پِیک هشتم
💐🍃💐 ﷽ 💐🍃💐 💐 موضوع : #حفظ_دعا 💌 #صحیفه_سجادیه 💌 #دعای_هفتم 🍃#قسمت_چهارم ۲۲_وَ لَا مُغْلِقَ لِمَ
💐🍃💐 ﷽ 💐🍃💐
💐 موضوع : #حفظ_دعا
💌 #صحیفه_سجادیه
💌 #دعای_هفتم
🍃#قسمت_پنجم
۲۹_وَ أَذِقْنِي حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِيمَا سَأَلْتُ،
۳۰_ وَ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِيئاً،
۳۱_ وَ اجْعَلْ لِي مِنْ عِنْدِكَ مَخْرَجاً وَحِيّاً.
۳۲_وَ لَا تَشْغَلْنِي بِالِاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِكَ،
۳۳ _ وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِكَ.
۳۴__ فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بِي يَا رَبِّ ذَرْعاً،
۳۵__وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَيَّ هَمّاً،
💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐
اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِي دِرْعِكَ الْحَصِينَةِ الَّتِي تَجْعَلُ فِيهَا مَن تُرِيدُ
#لشكرسايبري_صالحين_خراسان_رضوي
┏━━━🇮🇷💐🇮🇷━━┓
🆔 @Salehin_razavi
┗━━━🍃💐━
هدایت شده از ایستگاه_نماز
💌 #قسمت_پنجم
🌷 از پاریس تا مرصاد
دعای کمیل امیرالمؤمنین (ع) مرا شیعه کرد
مسیر روشنی که ژروم ایمانوئل کورسل برای جستوجوی حقیقت در آن قدم گذاشته بود، در ادامه او را به مرکز علمی جهان تشیع کشاند. محمد صادق حسینی مقدم درباره سیری که از پاریس شروع شد و به قم ختم شد، اینطور می گوید: «جدایی پدر و مادر ژروم باعث شد او به تنهایی با مادر فرانسوی اش زندگی کند و به تبعیت از او، مسیحی کاتولیک شود. از شواهد برمی آید مادر او هم یک انسان معتقد و مذهبی بود و به همین دلیل، ژروم هم حسابی با کلیسا و مسیحیت انس گرفت. زندگی او اما در مقطع نوجوانی وارد مرحله ای جدید شد. پدر تونسی ژروم، مسلمان بود و او در سفرهایی که برای دیدار با پدرش به تونس داشت، با دین اسلام آشنا شد و بعد از انجام تحقیقات، مسلمان شد و نام «کمال» را برای خودش انتخاب کرد. او یک بار برای یکی از دوستانش در مدرسه حجتیه تعریف کرده بود: «بعد از مسلمان شدن، دیگر به کلیسا نمی رفتم. مادرم با دیدن این تغییر، نگرانم شد و با این تصور که مشکل روانی پیدا کرده ام، مرا پیش پزشک برد. اما پزشک بعد از معاینه، به مادرم گفت: پسرت بیمار نیست بلکه مسلمان شده.»
🌷🌷🍃
این تازه شروع تحولات زندگی ژروم دیروز و کمال امروز بود. او که مسلمان، اهل سنت و شافعی مذهب شدهبود، بعد از آشنایی با کانون دانشجویان مسلمان و نشست و برخاست با دانشجویان ایرانی و شرکت در جلسات مذهبی آنها، دنیای جدیدی را تجربه کرد. حضور در مراسم دعای کمیل، همان جرقه ای بود که مسیر را برای او روشنتر کرد. شروع کرد به تحقیق و مطالعه کتاب های چهره های سرشناسی مانند شهید «مطهری» و شهید «صدر» و حتی «هانری کوربن». یک روز دانشجویان کانون دیدند کمال موقع نماز خواندن، دست هایش را روی هم نگذاشته. هفته بعد دیدند روی مُهر سجده می کند و... خلاصه در همان جمع خودمانی، شیعه شدنش را جشن گرفتند. وقتی پرسیدند: چه کسی تو را شیعه کرد؟ در جواب گفت: دعای کمیل امام علی (ع).»
از پاریس به قم در جستوجوی یک گمشده🌷🍃🌷
سیر رشد و تحول کمال اما به همین جا ختم نشد. او بعد از آنکه یک بار همراه تعدادی از بچه های کانون به ایران سفر کرد و چند روز در شهرهای تهران و قم ماند، در بازگشت به فرانسه تصمیمی که از مدتی قبل گرفته بود را عملی کرد. اینطور بود که در سال 1361 به ایران مهاجرت کرد و در مدرسه «حجتیه» شهر قم شروع به تحصیل علوم دینی کرد. کمال از آن طلبه های سخت کوش و منظمی بود که از لحظه لحظه عمرش استفاده می کرد و علاوه بر دروس مدرسه، مطالعه جنبی زیادی داشت تا حدی که دوستانش می گفتند: کمال، خودش یک کتابخانه است! نویسنده کتاب شهید کمال کورسل با اشاره به روایت های دانشجویان ایرانی در پاریس می گوید: «کمال می گفت: همیشه در زندگی ام احساس می کردم یک گمشده دارم. اینجا به کانون اسلامی که آمدم، حس کردم گمشده ام را پیدا کرده ام. اما عطش او برای بیشتر دانستن از اسلام، هیچ وقت فروکش نکرد. دوستان شهید در مدرسه حجتیه می گفتند: کمال مدام در جستوجو بود و در جلسات درس و نماز علما شرکت می کرد. به طور مثال، در نمازهای مرحوم آیتالله العظمی مرعشی نجفی شرکت می کرد و آن موقع که هنوز کمتر کسی با مرحوم آیتالله بهجت آشنا بود، به محل اقامه نماز ایشان می رفت. یکی از علاقه مندی هایش هم حضور در کلاس درس اخلاق علمای بزرگ بود. می گفتند به ویژه در جلسات درس اخلاق آیتالله جوادی آملی به صورت مداوم شرکت می کرد.» انگار نکته ای در ذهن حسینی جرقه زده باشد، می گوید: «کمال وقتی شیعه شد، دوست داشت نام علی را برای خودش انتخاب کند اما شرایط خاص کشور فرانسه این اجازه را به او نداد. اما وقتی به ایران آمد، بالاخره ارادتش را به امیرالمؤمنین (ع) نشان داد. به دوستانش در مدرسه حجتیه گفته بود: به من بگویید «ابوحیدر». دوست دارم نامی از حضرت علی (ع) روی من بماند. حالا این کنیه روی سنگ مزارش هم حک شده است.
✅ ادامه دارد....
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِي دِرْعِكَ الْحَصِينَةِ الَّتِي تَجْعَلُ فِيهَا مَنْ تُرِيدُ
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی #مهدوی_ارفع #ایستگاه_نهج_البلاغه
╔═🍃🕊🍃════╗
@Estgahnahjolbalaghe
╚════🍃🕊🍃═
هدایت شده از ایستگاه_نماز
💌 #قسمت_پنجم
💌 از پاریس تا مرصاد
💌 #وصیتنامه
🌹 «همه من را حلال کنید. من 17 روز قضای روزه دارم و مدرسه از من 2250 تومان میخواهد. هر چه در اتاق من است، برای طلاب الجزای ری و تونسی است (بالاشتراک)...» از مهدی جوشن می پرسم: این همه شباهت از کجا میآید؟ در جواب می گوید: «کمال در زمینه تقوا و تزکیه نفس خیلی روی خودش کار می کرد. از دوستانش شنیده بودم اهل نماز شب هم هست. با اینکه شهریه مختصری از مدرسه می گرفت، اما هزینه هایش را کم می کرد تا بتواند به دیگران کمک کند. حضور در جبهه هم رشد معنوی او را کامل تر کرد چون جبهه که فقط جنگیدن نبود. یک دانشگاه به تمام معنا بود برای مبارزه با نفس. بازیگران جنگ های امروز معتقدند 95 درصد سرنوشت جنگ را تجهیزات تعیین می کند. همین نیروهایی آمریکایی را ببینید؛ هر کجا که حضور پیدا می کنند، ژستشان این است که چون تجهیزات شان کامل است، پس پیروز می شوند. اما اعتقاد ما این بوده است که درصد کمی از سرنوشت جنگ، وابسته به تجهیزات است. در دفاع مقدس هم آن قدرتی که نشأت گرفته از ایمان، تقوا و روحیه رزمندگان بود، جبهه ها را نگه داشت وگرنه ما که تجهیزاتی نداشتیم. حتی نیروهای مان تغذیه درستی هم نداشتند و گاه با ناچیزترین مواد غذایی تا چند روز مقاومت می کردند. خب، کمال هم در چند نوبتی که در جبهه ها شرکت کرد، در کنار این رزمنده ها نفس کشید و این روحیه ها را دید. وارستگی و تقوای او به جای خودش اما از حال و هوای جبهه ها هم حسابی تأثیر گرفته بود. بنابراین، نوشتن چنین وصیت نامه ای توسط او عجیب نیست.»
✅جنگ تمام شد و ما باختیم رفیق!
🌷گرچه کمال با اصرار و پیگیری های خستگی ناپذی ری که داشت، توانست در چند عملیات شرکت کند اما به توصیه مسئولان مدرسه، هیچ وقت به او اجازه حضور در خط مقدم را ندادند. اینطور بود که پذیرش قطنامه 598 و پایان جنگ، برای او مساوی بود با یک اندوه بزرگ. نویسنده کتاب شهید کمال کورسل در این باره می گوید: «یکی از کارکنان مدرسه حجتیه تعریف می کرد: بعد از انتشار پیام امام خمینی (ره) به مناسبت پذیرش قطعنامه، کمال تا مدتی ناراحت و گرفته بود. علت ناراحتی اش را که پرسیدم، گفت: در این فکر هستم که باخت خیلی بزرگی در زندگی ام متحمل شدم. گفتم: از چی حرف می زنی؟ گفت: امام خمینی (ره) فرمود ما مثل امام حسین (ع) در این جنگ وارد شدیم و مثل ایشان هم از این جنگ بیرون می آییم. الان امام حسین (ع) یعنی امام خمینی (ره).
🌷 مثل امام حسین بیرون آمدیم، یعنی همان که فرمود: جام زهر را نوشیدم. اما ما باخته ایم که مثل اصحاب امام حسین (ع) نبودیم...»
🌷💞 کمال، مرصاد و رستگاری در وقت اضافه
هیچ کس اما خبر نداشت خدا صدای جامانده هایی مثل کمال را شنیده و قافله شهدا را نگه داشته تا آنها هم از راه برسند. عملیات مرصاد، همان پنجره ای بود که در وقت اضافه رو به بهشت باز شد و کمال ها را به آرزویشان رساند. محمد صادق حسینیمقدم از قول یکی از طلاب مدرسه حجتیه می گوید: «اولین روزهایی که منافقین وارد خاک ایران شده بودند، به اتفاق کمال در منزل یکی از دوستان دعوت بودیم. یکی از بچه ها از کمال پرسید: جبهه نمی روی؟ کمال با تعجب گفت: الان که دیگر خبری نیست! دوستمان گفت: کجای کاری؟ منافقین به نزدیکی اسلام آباد رسیده اند... کمال تا این جمله را شنید، بلافاصله به مدرسه برگشت.»
🌷🍃🌷
از اینجای قصه به بعد را حسینی بر اساس روایت های هم رزمان شهید کمال در لشکر بدر و گردان «صدر» پی می گیرد: «سر بزنگاه خودش را رساند. چند اتوبوس برای اعزام نیروها کنار پل حجتیه مستقر شده بود. کمال سراغ یکی از راننده ها رفت و با اصرار درخواست کرد منتظر بماند تا او برگردد. بعد به سمت مدرسه دوید و چند دقیقه بعد با ساک دستی اش برگشت. با همان اتوبوس ها تا کرمانشاه رفتیم. صبح فردا بالگردی آمد تا تعدادی از نیروها را به منطقه پشت منافقین در نزدیکی تنگه مرصاد منتقل کند. خیلی ها از جمله کمال داوطلب شدند. اما با رفتن کمال مخالفت شد. در آخرین لحظه سوار شدن نیروها، کمال و چند نفر دیگر خودشان را به بالگرد رساندند. می خواستند مانع سوار شدن شان شوند که شهید صیاد شیرازی که با آن بالگرد آمده بود، ضمانت شان را کرد و گفت :
مانعی ندارد
بگذارید بیاید
✅ قسمت پایانی را در پیام بعد بخوانید
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِي دِرْعِكَ الْحَصِينَةِ الَّتِي تَجْعَلُ فِيهَا مَنْ تُرِيدُ
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی #مهدوی_ارفع #ایستگاه_نهج_البلاغه
╔═🍃🕊🍃════╗
@Estgahnahjolbalaghe
╚════🍃🕊🍃═
پِیک هشتم
💐🍃💐 ﷽ 💐🍃💐 💐 موضوع : #حفظ_دعا 💌 #صحیفه_سجادیه 💌 #دعای_هفتم 🍃#قسمت_چهارم ۲۲_وَ لَا مُغْلِقَ لِمَ
💐🍃💐 ﷽ 💐🍃💐
💐 موضوع : #حفظ_دعا
💌 #صحیفه_سجادیه
💌 #دعای_هفتم
🍃#قسمت_پنجم
۲۹_وَ أَذِقْنِي حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِيمَا سَأَلْتُ،
۳۰_ وَ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِيئاً،
۳۱_ وَ اجْعَلْ لِي مِنْ عِنْدِكَ مَخْرَجاً وَحِيّاً.
۳۲_وَ لَا تَشْغَلْنِي بِالِاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِكَ،
۳۳ _ وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِكَ.
۳۴__ فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بِي يَا رَبِّ ذَرْعاً،
۳۵__وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَيَّ هَمّاً،
💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐
اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِي دِرْعِكَ الْحَصِينَةِ الَّتِي تَجْعَلُ فِيهَا مَن تُرِيدُ
#لشكرسايبري_صالحين_خراسان_رضوي
┏━━━🇮🇷💐🇮🇷━━┓
🆔 @Salehin_razavi
┗━━━🍃💐━
پِیک هشتم
✍️ #نامزد_شهادت #قسمت_چهارم 💠 صورتش در هم رفت، گونه هایش از ناراحتی گل انداخت و با لحنی گرفته اعتر
✍️ #نامزد_شهادت
#قسمت_پنجم
💠 واقعاً حرف های دوستانم دلم را خالی کرده بود که کودکانه پرسیدم :«شماها واقعاً گرای بچه ها رو میدید؟؟؟»
هر آنچه از حجم حرف هایم در دلش جمع شده بود با نفسی بلند بیرون داد. دقیقاً مقابلم ایستاد، کف دستش را به دیوار کنار سرم گذاشت، صورتش را به من نزدیک تر کرد طوری که فقط چشمانش را ببینم و صادقانه شهادت داد :«فرشته جان! من اگه تو دفتر #بسیج میشینم واسه #مناظره با بچه هاس، همین! همونطور که بچه های دیگه مناظره می کنن، نشریه می زنن، فعالیت می کنن، ما هم همین کارا رو می کنیم!»
💠 برای لحظاتی محو نگاه گرم و مهربانی شدم که احساس می کردم هنوز برایم قابل #اعتماد هستند، اما این چه #وسوسه شومی بود که پای عشقم را می لرزاند؟
باز نتوانستم ارتباط نگاهم را با نگاهش همچون گذشته برقرار کنم که مژگانم به زیر افتاد و نگاهم زیر پلک هایم پنهان شد و او می خواست بحث را عوض کند که با مهربانی زمزمه کرد :«مثل اینکه قرار بود فردا که تولد #حضرت_زهرا (علیهاالسلام) هستش، بیایم خونه تون واسه تعیین زمان عروسی، یادت رفته؟»
💠 از این حرفش دلم لرزید، من حالا به همه چیز شک کرده بودم، اصلاً دیگر از این مرد می ترسیدم که بیشتر در خودم فرو رفتم و او بی خبر از تردیدم، با آرامشی #منطقی ادامه داد :«یه #انتخاباتی برگزار شد، من و تو هر کدوم طرفدار یه #نامزد بودیم، این مدت هم کلی با هم کلنجار رفتیم، حالا یکی بُرده یکی باخته! اگه واقعاً به سطح شهر و مردم هم نگاه می کردی، می دیدی اکثر مردم طرفدار #احمدی_نژاد بودن.»
سپس با لبخندی معنادار مقنعه سبزم را نشانه رفت و برایم دلیل آورد :«اما بخاطر همین رنگ سبزی که همه تون استفاده می کردید و تو تجمعات تون می دیدید همه #سبز هستن، این احساس براتون ایجاد شده بود که طرفدارای #میرحسین بیشترن، درحالی که قشر اصلی جامعه با احمدی نژاد بودن. خب حالا هم همه چی تموم شده، ما هم دیگه باید برگردیم سر زندگی خودمون...»
💠 و نگذاشتم حرفش به آخر برسد که دوباره کاسه صبرم سر رفت :«هیچ چی تموم نشده! تو هنوزم داری #دروغ می گی! میرحسین نباخته، اتفاقاً میرحسین انتخابات رو بُرده! شماها #تقلب کردید! شماها دروغ میگید! اکثریت جامعه ما بودیم، اما شماها #رأی مون رو دزدیدید!!!»
سفیدی چشمان کشیده اش از عصبانیت سرخ شد و من احساس می کردم دیگر در برابر این مرد چیزی برای از دست دادن ندارم که اختیار زبانم را از دست دادم :«شماها میخواید هر غلطی بکنید، همه مردم مثل گوسفند سرشون رو بندازن پایین و هیچی نگن! اما من گوسفند نیستم! با تو هم سر هیچ خونه زندگی نمیام!»
💠 از شدت عصبانیت رگ پیشانیاش از خون پُر شد، می دیدم قلب نگاهش می لرزد و درست در لحظه ای که خواست پاسخم را بدهد صدای بلندی سرش را چرخاند.
من هم از دیوار کَندم و قدمی جلوتر رفتم تا ببینم چه خبر شده که دیدم همان دوستان دخترم به همراه تعداد زیادی از دانشجوهای دختر و پسر که همگی از طرفداران #موسوی و #کروبی بودند، در انتهای راهرو و در محوطه باز بین کلاس ها، چند حلقه تو در تو تشکیل داده و می چرخند.
💠 می چرخیدند، دستان شان را بالای سرشان به هم می زدند و سرود "#یار_دبستانی_من" را با صدای بلند می خواندند.
اولین باری نبود که دانشگاه ما شاهد این شکل از #تجمعات بود و حالا امروز دانشجوها در اعتراض به تقلب در انتخابات، بار دیگر دانشکده را به هم ریخته بودند.
💠 می دانستم حق دارند و دلم می خواست وارد حلقه اعتراض شان شوم، اما این #چادر دست و پایم را بند کرده بود.
دیگر حواسم به مَهدی نبود، محو جسارت دوستانم شده بودم که برای احقاق حق شان #قیام کرده و اصلاً نمی دیدم مَهدی چطور مات فرشتهای شده است که انگار دیگر او را نمی شناخت.
💠 قدمی به سمتم آمد، نگاهش سرد شده بود، اصلاً انگار دلش یخ زده بود که با نفسی که از اعماق سینه اش به سختی برمی آمد، صدایم کرد :«دیگه نمی شناسمت فرشته...»
هنوز نگاهم می کرد اما انگار دیگر حرفی برای گفتن نداشت که همچنانکه رویش به من بود، چند قدمی عقب رفت.
💠 نگاهش به قدری سنگین بود که احساس کردم همه وجودم را در هم شکست و دیگر حتی نمی خواست نگاهم کند که رویش را از من گرداند و به سرعت دور شد.
همهمه یار دبستانی من، دانشجویانی که برای #مبارزه به پا خواسته بودند، عشقی که رهایم کرد و دلی که در سینه ام بیصدا جان داد؛ اصلاً اینها چه ارتباطی با هم داشتند؟
💠 راستی مَهدی کجا می رفت؟ بی اختیار چند قدمی دنبالش رفتم، به سمت دفتر بسیج دانشکده می رفت، یعنی برای #خبرچینی می رفت؟
بهانه خوبی بود تا هم عقده حرف هایش را سرش خالی کنم هم #انتقام عشقم را بگیرم که تقریباً دنبالش دویدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
💚 #اللهم_ارزقنا_شهادت 💚
🍃🌸🌸 #یازهرا 🌸🌸🍃
پِیک هشتم
✍️ #نامزد_شهادت #قسمت_ششم 💠 بهانه خوبی بود تا هم عقده حرف هایش را سرش خالی کنم هم #انتقام عشقم را
✍️ #نامزد_شهادت
#قسمت_پنجم
💠 واقعاً حرف های دوستانم دلم را خالی کرده بود که کودکانه پرسیدم :«شماها واقعاً گرای بچه ها رو میدید؟؟؟»
هر آنچه از حجم حرف هایم در دلش جمع شده بود با نفسی بلند بیرون داد. دقیقاً مقابلم ایستاد، کف دستش را به دیوار کنار سرم گذاشت، صورتش را به من نزدیک تر کرد طوری که فقط چشمانش را ببینم و صادقانه شهادت داد :«فرشته جان! من اگه تو دفتر #بسیج میشینم واسه #مناظره با بچه هاس، همین! همونطور که بچه های دیگه مناظره می کنن، نشریه می زنن، فعالیت می کنن، ما هم همین کارا رو می کنیم!»
💠 برای لحظاتی محو نگاه گرم و مهربانی شدم که احساس می کردم هنوز برایم قابل #اعتماد هستند، اما این چه #وسوسه شومی بود که پای عشقم را می لرزاند؟
باز نتوانستم ارتباط نگاهم را با نگاهش همچون گذشته برقرار کنم که مژگانم به زیر افتاد و نگاهم زیر پلک هایم پنهان شد و او می خواست بحث را عوض کند که با مهربانی زمزمه کرد :«مثل اینکه قرار بود فردا که تولد #حضرت_زهرا (علیهاالسلام) هستش، بیایم خونه تون واسه تعیین زمان عروسی، یادت رفته؟»
💠 از این حرفش دلم لرزید، من حالا به همه چیز شک کرده بودم، اصلاً دیگر از این مرد می ترسیدم که بیشتر در خودم فرو رفتم و او بی خبر از تردیدم، با آرامشی #منطقی ادامه داد :«یه #انتخاباتی برگزار شد، من و تو هر کدوم طرفدار یه #نامزد بودیم، این مدت هم کلی با هم کلنجار رفتیم، حالا یکی بُرده یکی باخته! اگه واقعاً به سطح شهر و مردم هم نگاه می کردی، می دیدی اکثر مردم طرفدار #احمدی_نژاد بودن.»
سپس با لبخندی معنادار مقنعه سبزم را نشانه رفت و برایم دلیل آورد :«اما بخاطر همین رنگ سبزی که همه تون استفاده می کردید و تو تجمعات تون می دیدید همه #سبز هستن، این احساس براتون ایجاد شده بود که طرفدارای #میرحسین بیشترن، درحالی که قشر اصلی جامعه با احمدی نژاد بودن. خب حالا هم همه چی تموم شده، ما هم دیگه باید برگردیم سر زندگی خودمون...»
💠 و نگذاشتم حرفش به آخر برسد که دوباره کاسه صبرم سر رفت :«هیچ چی تموم نشده! تو هنوزم داری #دروغ می گی! میرحسین نباخته، اتفاقاً میرحسین انتخابات رو بُرده! شماها #تقلب کردید! شماها دروغ میگید! اکثریت جامعه ما بودیم، اما شماها #رأی مون رو دزدیدید!!!»
سفیدی چشمان کشیده اش از عصبانیت سرخ شد و من احساس می کردم دیگر در برابر این مرد چیزی برای از دست دادن ندارم که اختیار زبانم را از دست دادم :«شماها میخواید هر غلطی بکنید، همه مردم مثل گوسفند سرشون رو بندازن پایین و هیچی نگن! اما من گوسفند نیستم! با تو هم سر هیچ خونه زندگی نمیام!»
💠 از شدت عصبانیت رگ پیشانیاش از خون پُر شد، می دیدم قلب نگاهش می لرزد و درست در لحظه ای که خواست پاسخم را بدهد صدای بلندی سرش را چرخاند.
من هم از دیوار کَندم و قدمی جلوتر رفتم تا ببینم چه خبر شده که دیدم همان دوستان دخترم به همراه تعداد زیادی از دانشجوهای دختر و پسر که همگی از طرفداران #موسوی و #کروبی بودند، در انتهای راهرو و در محوطه باز بین کلاس ها، چند حلقه تو در تو تشکیل داده و می چرخند.
💠 می چرخیدند، دستان شان را بالای سرشان به هم می زدند و سرود "#یار_دبستانی_من" را با صدای بلند می خواندند.
اولین باری نبود که دانشگاه ما شاهد این شکل از #تجمعات بود و حالا امروز دانشجوها در اعتراض به تقلب در انتخابات، بار دیگر دانشکده را به هم ریخته بودند.
💠 می دانستم حق دارند و دلم می خواست وارد حلقه اعتراض شان شوم، اما این #چادر دست و پایم را بند کرده بود.
دیگر حواسم به مَهدی نبود، محو جسارت دوستانم شده بودم که برای احقاق حق شان #قیام کرده و اصلاً نمی دیدم مَهدی چطور مات فرشتهای شده است که انگار دیگر او را نمی شناخت.
💠 قدمی به سمتم آمد، نگاهش سرد شده بود، اصلاً انگار دلش یخ زده بود که با نفسی که از اعماق سینه اش به سختی برمی آمد، صدایم کرد :«دیگه نمی شناسمت فرشته...»
هنوز نگاهم می کرد اما انگار دیگر حرفی برای گفتن نداشت که همچنانکه رویش به من بود، چند قدمی عقب رفت.
💠 نگاهش به قدری سنگین بود که احساس کردم همه وجودم را در هم شکست و دیگر حتی نمی خواست نگاهم کند که رویش را از من گرداند و به سرعت دور شد.
همهمه یار دبستانی من، دانشجویانی که برای #مبارزه به پا خواسته بودند، عشقی که رهایم کرد و دلی که در سینه ام بیصدا جان داد؛ اصلاً اینها چه ارتباطی با هم داشتند؟
💠 راستی مَهدی کجا می رفت؟ بی اختیار چند قدمی دنبالش رفتم، به سمت دفتر بسیج دانشکده می رفت، یعنی برای #خبرچینی می رفت؟
بهانه خوبی بود تا هم عقده حرف هایش را سرش خالی کنم هم #انتقام عشقم را بگیرم که تقریباً دنبالش دویدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
♥️ #اللهم_ارزقنا_شهادت ♥️
هدایت شده از انقلابی بمانیم ثامن الائمه
🍃 بصائر علوی
🍃 #نفوذ از دیدگاه امیرمومنان
🍃 #قسمت_پنجم
🔰 راههای نفوذ در کلام #امیرمومنان :
الف) آسان نشان دادن راه
ب ) سست کردن تدریجی عقائد
ج ) تفرقه
د ) ایجاد فتنه
➖➖➖➖
💌 د ) ایجاد فتنه
🔰 #امیرمومنان علیه السلام
در #خطبه93 درباره فتنه می فرمایند:
«ان الفتن اذا اقبلتْ شبَّهت و اذا ادبرت نبَّهتْ... و اخطأ البلاءُ من عمِی عنها...
⬅️ فتنه ها هنگامی که روی می آورند شبیه حق می باشند
⬅️ و آنگاه که می روند و به پایان می رسند، حقیقت خود را می نمایانند و هوشیار می سازند.
🔻ناشناخته می آیند و شناخته شده می روند.
⬅️همچون گردباد می گردند و شهری را ویران می کنند و شهری را وامی گذارند.
⬅️ آگاه باشید که نزد من بیمناکترین فتنه ها برای شما فتنه #نفاق_بنی_امیه است
زیرا که آن، فتنه ای کور و تاریک است.
⬅️ همگان را در برمی گیرد
و #مصیبتش_خاص_مؤمنان است و گرفتاریش به کسانی می رسد که از آن آگاهی دارند و بی خبر آن را آسیبی نمی رساند»
و ↙️ ؛
🔺فتنه آنگاه که رو می کند مردم را دچار #شبهه می کند.
✅ ادامه دارد ....
#جنگ_صفین
#قرآن_سر_نیزه
#فتنه88
#مردمیدان
#برای_سرباز
#أبومهدی_المهندس
✅ تدوین: مرتضوی نژاد
🆔 Eitaa.com/e_beman
🆔 Sapp.com/e_beman
🍃
هدایت شده از انقلابی بمانیم ثامن الائمه
🍃🌷🍃 ﷽ 🍃🌷🍃
🍃 بصائر علوی
🍃؛ #تقوا در کلام #امیرمومنان
#قسمت_پنجم
🍃 تقوای سیاسی
💌 #امیرمومنان در #نامه45 عثمان بن حنیف را یکی از سرمایه داران بصره به مهمانی دعوت کرده و او پذیرفته این طور خطاب کردند...
🔰 آگاه باش!
هر پيروی را امامی است كه از او پيروی می كند،
و از نور دانشش روشنی می گيرد،
🔰 آگاه باش!
⏪امام شما از دنيای خود به دو جامه فرسوده، و دو قرص نان رضايت داده است،
⬅️ بدانيد كه شما توانایی چنين كاری را نداريد اما با پرهيزكاری و تلاش فراوان و پاكدامنی و راستی، مرا ياری دهيد.
✅ پس سوگند به خدا! من از دنيای شما طلا و نقره ای نيندوخته،
و از غنيمتهای آن چيزی ذخيره نكرده ام،
بر دو جامه كهنه فرسوده ،
و دو قرص نان رضایت داده است .......
🔰 من اگر می خواستم،
می توانستم از عسل پاك،
و از مغز گندم،
و بافته های ابريشم،
برای خود غذا و لباس فراهم آورم،
اما هيهات كه هوای نفس بر من چيره گردد....
در حالی كه در (حجاز) يا (يمامه) كسی باشد كه به قرص نانی نرسد،
و يا هرگز شكمی سير نخورد،
يا من سير بخوابم ....
🔰 آيا به همين رضايت دهم كه مرا اميرالمومنين (علیه السلام) خوانند و در تلخی های روزگار با مردم شريك نباشم و در سختی های زندگی #الگوی آنان نگردم؟
⏪ آفريده نشده ام كه غذاهای لذيذ و پاكيزه مرا سرگرم سازد،
چونان حيوان پرواری كه تمام همت او علف، و يا چون حيوان رهاشده ای که شغلش چریدن و پر کردن شکم بوده ...
#مکتب_سلیمانی
#تقوادرهمه_امور
✅ ادامه دارد......
✅ تدوین: مرتضوی نژاد
🆔 Eitaa.com/e_beman
🆔 Sapp.com/e_beman
🍃
🌷🍃
هدایت شده از انقلابی بمانیم ثامن الائمه
🍃🌷🍃 ﷽ 🍃🌷🍃
🍃 بصائر علوی
🍃حق و باطل در کلام امیرمومنان
#قسمت_پنجم
💌 الف) مختصات حق وباطل
۴_ حق در گذار جهاد و کوشش
5⃣ برخورداری حق از امداد و رحمت الهی
حق همواره از رحمت خداوند بهره مند است و این وعده الهی است که اگر در راه یاری دین او بکوشید از تأییدات او برخوردار خواهید بود.
🔰 امیرالمؤمنین در عهدنامه مالک اشتر می فرماید:
«خداوند ضامن گشته که یاری کننده خود را یاری کند و آن را که او را گرامی می شمارد عزیز دارد»
( #نامه53)
🔰و نیز در خطبه ای خطاب به ابوذر می فرماید: «اگر آسمانها و زمین ها بر بنده ای بسته شود آن بنده خدا ترس و پرهیزگار باشد خداوند برای او راه خلاصی قرار می دهد.»
(#خطبه130)
در مقابل حق ستیزی، سرانجامی جز غضب کوبنده الهی ندارد.
🔰 معاويه! از خدا بترس! و با شيطانی كه مهار تو را می كشد، درآويز، و به سوی آخرت كه راه من و تو است باز گرد، و بترس از خدا كه بزودی با بلایی كوبنده ريشه ات را بركند، و نسل تو را براندازد. ( #نامه55)
📒 #نهج_البلاغه
↩️ ادامه دارد......
✅ تدوین: مرتضوی نژاد
🆔 Eitaa.com/e_beman
🆔 Sapp.com/e_beman
🍃
🌷🍃
هدایت شده از انقلابی بمانیم ثامن الائمه
🍃🌷🍃 ﷽ 🍃🌷🍃
🍃 بصائر علوی
🍃حق و باطل در کلام امیرمومنان
#قسمت_پنجم
💌 الف) مختصات حق وباطل
۵_برخورداری حق از امداد و رحمت الهی
6⃣ پیروزی نهایی از آنِ حق و شکست نهایی از آنِ باطل
💌 وَقُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا
و بگو حق آمد و باطل نابود شد آرى باطل همواره نابودشدنى است (۸۱ سوره اسری )
🔰 این وعده الهی است که حق سرانجام پیروز و باطل در نهایت مغلوب است، حتی در سخت ترین شرایط که حق تنها می ماند و باطل پیروزی ظاهری می یابد بازهم روزنه ای به سوی حق باز است:
🌹 امیرمومنان می فرمایند :
« و اگر طرفداران حق اندکند چه بسا روزی فراوان گردند و پیروز شوند»
(#خطبه16)
🌹 امام (ع) درباره بازگشت جهانی به سوی حق فرموده است:
« دنيا پس از سركشی به ما روی می كند، چونان شتر ماده بدخو كه به بچه خود مهربان گردد.
سپس اين آيه را خواند:
{و اراده كرديم بر مستضعفين زمين، منت گذارده آنان را امامان و وارثان حكومتها گردانيم. آیه ۵ سوره قصص} (#حکمت209 )
📒 #نهج_البلاغه
↩️ ادامه دارد......
✅ تدوین: مرتضوی نژاد
🆔 Eitaa.com/e_beman
🆔 Sapp.com/e_beman
🍃
🌷🍃
VTS_01_5.mp3
زمان:
حجم:
5.88M
🔰 استاد حبشی
⬅️ مدیریت روابط
#قسمت_پنجم
➖➖➖➖
🇮🇷 لشكر سايبري #صالحين خراسان رضوي
🆔 @Salehin_razavi
🌼🌸🌺
🍃🍃
🗑