم های بزرگ و محکمی برداشت. با چند قدم به سید رسید و گفت:"ایشان هستند." مامور سلام کرد و گفت:"حاج آقا، با ما تشریف بیاورید." سید گفت:"علیکم السلام. برای چه و کجا باید بیایم؟"مامور گفت:"تشریف بیاورید. به شما توضیح می دهند". سید نگاهی به عمو محسن انداخت و گفت:"ایشان مهمان من هستند. اگر خیلی واجب است اول ایشان را به منزل برسانم بعد در خدمتم." آقای میرشکاری به چنگیز اشاره کرد و گفت:"ایشان هم.." سید به چنگیز که چهره ای آرام داشت کرد و گفت:"اگر امکان دارد با مسئولتان صحبت کنم" صفای باطن مامور، نتوانست نسبت به روی خوش سید و روح ایمانی اش بی تفاوت باشد. گوشی را درآورد. شماره ای گرفت و کمی صحبت کرد و گوشی را به سید داد.
🔸 سید سلام گرم و کاملی کرد و گفت:"فردا جشن میلاد آقا امام حسن مجتبی است. آقا چنگیز اگر بیاید مجلس به هم می خورد. ضمن اینکه پایشان مجروح است و بخاطر کارهای جشن، قبول زحمت کرده اند. اگر اجازه بدهید بنده تنها خدمت برسم.. بله.. " گوشی را سمت مامور گرفت و گفت:"متشکرم از لطفتان. با شما کار دارند." مامور گوشی را گرفت. دققه ای به صحبت ها گوش داد و گفت:"چشم. اطاعت امر. اختیار دارید. . بله..چشم.. خدانگهدار" سید منتظر کلام مامور بود. صدای نوار مولودی توجه مامور را جلب کرد. همه دست از کار کشیده بودند. مامور به آقای میرشکاری گفت:"جناب رئیس فرمودند شما تشریف بفرمایید اداره خدمت ایشان." آقای میرشکاری شاکی شد و گفت:"و آنوقت شما چه می کنید؟" مامور جدی و باتحکم گفت:"همان کاری که جناب رئیس فرمودند انجام بدهم. بفرمایید." و با هم از مسجد بیرون رفتند. سید به دنبالشان رفت تا بداند چه باید بکند. مامور گفت:"شما به کارتان برسید. خدمت می رسم" به سرباز راننده ماشین گفت:"این آقا را برسان اداره و برگرد".
@salamfereshte
🌸🍃امام صادق علیه السلام فرمودند: لو لا انَّ اللهَ تبارک وتعالی خَلَقَ امیرَالمؤمنین لفاطمةَ - سلام الله علیها - ما کان لها کفْوٌ علی الارضِ مِنْ آدمَ و مِنْ دونه.
🌸🍃 اگر خدای تبارک و تعالی امیرالمؤمنین را برای فاطمه - سلام الله علیها – نمیآفرید، در روی زمین، از آدم گرفته تا هر بشری بعد از او، همسری برای او نبود.
📚«اصول کافی، ج 2، ص 480»
#سالروز_نورانی_ترین_پیوند_هستی_مبارک
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_هشتاد_و_سه
🔹گوشهای نشسته و پوشه سبزرنگی جلویش باز بود. گاهی چیزی مینوشت. گاهی محو کارهای بچهها میشد. پیراهن آبی رنگ کمرنگ و شلوار سورمهای رنگش، نشان نمیداد که مامور باشد اما دستبندی که به کمربندش آویزان بود، همه چیز را لو میداد. شاید هم عمدا آن را آنجا بسته بود که نیازی به معرفی هم نباشد اما در همان اولین دقایقی که با سید خلوت کرد، کارت شناساییاش را نشان داد و گفت که مامور تحقیق است. برای سید حضورش، هیچ تفاوتی در مراعات کردن و بیشتر دقت کردن در رفتار و گفتارش نداشت. بعد از نیم ساعت، به سراغ بچهها رفت. رو به صادق پرسید:"اسمت چیست پسر جان؟" صادق که مانند بچههای دیگر، حضور مامور برایش سخت بود، مضطرب گفت:"صادق قدیری." محمد که از همه عاقل و بزرگتر بود، راحت و آسوده کنار مامور رفت و گفت:"اگر بخواهید ما خوشحال میشویم در کارها همراهیمان کنید. حاج آقا میگفتند امام حسن مجتبی جواب حتی یک قلموکشیدن را هم میدهد. شما هم میخواهید امتحان کنید؟"
🔸صادق و پرهام که خیلی از این حرف محمد جا خورده بودند، لب هایشان را گزیدند و به ایما و اشاره سعی کردند او را منصرف کنند. خوشبختانه خود مامور همان جمله معروف را گفت که:"در حال انجام وظیفه هستم. ان شاالله یک موقع دیگر." و این بار به تک تک بچههایی که روی تابلوی پشت صحنه کار میکردند نگاه کرد و پرسید:"شما از کدام مدرسه هستید؟" محمد پاسخش را داد و مامور، نام صادق و مدرسه اش را در حافظه نگهداشت تا در پرونده ثبت کند. ساعتش را نگاه کرد. حدود شش بعد از ظهر بود. خداقوتی به بچهها گفت و به سمت چنگیز رفت. نگاهی به سید کرد که مشغول امتحان کردن طرح هایی بود که روی یونولیت پیاده شده. هیچ توجه اضافهای به مامور نداشت. نوار مولودی خوانی تمام شد. سید به سمت رادیو ضبط رفت. نوار را پشت و رو کرد. بسم الله گفت و دکمه اجراشدنش را زد. اول صدای کف زدن حین مولودی پخش شد. صدای کف به نرمی، آرام شد و صدای صلوات جمع، بلند شد. دعای فرج را مداح با حالی خوش خواند و شروع به مدح خوانی کرد. چهره سید متفاوتتر از قبل شد. تمام حواسش به معنای مدحی بود که مداح میخواند. برخاست و همزمان مشغول کارش شد.
🔹مامور نگاهی به پای متورم چنگیز انداخت و گفت:"خدا بد ندهد. چه شده؟" چنگیز مانند سید تبسمی زد و گفت:"به قول حاج آقا، خدا که بد نمیدهد. چیز خاصی نیست. زخم کوچکی است." مامور چیزی نگفت و به استاد مکانیک خسته نباشید جان داری گفت. استاد مکانیک که از صورتش از حرارت قرمز شده بود دست از کار کشید و کمی نفس تازه کرد و در پاسخ مامور، به زنده باشید اکتفا کرد. چنگیز که دیگر در صورتش از آن تبسم زیبا خبری نبود و پُر شده بود از جدیت و انقباض عضلات پیشانی از مامور پرسید:"می تونم بپرسم شما برای چه تشریف آوردهاید؟" مامور همان طور که یونولیت مکعب مستطیل بزرگی را که استاد مکانیک سعی در برداشتنش با یک دست داشت را به او میداد اینطور پاسخ داد که:" چیز خاصی نیست." چنگیز از لحن مامور که مانند لحن خودش بود حدس زد که جواب سربالایی شنیده است. چیزی نگفت و شروع به خواندن ابعاد لازم کرد و طرح اسلیمی بالای کار را روی یونولیت با سوزن محکم کرد تا موقع برش، اشتباهی رخ ندهد. استاد مکانیک، متر را بیشتر در آورد.اندازه را دقیق کرد و با ماژیک نارنجی رنگی، علامت گذاشت و یونولیت را دو دستی و به کمک زانوانش، زیر تیغ حرارتی برش گرفت.
🔸سید، چند دقیقه ای بود که به عمومحسن نگاه میکرد. احساس کرد حالشان کمی خوب نیست. رو به حاج عمو قدمهای تندش را برداشت و روی زانو نشست:"عموجان خسته شدید برویم خانه؟" عمو محسن گفت:"نه نمی خواهد. شما اینجا خیلی کار داری." سید که رگهای متورم و قطرات درشت عرق روی صورت حاج عمو نگرانش کرده بود گفت:"نه دیگر. باید وسایل را جمع و جور کنیم برای نماز. اگر موافق باشید برویم خانه. در راه افطاری هم بگیریم که دیر نشود. موافقید؟" حاج عمو موافقت کرد. سید ویلچر را جلو آورد. موقعی که خواست حاج عمو را بلند کند، بچه های شکلات به دست، نگاههایشان را روی او متمرکز کردند. محمد خواست جلو بیاید برای کمک اما وقتی دید سید چطور به تنهایی خیلی راحت حاج عمو را در آغوش کشیده و به آرامی، او را حرکت میدهد و میبوسد و روی ویلچر میگذارد از جلوآمدن پشیمان شد. خودش را مشغول نشان داد اما تمام حواسش به کارهای سید بود. همین حال را مامور داشت و از رفتارهای پر مهر و آرامش سید، لذت میبرد. ریز به ریز حرکات و رفتارها و حالت های سید را در پرونده نوشت.
@salamfereshte
✨✨ سرانجام انذار ها
سرانجام کسانی که دل به انذار های الهی سپردند و آن را با گوش جان خود شنیدند و با رغبت به آن عمل کردند ، چیزی جز شنیدن ندای دل انگیز بشارت الهی نیست .
⭐ وقتی انذار الهی تاثیر خود را گذاشت و عمل کرد مژده و بشارت هم از راه میرسد .
بشارت به مغفرت و پاداشی ارزشمند و بسیار نیکو
🍃🍃
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
فَبَشِّرْهُ بِمَغْفِرَةٍ وَأَجْرٍ کَرِیمٍ . آیه ۱۱ سوره یس .
ای پیامبر ! پس آنها که پند گرفته اند را بشا ت بده .بشارتی به آمرزش و پاداشی بسیار نیکو و ارزشمند
#از_قران_بیاموزیم
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_هشتاد_و_چهار
🔹همه کار را تعطیل کردند و برای استراحت به منزل رفتند. قاب پنجره مسجد جاگذاری شد. اما هنوز حفاظ و شیشه نداشت. مامور جلوی مسجد، توسط افسرمربوطه، مرتب عوض میشد. یکی از نگهبانها که درخواست داده بود شیفت شب بیاید، پیدایش شد. از قبل از افطار میآمد و تا بعد از اذان صبح، نگهبانی میداد. گاهی افسرمافوق، نزدیک میشد و نامحسوس او را میپایید که چه میکند. کار خاصی نمیکرد. راه میرفت و راه رفتنش هم نظم خاصی نداشت که کسی بتواند پیش بینیاش بکند. از این دقت نگهبان خوشش آمد و تصمیم گرفت به محض تمام شدن کار پنجره، تشویقی مختصری به او بدهد. آن شب، نگهبان زودتر از زمان شیفتش آمده بود. اما شیفت را تحویل نگرفت. داخل مسجد رفت و همان جایی که هر سحر میدید سید خلوت میکند و قرآن تلاوت میکند نشست و مشغول قرآن خواندن شد. حاج عباس در آشپزخانه مشغول آماده سازی وسایل افطار مختصر بود. افسرنگهبان، دمِ درمسجد، نگاهی به نگهبان کرد و متعجبانه از نگهبان جلوی مسجد پرسید:"بهبودی چرا شیفتش را تحویل نگرفت؟" نگهبان گفت:"قربان، نیم ساعت دیگر ساعت شیفتش است. اینطور که گفت، زودتر آمده در مسجد قرآن بخواند" تعجب افسر نگهبان بیشتر شد. خداقوتی گفت و رفت.
🔸سید، عمو محسن را به جای خانه، به درمانگاه برد. مامور تحقیق هم نامحسوس او را دنبال کرد. دکتر بعد از معاینه برای عمو محسن سِرُم تجویز کرد و وقتی شنید شش ماهی از مصرف داروهای قبلیاش می گذرد، تاکید کرد که مجدد دکترمتخصص برود شاید نیاز باشد داروهایش را عوض کنند یا دوزش را تغییر دهند. سید از اینکه این مسئله زودتر به فکرش نرسیده بود خود را سرزنش و از عمو محسن عذرخواهی کرد. همان جا تلفنی از منشی دکتر وقت گرفت اما دلش راضی نشد. با خود گفت فردا حتما اول وقت حاج عمو را به مطب خواهم بُرد ان شاالله. موقع تماسش را مطب، استاد رفعتی هم مدام با او تماس میگرفت. استاد از دوستانش چیزهایی شنیده بود و نگران حال سید شده بود. حاج عمو زیر سِرُم بود. مامور تحقیق، به محض بیرون آمدن دکتر، وضعیت بیمار را پرسید و خیالش که راحت شد، از درمانگاه بیرون رفت.
🔹سید، پاهای حاج عمو را به نرمی نوازشی ماساژ گونه داد و با شماره استاد تماس گرفت: "سلام علیکم و رحمه الله استاد عزیز. حال شما؟ مشتاق دیدار. خوب هستید؟" استاد رفعتی با همان حال خوش و شادابش، پاسخ سلامش را داد و گفت:"اگر راست میگویی و مشتاق دیدار مایی همین امشب بساطت را جمع کن و برگرد قم. همین جا بمان ورِ دلِ ما که اینقدر به دیدارمان مشتاق نشوی" و خندید. سید از این حرف استاد کمی جا خورد و گفت:"جدی میفرمایید استاد یا مزاح میکنید؟" استاد با لحن جدیتری گفت:"مگر من با شما شوخی دارم؟ جول و پلاست را جمع کن و برگرد قم" سید نگاهی به حاج عمو کرد و بدون اینکه لحنش را تغییر دهد گفت:"چشم استاد. از قم رفتنمان به خاطر مسئله ای بود. بعدا خدمتتان عرض میکنم" استاد رفعتی با لحن پدرانه ای که مهربانی و جدیت را توأمان با خود دارد گفت:"آن مسئله را هم بردار و بیا قم. من اینجا برایت خانهای دیدم و پسندیدم و از دو هفته دیگر هم اجارهاش شروع میشود." سید چشمان گِرد شدهاش را به زمین دوخت و گفت:"چشم استاد. هر چه شما بفرمایید. اطاعت امر" استاد رفعتی با همان لحن شاد اول صحبت گفت:"منتظرت هستم. کاری داشتی بگو. یا علی . خدانگهدار."
🔸حاج عمو عادت به دیدن چهره خالی از تبسم سید نداشت پرسید: "چیزی شده جواد جان؟" سید همان طور که سرش پایین بود گفت:"چه بگویم عموجان. استاد رفعتی بودند. امر کردند که به قم برگردم اما من نمی توانم شما را تنها بگذارم." حاج عمو گفت:"خیر باشد. نگران ما نباش. من راضی نیستم به حرف استادت گوش نکنی. او جای پدر توست. اطاعت امرش واجب است." سید گفت:" روح شما خیلی وسیع است اما من نمی توانم بدون شما به قم بروم. نظرتان چیست شما هم به قم بیایید؟ می دانم خیلی سخت است از شهری که مدتهاست ساکن آن هستید در این سن دل بکنید و .. استاد فرمودند که خانه ای هم اجاره کرده اند و منتظر ما هستند. اما من بدون شما که نمی روم. نمی توانم بروم. باید استاد را راضی کنم که اجازه بدهند کنارتان بمانم." حاج عمو چیزی نگفت و به پایین آمدن قطرات داخل سِرُم نگاه کرد.
@salamfereshte
✨نیکوترین خوی زنان✨
🍀ارزش های اخلاقی در زنان ومردان یکسان است مانندایمان، تقوا، عمل صالح،حجاب، عفاف و...
🍀ولی سه خصلت، برای مردان زشت ترین اخلاق ولی برای زنان نیکو ترین، خلق وخوی است.
🌸🍃امام علي (علیه السلام) فرمودند: برخى از نيکوترين خلق و خوى زنان، زشتترين اخلاق مردان است،
🌸🍃مانند، تکبّر، ترس، بخل، هر گاه زنى متکبّر باشد، بيگانه را به حريم خود راه نمي دهد، و اگر بخيل باشد اموال خود و شوهرش را حفظ مي کند، و چون ترسان باشد از هر چيزى که به آبروى او زيان رساند فاصله مي گيرد.
📚نهج البلاغه حکمت ۲۳۴
#اخلاقی
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_هشتاد_و_پنج
🔹راننده تاکسی از حاج عمو پرسید:"پسرتان است؟" عمومحسن با رضایت تمام گفت:"نزدیک تر از پسرم است. خدا حفظش کند" راننده نگاهی به سید که در مغازه آشپزخانه کمک شاگرد آشپز، دیگ را بلندکرده بود انداخت و گفت:"خدا بهتان ببخشد. " سید کیسه به دست، سوار تاکسی شد و گفت:"ببخشید معطل شدید. برویم. بسم الله.." تاکسی حرکت کرد. زهرا و زن عمو مشغول پاک کردن برنج های نیم دانه بودند که صدای زنگ در بلند شد. علی اصغر، پا برهنه به حیاط دوید و در را باز کرد. ویلچر عمو محسن بلافاصله داخل آمد. علی اصغر روی پایه های ویلچر در حال حرکت پرید و خود را در آغوش عمو انداخت. عمو با دستان ضعیفش او را در محکمترین حالت ممکن گرفت و همزمان گفت:"مراقب باش نیوفتی پسر شلوغ." سید، بعد از اینکه عمو را به داخل خانه برد، برگشت و خرید افطار را از ماشین خالی کرد، پول راننده را بیشتر از مقداری که اول راه گفته بود حساب کرد و گفت:"برادر جان این آش را هم برای شما گرفتم. ان شاالله که دوست داشته باشید" راننده تاکسی شرمنده از افکاری که چند دقیقه قبل در سرش پیچیده بود و سید را هم قاتی بقیه آدمهایی که چیزی میخرند و بویش در تاکسی میپیچد و تعارفی نمیزنند، گفت:"نه خیلی ممنون. افطار می روم منزل. متشکرم" سید تبسمی دلنشین کرد و گفت:"خیلی هم خوب. ببرید منزل با خانواده نوش جان کنید. ان شاالله که خانواده هم دوست داشته باشید. بفرمایید . تعارف نکنید. برای شما خریدم. خیلی معطل شدید. حلال کنید."
🔸زهرا خریدها را از سید گرفت و گفت:"زحمت کشیدی جواد جان. خداقوت. چه میوههای رسیدهای هم گرفتهای. خوب حواست جمع هست که باب میل عمو و زن عمو چه چیزهاییاست ها. " سید گفت:"آن را مخصوص شما خریدم که سفت و محکم دوست داری. اگر باز هم خواستی برگشتنی میگیریم. این دوتا هم برای بچه ها"و دو کیسه فریزر ذرت بوداده محلی داد دست زهرا. گرمای ذرت ها حال خوشی را به زهرا داد و گفت:"یادش بخیر پیرمرد نابینا. چقدر دلم برای حرفهایش تنگ شد." سید سرش را به علامت تایید تکان داد و همان طور که زهرا را در چیدن وسایل در یخچال کمک میکرد گفت:"حالش خوب است خداراشکر. با مصطفی که حرف زدم میگفت هر شب برایش افطاری میبرد و او هم در عوضش یک کیسه ذرت بوداده دستش میدهد. خدا توان و برکت و خیر روزی هر دویشان گرداند." زهرا ذرت بوداده را از کیسه در آورد. داخل سه کاسه استیل ریخت و گفت:"چقدر هم زیاد خریدی. دستت درد نکند که به فکر ما و بچه ها هستی و شادشان می کنی. خدا خیرت بدهد جوادجان." و انگار که یاد چیزی بیافتد چشمان مشتاقش را به سید دوخت و پرسید:"مسجد چه خبر؟ خوب هست؟ بچه ها کارها را خوب پیش میبرند؟" سید با شادابی خاصی گفت:"عالی هستند. روی هر چه خوب است را کم کردهاند. دلم میخواست آنجا بودی و میدیدی بچههایی که در مدرسه تحقیر میشوند و تنبل معروف شدهاند، چقدر فرز و دقیق، درس را تحویل دادند و رفتند سراغ کار" زهرا خندید و گفت:"استاد خوبی دارند." سید کمی قیافه گرفت و با لبخند، اخم هایش را در هم کرد و گفت:"قرار نشد خنجر بزنیها." زهرا خندید و گفت:"خوب باشد. از بس همسرِ استادشان عالی است آن ها هم خوب هستند. "
🔹سید از سادگی و صفای زهرا خدا را شکر کرد. میوههای خریداری شده را داخل تشتی ریخت و مشغول دست کشیدن به آن ها شد. زهرا گفت:"نوازششان میکنی یا میشویی؟" سید خندید و گفت:"هر دوانه" زهرا هم خندید و گفت:"پس دستِ آخر، کمی هم خُشکشان کن. دستت درد نکند. الهی که دستت به هر چه میخورد و نمیخورد شفا بیابد" سید ابروانش را بالا و پایین کرد و از این دعای عجیب زهرا، خندهاش گرفت. زهرا که لحظه ای چهره سید را از نظر دور نمیداشت گفت:"الحمدلله ثواب بردم و باعث شادی شما هم شدم. خنده دار بود مگر؟" و لبخند کجکی بامزهای زد. سید میوه ها را درون سبد ریخت و گفت:"جالب و بامزه بود." علی اصغر دوان دوان وارد آشپزخانه شد و با کله، شیرجه به روی پای سید زد. سید همان طور با دستان خیس، او را از زمین بلند کرد و گفت:"چه شده که با کلّه آمده ای پای پدرت را میبوسی؟" علی اصغر از صدا و جمله پدر خندهاش گرفت و گفت:"پام گیر کرد" و لبه چارچوب آهنی درِ آشپزخانه را نشان داد. علی اصغر، خندهای نمکین کرد و گفت:"مامان سه تا لوبیا قرمز بدین. قرمز باشدها" مادر از داخل سطل های ماستی که کنار هم چیده شده بود، لوبیا قرمز را پیدا کرد و سه عدد کفِ دست علی اصغر گذاشت. نگاه متعحب سید را که دید گفت:"با زن عمو دوز بازی میکنند." سید حوله تمیزی را که زهرا کنار دستش گذاشته بود برداشت و گفت:"خدا خیرشان بدهد" و مشغول خشک کردن میوه ها شد.
@salamfereshte