#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_هشتاد_و_دو
🔹سید، سرش را زیر انداخت. اشک هایش را پاک کرد و برخاست. شاد و سرحال گفت:"حالا چه کسی را مجری کنیم؟ آقا صادق شما مجری می شوی؟" صادق مِن و مِن کرد. استاد مکانیک از پشت بچه ها جلو آمد. با نگرانی از سید پرسید:"حاج آقا اتفاق بدی افتاده؟" سید جدی و با نشاط گفت:" نه خداروشکر اتفاق های خوب زیاد افتاده اما بد نه." صادق به خود جرأت داد و گفت:"آخر گریه میکردید" چشمان سید چنان برقی از محبت زد و به تک تک بچه ها نگاه کرد که همه آن را فهمیدند. با همان نگاه گفت:"از خدا تشکر کردم به خاطر وجود تک تک شما بندگان خوبش. گریه ناراحتی نبود." دست روی شانه استاد مکانیک گذاشت و همان طور که از کنارش میگذشت گفت:"خدا حفظتان کند". همان طور که به سمت عمومحسن میرفت با هیجان ادامه داد:"ماشاالله نگاه کن چقدر بسته شکلات آماده شده. بارک الله. احسنت" بچه های فوتبالی به سمت شکلات ها دویدند و با صدای کودکانه و شوق بچهگانه شان سهم شکلات های بسته بندی شان را نشان سید دادند:"حاج آقا ببین. این ها را من درست کردم." "حاج آقا این ها را هم من درست کردم" سید تک به تک دست روی سر بچه ها کشید و یک دستی به پشتشان زد و ای واللهی به تک تکشان گفت.
🔸چنگیز به استاد مکانیک سری تکان داد و برای ادامه کار، به سمت یونولیت ها رفتند. سید، نواری رنگ و رو رفته ای را از کیفش در آورد. به سمت رادیو مشکی رنگ مسجد رفت. نوار را داخلش گذاشت. صدا را کم کرد. کمی عقب جلو کرد و گوش داد. به نقطه مورد نظرش که رسید، صدا را بلندتر کرد. صدای مولودی میلاد امام حسن مجتبی سلام الله علیها در فضای مسجد پیچید. همه سرها به سمت سید چرخید. سید لبخند زد و برخاست و به کمک استاد و چنگیز رفت:"آقا چنگیز پات خونریزی نکنه؟ به خودت فشار نیاریها" چنگیز که موقع سحری، مسکن قویای خورده بود گفت:"متشکرم. خوبم. ممنون" اما سید نگرانش بود. صندلی را جلوتر آورد و گفت:"لااقل بنشین. من کمک استاد هستم." صادق از در حیاط داخل شد. کفش را به سرعت در آورد و به سمت سید دوید و گفت:"حاج آقا، یک مشکلی پیش آمده." سید پرسید:"چه مشکلی؟" همزمان، آقای میرشکاری و مامور پلیسی وارد مسجد شدند.
🔹آقای میرشکاری به اطراف نگاهی کرد و اخمهای کلفت درهمش را فشردهتر کرد و به مامور گفت:"عرض نکردم" و به سمت سید قدم های بزرگ و محکمی برداشت. با چند قدم به سید رسید و گفت:"ایشان هستند." مامور سلام کرد و گفت:"حاج آقا، با ما تشریف بیاورید." سید گفت:"علیکم السلام. برای چه و کجا باید بیایم؟"مامور گفت:"تشریف بیاورید. به شما توضیح می دهند". سید نگاهی به عمو محسن انداخت و گفت:"ایشان مهمان من هستند. اگر خیلی واجب است اول ایشان را به منزل برسانم بعد در خدمتم." آقای میرشکاری به چنگیز اشاره کرد و گفت:"ایشان هم.." سید به چنگیز که چهره ای آرام داشت کرد و گفت:"اگر امکان دارد با مسئولتان صحبت کنم" صفای باطن مامور، نتوانست نسبت به روی خوش سید و روح ایمانی اش بی تفاوت باشد. گوشی را درآورد. شماره ای گرفت و کمی صحبت کرد و گوشی را به سید داد.
🔸 سید سلام گرم و کاملی کرد و گفت:"فردا جشن میلاد آقا امام حسن مجتبی است. آقا چنگیز اگر بیاید مجلس به هم می خورد. ضمن اینکه پایشان مجروح است و بخاطر کارهای جشن، قبول زحمت کرده اند. اگر اجازه بدهید بنده تنها خدمت برسم.. بله.. " گوشی را سمت مامور گرفت و گفت:"متشکرم از لطفتان. با شما کار دارند." مامور گوشی را گرفت. دققه ای به صحبت ها گوش داد و گفت:"چشم. اطاعت امر. اختیار دارید. . بله..چشم.. خدانگهدار" سید منتظر کلام مامور بود. صدای نوار مولودی توجه مامور را جلب کرد. همه دست از کار کشیده بودند. مامور به آقای میرشکاری گفت:"جناب رئیس فرمودند شما تشریف بفرمایید اداره خدمت ایشان." آقای میرشکاری شاکی شد و گفت:"و آنوقت شما چه می کنید؟" مامور جدی و باتحکم گفت:"همان کاری که جناب رئیس فرمودند انجام بدهم. بفرمایید." و با هم از مسجد بیرون رفتند. سید به دنبالشان رفت تا بداند چه باید بکند. مامور گفت:"شما به کارتان برسید. خدمت می رسم" به سرباز راننده ماشین گفت:"این آقا را برسان اداره و برگرد".
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_هشتاد_و_دو
🔹احمد هم آمده است. فرزانه سفره را چیده و فایل ربنا از رادیو پخش می شود. پدر هنوز نیامده. همان جا لب پله ها، چادر و مانتو و روسری ام را در می آورم. تا می کنم تا وقتی به اتاق رفتم، آن ها را ببرم. دستانم را می شویم و به کمک فرزانه می روم. تقریبا همه کارها را کرده است. پارچ شربت گلاب را می خواهد بزارد که من را می بیند:
" ئه. سلام. کی اومدی؟ بدو که داره اذون می شه
- سلام. یعنی از اون وقت تاحالا نفهمیدی من اومدم؟
" نه. داشتم غذا رو می کشیدم. حتما بی سر و صدا اومدی والا گوشای من خیلی تیزه.
🔸دو تا از لیوان ها را که به سختی در انگشتانش جا داده می گیرم و پشت سرش، داخل اتاق پدر می شوم و آن ها را روی سفره کنار بقیه لیوان هایی که چیده می گذارم. دستش را روی شانه هایم می گذارد و فشار می دهد که بنشینم. کمی مقاومت می کنم اما بیشتر فشار می دهد. ماشاالله زورش هم که زیاد شده. می نشینم. پدر از راه می رسد. جلوی پای پدر بلند می شوم و خداقوتی می گویم. می خواهم پلاستیکی که در دستش است را بگیرم که فرزانه پیش دستی می کند و آن را از دست پدر می قاپد. پدر از شیطنت فرزانه لبخند می زند. دستانش را می شوید و وضو می گیرد. صفایی به موهایش می دهد و به اتاق برمی گردد.
🔹چند ثانیه تا اذان مانده. سجاده اش را گوشه اتاق پهن می کند و می گوید: معطل من نشین بابا. باشه؟ باشدی می گویم که خیالش راحت باشد. من هم چادر اضافه مادر را از کمد برمی دارم. مادر و فرزانه هم از راه می رسند. فرزانه همه وسایلی که چیده را به گوشه سفره جابه جا می کند. لبه سفره را تا می زند.
🔸اذان را می گویند و پدر، قامت می بندد. احمد از پله ها پایین می دود و کمی عقب تر از پدر، اقتدا می کند. مادر عقب تر از احمد، و در طرف راست پدر ایستاده و اقتدا می کند. فرزانه هم کنار مادر می ایستد و قامت می بندد. من هم بین فرزانه و دیوار اتاق، به پدر اقتدا می کنم تا هنگام بلند شدن، بتوانم از دیوار کمک بگیرم. چقدر لذت بخش است نماز خواندن پشت سر پدر. دل به صدای دل نشین پدر می دهم که خدا را حمد می کند... الحمدلله رب العالمین...
🔹از همان شبی که احمد کنار پدر نماز خواند، این رسم هر روزمان شد. قبل تر ها مادر، گاهی من و فرزانه، به پدر اقتدا می کردیم. اما اینکه مقید باشیم نمازمان را قبل از افطارکردن، به امامت پدر بخوانیم، از همان شب شروع شد.
🔻صدای زنگ در بلند می شود و پشت بندش، صدای چرخش کلید داخل قفل. به یک دقیقه نمی کشد که صدای بلند سلام کردن احمد به گوش همه مان می رسد. ما هم همان طور بلند جوابش را می دهیم. با نان داغ و جعبه زولبیا بامیه، جلوی در آشپزخانه ظاهر می شود. مادر نگاه پر مهری می اندازد و حسابی تشکر می کند. می گویم:
- نان داغ با کباب داغ. کباب داغشم می خریدی. ی سوال بپرسم راستش رو می گی؟
^ کبابش دیگه با شما و مامان و دست پخت های ناب تون. بپرس.
- چرا هر روز داری زولبا بامیه می خری؟ چاق می شیم ها
^ خب کم بخور چاق نشی خواهرجان
- اوه. اوه. خواهر جان هم که شدم. جدی بگو چرا می خری؟
^ نذر دارم.
- نذر زولبیا بامیه؟
^ آره. اونم برای خانواده ام. منم که جز شما کسی رو ندارم
🔸این جمله آخر را با چنان لحن عمیقی می گوید که مادر در چشمانش خیره می شود. فرزانه از طبقه بالا آمده است. سجاده اش دستش است. می گوید:
" آخ جون زولبیا بامیه. امروز چه مدلی خریدی؟ بابا هنوز نیومده؟
منتظر پاسخ نمی شود و در جعبه را باز می کند. دو طرح جدید گوش فیلی و گل مانند هم در جعبه است. جعبه را سر سفره می برد. بقیه لوازم سفره را هم تند تند می چیند و می گوید:
" ببخش نرگس جان، کمی دیر شد افتادی تو زحمت.
🔹می خواهم کمی سر به سرش بگذارم اما بااجازه گفتن احمد، نطقم را کور می کند. احمد پله ها را دوتا یکی بالا می رود. لباسش را که عوض می کند، با سجاده ای که هدیه مادر است، پایین می آید. سجاده پدر را پهن می کند. سجاده خودش را. فرزانه هم سجاده خودش را پهن می کند. دیگر نماز جماعت را در سالن پذیرایی که فضای بزرگ تری دارد می خوانیم. برای خودش حسینیه ای شده است. از اول ماه مبارک رمضان، موقع جزء خوانی، مادر رادیو را می آورد و رحل و قرآن می گذاشت و با تلاوتی که پخش می شد، همراهی می کرد. همان روز اول، من و فرزانه هم کنار مادر نشستیم. با رحل و قرآن. فردایش احمد هم آمد. از پس فردایش دیگر احمد رحل ها را می چید و قرآن می گذاشت تا موعدش برسد. این رفتارهای احمد برایم دوست داشتنی است و تازگی دارد.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_هشتاد_و_دو
⚡️از وقتی مادر، مجدد حرف خواستگاری را زده بود، عباس بارها خودش را سرزنش کرده بود که چرا از همان اول، مادر را در جریان نگذاشته و حالا دیگر، دیر شده بود. نگاهی به صفحه مونیتور کرد. گزارش عملیات دیروز را خواند و تکمیل کرد. گزینه ارسال را زد و گزارش در صفحه داخلی پایگاه آتش نشانی، ذخیره شد. سری به پیج بچه ها زد و چند مطلبی که نوشته بودند را پسند زد. بی سیم را برداشت و از پشت میز بلند شد. دل و دماغ نداشت. خود را مشغول انجام کارهای روزمره و اداری نشان داد و از بچه ها دوری کرد. به روشویی رفت. بی سیم را به کمربندش وصل کرد. به آینه روبرو نگاه کرد و قیافه غم زده اش را به لبخند مصنوعی، باز کرد. شیر آب را باز کرد. بسم الله گفت. مشتش را پر آب کرد و به صورت زد. زیر لب گفت:
- از دست من کاری بر نمی یاد. نمی خام رو حرف مامان حرف بزنم. می سپرم دست خودت.
💧مجدد مشتش را پر آب کرد. نیت قربه الی الله کرد و آب را به صورت پاشید. نگرانی اش، تبدیل به آرامش شده بود. پشت میز کارش برگشت. بی سیم را روی میز گذاشت. برگه مرخصی همکارش را امضا کرد و اسمش را در پایگاه، ثبت کرد. نامه را مهر زد و بایگانی کرد. پیامک مادر آمد که:
- برای آخر هفته خوبه هماهنگ کنم؟ دارم با مادرش صحبت می کنم.
🔹قرار خواستگاری را روز پنجشنبه گذاشتند. حاج عبدالکریم، خیالش از بابت عباس راحت بود اما طبق معمول همیشگی اش، تحقیق کردن را هم انجام داد. هم خودش و هم به یکی از دوستان سپرد. جریان را به دایی جواد گفت و از او هم خواست بررسی هایش را بکند و حالا، نتیجه تحقیق نوشته شده دوست پدر، دست مادر بود و داشت آن ها را می خواند.
- پدرش فوت کرده؟ تو عملیات؟ خدا رحمتش کنه.
🔸ضحی نگران بود. از وقتی مادر به او گفته بود همان جوان بین راه، می خواهد به خواستگاری ات بیاید، احساس های متناقضی را با هم تجربه می کرد. هم می ترسید و هم خوشحال بود چون خواستگار را دیده بود و حرفها و برخی نقطه نظراتش را می دانست. می ترسید که نکند باز هم آن حساسیتی که دارد، کار دستش دهد. نمی دانست چه کند. به پیشنهاد مادر، تصمیم گرفت از خانم دکتر بحرینی کمک بگیرد:
- سلام علیکم خانم وفایی جان. الحمدلله. عزیزم خانم دکتر فرصت دارند؟ بله ی وقت کوتاه می خواستم. چشم گوشی دستمه. ... جانم. تلفنی هم می شه ولی حضوری بهتره. نه اخر هفته دیره. راستش در مورد.. یک مشورت می خواستم بگیرم. بله ممنون می شم.
📞وفایی گوشی را به دکتر بحرینی که کنار میز منشی ایستاده بود داد:
- سلام علیکم خانم دکتر سهندی. مشتاق دیدار. جانم. راحت باش عزیزم. بله... بله... درسته. به نظرم قبلش، یک جلسه مشاوره تنهایی داشته باشی خوبه. یک جلسه هم با همدیگه. کِی هست؟ بله متوجه ام. خودم با خانم دکتر هماهنگ می کنم. ان شاالله که خیره. خیلی کار خوبی کردی زنگ زدی. خیلی خوشحال شدم عزیزم. به مادر سلام برسونین. فدای شما. خدانگهدارت.
- چی شد خانم دکتر؟
- چیزی نیست. دکترفاطیما به کجا رسید؟
- هنوز تصمیمشونو نگرفتن.
- چند جلسه صحبت کردن؟
- اونطور که من فهمیدم چهار جلسه. به نظرتون ..
- بله. بهشون بگید هر دو با هم ی جلسه خدمت خانم دکتر برن. همین یکی دو روز براشون وقت بزارید. طول کشیدن زیادی هم آفت زاست. شیطون بیکار ننشسته.
🔹خانم دکتر بحرینی به اتاق رفت. برنامه خانم دکتر روان پزشکشان را داخل سیستم چک کرد. تا دو روز آینده، همه ساعت ها بسته شده بود. همه هم موارد مشاوره قبل از ازدواج بودند. شماره ضحی را پیدا کرد و پیامک زد:
" سختت نیست با خودم حرف بزنی؟ وقت روان پزشکمون پره. اگه با من راحتی، برای ساعت 5 تا اذان فرصت دارم"
🔸گوشی روی دست ضحی خشک شد. مانده بود چه جوابی بدهد. از طرفی با خانم دکتر بحرینی احساس راحتی می کرد و از طرف دیگر، مشاوره کردن با ریاست یک بیمارستان خصوصا در مورد ازدواج، یعنی نشان دادن تمام نقاط ضعفی که داشت و می ترسید که دیگر نتواند در آنجا کار کند. اگر چه هنوز شرایط استخدام را نداشت اما امیدش را که داشت. لرزش گوشی، حواس پرت شده اش را متمرکز کرد. پیامک دیگری آمده بود:
- ضحی دلم برات تنگ شده بابا. چرا نیومدی بیمارستان؟ پرهام کارت داشت. اصلا پرهام رو ول کن. بیا همون کافی شاپی که منو بردی. طبقه همکف میز رزو کردم. همین الان. بدو بدو.
🔺خواست بنویسد الان که نمی توانم اما پیامک بعدی، او را منصرف کرد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از مدرسه علميه الهادی علیه السلام
🌺بهترین نتیجه، قرب خداست
#استاد_عربیان حفظه الله:
☘️أَوِ السَّاعَةَ یا قیامت. فَالسَّاعَةُ أَدْهی وَ أَمَرُّ، قیامت یک امری که ادهی عظیم تر، بزرگ تر و تلخ تر است. اصلا آن عظمت و بزرگی قیامت را ما با چیز دیگری نمی توانیم تشبیه کنیم. و هم چنین تلخی اش، سختی اش، غیر قابل توصیف است. آیا انتظار هر یک از انسان ها در دنیا به غیر از یکی از این ها ختم می شود؟ نه دیگه.
🌸در اینجا باید ببینیم انسان خردمند با استفاده از عقل و فطرت و راهنمایی های انبیا و اولیا، باید دامن خودش را از غفلت و هدر دادن فرصت ها و ضایع کردن نعمت ها کنار بکشد. خودش را به کار بگیرد. از نعمت ها خوب استفاده کند. تا بتواند در این دنیایی که گذراست و فرصت بسیار محدود است، بهترین نتیجه را بگیرد.
✨و بهترین نتیجه، قرب خداست. انس خداست. معنویت است و نه چیز دیگر.
📚برگرفته از سلسله جلسات #حدیث_خوانی، #جلسه_هفتم در تاریخ شنبه 1400/08/29
#قسمت_هشتاد_و_دو
ادامه دارد...
📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام
🆔@alhadihawzahqom
#پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله
#وصیت #معرفی_حدیث #حدیث #فراغ #تسویف #یاد_مرگ #روزمرگی #آرامش #زندگی