1_462892172.mp3
5.51M
#لالایی_فرشتهها
قسمت سی و سوم
قرائت قرآن : سوره واقعه (آیه۷۵ تا۸۰)
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/484
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت چهل و هشتم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/479
فصل چهارم
نبرد تا آزادی خرمشهر(۸)
این بار مثل کسانی که از زندان فرار میکنند به سمت دیوار انتهای درمانگاه رفتیم.
من دستهایم را که سالم بود قلاب کردم و بابایی از دیوار بالا رفت.
بابایی هم با همان یک دست سالمش مرا با آن زخم باز بالا کشید.
افتادیم آن طرف دیوار.
رفتیم تا جایی که عرب دشداشهپوش و چفیه به سری دلش برای ما سوخت و ما را تا شادگان برد.
از آنجا هم سوار یک مینیبوس شدیم و به دارخوین رسیدیم.
در مسیر دیدم احمد بابایی خیلی ساکت است، پرسیدم: "برادر بابایی! خیلی در فکری!؟"
- آره! از تهران بهم زنگ زدند و گفتند؛ خدا بهت یک دختر داده.
- پس میخواهی از دارخوین بروی تهران!؟
- نه! میروم خط.
- اما شما با این وضعیت و زخم و شرایط سخت و بچهات!!!؟...
حرفم را برید و گفت: "تکلیف من اینجاست! آزادی خرمشهر از بچه من مهمتر است."
او هم مثل حبیب حرف میزد و مثل او دوستداشتنی بود. فقط لهجه شان فرق میکرد اما ایده و افکارشان کپی هم بود.
از دارخوین با یک تویوتا به انرژی اتمی رفتیم.
اول باقر سیلواری را دیدم.
- خوشلفظ خودتی!؟ مگه تو شهید نشدهای!؟ اسمت توی لیست مفقودالاثرهاست.
- میبینید که سر پایم. از حبیب چه خبر!؟
- حبیب هم زنده است اما مجروح! آوردنش عقب.
- الان کجاست؟ میخواهم ببینمش
- برای ادامه عملیات در گرمدشت دوباره برگشت خط
- آقاباقر! سرنوشت کانال گرمدشت چی شد؟
- خیلی شهید دادیم. آن قدر که وقتی برگشتیم شهدا را با کمپرسی برگرداندیم اما دوباره به شکل معجزه آسایی خط به دست ما افتاد و حالا هم حبیب رفته شناسایی برای ادامه از همانجا با کمک گردان مالک.
حبیب مظاهری و احمد بابایی به خط رفته بودند که بابایی با اصابت یک موشک آرپیجی درجا شهید میشود و حبیب ترکش میخورد.
این بار از سرش.
البته تا مدتها خبری از حبیب نبود.
همه فکر میکردند او هم شهید شده است.
اسم او هم در آمار شهدا آمده بود اما بعد از یک هفته بچهها او را با سر باندپیچی شده دیده بودند و این سومین مجروحیت او طی یک هفته عملیات برای آزادی خرمشهر بود...
◀️ ادامه دارد ...
هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوشلفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
1_463931649.mp3
6.87M
#لالایی_فرشتهها
قسمت سی و چهارم
قرائت قرآن : سوره واقعه (آیه۸۱تا۸۵)
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/487
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت چهل و نهم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/462
فصل چهارم
نبرد تا آزادی خرمشهر(۹)
ده دوازده شب و روز عملیات متوالی نای راه رفتن را برای هیچکس نگذاشته بود چه برسد به ادامه عملیات در مرحله جدید.
به نظرم خیلی ها مثل من سر دوراهی تردید گیر کرده بودند.
بمانند برای ادامه عملیات یا برگردند به شهرهایشان.
در این میان وضعیت گردان ما بدتر از بقیه بود.
از ۳۵۰ نفر ۲۵۰ نفر طی دو مرحله شهید و مجروح شده بودند.
آن صد نفر باقی همه خسته و درمانده به دنبال بهانه بودند برای رفتن به شهرهایشان.
گردان فرمانده هم نداشت همه فکر میکردند حبیب شهید شده.
من به غیر از اینها دو بهانه دیگر هم داشتم که وسوسهام میکرد؛ "حق من است که برگردم."
با خودم کلنجار میرفتم.
شاید باز دوباره القایی شیطان بود:
تو مجروح هستی. زخمت خوب نشده
تو حبیب را نداری که برایت هم فرمانده بود و هم مراد
از طرفی عذاب وجدان داشتم.
صحنه جان دادن خیلیها جلوی چشمم بود.
نمیتوانستم جبهه را رها کنم...
تا این که خبر رسید حاج احمد متوسلیان آمده تا برای بازماندگان گردانها صحبت کند.
آدم روانشناسی بود.
زمزمه رفتن و خالی کردن جبههها به گوشش رسیده بود و همین کافی بود که به رگ غیرتش بر بخورد و بیاید تا وجدانهای خسته و بهانهجوی ما را تکان بدهد.
بلندگو صدا کرد:
"برادرها همه داخل محوطه به خط شوند."
من از بهداری برمیگشتم، با پیراهن شلوار آبی رنگ بیمارستان و پانسمان تازه ای که روی زخم بازم را بسته بود.
دولا دولا میآمدم و ناخواسته تابلو شده بودم، تا رسیدم به محوطه.
بلندگو تکرار میکرد: "برادرها هرچه سریعتر به خط شوند"
رفتم توی صف.
حاج احمد پشت تریبون رفت و با تلاوت آیهای سخن خود را آغاز کرد:
"برادران! میدانم خستهاید. اما خرمشهر هنوز دست عراقیهاست. ناموس ما دست دشمن است. ما چه جوابی برای امام داریم؟ جواب شهدا را چه بدهیم؟...
این آخرین جملات را چند بار تکرار کرد و بغضش ترکید.
حاج صادق آهنگران، بلندگو را به دست گرفت و مداحی کرد و روضه خواند و همه گریه کردند.
مداحی که تمام شد، گردان ما یعنی همان ۱۰۰ نفر خسته امتحانهای خرداد ماه را بهانه کردند.
فقط من ماندم و باقر سیلواری و ۳ نفر دیگر.
باقر رفت و اطلاعات عملیات تیپ.
من دست به پهلو با آن سه نفر بر و بر همدیگر را نگاه کردیم.
رفتن همشهریهای من به همدان، من را هم برید.
برگشتم به سمت کارون.
لب آب به نخلی تکیه دادم و دوباره در افکار در هم خود غرق شدم.
حالا غیر از حاج احمد، حبیب هم جلوی چشمم میآمد.
تصویر خیالی حبیب حجت را بر من تمام کرد.
دلم یک باره آرام شد.
مصمم شدم که بمانم و حتی اگر نتوانم بجنگم آب به زخمیها برسانم.
چند روز بعد، چند اتوبوس از قم آمدند.
تعدادی از کادرهای باقیمانده سایر گردانها را هم به ما دادند.
گردان مسلم بن عقیل تازه متولد شد با یک فرمانده جدید ...
◀️ ادامه دارد ...
هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوشلفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
⏳سه دقیقه در قیامت⌛️
✒《 مقدمه 》
سال ۱۳۹۶ سفری به اصفهان داشتیم آنجا از یک دوست عزیز که از فرماندهان سپاه بود، شنیدم که ماجرای عجیبی برای همکارشان اتفاق افتاده.
ایشان می گفت: همکار ما جانباز و از مدافعین حرم است... که در جریان یک عمل جراحی برای مدت ۳ دقیقه از دنیا می رود و سپس با شوک ایجاد شده در اتاق عمل، دوباره به زندگی برمی گردد... اما در همین زمان کوتاه، چیزهایی دیده که درک آن برای افراد عادی خیلی سخت است! همکار ما برای چند نفر از رفقای صمیمی، ماجرایش را تعریف کرد، اما خیلی نمیخواست ماجرایش پخش شود. در ضمن، از زمانی که این اتفاق افتاده و از آن سوی هستی برگشته، اخلاق و رفتار فوق العاده خوبی پیدا کرده !
مشتاق دیدار این شخص شدم. تلفن تماس او را گرفتم و چندین بار زنگ زدم تا بالاخره گوشی را برداشت...
نتیجه چندین بار مصاحبه و چند سفر و دیدار و ... کتابی شد که در پیش روی شماست ...
البته ساعتها طول کشید تا ایشان را راضی کنیم که اجازه چاپ مطالب را بدهند ... در ضمن شرط ایشان برای چاپ کتاب، عدم ذکر راوی ماجرا بود.
لذا از بیان جزئیات و مشخصات و نام ایشان معذوریم...
در این کتاب سعی بر اختصار گویی بوده و برخی موارد که ایشان راضی به بیانش نبوده را حذف کردیم...
◀️ با ما همراه باشید ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/489
1_465642013.mp3
3.72M
#لالایی_فرشتهها
قسمت سی و پنجم
قرائت قرآن : سوره واقعه (آیه۸۶تا۸۹)
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/484
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت پنجاهم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/485
فصل چهارم
نبرد تا آزادی خرمشهر(۱۰)
با نیروهای جدید گردان هیچ حرفی از گذشته و کارم در اطلاعات عملیات نگفتم.
تسلیم قضا و مشیت الهی شدم.
فقط گاهی پهلویم از درد تیر میکشید که مینشستم و گاهی هم خونابه به پیراهنم میزد.
فرمانده مرا به عنوان یک تیر انداز ساده به گروهان دوم داد.
کار ما از ۲۲ اردیبهشت تا ۸ روز فقط سازماندهی، آموزش در روز و شب، توجیه و هماهنگی بود.
کمکم زخمم خوبتر شد.
اگرچه تحرک قبل را نداشتم.
گمنامی را یک امتحان درونی از خود می میدانستم.
باید این بار در کمال گمنامی و بینام و نشان، برای آزادی خرمشهر بجنگم.
از طرح مانور خودمان و حتی تیپ هم مطلع بودم.
میدانستم که ادامه عملیات از همان کانال گرمدشت است.
سایر گردانها باید به موازات خط مرزی به سمت جاده آسفالته شلمچه بصره میرفتند.
از این جاده بود که کار گردان مسلم بن عقیل آغاز میشد.
ما باید دژ روی جاده را میشکستیم و مستقیم میرفتیم به سمت نهر خین تا بچسبیم به اروند رود.
با این کار عراقیها قیچی میشدند و همگی آنها در محاصره خرمشهر میماندند.
اگر طرح با موفقیت اجرا میشد، نتیجهاش تسخیر خرمشهر بود و اگر ما در هر کدام از این دو سه گام گیر میکردیم، شرایط به نفع دشمن معکوس میشد.
به دلیل کمبود نیرو، گردان ما با گردان های تیپ ۲۱ حمزه از ارتش ادغام شد.
در سازماندهی، از فرمانده تا پایین، یک ارتشی فرمانده میشد و یک سپاهی معاون یا برعکس.
در این ده روز دشمن هم کاملاً دست ما را خوانده بود.
به خوبی فرصت مستحکم کردن موانع را پیدا کرده بود.
عصر روز ۳۰ اردیبهشت سوار کامیونها از انرژی اتمی به سمت گرمدشت راه افتادیم.
وقتی به گرمدشت رسیدیم، صحنه عوض شده بود.
کانال گرمدشت و خاکریز دوجداره آن، یعنی همان نقطهای که من مجروح شده بودم، به طور کامل به دست نیروهای ما افتاده بود و بچهها به مرز رسیده بودند.
نماز مغرب و عشا را خواندیم.
شام سبکی خوردیم.
دسته جمعی زیارت عاشورا خواندیم.
آن شب غوغایی بود در آن دشت...
عملیات توسط سایر گردانها به سمت جاده شلمچه آغاز شده بود.
گردان ما باید انتظار می کشید تا بچهها رخنه ای در جاده شلمچه ایجاد کنند و این سرپلی بشود برای عبور گردان ما.
شب از نیمه گذشته بود.
صدای انفجار از دوردست ها میآمد.
عدهای در آغوش هم اشک میریختند و از هم قول شفاعت میگرفتند.
عدهای در همان تاریکی با عجله وصیتنامه مینوشتند...
شامگاه ۳۱ اردیبهشت سوار نفربرها شدیم...
◀️ ادامه دارد ...
هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوشلفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
⏳سه دقیقه در قیامت⌛️
🌺 قسمت اول:
🖋دیدار حضرت عزرائیل
پسری بودم که در مسجد و پای منبرها بزرگ شدم ...در خانوادهای مذهبی رشد کردم و در پایگاه بسیج یکی از مساجد شهر فعالیت داشتم. در دوران مدرسه و سالهای پایانی دفاع مقدس، شب و روز ما حضور در مسجد بود.
سالهای آخر دوران دفاع مقدس، با اصرار و التماس و دعا و ناله به درگاه خداوند، سرانجام توانستم برای مدتی کوتاه، حضور در جمع رزمندگان اسلام و فضای معنوی جبهه را تجربه کنم...
راستی ... من در آن زمان در یکی از شهرستانهای کوچک استان اصفهان زندگی می کردم... دوران جبهه و جهاد برای من خیلی زود تمام شد و حسرت شهادت بر دل من ماند...
اما از آن روز، تمام تلاش خود را در راه کسب معنویت انجام می دادم.
میدانستم که شهدا، قبل از جهاد اصغر، در جهاد اکبر موفق بودند، لذا در نوجوانی تمام همت من این بود که گناه نکنم...
وقتی به مسجد میرفتم، سرم پایین بود که یک وقت نگاهم با نامحرم برخورد نداشته باشد...
یک شب با خدا خلوت کردم و خیلی گریه کردم... در همان حال و هوای هفده سالگی، از خدا خواستم تا من، آلوده به این دنیا و زشتی ها و گناهان نشوم...
بعد با التماس از خدا خواستم که مرگ مرا زودتر برساند...
گفتم: من نمیخواهم باطن آلوده داشته باشم... من می ترسم به روزمرگی دنیا مبتلا شوم و عاقبت خودم را تباه کنم. لذا به حضرت عزرائیل التماس می کردم که زودتر به سراغم بیاید!
چند روز بعد، با دوستان مسجدی پیگیری کردیم تا یک کاروان مشهد برای اهالی محل و خانواده شهدا راه اندازی کنیم ...
با سختی فراوان، کارهای این سفر را انجام دادم و قرار شد، قبل از ظهر پنجشنبه، کاروان ما حرکت کند...
روز چهارشنبه، با خستگی زیاد از مسجد به خانه آمدم ... قبل از خواب، دوباره به یاد حضرت عزرائیل افتادم و شروع به دعا برای نزدیکی مرگ کردم...
البته آن زمان سن من کم بود و فکر میکردم کار خوبی می کنم ... نمی دانستم که اهل بیت ما هیچگاه چنین دعایی نکرده اند... آنها دنیا را پلی برای رسیدن به مقامات عالیه در آخرت می دانستند...
خسته بودم و سریع خوابم برد ... نیمه های شب بیدار شدم و نماز شب خواندم و خوابیدم.
بلافاصله دیدم جوانی بسیار زیبا بالای سرم ایستاده ... از هیبت و زیبایی او از جا بلند شدم...
باادب سلام کردم.
ایشان فرمود: با من چه کار داری؟ چرا اینقدر طلب مرگ می کنی؟ هنوز نوبت شما نرسیده ...
فهمیدم ایشان حضرت عزرائیل است. ترسیده بودم... اما با خودم گفتم: اگر ایشان اینقدر زیبا و دوست داشتنی است، پس چرا مردم از او میترسند؟!...
می خواستند بروند که با التماس جلو رفتم و خواهش کردم مرا ببرند ... التماس های من بی فایده بود. با اشاره حضرت عزرائیل برگشتم به سر جایم و گویی محکم به زمین خوردم!
در همان عالم خواب ساعتم را نگاه کردم. راس ساعت ۱۲ ظهر بود. هوا هم روشن بود. موقع زمین خوردن، نیمه چپ بدن من به شدت درد گرفت... در همان لحظات از خواب پریدم... نیمه شب بود.
می خواستم بلند شوم اما نیمه چپ بدن من شدیداً درد میکرد!!
خواب از چشمانم رفت. این چه رویایی بود؟ واقعاً من حضرت عزرائیل را دیدم. ایشان چقدر زیبا بود!
روز بعد، از صبح زود دنبال کار سفر مشهد بودم... همه سوار اتوبوس ها بودند... که متوجه شدم رفقای من، حکم سفر را از سپاه شهرستان نگرفتهاند...
سریع موتور پایگاه را روشن کردم و با سرعت به سمت سپاه رفتم...
در مسیر برگشت، سر یک چهارراه، راننده پیکان بدون توجه به چراغ قرمز جلو آمد و به شدت از سمت چپ با من برخورد کرد...
◀️ ادامه دارد...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار " سه دقیقه در قیامت "
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/492
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت پنجاه و یکم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/462
فصل چهارم
نبرد تا آزادی خرمشهر(۱۱)
چپیده بودیم توی هم، با اسلحه و مهمات و یک دل پر امید برای شکستن خط دشمن و رسیدن به خرمشهر.
جای زخمم به دلیل فشار و تراکم بچهها در نفربر میسوخت.
چارهای نبود. باید تحمل میکردم.
رسیدیم به پشت خاکریز بلندی که جلوی آسفالت شلمچه به بصره بود.
آنجا هم کارستانی بود دیدنیتر از حماسه درگیری با تانکها در گرمدشت.
چند گردان مسیر را به اندازه عبور دو سه گردان باز کرده بودند.
عراقیها در سمت راست مقاومت میکردند.
در روبرو یعنی همان نهر و روستای "خین"، میان نخلستانها پناه گرفته بودند.
سریع از نفربرها ریختیم بیرون
به اشاره بلدچیها رفتیم به سمت کانون درگیری در جلوی جاده و سمت نخلستانها.
میتوانستم همانجا حداقل ۲۸۰ تانک عراقی را بشمارم که در چپ و راست جاده تا نخلستانها و تا نهر خین پراکنده بودند.
ساعت ۱۰ صبح درگیری به اوج رسید.
عدهای از بچهها با تیر مستقیم تانکها به شهادت رسیدند.
باید مثل دو تجربهی درگیری قبلی با تانکها، خودمان را به آنها میچسباندیم.
رفتیم نخلستان را دور زدیم و از پشت قاطی نخلها شدیم.
تانکها گیج و سردرگم بودند و ما از همین فرصت استفاده کردیم و با نارنجک افتادیم به جانشان.
در این دو ساعت درگیری تعداد شهدا و مجروحان ما زیاد بود.
دشت پر بود از شهید و مجروح و تانکهای آتش گرفته عراقی.
ارتشیها جانانه میجنگیدند.
مسئول گروهان ما هم یک ارتشی بود.
با او رسیدیم به خاکریزی جلوی روستای خین.
نیروها پشت خاکریز آرایش گرفتند و چند نفر شدیم برای پاکسازی رفتیم داخل روستا.
مدرسهای داشت سه کلاسه و خشتی که رنگ و بوی عراقی گرفته بود.
این از شعارهایی که روی تابلوی سردر مدرسه نوشته شده بود و از و هم از نقشههایی که روی دیوار مدرسه نصب شده بود معلوم بود.
نقشههای عراقی که خوزستان را با نامهای عراقی ضمیمه استان بصره کرده بودند.
اسم خرمشهر را گذاشته بودند محمره
سوسنگرد را خفاجیه
آبادان را عبادان
و اهواز را الأحواز
آنقدر غرق نقشه شدم که مسئول گروهان سرم داد کشید:
"مگر آمدهای اینجا درس بخوانی!؟"
توجهی به حرفش نکردم اما از کلاس زدم بیرون.
خمپارهای سوتی کشید و روی دیوار خشتی مدرسه نشست.
من صاف ایستادم.
فرمانده گروهان دوباره عصبانی شد:
"چرا نمیخوابی!؟"
خواستم بگویم پهلویم زخمیست، حاضر جوابی کردم:
"دوست ندارم بخوابم"
بلند شد و یک سیلی روی صورتم خواباند.
شاید احساس وظیفه میکرد اما به من خیلی برخورد.
آنقدر صورتم داغ شد که یقهاش را گرفتم و گفتم:
"اصلا به تو چه!؟"
معاون گروهان میانجی شد و ما را جدا کرد.
فرمانده گروهان که هنوز عصبی بود گفت:
"تو که اینقدر ادعا داری بیفت جلو!"
گفتم: "به خاطر همین کار اینجا آمدهام."
جلو رفتم.
اما راه نیفتاده بودیم که خمپارهی دیگری آمد و انگار بین ما سه نفر منفجر شد...
◀️ ادامه دارد ...
هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوشلفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
⏳سه دقیقه در قیامت ⌛️
🌺 قسمت دوم:
🖋 تعبیر خواب
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/489
آنقدر حادثه شدید بود که من پرت شدم روی کاپوت و سقف ماشین و پشت پیکان روی زمین افتادم ...
نیمه چپ بدنم به شدت درد می کرد ... راننده پیکان پیاده شد و بدنش مثل بید می لرزید... فکر کرد من حتما مرده ام...
یک لحظه با خودم گفتم: پس جناب عزرائیل به سراغ ما هم آمد... آنقدر تصادف شدید بود که فکر کردم الان روح از بدنم خارج میشود...
به ساعت مچی روی دستم نگاه کردم...
ساعت دقیقا ۱۲ ظهر بود... نیمه چپ بدنم خیلی درد میکرد!
یکباره یاد خواب دیشب افتادم ...با خودم گفتم: این تعبیر خواب دیشب من است ...من سالم می مانم ...حضرت عزرائیل گفت که وقت رفتنم نرسیده. زائران امام رضا(ع) منتظرند... باید سریع بروم...
از جا بلند شدم. راننده پیکان گفت: شما سالمی؟
گفتم: بله.
موتور را از جلوی پیکان بلند کردم و روشنش کردم... با اینکه خیلی درد داشتم، به سمت مسجد حرکت کردم ...
راننده پیکان داد زد: آهای، مطمئنی سالمی؟
بعد با ماشین دنبال من آمد... او فکر میکرد هر لحظه ممکن است که من زمین بخورم.
کاروان زائران مشهد حرکت کردند... درد آن تصادف و کوفتگی عضلات من تا دو هفته ادامه داشت ...
بعد از آن فهمیدم که تا در دنیا فرصت هست باید برای رضای خدا کار انجام دهم و دیگر حرفی از مرگ نزنم... هر زمان صلاح باشد خودشان به سراغ ما خواهند آمد، اما همیشه دعا می کردم که مرگ ما با شهادت باشد.
در آن ایام، تلاش بسیاری کردم تا مانند برخی رفقایم، وارد تشکیلات سپاه پاسداران شوم. اعتقاد داشتم که لباس سبز سپاه، همان لباس یاران آخرالزمانی امام غائب از نظر است.
تلاشهای من بعد از چند سال محقق شد و پس از گذراندن دورههای آموزشی، در اوایل دهه ۷۰ وارد مجموعه سپاه پاسداران شدم...
این را هم باید اضافه کنم که من از نظر دوستان و همکارانم، یک شخصیت شوخ، ولی پرکار دارم... یعنی سعی میکنم کاری که به من واگذار شده را درست انجام دهم، اما همه رفقا میدانند که حسابی اهل شوخی و بگو بخند و سرکار گذاشتن هستم... رفقا میگفتند که هیچ کس از همنشینی با من خسته نمی شود...
در مانور های عملیاتی و در اردوهای آموزشی، همیشه صدای خنده از چادر ما به گوش میرسید.
مدتی بعد ازدواج کردم و مشغول فعالیت روزمره شدم... خلاصه اینکه روزگار ما مثل خیلی از مردم به روزمرگی دچار شد ... روزها محل کار بودم و معمولاً شبها با خانواده... برخی شبها نیز در مسجد و یا هیئت محل حضور داشتیم ...
حدود ۱۸ سال از حضور من در میان اعضای سپاه گذشت... یک روز اعلام شد که برای یک ماموریت جنگی آماده شوید ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/495
1_471059988.mp3
4.49M
#لالایی_فرشتهها
قسمت چهل و سوم
قرائت قرآن : سوره شرح
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/490
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت پنجاه و دوم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/485
فصل چهارم
نبرد تا آزادی خرمشهر(۱۲)
در و دیوار مدرسه به هم پیچید و موج انفجار شیشه کلاس را مثل تبر بر روی دست فرمانده گروهان کوبید.
او به همراه معاونش به یک طرف پرتاب شدند.
من هم به طرف دیگر.
دیگر همدیگر را ندیدیم.
خودم را رساندم به بچهها پشت خاکریز جلوی روستا
روز سوم خرداد بود.
خبر رسید که بچه های اصفهان - دو تیپ امام حسین و نجف اشرف - از طرف پل نو وارد خرمشهر شدهاند.
اما عراقیها هنوز در نهر خیرین مقاومت میکردند.
یک کلاش برداشتم و به پاک سازی ادامه دادم.
اما حمل همین اسلحه سبک هم برایم طاقت فرسا بود.
زخم پهلویم دهن باز کرده بود.
عفونت و چرک تاب و توانم را برده بود.
به دلم برات شده بود خرمشهر را خواهم دید.
همین امید و آرزو به من انرژی میداد.
ظهر شد
نمازم را خواندم.
ساعتی بعد فرمانده گردان را دیدم.
او هم مثل بقیه خسته بود ولی خوشحال و سرحال نشان میداد .
لبخندی زد و گفت:
"بچهها وارد شهر شدهاند اما ما باید این جا بمانیم تا یک عراقی هم فرصت فرار به سمت بصره را پیدا نکند."
درد و زخم و عفونت را فراموش کردم.
اما فرمانده گردان انگار میخواست چیزی بگوید؛
"بچه همدان هستی؟"
میخواست خبری بدهد اما تردید داشت.
بالاخره گفت:
"حاج محمود شهبازی فرمانده سپاه شما بود؟"
از این که فعل ماضی را به کار برد دلم ریخت.
تند پرسیدم: "چه شده؟!:
گفت: "نیم ساعت پیش شهید شد"
شنیدن این خبر نمیتوانست حلاوت آزادی خرمشهر را در ذائقهام تلخ کند.
برای حاج محمود، حبیب، وزوانی، قجهای، آن فرمانده گروهان ارتشی و دهها هزار شهید و مجروح این عملیات آزادی خرمشهر مساوی بود با رسیدن به مقصود.
همین حاج محمود بود که همیشه در کلاس تفسیر قرآن و نهج البلاغه میگفت: "ما به تکلیفمان عمل میکنیم. چه بکشیم و چه کشته شویم، پیروزیم."
و با آن صوت دلنشیناش این آیه را می خواند: "هل یتربصون بنا الا احدی الحسنیین."
چهره حاج محمود مقابل چشمم بود که فرمانده گردان تکانم داد و با انگشت به خونابه و چرکیکه از لباسم بیرون زده بود، اشاره کرد:
"برادر خوشلفظ شما حالت خوب نیست. باید برای مداوا به اورژانس بروی "
گفتم: "اما هنوز عراقیها این گوشه و کنار هستند. فعلا اینجا میمانم."
تا دو روز در محل نخلستانهای نهر خین ماندم.
خرمشهر به دست رزمندگان ما افتاده بود .
خبر میرسید که با بستن راه شلمچه، تمامی عراقیها در شهر یا کشته شدهاند یا اسیر.
تکلیف این محور که یکسره شد از فرمانده گردان خداحافظی کردم و راهی خرمشهر شدم...
◀️ ادامه دارد ...
هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوشلفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308