#کودکانه
#معرفی_بازی ۹
✅"اسم فامیل"
🔷حداقل شرکت کنندگان در این بازی دو نفر است؛ اما اگر این بازی چند نفره انجام بگیرد هیجان بیشتری دارد.
🔹در این بازی هرکدام از بازیکنان یک قلم و یک ورق دارد.
هر کسی در برگه خود چند ستون میکشد. در بالای هرستون یکی از این عنوانها نوشته میشود:
اسم، فامیل، غذا، میوه، شهر، کشور، رنگ و ....
🔹پس از نوشتن عنوانها، بازی آغاز میشود. و در هر دور از بازی یکی از افراد حرفی از حروف الفبا را مشخص میکند، باید برای هر کدام از عنوان ها نامی را پیدا کنند که با همان حرف آغاز شده است.
🔹اولین کسی که تمام ستون ها را پر کرد، با گفتن کلمه «تمام» به بقیه اعلام میکند و بازی متوقف میشود؛
☑️حالا باید امتیازدهی را آغاز کنیم:
🔸اگر همه اسمهای نوشته شده در یک ستون، متفاوت بود، هر بازیکن ده امتیاز میگیرد؛
🔸اما اگر اسمی میان دو یا سه نفر مشترک بود، به آنها پنج امتیاز تعلق میگیرد.
🔸اگر هم کسی چیزی در یک ستون ننوشته باشد، هیچ امتیازی نمیگیرد.
▫️در پایان با جمع امتیازها برنده معلوم میشود.
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#مصاحبه
🌷به مناسبت ۲۶ دی🌷
🌷سالروز بازگشت آزادههای سرافراز🌷
🌷به میهن اسلامی در سال ۱۳۶۹🌷
🎤گفتگوی اختصاصی با #سیدناصر_حسینیپور
📖 نویسنده و راوی کتاب #پایی_که_جا_ماند
قسمت چهارم
❓به نظر خودتان تکان دهنده ترین بخش خاطراتتان کدامند؟
🔹 فکر میکنم تکاندهندهترین خاطرات کتاب به جاده خندق برمیگردد، به لحظهای که افسر بعثی چوب پرچم عراق را درون شکم یکی از شهدای ما، پایین جناق سینهاش کوبید و پرچم را درون شکمش فرو کرد و یا سوختن جنازه شهیدان محمد کریمی و ابراهیم نویدی پور، فرمانده و جانشین گروهان قاسم بن الحسن علیهالسلام یا لحظه ای که سه، چهار نظامی بعثی هرکدام یک خشاب کامل را روی سر و سینه شهیدی که روحانی بود خالی کردند.
همچنین زمانی در زندانهای عراق که مجبورمان میکردند برای بیماری گال لخت مادرزاد جلوی آفتاب بنشینیم و تحقیرمان میکردند و. ..
❓سختترین لحظه اسارت برای شما چه بود؟
🔹 به نظرم سختترین لحظه برای هر اسیر ایرانی به دو مطلب برمیگردد. برای من که این طور است.
هر دو لحظه سخت به امام راحل مربوط میشود. مورد اول اینکه سختترین لحظه برای من وقتی بود که به من میگفتند به امام خمینی فحش بده
روز اول اسارتم افسر عراقی برای اینکه به امام توهین کنم برایم مهلت تعیین کرد. وقتی به امام توهین نکردم دو گلوله به هر دو پایم شلیک کرد.
این در حالی بود که پای راستم قطع و استخوانهایش متلاشی شده بود و پای چپم هم بدجوری زخمی بود.
این لحظه همان طوری که در کتاب آوردهام برای من به یک کابوس تبدیل شده است.
مورد دوم هم به رحلت بنیان گذار انقلاب اسلامی برمیگردد که بدترین و سختترین لحظه برای هر اسیر ایرانی بود.
❓واکنش اسرا بعد از رحلت امام(ره) چگونه بود؟
🔹 امام که رحلت کردند احساس کردیم همه به معنای واقعی کلمه یتیم شده ایم. اما وقتی که آیت الله خامنه ای از سوی مجلس خبرگان رهبری به عنوان رهبر انقلاب انتخاب شدند هم قلب ها و دلها آرام شدند و دردهایمان تسکین پیدا کرد.
❓و شیرین ترین لحظه اسارت؟
🔹 قطعاً شیرینترین خاطره به آزادی برمیگردد که این بخش را در کتابم بنام "تولد دوباره" به آن پرداختهام.
❓بعد از اسارت، تا به حال شده که به خودتان بگویید ای کاش الآن اسیر بودم؟
🔹 البته که زندان چیز خوبی نیست. نه جنگ و نه زندان به خودی خود چیزهای خوبی نیستند، ولی برای ما که با مفاهیم و اصول اسلامی و انقلابی و فرهنگ عاشورا دفاع کردیم، جنگ یک گنج بود و زندانهای عراق در کنار پستیها و خباثتها و شکنجهاش مملو از صفا و صمیمیت و عشق و دینداری و ولایتمداری و محل تولید ارزش های الهی، اخلاقی وانسانی بود.
دلم برای زندان تنگ میشود. چون ما زندان بودیم ولی زندانبانان را با مفاهیم و آرمانهای امام به اسارت خود درآورده بودیم. خیلی از آنها اسیر عقیده و آرمانهای امام خمینی میشدند.
آرمانهایی که اسرا حامل آن بودند. بیشتر نظامیان عراقی بعد از فتوای امام علیه سلمان رشدی دیگر به امام توهین نکردند.
❓تخریب چی بودن سخت تر است یا دیدهبان بودن؟
🔹 باز هم سئوالات سخت پرسیدید!؟
❓یک جمله از تخریبچی؟
🔹 شهید حمید فروزان که تخریبچی حرفهای و کاربلد و باتجربهای بود همیشه میگفت:
«بابام میگه: تخریب نرو، تخریب میری رو مین نرو، رو مین میری هوا نرو!»
❓یک جمله از دیدهبان؟
🔹 شهید اللهخواست پرگانی دیدهبان قابلی بود و در دورهی خلبانی قبول شده بود.
شهید مستوفی زاده به اللهخواست گفت:
"شما که دوره خلبانی قبول شدهای چرا نمیروی دانشگاه؟"
شهید پرگانی گفت:
"بدون خلبان شدن هم میشود پرواز کرد. ما دیدهبان که هستیم، آن بالا، بالای دکل هستیم. با شهادت هم میشود پرواز کرد و به آسمان رفت."
❓در مقدمه کتاب نوشته اید که این کتاب تقدیم به گروهبان عراقی، ولید فرحان، سرنگهبان اردوگاه تکریت؛ به خاطر آن همه زیبایی که با رفتارش آفرید و آنچه بر من گذشت، جز زیبایی نبود و «ما رأیت الا جمیلا». رابطه ولید فرحان و این عبارت چیست؟
🔹 خب در کربلا اتفاقات دردآور و دلخراشی به وجود آمد. امام حسین( ع) و یاران و خاندانش شهید شدند وبدن هایشان تکه تکه شد و لگدکوب سم اسبان لشکریان یزید شدند. از حیث ظاهر حوادث و اتفاقات دلخراش روز عاشورا زیبا نبودند. اما چشمان آینده بین حضرت زینب(س) این خبرنگار دنیای بیداری، این اتفاقات و حوادث دلخراش را زیبا دید. آن حوادث خیر، مایه و شالودهی حرکتهای ظلم ستیزانه و استکبارستیز همه عصرها و نسلها بود.
❓آیا تصور میکردید این کتاب تا این حد با استقبال روبرو شود؟
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🔥تنها میان داعش🔥
#تنها_میان_داعش
◀️ قسمت بیست و سوم
💠 در را که پشت سرش بست صدای #اذان مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد.
دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، #افطار امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود.
💠 رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و پا نمیزند زیرا #خدا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود.
چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با حفر چاه به #آب رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرینتر بود که حداقل یوسف کمتر ضجه میزد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمیگشت.
💠 سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانیام را با موهایم بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و میترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه رفتم.
پس از یک روز روزهداری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که از #دلتنگی برای حیدر ضعف میرفت.
💠 خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که با #رؤیای شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود.
گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درددل میکردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش میچکید.
💠 چند روز از شروع عملیات میگذشت و در گیر و دار جنگ فرصت همصحبتیمان کاملاً از دست رفته بود.
عباس دلداریام میداد در شرایط عملیات نمیتواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم.
💠 همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی خیال اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را میلرزاند.
شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم :«بله؟» اما نه تنها آنچه دلم میخواست نشد که دلم از جا کنده شد :«پسرعموت اینجاس، میخوای باهاش حرف بزنی؟»
💠 صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بیخبرم!
انگار صدایم هم از ترس در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت :«البته فکر نکنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم!» لحظهای سکوت، صدای ضربهای و نالهای که از درد فریاد کشید.
💠 ناله حیدر قلبم را از هم پاره کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه تهدید به جان دلم افتاد :«شنیدی؟ در همین حد میتونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!»
احساس نمیکردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و بهجای نفس، خاکستر از گلویم بالا میآمد که به حالت خفگی افتادم.
💠 ناله حیدر همچنان شنیده میشد، عزیز دلم درد میکشید و کاری از دستم برنمیآمد که با هر نفس جانم به گلو میرسید و زبان جهنمی عدنان مثل مار نیشم میزد :«پس چرا حرف نمیزنی؟ نترس! من فقط میخوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!»
از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفسهای بریدهای که در گوشی میپیچید و عدنان میشنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :«از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت میبرم!»
💠 و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد :«این کافر اسیر منه و خونش حلال! میخوام زجرکشش کنم!» ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود.
جانی که به گلویم رسیده بود، برنمیگشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمیآمد.
💠 دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. #جراحت پیشانیام دوباره سر باز کرد و جریان گرم #خون را روی صورتم حس کردم.
از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا میزدم و دلم میخواست من جای او #جان بدهم.
💠 همه به آشپزخانه ریخته و خیال میکردند سرم اینجا شکسته و نمیدانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونابه #غم است که از جراحت جانم جاری شده است.
عصر، #عشق حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته #قاتل جانم شده بود.
💠 ضعف روزهداری، حجم خونی که از دست میدادم و #وحشت عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه آمرلی دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت.
گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زنعمو هر سمتی میرفتند تا برای خونریزی زخم پیشانیام مرهمی پیدا کنند و من میدیدم درمانگاه #قیامت شده است...
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
#آمریکا
#افول_آمریکا
#غرب_همچنان_وحشی ۱
🎥 آموزش مواجهه با تیراندازی توسط مادری به فرزند ۵ ساله خود در آمریکا
🔸مادری به پسر ۵ سالهاش یاد میدهد که اگر تیراندازی در مدرسهاش وجود داشت، چه کاری انجام دهد و چگونه از کوله پشتی ضد گلوله خود استفاده کند
🔹تنها در یک سال تحصیلی گذشته ۱۹۳ حمله مسلحانه در مدارس آمریکا به ثبت رسیده که این رقم در یک دهه گذشته بی سابقه بوده است.
🔹در یک سال تحصیلی گذشته به علت حملات مسلحانه در مدارس ۵۹ نفر کشته و ۱۳۸ نفر زخمی شده اند.
24.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کودکانه
📺کارتون #پهلوانان (۸)
🎞این قسمت: سالار
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
AUD-20210814-WA0011.mp3
10.55M
🎙سخنرانی دهه محرم سال ۱۴۰۰
✨ #گفتگوی_حسینی (شب چهارم)
#اصول_زیبا_سخن_گفتن
#محرم
#امام_حسین
#دهه_محرم
#استاد_احمد_غلامعلی
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#لطیفه_نکته (۱۷۳)
به نام خدای حافظ آبروی انسانها
سلام بر عاشقان خورشید عالم تاب حضرت ختمی مرتبت
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم
مَن عَلِمَ مِن أخِیهِ سَیِّئَةً فَسَتَرَها، سَتَرَ اللهُ عَلَیهِ یَومَ القِیامَةِ.
هر که از برادر خود گناهی بداند و آن را بپوشاند، خداوند در روز قیامت گناهان او را بپوشاند.
المعجم الکبیر طبرانی، ج ۱۹، ص ۴۴۰
حق الناس سه چیز است جان و مال و آبرو که مهمترینش آبروست مراقب باشیم با افشاء عیب دوستان آبرویشان را نبریم آبروی ریخته شده به این راحتی جمع نخواهد شد.
KayhanNews75979710412151534988265 (1).pdf
12.35M
بسم الله الرحمن الرحیم
امروز دوشنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۱. ۲۴ محرم ۱۴۴۴
۲۲ آگوست ۲۰۲۲
ذکر روز دوشنبه؛
یا قاضِیَ الحاجات
تمام صفحات #روزنامه_کیهان
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#کودکانه
#معرفی_بازی ۱۰
✅"تشخیص حروف الفبا با چشم بسته"
🔷به وسیله یونولیت حروف الفبا و اعداد را ساخته و آنها را در یک کیسه قرار دهید به گونه ای که حروف الفبا و اعداد دیده نشود. با این که چشم بازیکن را ببندید و حروف و اعداد را در یک ظرف بگذارید.
🔹این شیوه بازی برای تماشاچیها جذابتر است؛ زیرا حروف و اعداد در مقابل نگاه آنها قرار داشته و در جریان حدس درست یا اشتباه بازیکن قرار میگیرند. بازیکن باید بدون این که نگاه کند، با لمس کردن، حروف و اعداد را یکی یکی تشخیص دهد.
🔹حروف و اعدادی که با فوم ساخته شده، در فروشگاههای اسباببازی وجود دارد که تهیه آن کار شما را ساده میکند؛ البته وقتی خود بچهها این حروف با اعداد را میسازند و با آن بازی میکنند، لذت بازی برای آنان دوچندان می شود.
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#مصاحبه
🌷به مناسبت ۲۶ دی🌷
🌷سالروز بازگشت آزادههای سرافراز🌷
🌷به میهن اسلامی در سال ۱۳۶۹🌷
🎤گفتگوی اختصاصی با « #سیدناصر_حسینیپور»
📖 نویسنده و راوی کتاب #پایی_که_جا_ماند
قسمت پنجم
❓آیا تصور میکردید این کتاب تا این حد با استقبال روبرو شود؟
🔹 ابداً! نهایت تصورم این بود که در دو سال به چاپ سوم برسد. وقتی هم گفتند قیمت کتاب ۱۴ هزار تومان است، دیگر حسابی ناامید شدم و فکر کردم کتاب به این گرانی را چه کسی میخرد؟ اما الان در ظرف سه ماه به چاپ بیست و هفتم رسیده!
فکر میکنم به خاطر صراحت و صداقتی است که در آن است. به نظرم اگر در ادبیات مقاومت صراحت و صداقت به خرج بدهیم، مخاطب استقبال میکند.
موقعی که شروع به نوشتن کتاب کردم، تمام سعی من این بود که اغراق نکنم و حقایق را عینا نقل کنم. هر جا که کم آوردم، نوشتم و نخواستم از خودم قهرمان بسازم.
یکی از عراقی ها برایم کتلت می آورد و روی دیوار توالت میگذاشت و من همه اش را خودم.
میخوردم و به کسی نمیدادم. ننوشتهام که ایثار میکردم و غذایم را به بقیه می دادم، ولی داروهایم را می دادم.
بعثیها آدمهای خبیثی بودند، ولی من در همه جا حساب آنها را از عراقیها جدا کردهام و شما هیچ جا نمی بینید که من به یک عراقی توهین کرده باشم.
من سعی کردم دیدهبان منصف باشم و قلمم وجدان داشته باشد.
❓چندی پیش شما و خانواده محترم با مقام معظم رهبری حدود یک ساعت ملاقات اختصاصی داشتید لطفا قدری از آن ملاقات برایمان بفرمایید؟
🔹 وقتی قضیه دیدار روز دوشنبه ۹۱/۶/۱۳ را با همسرم مرور میکنم و رفتارها و صحبتهای رد و بدل شده و آنچه را که در آن دیدار گذشت را با هم مرور میکنیم، همسرم می گوید:
"من فکر میکنم آن دیدار یک خواب بود، شما صبر کن از خواب بیدار شویم بعد دربارهاش صحبت میکنیم."
باورمان نمیشد آقا را از نزدیک ببینیم و آقا یک ساعت و ده دقیقه برای ما وقت بگذارند.
وقتی مقام معظم رهبری وارد سالنی که ما نشسته بودیم شدند و پرسیدند:
"این آسید ناصر ما کدامتان هستید؟"
تمام دردهای اسارت، شلاق ها و باتومهایی که در اسارت خورده بودم و همه آن شکنجهها و دردها تسکین پیدا کردند.
تقریظیه آقا هم برایم عجیب بود. اگر این کتاب را من ننوشته بودم، چند صفحه در مورد آن مطلب مینوشتم و آن را تحلیل و تفسیر میکردم.
❓کمی بیشتر از برخورد حضرت آقا وحال و فضای آن جلسه بگویید.
🔹 تصورمان این بود که بعد از نماز ظهر و عصر سرپایی و در هفت، هشت دقیقه، آقا را ملاقات کنیم و ما را به ایشان معرفی کنند و همین.
گویا آقا گفته بودند باید از این کتاب و این خانواده تجلیل شود.
آقا آمدند و یک ساعت و ده دقیقه وقت گذاشتند.
سی و چند سؤال ریز و درشت از من و برادرانم پرسیدند.
کی ازدواج کردی؟
چند تا بچه داری؟
اسم شان چیست؟
پدرتان در قید حیات هستند یا نه؟
چه کار می کنی؟
کجا مشغول هستی و. ..
بعداً آقا دستور دادند یک جلد قرآن نفیس را آوردند و روی صفحه اول قرآن نوشتند:
«بسم الله الرحمن الرحیم. اهداء به برادر جانباز و آزاده ی عزیز آقای سید ناصر حسینی پور.
سید علی خامنه ای ۹۱/۶/۱۳ ».
سه سند از آقا به ما رسید:
تقریظیه
نوشته آقا در صفحه اول یک قرآن نفیس
یک جلد کتاب «پایی که جا ماند» و امضاء آقا برای همسرم.
❓ شنیده ایم که از خانواده شما، پدرتان و ۵ فرزندش جبهه بودند؟
🔹 بله! پدرم به اتفاق پنج فرزندش جبهه بودند، در پنج خط مختلف. یکی از دوستان تعبیر "۵+۱" را به خانواده مان داده بود!
آن روز که خدمت مقام معظم رهبری بودم آقا فرمودند:
"کدام یک از برادرانت آن جمله معروف را گفته بود که یک خط عملیاتی را تحویل خانواده ما بدهید؟"
گفتم:
"برادرم سید هدایت الله در یکی از وصیت نامههایشان نوشته بودند:
برادرانم به اتفاق پدرم در جنگ با بعثیها میتوانند یک گروه ویژه ضربت تشکیل بدهند، با همهی تخصصهای لازم. با دشمن بجنگند، یک خط و یا محور عملیاتی تحویل بگیرند، آن را در برابر پاتک ها و تهاجم دشمن نگه دارند، خط شکن هم باشند."
آقا داشتند با دقت گوش می دادند که ادامه دادم: "خب برادرم سید هدایتالله راست میگفتند. برادرم سید قدرت فرمانده گردان مالک اشتر بود. سید نصرت اله فرمانده محور اطلاعاتی لشکر ۱۹ فجر بودند. خود سید هدایت اله جانشین اطلاعات و عملیات تیپ ۴۸ فتح بودند. سید شجاع در گردان امام جعفر صادق (ع) تک تیرانداز بودند. من تخریب چی بودم و پدرم در تیپ ۱۵ امام حسن (ع) در واحد تعاونی کار می کردند. پس می توانستیم یک خط عملیاتی را در جبهه تحویل بگیریم."
آقا و همه آن جمع باهم زدند زیر خنده.
❓جنگ با ۵+۱ شما چه کرد؟
🔹از شش نفرمان یک شهید، سه جانباز و دو آزاده در سبد دفاع از از انقلاب و نظام اسلامی به یادگار گذاشتیم.
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🔥تنها میان داعش🔥
#تنها_میان_داعش
◀️ قسمت بیست و چهارم
💠 در حیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و رزمندگان غرق خون را همانجا مداوا میکردند.
پارگی پهلوی رزمندهای را بدون بیهوشی بخیه میزدند، میگفتند داروی بیهوشی تمام شده و او از شدت درد و خونریزی خودش از هوش رفت.
💠 دختربچهای در حمله خمپارهای، پایش قطع شده بود و در حیاط درمانگاه روی دست پدرش و مقابل چشم پرستاری که نمیدانست با این جراحت چه کند، جان داد.
صدای ممتد موتور برق، لامپی که تنها روشنایی حیاط بود، گرمای هوا و درماندگی مردم، عین روضه بود و دل من همچنان از نغمه نالههای حیدر پَرپَر میزد که بلاخره عمو پرستار مردی را با خودش آورد.
💠 نخ و سوزن بخیه دستش بود، اشاره کرد بلند شوم و تا دست سمت پیشانیام برد، زنعمو اعتراض کرد :«سِر نمیکنی؟» و همین یک جمله کافی بود تا آتشفشان خشمش فوران کند :«نمیبینی وضعیت رو؟ ترکش رو بدون بیهوشی درمیارن! نه داروی سرّی داریم نه بیهوشی!»
و در برابر چشمان مردمی که از غوغایش به سمتش چرخیده بودند، فریاد زد :«آمریکا واسه سنجار و اربیل با هواپیما کمک میفرسته! چرا واسه ما نمیفرسته؟ اگه اونا آدمن، مام آدمیم!»
💠 یکی از فرماندهان شهر پای دیوار روی زمین نشسته و منتظر مداوای رفیقش بود که با ناراحتی صدا بلند کرد :«دولت از آمریکا تقاضای کمک کرده، اما اوباما جواب داده تا قاسم سلیمانی تو آمرلی باشه، کمک نمیکنه! باید ایرانیها برن تا آمریکا کمک کنه!» و با پوزخندی عصبی نتیجه گرفت :«میخوان حاج قاسم بره تا آمرلی رو درسته قورت بدن!»
پرستار نخ و سوزنی که دستش بود، بالا گرفت تا شاهد ادعایش باشد و با عصبانیت اعتراض کرد :«همینی که الان تو درمانگاه پیدا میشه کار حاج قاسمِ! اما آمریکا نشسته قتل عام مردم رو تماشا میکنه!»
💠 از لرزش صدایش پیدا بود دیدن درد مردم جان به لبش کرده و کاری از دستش برنمیآمد که دوباره به سمت من چرخید و با خشمی که از چشمانش میبارید، بخیه را شروع کرد.
حالا سوزش سوزن در پیشانیام بهانه خوبی بود که به یاد نالههای مظلومانه حیدر ضجه بزنم و بیواهمه گریه کنم.
💠 به چه کسی میشد از این درد شکایت کنم؟ به عمو و زنعمو میتوانستم بگویم فرزندشان غریبانه در حال جان دادن است یا به خواهرانش؟
حلیه که دلشوره عباس و غصه یوسف برایش بس بود و میدانستم نه از عباس که از هیچکس کاری برای نجات حیدر برنمیآید.
💠 بخیه زخمم تمام شد و من دردی جز غربت حیدر نداشتم که در دلم خون میخوردم و از چشمانم خون میباریدم.
میدانستم بوی خون این دل پاره رسوایم میکند که از همه فرار میکردم و تنها در بستر زار میزدم.
💠 از همین راه دور، بی آنکه ببینم حس میکردم عشقم در حال دست و پا زدن است و هر لحظه نالهاش را میشنیدم که دوباره نغمه غم از گوشی بلند شد.
عدنان امشب کاری جز کشتن من و حیدر نداشت که پیام داده بود :«گفتم شاید دلت بخواد واسه آخرین بار ببینیش!» و بلافاصله فیلمی فرستاد.
💠 انگشتانم مثل تکهای یخ شده و جرأت نمیکردم فیلم را باز کنم که میدانستم این فیلم کار دلم را تمام خواهد کرد.
دلم میخواست ببینم حیدرم هنوز نفس میکشد و میدانستم این نفس کشیدن برایش چه زجری دارد که آرزوی خلاصی و شهادتش به سرعت از دلم رد شد و به همان سرعت، جانم را به آتش کشید.
💠 انگشتم دیگر بیتاب شده بود، بیاختیار صفحه گوشی را لمس کرد و تصویری دیدم که قلب نگاهم از کار افتاد.
پلک میزدم بلکه جریان زندگی به نگاهم برگردد و دیدم حیدر با پهلو روی زمین افتاده، دستانش از پشت بسته، پاهایش به هم بسته و حتی چشمان زیبایش را بسته بودند.
💠 لبهایش را به هم فشار میداد تا نالهاش بلند نشود، پاهای به هم بستهاش را روی خاک میکشید و من نمیدانستم از کدام زخمش درد میکشد که لباسش همه رنگ خون بود و جای سالم به تنش نمانده بود.
فیلم چند ثانیه بیشتر نبود و همین چند ثانیه نفسم را گرفت و طاقتم را تمام کرد. قلبم از هم پاشیده شد و از چشمان زخمیام بهجای اشک، خون فواره زد.
💠 این درد دیگر غیر قابل تحمل شده بود که با هر دو دستم به زمین چنگ میزدم و به خدا التماس میکردم تا معجزهای کند.
دیگر به حال خودم نبودم که این گریهها با اهل خانه چه میکند، بیپروا با هر ضجه تنها نام حیدر را صدا میزدم و پیش از آنکه حال من خانه را به هم بریزد، سقوط خمپارههای داعش شهر را به هم ریخت.
💠 از قدارهکشیهای عدنان میفهمیدم داعش چقدر به اشغال آمرلی امیدوار شده و آتشبازی این شبها تفریحشان شده بود.
خمپاره آخر، حیاط خانه را در هم کوبید طوری که حس کردم زمین زیر پایم لرزید و همزمان خانه در تاریکی مطلق فرو رفت...
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روانشناسی_و_مشاوره
#خانواده
#تحکیم_خانواده
درخدمت #استاد_تراشیون
✅ تحکیم خانواده
💠 قسمت ششم
✅روشهای تحکیم خانواده؛
4⃣ پرهیز از سرزنش؛
🌀 جنس سرزنش، جنس افزایش دهندهی مشکلات است.
▫️چند نکته در خصوص سرزنش:
۱) حاکم بودن بدبینی
۲) کلام بازدارنده؛
✅ چرا سرزنش؟)
🔹منشا سرزنش تواناییهای پایین فرد است.
🔸مثلا افرادی که زیاد قهر میکنند آدمهای بیعرضهای هستند، چون توانایی حل مسئله را ندارند.
یا افرادی که زیاد توهین میکنند آدمهای بیعرضهای هستند، چون توانایی حل مسئله را ندارند.
آدمهایی هم که سرزنش میکنند افراد بیعرضهای هستند چون توانایی پایینی دارند!
.
🔹هرگاه فهمیدیم داریم فردی را سرزنش میکنیم این نقطه ضعف ماست چون نمیتوانیم خوب ارتباط برقرار کنیم و توانایی حل مسئله را نداریم.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#خاطرات
#حاج_قاسم
#دفاع_مقدس
📌ماجرای ۱۲ روزی که سردار سلیمانی برای نگه داشتن خط در کانال ماهی ماند!؟
✍سید ابراهیم یزدی نژاد، همرزم حاج قاسم در لشگر ۴۱ ثارالله: در کربلای ۵ شهید سلیمانی و حاج مرتضی قربانی که فرمانده لشگر ۲۵ کربلا بود، ۱۲ روز در یک کانالی در منطقه عملیاتی کربلای ۵، شهرک دوییجی و کانال ماهی در بدترین وضعیت جسمی و... از کانال بیرون نیامدند و در خط کنار بچهها ماندند. توجه کنید ۱۲ روز مدت کمی نیست. در آن ایام اگر فرماندهان کار داشتند بیسیم میزدند تا نیروهای پشتیبانی به خط بروند، گاهی هر چه منتظر میشدیم تا حاج قاسم بیاید، خبری نمیشد، میپرسیدیم حبیب نمیآید؟ میگفتند نه! میرفتیم به خط میدیدیم روی خاکهای کانال، کنار نیروی بسیجی نشسته روی زمین، حفره میکند و همزمان فرماندهی و پشتیبانی میکند.
اگر فرماندهای با رزمندگان تندی میکرد با آن ها برخورد میکرد، میگفت بچههای مردم دست ما امانت هستند. اگر فرماندهی تعللی در پشتیبانی میکرد با آن فرمانده برخورد میکرد. حاجی خودش پا به پای نیروها در مناطق عملیاتی حضور داشت.
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
22.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کودکانه
📺کارتون #پهلوانان (۹)
🎞این قسمت: شمش پرنده
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
AUD-20210819-WA0011.mp3
12.6M
🎙سخنرانی دهه محرم سال ۱۴۰۰
✨ #گفتگوی_حسینی (شب پنجم)
#اصول_زیبا_سخن_گفتن
#محرم
#امام_حسین
#دهه_محرم
#استاد_احمد_غلامعلی
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee