eitaa logo
سالن مطالعه
191 دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
(۱۷۴) به نام خداوند مهربان سلام خداوند کریم در قرآن عظیم فرموده: ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِهِ إِلاّ أَسْماءً سَمَّیْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُکُمْ ما أَنْزَلَ اللّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ إِنِ الْحُکْمُ إِلاّ لِلّهِ أَمَرَ أَلاّ تَعْبُدُوا إِلاّ إِیّاهُ ذلِکَ الدِّینُ الْقَیِّمُ وَ لکِنَّ أَکْثَرَ النّاسِ لا یَعْلَمُونَ یوسف خطاب به زندانیان فرمود: آنچه شما عبادت می کنید از غیر خدا چیزی نیست جز اسم هایی که شما و پدرانتان نامگذاری کرده اید در حالی که خداوند هیچ دلیلی بر حقانیّت آنها نفرستاده است. کسی جز خدا حقّ فرمانروایی ندارد، او دستور داده که جز او را نپرستید. این دینِ پا بر جا و استوار است، ولی اکثر مردم نمی دانند. سوره یوسف آیه ۴۰ از این آیه شریفه نکات زیر قابل برداشت است: ۱. معبودهاَی غیر او واقعی نیستند، بلکه ساخته خیال مشرکان و نیاکان آنهاست. ۲. بسیاری از قدرت ها، سازمان ها، مؤسسات، سمینارها، قطعنامه‌ها، ملاقات‌ها و حمایت‌ها و محکومیت‌ها و عناوین و القاب دیگر، اسم‌های بی‌مسمّی و بت‌های مدرن روزگار ما هستند که بشر به جای خدا، دنباله رو آنان شده است. ۳. سابقه و قدمت، دلیل حقانیّت نیست. ۴. عقاید آدمی باید متکی بر دلیل و برهان عقلی یا نقلی باشد. ۵. در برابر هیچ فرمانِ غیر الهی، کرنش نکیند. زیرا فرمان دادن تنها حقّ خداوند است. ۶. عبادت خالصانه (توحید)، راه مستقیم و پا برجاست. ۷. هر قانونی جز قانون الهی متزلزل است. ۸. جز بر عقیده محکم و استوار نباید اعتماد کرد. ۹. بیشتر مردم به استواری دین خدا جاهلند. (یا جاهل بسیط که به جهل خود آگاه است یا جاهل مرکّب که خیال می کند می داند و در واقع نمی‌داند) ۱۰. جهل و نادانی، زمینه ساز پیدایش شرک است. -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
KayhanNews759797104121485449100300.pdf
8.14M
بسم الله الرحمن الرحیم امروز سه‌شنبه‌ ۱ شهریور ۱‌۴۰۱. ۲۵ محرم ۱۴۴۴ ۲۳ آگوست ۲۰۲۲ ذکر روز سه‌شنبه؛ یَا اَرحَمَ الراحِمینَ تمام صفحات -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
۱۱ ✅ "بازی بالا بلندی" . 🔷تعداد افراد در این بازی بهتر است بیش از پنج نفر باشد. از میان افراد یک نفر به اصطلاح گرگ شده و به دنبال افراد دیگر می‌گذارد تا دستش به آنها برسد. فردی که دست گرگ به او خورده میسوزد. دیگران هم باید از دست او فرار کرده و روی جایی که کمی از زمین بالاتر است، بایستند. وقتی افراد در بالای بلندی قرار می گیرند، گرگ نمی‌تواند به آنها دست بزند. 🔹برای این که افراد نتوانند به مدت طولانی روی بلندی بایستند، می توان قانون شمارش را گذاشت. هر کسی که بالای بلندی قرار گرفت، باید از یک تا ده بشمارد و وقتی به ده رسید، از بلندی برای یک لحظه هم که شده پایین بیاید و یا این که بدود و روی یک بلندی دیگر بایستد. ⚠️این بازی با نام «گرگم به هوا» هم شناخته میشود. 🔶قاعده و قانون این بازی قابل تغییر هم هست؛ 🔸مثلا وقتی دست گرگ به کسی می‌خورد، او نیز به همراه گرگ باید به دنبال بچه‌های دیگر بدود. قبل از این که گرگ به یکی از بچه‌ها دست بزند، یکی دیگر از بچه‌ها می‌تواند کنار او قرار گرفته و دستش را بگیرد. در این صورت گرگ نمی‌تواند به هیچ کدام از آنان دست بزند؛ اما نباید مدت زمانی که این دو در کنار هم هستند طولانی شود. می توان شمارش تایک عدد مشخص را به عنوان حداکثر فرصتی قرار داد که این دو می توانند در کنار هم باشند. 🔸برای فرار بچه‌ها هم می توان محدوده‌ای را مشخص کرد. در این صورت خروج از محدوده مشخص شده موجب باختن فرد می‌شود. 🔻ورزش، هیجان و تقویت حس همکاری از فواید این بازی است. -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🔥تنها_میان_داعش🔥 ◀️ قسمت بیست و پنجم 💠 هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در گلویم خفه کرد و تنها آرزو می‌کردم این فرشته مرگم باشند، اما نه! من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمی‌دانستم این مقاومت به عذاب حیدر ختم می‌شود که حالا مرگ تنها رؤیایم شده بود. 💠 زن‌عمو با صدای بلند اسمم را تکرار می‌کرد و مرا در تاریکی نمی‌دید، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد، خیال می‌کردند دوباره کابووس دیده‌ام و نمی‌دانستند اینبار در بیداری شاهد شهادت عشقم هستم. زن‌عمو شانه‌هایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم کند، عمو دوباره می‌خواست ما را کنج آشپزخانه جمع کند و جنازه من از روی بستر تکان نمی‌خورد. 💠 همین حمله و تاریکی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم. چطور می‌توانستم دم بزنم وقتی می‌دیدم در همین مدت عمو و زن‌عمو چقدر شکسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمی‌کشید که دستش را روی سینه گرفته و با همان حال می‌خواست مراقب ما باشد. 💠 حلیه یوسف را در آغوشش محکم گرفته بود تا کمتر بی‌تابی کند و زهرا وحشتزده پرسید :«برق چرا رفته؟» عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد :«موتور برق رو زدن.» شاید داعشی‌ها خمپاره‌باران کور می‌کردند، اما ما حقیقتاً کور شدیم که دیگر نه خبری از برق بود، نه پنکه نه شارژ موبایل. 💠 گرمای هوا به‌حدی بود که همین چند دقیقه از کار افتادن پنکه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل می‌دیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است. البته این گرما، خنکای نیمه شب بود، می‌دانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و می‌ترسیدم از اینکه علی‌اصغر کربلای آمرلی، یوسف باشد. 💠 تنها راه پیش پای حلیه، بردن یوسف به خانه همسایه‌ها بود، اما سوخت موتور برق خانه‌ها هم یکی پس از دیگری تمام شد. تنها چند روز طول کشید تا خانه‌های تبدیل به کوره‌هایی شوند که بی‌رحمانه تن‌مان را کباب می‌کرد و اگر می‌خواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتش‌مان می‌زد. 💠 ماه رمضان تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در خانه نبود و هر یک برای دیگری ایثار می‌کرد. اگر عدنان تهدید به زجرکش کردن حیدر کرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ تشنگی و گرسنگی سر می‌برید. 💠 دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که هرازگاهی هلی‌کوپترها در آتش شدید داعش برای شهر می‌آوردند. گرمای هوا و شوره‌آب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم می‌خورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمی‌شد و حلیه پا به پای طفلش جان می‌داد. 💠 موبایل‌ها همه خاموش شده، برقی برای شارژ کردن نبود و من آخرین خبری که از حیدر داشتم همان پیکر مظلومی بود که روی زمین در خون دست و پا می‌زد. همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شکست محاصره مقاومت می‌کردند و من از رازی خبر داشتم که آرزویم مرگ در محاصره بود. 💠 چطور می‌توانستم آزادی شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجرکشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم. روزها زخم دلم را پشت پرده صبر و سکوت پنهان می‌کردم و فقط منتظر شب بودم تا در تنهایی بستر، بی‌خبر از حال حیدر خون گریه کنم، اما امشب حتی قسمت نبود با خاطره عشقم باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان خراب شد. 💠 در تاریکی و گرمایی که خانه را به دلگیری قبر کرده بود، گوش‌مان به غرّش خمپاره‌ها بود و چشم‌مان هر لحظه منتظر نور انفجار که صبح در آسمان شهر پیچید. دیگر داعشی‌ها مطمئن شد‌ه بودند امشب هم خواب را حرام‌مان کرده‌اند که دست سر از شهر برداشته و با خیال راحت در لانه‌هایشان خزیدند. 💠 با فروکش کردن حملات، حلیه بلاخره توانست یوسف را بخواباند و گریه یوسف که ساکت شد، بقیه هم خواب‌شان برد، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمی‌برد. پشت پنجره‌های بدون شیشه، به حیاط و درختانی که از بی‌آبی مرده بودند، نگاه می‌کردم و حضور حیدر در همین خانه را می‌خوردم که عباس از در حیاط وارد شد با لباس خاکی و خونی که از سرِ انگشتانش می‌چکید. 💠 دستش را با چفیه‌ای بسته بود، اما خونش می‌رفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه می‌زد که کاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بیرون دویدم. دلش نمی‌خواست کسی او را با این وضعیت ببیند که همانجا پای ایوان روی زمین نشسته بود، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود... ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
نقل است که؛ ﺭﻭﺯﻱ ﻣﺮﺩﻱ ﻓﻘﻴﺮ، ﺑﺎ ﻇﺮﻓﻲ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﻧﮕﻮﺭ، ﻧﺰﺩ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻫﺪﯾﻪ ﺩﺍﺩ. ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺁﻥ ﻇﺮﻑ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺭﺩﻥِ ﺍﻧﮕﻮﺭ، ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻫﺮ ﺩﺍﻧﻪ ﺍﻧﮕﻮﺭ ﺗﺒﺴﻤﻲ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺎﻝ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﻭ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﻴﻜﺮﺩ. ﺍﺻﺤﺎﺏ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻨﺎﺑﻪ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﻳﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺷﺮﻳﻚ ﻧﻤﺎﻳﺪ ﻭ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻧﮕﻮﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻌﺎﺭﻓﻲ ﻧﻜﺮﺩ . ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﻴﺮ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺭﻓﺖ . ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺍﺻﺤﺎﺏ ﭘﺮﺳﻴﺪ : ﻳﺎ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﺎﺩﺕ ﺑﺮ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻴﺪ ﻛﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺷﺮﻳﻚ ﻣﻴﻜﺮﺩﻳﺪ، ﺍﻣﺎ ﺍﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﺋﻲ ﺍﻧﮕﻮﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻳﺪ !! ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﻱ ﺯﺩ ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﺩﻳﺪﻳﺪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﻭﻗﺘﻲ ﺍﻧﮕﻮﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﻴﺨﻮﺭﺩﻡ؟ ﺍﻧﮕﻮﺭﻫﺎ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺗﻠﺦ ﺑﻮﺩ، ﻛﻪ ﺗﺮﺳﻴﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺗﻠﺨﻲ واکنشی ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﺪ، ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻓﺴﺮﺩﮔﻲ ﻣﺒﺪﻝ ﺷﻮﺩ . -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
✍حجت‌الاسلام والمسلمین «اکرم الکعبی»، دبیرکل مقاومت اسلامی نُجَباء: در جنگ تموز، مجاهدان حزب‌الله در تنگنا و سختی به‌سر می‌بردند؛ چرا که اغلب کشورها از اسرائیل حمایت می‌کردند. دشمن از جنگنده‌های پیشرفته و پشتیبانی امریکایی، اروپایی و عربی برخوردار بود و در مقابل، جمعی از رزمندگان در کوه‌ها و دشت‌ها در محاصره قرار داشتند. از همین رو طرفداران حق در اقصی‌ نقاط دنیا نسبت به وضعیت حزب‌الله لبنان نگران بودند. در این میان به یکباره «سیدحسن نصرالله» با اطمینانی فراتر از یک برآورد ساده، در رسانه‌ها بشارت پیروزی قطعی داد و همه را غافلگیر کرد. مدتی بعد از پایان این نبرد، من و جمعی از برادران مجاهد به لبنان سفر کردیم تا ضمن دیدار با سیدحسن، پیروزی بزرگ حزب‌الله را به ایشان تبریک بگوییم. در مسیر، سؤالی ذهنم را درگیر کرده بود و تصمیم گرفتم به محض ملاقات آن را مطرح کنم؛ اینکه سیدحسن بر چه اساسی وعده پیروزی داد؟ اطمینان خاطر او از کجا نشأت می‌گرفت و چگونه به چنین جمع‌بندی رسیده بود؟ به محض دیدار با سیدحسن ـ که شهید عماد مغنیه هم حضور داشت ـ سؤالم را مطرح کردم. ایشان پاسخ داد که پس از شدت یافتن محاصره، پیامی از حضرت آقا دریافت کردم که در آن تأکید شده بود به همه مجاهدان توصیه کنم دعای "جوشن صغیر" را بخوانند و در ادامه بشارت دادند که قطعا نصر و پیروزی و عزت و کرامت از آنِ مقاومت خواهد بود. سیدحسن نصرالله به من گفت: به تجربه بر من ثابت شده بود که حضرت آقا هرگاه وعده‌ای می‌دهند بی‌شک محقق می‌شود. من هم با استناد به وعده ایشان، با چنین صراحت و اطمینانی در رسانه‌ها از پیروزی حتمی سخن گفتم و آن را به همه حامیان مقاومت بشارت دادم./ الکوثر. -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
درخدمت ✅ تحکیم خانواده 💠 قسمت هفتم ✅روش‌های تحکیم خانواده؛ 7⃣پرهیز از سوء‌تفاهم؛ ▫️چند نکته در خصوص سوء‌تفاهم: ۱) عواملی که زمینه سوء‌برداشت شریک زندگی را فراهم کند، مرتفع کنیم. مانند رمز گذاشتن روی گوشی و نگفتن رمز آن به شریک زندگی ۲) کلام؛ بدانیم که چه میگوییم. 3) نگاه 8⃣صداقت در کلام ؛ 🔸فطرت صداقت پاک است پس پذیرش آن بهتر محقق می شود. صداقت وقتی محقق شود: 🌀تلاش میشود که خطا کاهش یابد و از بین رود پس خانواده مستحکم میشود. 🔹پنهان کاری به دوبخش تقسیم میشود: 🔻طرف مقابل ناراحت میشود، دعوا و قهر میکند. 🔻پنهان کاری موجب آسیب رساندن به تحکیم خانواده میشود. ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
23.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📺کارتون (۱۰) 🎞این قسمت: خنزیر -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
درخدمت در "سالن مطالعه محله زینبیه" @salonemotalee
WhatsApp Audio 2021-08-17 at 14.59.33.mp3
39.34M
🎙سخنرانی دهه محرم سال ۱۴۰۰ ✨ (شب ششم) -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
صفحه ۹۴ قرآن کریم
(۱۷۵) به نام خداوند عادل سلام امیرالمؤمنین علی علیه السلام از فریب و حيله آرزوها بپرهيزيد. چه بسيار آرزومندِ روزى كه به آن روز نمى رسد و چه بسيار سازنده اى كه در ساخته اش ساكن نمى شود و چه بسيار جمع كننده مالى كه از آن استفاده نمى كند و شايد آن مال را از باطل به دست آورده و يا از حق كسى جلوگيرى كرده، تا به آن مال به صورت حرام رسيده است و بايد بار همه آن گناهان را به دوش بكشد. اِتَّقوا خِداعَ الاْمالِ فَكَمْ مِنْ مُؤَمِّلِ يَوْمٍ لَمْ يُدْرِكْهُ وَ بانى بِناءٍ لَمْ يَسْكُنْهُ وَ جامِعِ مالٍ لَمْ يأكُلْهُ وَ لَعَلَّهُ مِنْ باطِلٍ جَمَعَهُ وَ مِنْ حَقٍّ مَنَعَهُ اَصابَهُ حَراما وَ احْتَمَلَبِهِ اَثاما غررالحكم، ح ۲۵۶۳ دنیا زودتر از آنچه گمان می کنیم به آخر می رسد و آنچه باقی است خیر و نیکی یا وزر و وبال عملکرد ما است. ببینیم و عبرت بگیریم از گذشتگانی که سالیان سال است در خاک آرمیده و هیچ یادی از آنها در کره خاکی باقی نمانده و هر آنچه جمع کردند و داشتند رها کردند. هر قدرتی داشتند وانهادند هر عزتی داشتند و هر جایگاهی داشتند تمام شد ... و اینک مشغول پاسخگویی اعمال خویشند خنک آنکه سالم زیست و حلال خورد و ظلم نکرد. خدایا قدرت رهایی از خودشیفتگی و علاقه به زرق و برق دنیا را به ما عنایت فرما و ما را همواره بر حق و عدالت و دوری از ظلم به دیگران قرار بده. -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
KayhanNews759797104121485450100301.pdf
10.94M
بسم الله الرحمن الرحیم امروز چهارشنبه‌ ۲ شهریور ۱‌۴۰۱. ۲۶ محرم ۱۴۴۴ ۲۴ آگوست ۲۰۲۲ ذکر روز چهارشنبه؛ یا حَیُّ یا قَیُّوم تمام صفحات -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📰 دکه روزنامه‌ - چهارشنبه ۲ شهریور ۱۴۰۱
۱۲ ✅ "چشمک بازی" 🔷تعداد افراد در این بازی باید بیش از سه نفر باشد. 🔹به تعداد افراد روی تکه‌های کوچک کاغذ، کلماتی یا اعدادی نوشته و در یکی از آنها کلمه چشمک نوشته می‌شود. کاغذهابه نحوی تا می‌خورند که محتوایشان معلوم نباشد. هر کس یکی از کاغذها را برمی‌دارد. کسی از چیزی که روی کاغذش نوشته حرفی نمی‌زند! 🔸فردی که کاغذ چشمک به دستش افتاده ، به یکی از افراد به گونه‌ای چشمک می‌زند که دیگران نفهمند. آن فرد هم بعد از چند لحظه کاغذش را وسط می‌گذارد و کنار می‌رود. دیگران در حین بازی باید چشم در چشم یکدیگر دوخته و با دقت بر روی چشم افراد، بفهمند که کاغذ چشمک در دست کیست. اگر کسی به درستی حدس زد، یک امتیاز گرفته و بازی تمام می‌شود؛ اما اگر اشتباه حدس بزند، می‌بازد و بیرون می رود. فردی هم که این شخص به اشتباه او را حدس‌زده ، از بازی کنار می‌رود. 🔸اگر فردی که کاغذ چشمک در دست اوست بتواند به اعضا چشمک بزند، بی آنکه دیگران بفهمند، نفر آخری که می‌ماند بازنده می‌شود. 🔸اگر کسی بی آنکه صاحب کاغذ چشمک به او چشمک زده باشد، کاغذش را وسط بیندازد، صاحب کاغذ چشمک خود را معرفی کرده و فردی که کاغذش را وسط گذاشته بازنده معرفی می‌شود. بازنده در این بازی تنبیه می‌شود. اگر کسی غیر از کسی که چشمک دست اوست، بازنده شد. ▫️صاحب چشمک تنبیه او را مشخص می‌کند و اگر صاحب چشمک باخت، کسی که باعث سوختن او شده، مجازات را تعیین می کند؛ البته می توان قبل از بازی بر روی تنبیه توافق کرد. 🔺کاغذها باید شکل یکسانی داشته باشد تا با دیدن آنها کسی متوجه درون آن نشود. کسی هم نباید درباره قرعه خود با دیگری حرف بزند، وگرنه بازنده خواهد شد. 🔺هر بازیکن باید یک قرعه بردارد، در غیر این صورت بازنده خواهد بود. از ابتدا امتیازی مشخص کنید تا سقف بازی شود. -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
: 🔥تنها میان داعش🔥 ◀️ قسمت بیست و ششم 💠 از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر لب پرسید :«همه سالمید؟» پس از حملات دیشب، نگران حال ما، خود را از خاکریز به خانه کشانده و حالا دیگر رمقی برایش نمانده بود که دلواپس حالش صدایم لرزید :«پاشو عباس! خودم می‌برمت درمانگاه.» 💠 از لحنم لبخند کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه کرد :«خوبم خواهرجون!» شاید هم می‌دانست در درمانگاه دارویی پیدا نمی‌شود و نمی‌خواست دل من بلرزد که چفیه زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید :«یوسف بهتره؟» در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به دیوار تکیه داد و با صدایی که از خستگی خش افتاده بود، نجوا کرد :«حاج قاسم نمی‌ذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری داعشی‌ها رو دست به سر می‌کنه تا هلی‌کوپترها بتونن بیان.» 💠 سپس به سمتم چرخید و حرفی زد که دلم آتش گرفت :«دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش!» اشکی که تا روی گونه‌ام رسیده بود پاک کردم و پرسیدم :«می‌خوای بیدارش کنم؟» سرش را به نشانه منفی تکان داد، نگاهی به خودش کرد و با خجالت پاسخ داد :«اوضام خیلی خرابه!» 💠 و از چشمان شکسته‌ام فهمیده بود از غم دوری حیدر کمر خم کرده‌ام که با لبخندی دلربا دلداری‌ام داد :«ان‌شاءالله محاصره می‌شکنه و حیدر برمی‌گرده!» و خبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه ناله‌هایی بود که امیدم را برای دیدارش ناامید کرده است. دلم می‌خواست از حال حیدر و داغ دلتنگی‌اش بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم نمی‌داد. 💠 با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانی‌اش کنار زد و طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد :«نرجس دعا کن برامون اسلحه بیارن!» نفس بلندی کشید تا سینه‌اش سبک شود و صدای گرفته‌اش را به سختی شنیدم :«دیشب داعش یکی از خاکریزهامون رو کوبید، دو تا از بچه‌ها شهید شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحه‌هایی که آمریکا واسه کردها می‌فرسته دست ما بود، نفس داعش رو می‌گرفتیم.» 💠 سپس غریبانه نگاهم کرد و عاشقانه شهادت داد :«انگار داریم با همه دنیا می‌جنگیم! فقط سید_علی_خامنه‌ای و حاج_قاسم پشت ما هستن!» اما همین پشتیبانی به قلبش قوّت می‌داد که لبخندی فاتحانه صورتش را پُر کرد و ساکت سر به زیر انداخت. محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم که دوباره سرش را بالا آورد، آهی کشید و با صدایی خسته خبر داد :«سنجار با همه پشتیبانی که آمریکا از کردها می‌کرد، آخر افتاد دست داعش!» 💠 صورتش از قطرات عرق پُر شده و نمی‌خواست دل مرا خالی کند که دیگر از سنجار حرفی نزد، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد که نگاهم به لرزه افتاد. در میان انگشتانش نارنجکی جا خوش کرده بود و حرفی زد که در این گرما تمام تنم یخ زد :«تا زمانی که یه نفر از ما زنده باشه، نمی‌ذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه که دیگه ما نباشیم!» 💠 دستش همچنان مقابلم بود و من جرأت نمی‌کردم نارنجک را از دستش بگیرم که لبخندی زد و با آرامشی شیرین سوال کرد :«بلدی باهاش کار کنی؟» من هنوز نمی‌فهمیدم چه می‌گوید و او اضطرابم را حس می‌کرد که با گلوی خشکش نفس بلندی کشید و گفت :«نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دست‌تون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای داعش به شهر باز شد...» 💠 و از فکر نزدیک شدن داعش به ناموسش صورت رنگ پریده‌اش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجک را نشانم داد و تنها یک جمله گفت :«هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بکش.» با دست‌هایی که از تصور تعرض داعش می‌لرزید، نارنجک را از دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا نارنجک را به دستم داد، مرد و زنده شد. 💠 این نارنجک قرار بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را یکجا می‌گرفتیم و عباس از همین درد در حال جان دادن بود که با نگاه شرمنده‌اش به پای چشمان وحشتزده‌ام افتاد :«ان‌شاءالله کار به اونجا نمی‌رسه...» دیگر نفسش بالا نیامد تا حرفش را تمام کند، به‌سختی از جا بلند شد و با قامتی شکسته از پله‌های ایوان پایین رفت. 💠 او می‌رفت و دل من از رفتنش زیر و رو می‌شد که پشت سرش دویدم و پیش از آنکه صدایش کنم، صدای در حیاط بلند شد. عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز کرد، دیدم زن همسایه، امّ جعفر است. کودک شیرخوارش در آغوشش بی‌حال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس کرد :«دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! دیگه صداش درنمیاد، شما شیر دارید؟»... ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee