🌷❣شهدا عاشقترند❣🌷
✒قسمت سی و ششم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/473
(همین اول نامه اشکهام سرازیر شد.. چون اولین بار بود که داره منو با اسم صدا میزنه)
این مدت که از من دلگیر بودید بدترین روزهای عمرم بود.
نمیدونم اصلا از کجا شروع کنم.
اصلا نمی خواستم این حرفها رو بزنم ولی دلم نمیومد نگفته برم.
مخصوصا حالا که منظور اون روزم رو بد متوجه شدید.
باید اعتراف کنم که این فقط شما نبودید که بهم احساسی داشتید
بلکه من هم عاشقتون بودم
از همون روزی که قلب پاکتون رو دیدم
همون موقعی که تو حرم نماز میخوندید و من بی خبر از همه جا چند ردیف عقب تر نشسته بودم و گریه هاتون رو میدیدم وبه قلب پاکتون پی بردم
حتی من خودم گفتم بهتون پیشنهاد همکاری تو بسیج رو بدن
وقتی دیدم که با قلبتون چادر رو انتخاب کردید خیلی بیشتر بهتون علاقه پیدا کردم
اما نمیخواستم شما چیزی ازاین علاقه بفهمید
من عاشقتون بودم ولی عشقی بزرگتر نمیذاشت بیانش کنم
راستیتش من از کودکی با عشق شهادت بزرگ شدم
و درست در موقعی که به وصال یارم نزدیک بودم عشق شما به قلبم افتاد
حتی عشقتون باعث شد چند بار زمان اعزامم رو عقب بندازم
حق بدهید اگه بهتون کم توجهی میکردم... حق بدهید اگر هم صحبتتان نمیشدم
چون نمیخواستم بهتون وابسته بشم و توی مسیرم تردیدی ایجاد بشه
ریحانه خانم!
اگر من و امثال من برای دفاع نریم و تکهتکه نشیم فردا معلوم نیست چی میشه
همه اینهایی که رفتن و برنگشتن، عشق یه نفری بودن
همه یه چشمی منتظرشون بود،
همه قلب مادرها و همسراشون بودن
ادامه دارد...
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت چهل و ششم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/474
فصل چهارم
نبرد تا آزادی خرمشهر(۶)
دشمن از پشت با تانک و نیروی پیاده ما را دور زده بود.
یعنی همان بلایی که ما نیمه شب گذشته بر سر تانکهایشان آورده بودیم.
حالا دژ داشت به دست آنها میافتاد که رگبار یک تیربار سبک یکی از تانکها پهلویم را شکافت و از کتفم بیرون آمد.
فکر کردم دارم شهید میشوم.
چشمانم سیاهی رفت.
همه جا تیره و تار شد.
یکی بالای سرم آمد .
فکر کردم عراقی است که آمده تا تیر خلاص بزند، اما فرشته نجاتم، مثل همیشه، حبیب بود.
همان که همه بچههای گردان را مثل بچه خودش تر و خشک میکرد.
با آن پای مجروح تا به خودم بیایم دستش را دور مچ پایم پیچید و با سختی روی زمین کشید و جایی پشت دژ خواباند .
تمام کمرم و پیراهنم یک تکه خیس بود و داغ.
حبیب مرا به امدادگر سپرد.
امدادگر چشمش به زخم باز شده پهلویم افتاد.
شر شر خون از آن سرازیر بود.
یک باند سفید با دست رد کرد داخل زخم، اما فشار زخم و شدت خونریزی باند را که پر از خون بود پس زد.
عراقیها از سه طرف ما را محاصره کرده بودند.
مثل نقل و نبات از آن طرف دیگر نارنجک به این طرف پرتاب میکردند.
جز آن تا چند تانک به پشت سر ما بودند بقیه جرئت نمیکردند به این سوی کانال بیایند که دیدم چیزی مثل سنگ سیاه میان آسمان چرخید و پایین آمد و بالای سرم افتاد و قل خورد و افتاد پایین.
متوجه شدم نارنجک است که درست نرسیده به روی به سرم روی یک بلندی خاکریز منفجر شد و ترکش ها زوزه کشان بالای سرم حرکت کردند.
حبیب آن تحرک قبل را نداشت.
کنار من نشسته بود و با بی سیم ور میرفت تا آخرش موفق شد با شهبازی تماس بگیرد.
شهربازی داد می زد: "بیا عقب حبیب! بیا! نمیتوانی مقاومت کنی! بیا عقب!"
حبیب هم میگفت:"ممکن نیست. اصلاً این همه مجروح و شهید را چه کار کنم؟"
دلم برای حبیب سوخت.
سخت ترین حادثهای که ممکن بود برای یک فرمانده گردان اتفاق بیفتد برای او پیش آمده بود.
بیشتر نیروهایش شهید و مجروح شده بودند، به من گفت: "اگر میتوانی برو عقب."
بلند شدم.
دلم میخواست حبیب هم بیاید، اما او میلنگید.
فکر کردم از زخم تیر کالیبر مرحله اول است و نمی دانستم او نیز در این معرکه دوباره از پا تیر خورده است.
با اندوه و غصه رهایش کردم و به عقب برگشتم.
از دور دیدم که عراقیها میرفتند آن سوی دژ و با تانک از روی مجروحان و شهدا رد میشدند...
◀️ ادامه دارد ...
هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوشلفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
🌷❣شهدا عاشقترند❣🌷
✒قسمت سی و هفتم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/476
پس خواهش میکنم درکم کنید و بهم حق بدید
نمیدونم وقتی این نامه رو میخونید من کجا و تو چه حالی هستم
آروم گوشه قبرم خوابیدم یا زنده هستم
ولی از همینجا قول میدم اگه برگردم و قسمت بود حتما....
اما اگه شهید شدم،
خواهش میکنم این نامه رو فراموش کنید و به کسی چیزی نگید و دنبال خوشبختی خودتون باشید.
سرتون رو درد نمیارم
مواظب خودتون باشید
حلام کنید...
یا علی
وقتی نامه رو خوندم، دست و پاهام میلرزید،
احساس میکردم کاملا یخ زدم!
احساس میکردم هیچ خونی توی رگهام نیست،
اشکام بند نمیومد...
خدایا چرا؟!
خدایا مگه من چیکار کردم؟!
خدایا ازت خواهش میکنم زنده باشه...
خدایا خواهش میکنم سالم باشه...
(از حسادت، دل من میسوزد...
از حسادت به کسانی که تو را میبینند!
از حسادت به محیطی که در اطراف تو هست
مثل ماه و خورشید
که تو را، مینگرند...
مثل آن خانه که حجم تو در آنجا جاریست
مثل آن بستر و آن رخت و لباس
که ز عطر تو همه سرشارند
از حسادت دل من میسوزد...
یاد آن دوره به خیر
که تو را میدیدم...)
🥀 پایان 🥀
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت چهل و هفتم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/477
فصل چهارم
نبرد تا آزادی خرمشهر(۷)
تا سه ساعت راه میرفتم.
میان دشت، مجروحان زیادی را دیدم که هر کدام به سمتی میرفتند.
راه را گم کرده بودم.
گاهی سراب میدیدم.
تشنگی سراغم آمد.
دیگر توان حرکت نداشتم.
تانکی را دیدم که یک کلمن آب روی آن بود.
چشمم مبهوت کلمن آب شد.
با خودم گفتم: "حتی اگر تانک عراقی باشد، به قیمت اسارت می ارزد."
نزدیک شدم.
کسی دور و برم نبود.
به سختی از تانک بالا رفتم.
در کلمن را باز کردم.
تا نصف آب داشت.
تمام آن را برگرداندم روی سر و صورتم و مقداری از آن را خوردم.
ناگهان خدمه تانک از داخل برجک بالا آمد و گفت: "اخوی چه کار میکنی؟"
نمیدانم جوابش را دادم یا ندادم.
از هوش رفتم.
خودم را در پست امداد دیدم.
کسی بالای سرم با قلم و کاغذ ایستاده بود و میپرسید:
"کدام تیپ و گردان هستی؟
گفتم: "تیپ ۲۷ محمد رسول الله گردان مسلم بن عقیل"
حتما او سوالهای بیشتری پرسید و من جواب دادم اما چیزی یادم نیست.
صدای بالهای هلیکوپتر بیدارم کرد.
هلیکوپتر شنوک بود و آمده بود برای حمل مجروح.
آنها که دست و پا داشتند گوشه و کنار هلیکوپتر نشسته بودند و عدهای که وضعشان وخیم بود روی برانکارد.
هلیکوپتر یک دفعه بلند شد، اما به کجا؟من که نمیدانستم.
طوری بلند شد که از ۵۰ مجروح داخل آن عدهای بالا آوردند.
خلبان هلیکوپتر را معلق نزدیک زمین نگه داشت نه بالا می رفت و بر زمین نشست.
فقط بالا و پایین میشد.
هواپیماهای عراقی بالای سرش میچرخیدند که او را شکار کنند.
بعد از دقیقهای عدهای صلوات فرستادند و هلیکوپتر اوج گرفت و بعد از کمتر از یک ساعت، جایی نشست.
بندر ماهشهر.
داخل یک سالن پر از تخت بود و سرم و انبوه مجروحانی که تعدادی از آنها همانجا از شدت جراحت شهید میشدند.
کنار تخت من، قیافهای آشنا آمد.
احمد بابایی بود فرمانده گردان مالک اشتر.
او هم مرا شناخت.
تن هر دومان لباس بیمارستان پوشاندند و کمی دوا درمان کردند.
بابایی آهسته گفت: "میای فرار کنیم؟"
گفتم: "کجا؟"
گفت: "خط"
اسم خط که آمد یاد حبیب افتادم.
او هم مجروح شده بود.
خیلی جدی گفتم: "میآیم. اما چطوری؟"
پشت سر او راه افتادم.
رفتیم داخل یکی از همان هلیکوپترهای شنوک که مجروح آورده بود و نشستیم یک گوشه.
ناگهان خدمه هلیکوپتر آمد و وقتی ما را با لباس بیمارستان دید با عصبانیت گفت: "شما اینجا چه کار میکنید؟"
بابایی جواب داد: "من فرمانده گردان هستم. باید برگردم خط پیش نیروهایم.
گفت: "هر که میخواهی باش! ما وظیفه نداریم شما را ببریم.
دعوای بابایی با خدمه بالا گرفت اما نتیجه نداشت.
از هلیکوپتر پیاده شدیم... اما به جای رفتن به سولههای بهداری، رفتیم به سمت دژبانی که باز هم لو رفتیم."
ناچار همان جا ماندیم.
بعد از نماز صبح، بابایی گفت: "پاشو!" ...
◀️ ادامه دارد ...
هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوشلفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
1_462892172.mp3
5.51M
#لالایی_فرشتهها
قسمت سی و سوم
قرائت قرآن : سوره واقعه (آیه۷۵ تا۸۰)
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/484
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت چهل و هشتم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/479
فصل چهارم
نبرد تا آزادی خرمشهر(۸)
این بار مثل کسانی که از زندان فرار میکنند به سمت دیوار انتهای درمانگاه رفتیم.
من دستهایم را که سالم بود قلاب کردم و بابایی از دیوار بالا رفت.
بابایی هم با همان یک دست سالمش مرا با آن زخم باز بالا کشید.
افتادیم آن طرف دیوار.
رفتیم تا جایی که عرب دشداشهپوش و چفیه به سری دلش برای ما سوخت و ما را تا شادگان برد.
از آنجا هم سوار یک مینیبوس شدیم و به دارخوین رسیدیم.
در مسیر دیدم احمد بابایی خیلی ساکت است، پرسیدم: "برادر بابایی! خیلی در فکری!؟"
- آره! از تهران بهم زنگ زدند و گفتند؛ خدا بهت یک دختر داده.
- پس میخواهی از دارخوین بروی تهران!؟
- نه! میروم خط.
- اما شما با این وضعیت و زخم و شرایط سخت و بچهات!!!؟...
حرفم را برید و گفت: "تکلیف من اینجاست! آزادی خرمشهر از بچه من مهمتر است."
او هم مثل حبیب حرف میزد و مثل او دوستداشتنی بود. فقط لهجه شان فرق میکرد اما ایده و افکارشان کپی هم بود.
از دارخوین با یک تویوتا به انرژی اتمی رفتیم.
اول باقر سیلواری را دیدم.
- خوشلفظ خودتی!؟ مگه تو شهید نشدهای!؟ اسمت توی لیست مفقودالاثرهاست.
- میبینید که سر پایم. از حبیب چه خبر!؟
- حبیب هم زنده است اما مجروح! آوردنش عقب.
- الان کجاست؟ میخواهم ببینمش
- برای ادامه عملیات در گرمدشت دوباره برگشت خط
- آقاباقر! سرنوشت کانال گرمدشت چی شد؟
- خیلی شهید دادیم. آن قدر که وقتی برگشتیم شهدا را با کمپرسی برگرداندیم اما دوباره به شکل معجزه آسایی خط به دست ما افتاد و حالا هم حبیب رفته شناسایی برای ادامه از همانجا با کمک گردان مالک.
حبیب مظاهری و احمد بابایی به خط رفته بودند که بابایی با اصابت یک موشک آرپیجی درجا شهید میشود و حبیب ترکش میخورد.
این بار از سرش.
البته تا مدتها خبری از حبیب نبود.
همه فکر میکردند او هم شهید شده است.
اسم او هم در آمار شهدا آمده بود اما بعد از یک هفته بچهها او را با سر باندپیچی شده دیده بودند و این سومین مجروحیت او طی یک هفته عملیات برای آزادی خرمشهر بود...
◀️ ادامه دارد ...
هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوشلفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
1_463931649.mp3
6.87M
#لالایی_فرشتهها
قسمت سی و چهارم
قرائت قرآن : سوره واقعه (آیه۸۱تا۸۵)
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/487
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت چهل و نهم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/462
فصل چهارم
نبرد تا آزادی خرمشهر(۹)
ده دوازده شب و روز عملیات متوالی نای راه رفتن را برای هیچکس نگذاشته بود چه برسد به ادامه عملیات در مرحله جدید.
به نظرم خیلی ها مثل من سر دوراهی تردید گیر کرده بودند.
بمانند برای ادامه عملیات یا برگردند به شهرهایشان.
در این میان وضعیت گردان ما بدتر از بقیه بود.
از ۳۵۰ نفر ۲۵۰ نفر طی دو مرحله شهید و مجروح شده بودند.
آن صد نفر باقی همه خسته و درمانده به دنبال بهانه بودند برای رفتن به شهرهایشان.
گردان فرمانده هم نداشت همه فکر میکردند حبیب شهید شده.
من به غیر از اینها دو بهانه دیگر هم داشتم که وسوسهام میکرد؛ "حق من است که برگردم."
با خودم کلنجار میرفتم.
شاید باز دوباره القایی شیطان بود:
تو مجروح هستی. زخمت خوب نشده
تو حبیب را نداری که برایت هم فرمانده بود و هم مراد
از طرفی عذاب وجدان داشتم.
صحنه جان دادن خیلیها جلوی چشمم بود.
نمیتوانستم جبهه را رها کنم...
تا این که خبر رسید حاج احمد متوسلیان آمده تا برای بازماندگان گردانها صحبت کند.
آدم روانشناسی بود.
زمزمه رفتن و خالی کردن جبههها به گوشش رسیده بود و همین کافی بود که به رگ غیرتش بر بخورد و بیاید تا وجدانهای خسته و بهانهجوی ما را تکان بدهد.
بلندگو صدا کرد:
"برادرها همه داخل محوطه به خط شوند."
من از بهداری برمیگشتم، با پیراهن شلوار آبی رنگ بیمارستان و پانسمان تازه ای که روی زخم بازم را بسته بود.
دولا دولا میآمدم و ناخواسته تابلو شده بودم، تا رسیدم به محوطه.
بلندگو تکرار میکرد: "برادرها هرچه سریعتر به خط شوند"
رفتم توی صف.
حاج احمد پشت تریبون رفت و با تلاوت آیهای سخن خود را آغاز کرد:
"برادران! میدانم خستهاید. اما خرمشهر هنوز دست عراقیهاست. ناموس ما دست دشمن است. ما چه جوابی برای امام داریم؟ جواب شهدا را چه بدهیم؟...
این آخرین جملات را چند بار تکرار کرد و بغضش ترکید.
حاج صادق آهنگران، بلندگو را به دست گرفت و مداحی کرد و روضه خواند و همه گریه کردند.
مداحی که تمام شد، گردان ما یعنی همان ۱۰۰ نفر خسته امتحانهای خرداد ماه را بهانه کردند.
فقط من ماندم و باقر سیلواری و ۳ نفر دیگر.
باقر رفت و اطلاعات عملیات تیپ.
من دست به پهلو با آن سه نفر بر و بر همدیگر را نگاه کردیم.
رفتن همشهریهای من به همدان، من را هم برید.
برگشتم به سمت کارون.
لب آب به نخلی تکیه دادم و دوباره در افکار در هم خود غرق شدم.
حالا غیر از حاج احمد، حبیب هم جلوی چشمم میآمد.
تصویر خیالی حبیب حجت را بر من تمام کرد.
دلم یک باره آرام شد.
مصمم شدم که بمانم و حتی اگر نتوانم بجنگم آب به زخمیها برسانم.
چند روز بعد، چند اتوبوس از قم آمدند.
تعدادی از کادرهای باقیمانده سایر گردانها را هم به ما دادند.
گردان مسلم بن عقیل تازه متولد شد با یک فرمانده جدید ...
◀️ ادامه دارد ...
هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوشلفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
⏳سه دقیقه در قیامت⌛️
✒《 مقدمه 》
سال ۱۳۹۶ سفری به اصفهان داشتیم آنجا از یک دوست عزیز که از فرماندهان سپاه بود، شنیدم که ماجرای عجیبی برای همکارشان اتفاق افتاده.
ایشان می گفت: همکار ما جانباز و از مدافعین حرم است... که در جریان یک عمل جراحی برای مدت ۳ دقیقه از دنیا می رود و سپس با شوک ایجاد شده در اتاق عمل، دوباره به زندگی برمی گردد... اما در همین زمان کوتاه، چیزهایی دیده که درک آن برای افراد عادی خیلی سخت است! همکار ما برای چند نفر از رفقای صمیمی، ماجرایش را تعریف کرد، اما خیلی نمیخواست ماجرایش پخش شود. در ضمن، از زمانی که این اتفاق افتاده و از آن سوی هستی برگشته، اخلاق و رفتار فوق العاده خوبی پیدا کرده !
مشتاق دیدار این شخص شدم. تلفن تماس او را گرفتم و چندین بار زنگ زدم تا بالاخره گوشی را برداشت...
نتیجه چندین بار مصاحبه و چند سفر و دیدار و ... کتابی شد که در پیش روی شماست ...
البته ساعتها طول کشید تا ایشان را راضی کنیم که اجازه چاپ مطالب را بدهند ... در ضمن شرط ایشان برای چاپ کتاب، عدم ذکر راوی ماجرا بود.
لذا از بیان جزئیات و مشخصات و نام ایشان معذوریم...
در این کتاب سعی بر اختصار گویی بوده و برخی موارد که ایشان راضی به بیانش نبوده را حذف کردیم...
◀️ با ما همراه باشید ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/489
1_465642013.mp3
3.72M
#لالایی_فرشتهها
قسمت سی و پنجم
قرائت قرآن : سوره واقعه (آیه۸۶تا۸۹)
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/484
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت پنجاهم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/485
فصل چهارم
نبرد تا آزادی خرمشهر(۱۰)
با نیروهای جدید گردان هیچ حرفی از گذشته و کارم در اطلاعات عملیات نگفتم.
تسلیم قضا و مشیت الهی شدم.
فقط گاهی پهلویم از درد تیر میکشید که مینشستم و گاهی هم خونابه به پیراهنم میزد.
فرمانده مرا به عنوان یک تیر انداز ساده به گروهان دوم داد.
کار ما از ۲۲ اردیبهشت تا ۸ روز فقط سازماندهی، آموزش در روز و شب، توجیه و هماهنگی بود.
کمکم زخمم خوبتر شد.
اگرچه تحرک قبل را نداشتم.
گمنامی را یک امتحان درونی از خود می میدانستم.
باید این بار در کمال گمنامی و بینام و نشان، برای آزادی خرمشهر بجنگم.
از طرح مانور خودمان و حتی تیپ هم مطلع بودم.
میدانستم که ادامه عملیات از همان کانال گرمدشت است.
سایر گردانها باید به موازات خط مرزی به سمت جاده آسفالته شلمچه بصره میرفتند.
از این جاده بود که کار گردان مسلم بن عقیل آغاز میشد.
ما باید دژ روی جاده را میشکستیم و مستقیم میرفتیم به سمت نهر خین تا بچسبیم به اروند رود.
با این کار عراقیها قیچی میشدند و همگی آنها در محاصره خرمشهر میماندند.
اگر طرح با موفقیت اجرا میشد، نتیجهاش تسخیر خرمشهر بود و اگر ما در هر کدام از این دو سه گام گیر میکردیم، شرایط به نفع دشمن معکوس میشد.
به دلیل کمبود نیرو، گردان ما با گردان های تیپ ۲۱ حمزه از ارتش ادغام شد.
در سازماندهی، از فرمانده تا پایین، یک ارتشی فرمانده میشد و یک سپاهی معاون یا برعکس.
در این ده روز دشمن هم کاملاً دست ما را خوانده بود.
به خوبی فرصت مستحکم کردن موانع را پیدا کرده بود.
عصر روز ۳۰ اردیبهشت سوار کامیونها از انرژی اتمی به سمت گرمدشت راه افتادیم.
وقتی به گرمدشت رسیدیم، صحنه عوض شده بود.
کانال گرمدشت و خاکریز دوجداره آن، یعنی همان نقطهای که من مجروح شده بودم، به طور کامل به دست نیروهای ما افتاده بود و بچهها به مرز رسیده بودند.
نماز مغرب و عشا را خواندیم.
شام سبکی خوردیم.
دسته جمعی زیارت عاشورا خواندیم.
آن شب غوغایی بود در آن دشت...
عملیات توسط سایر گردانها به سمت جاده شلمچه آغاز شده بود.
گردان ما باید انتظار می کشید تا بچهها رخنه ای در جاده شلمچه ایجاد کنند و این سرپلی بشود برای عبور گردان ما.
شب از نیمه گذشته بود.
صدای انفجار از دوردست ها میآمد.
عدهای در آغوش هم اشک میریختند و از هم قول شفاعت میگرفتند.
عدهای در همان تاریکی با عجله وصیتنامه مینوشتند...
شامگاه ۳۱ اردیبهشت سوار نفربرها شدیم...
◀️ ادامه دارد ...
هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوشلفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
⏳سه دقیقه در قیامت⌛️
🌺 قسمت اول:
🖋دیدار حضرت عزرائیل
پسری بودم که در مسجد و پای منبرها بزرگ شدم ...در خانوادهای مذهبی رشد کردم و در پایگاه بسیج یکی از مساجد شهر فعالیت داشتم. در دوران مدرسه و سالهای پایانی دفاع مقدس، شب و روز ما حضور در مسجد بود.
سالهای آخر دوران دفاع مقدس، با اصرار و التماس و دعا و ناله به درگاه خداوند، سرانجام توانستم برای مدتی کوتاه، حضور در جمع رزمندگان اسلام و فضای معنوی جبهه را تجربه کنم...
راستی ... من در آن زمان در یکی از شهرستانهای کوچک استان اصفهان زندگی می کردم... دوران جبهه و جهاد برای من خیلی زود تمام شد و حسرت شهادت بر دل من ماند...
اما از آن روز، تمام تلاش خود را در راه کسب معنویت انجام می دادم.
میدانستم که شهدا، قبل از جهاد اصغر، در جهاد اکبر موفق بودند، لذا در نوجوانی تمام همت من این بود که گناه نکنم...
وقتی به مسجد میرفتم، سرم پایین بود که یک وقت نگاهم با نامحرم برخورد نداشته باشد...
یک شب با خدا خلوت کردم و خیلی گریه کردم... در همان حال و هوای هفده سالگی، از خدا خواستم تا من، آلوده به این دنیا و زشتی ها و گناهان نشوم...
بعد با التماس از خدا خواستم که مرگ مرا زودتر برساند...
گفتم: من نمیخواهم باطن آلوده داشته باشم... من می ترسم به روزمرگی دنیا مبتلا شوم و عاقبت خودم را تباه کنم. لذا به حضرت عزرائیل التماس می کردم که زودتر به سراغم بیاید!
چند روز بعد، با دوستان مسجدی پیگیری کردیم تا یک کاروان مشهد برای اهالی محل و خانواده شهدا راه اندازی کنیم ...
با سختی فراوان، کارهای این سفر را انجام دادم و قرار شد، قبل از ظهر پنجشنبه، کاروان ما حرکت کند...
روز چهارشنبه، با خستگی زیاد از مسجد به خانه آمدم ... قبل از خواب، دوباره به یاد حضرت عزرائیل افتادم و شروع به دعا برای نزدیکی مرگ کردم...
البته آن زمان سن من کم بود و فکر میکردم کار خوبی می کنم ... نمی دانستم که اهل بیت ما هیچگاه چنین دعایی نکرده اند... آنها دنیا را پلی برای رسیدن به مقامات عالیه در آخرت می دانستند...
خسته بودم و سریع خوابم برد ... نیمه های شب بیدار شدم و نماز شب خواندم و خوابیدم.
بلافاصله دیدم جوانی بسیار زیبا بالای سرم ایستاده ... از هیبت و زیبایی او از جا بلند شدم...
باادب سلام کردم.
ایشان فرمود: با من چه کار داری؟ چرا اینقدر طلب مرگ می کنی؟ هنوز نوبت شما نرسیده ...
فهمیدم ایشان حضرت عزرائیل است. ترسیده بودم... اما با خودم گفتم: اگر ایشان اینقدر زیبا و دوست داشتنی است، پس چرا مردم از او میترسند؟!...
می خواستند بروند که با التماس جلو رفتم و خواهش کردم مرا ببرند ... التماس های من بی فایده بود. با اشاره حضرت عزرائیل برگشتم به سر جایم و گویی محکم به زمین خوردم!
در همان عالم خواب ساعتم را نگاه کردم. راس ساعت ۱۲ ظهر بود. هوا هم روشن بود. موقع زمین خوردن، نیمه چپ بدن من به شدت درد گرفت... در همان لحظات از خواب پریدم... نیمه شب بود.
می خواستم بلند شوم اما نیمه چپ بدن من شدیداً درد میکرد!!
خواب از چشمانم رفت. این چه رویایی بود؟ واقعاً من حضرت عزرائیل را دیدم. ایشان چقدر زیبا بود!
روز بعد، از صبح زود دنبال کار سفر مشهد بودم... همه سوار اتوبوس ها بودند... که متوجه شدم رفقای من، حکم سفر را از سپاه شهرستان نگرفتهاند...
سریع موتور پایگاه را روشن کردم و با سرعت به سمت سپاه رفتم...
در مسیر برگشت، سر یک چهارراه، راننده پیکان بدون توجه به چراغ قرمز جلو آمد و به شدت از سمت چپ با من برخورد کرد...
◀️ ادامه دارد...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار " سه دقیقه در قیامت "
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/492