⚘﷽⚘
#السلام_علیک__یا_صاحب_الزمان
من پرستوے مهاجر توام
هرجا بروے دنبال راهت مےآیم.
امروز باز هوس دیار تو را کرده ام
هرجا که هستے
خدا سلامت نگه ات دارد
اے از مادر مهربان تر
اے از پدر رفیق تر
#سلامآرامدلتنگےهایم
در افق آرزوهایم
تنها«أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج»را میبینم...
#صبحت_بخیر_اقای_دل_تنگی
🌹🍃🌹🍃
@fanos25
1_409102200.mp3
8.16M
🌿🌿🌿🌿🌿
آهنگ ۳۱۳✨
خواب دیدم من وبغل کردی
مثل ابر بهار تر بودم🌧
خواب دیدم منم یکی از اون ۳۱۳نفر بودم✨
عشق توحرف قطره ودریا ست💦🌊
کی میدونه چی ازتوفهمیده
🤷♂
خوش به سعادت اونی که حتی یه بار
توی خوابم شده تورو دیده
☀️🌈
برگرد💫🙏
دیگه بغضی نمونده که نشکنه ازدوری😭
دیگه صبری نمونده از این همه مهجوری😔
دیگه وقتی تورونبینم چه غم از کوری😑
برگرد✨🙏
به خداتوازاین دل خسته خبرداری😢
توی خستگیام من وتنها نمیذاری🦋
توبیا که رها شم از این غم تکراری😞
جمعه هاوسه شنبه ها🗓
به کنار
بی تویک شب دلم قرار نداشت😭
غیرتوهیچ کس دراین عالم
ارزش عشق وانتظار نداشت
💔🌿
گریه کردم چشای من ترشد
😭
گریه برانتظار پاکم کرد🌈
دیگه وقتش رسیده برگردی
🙏🌷🦋
دوری و دوستی هلاکم کرد
😩
برگرد💫🙏
#پویابیاتی 🎧🎼🎶🎵🎤
😷 نو+جوان+بهشتی
@fanos25
میگویند: روزی را
صبحِ زود تقسیم میکنند
هرجا که هستید سهمِ امروزتان
رزق سفرهی شهدا ...
#صبح_بخیر
#مردان_بی_ادعا
#منطقه_کوشک_تابستان۶۱
@fanos25
#فرش_سیم_خاردار ...
ابداع "شهید علیرضا عاصمی"
یکی از لوازمی بود که بچههای تخریبچی
برای گذشتن از موانع دشمن خصوصا
سیم خاردار چادری در شبهای عملیات
استفاده می کردند.
@fanos25
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
#فرش_سیم_خاردار ... ابداع "شهید علیرضا عاصمی" یکی از لوازمی بود که بچههای تخریبچی برای گذشتن
💢 #نگین_تخریب
جوان هفده سالهای ڪہ یڪ هفته پس از شروع جنگ، به جبهه رفت ! یک روز دوره کلاسیکی جنگ ندید ، حتی او را به لحاظ سن کم ، به جبهه اعزام نمیکردن و او با ترفندهایی خود را به خیل ڪربلائیان رساند ...
آن روزها در خطوط مرزی . . .
وقتی به میدان مین برخورد می ڪند ، هیچ اطلاعاتی ندارد! و باید او معبری در دل میدان فهم خود بزند ! بدنبال کسب علم تخریب میرود! همین پیدایش حس کنجکاوی شروع کارش در رشتهی " تخریب " شد، این جوان تازه وارد ، در دل جنگ رشد کرد، تجربه کسب کرد و مدتی بعد فرمانده واحد تخریب قرارگاه خاتم الانبیاء و تیپ ویژه پاسداران شد و حالا فرمانده ای قدر شده بود، که عملیات برون مرزی " کرکوک " را طراحی و اجرا می کند.
آنقدر باهوش بود، که راکتهای عمل نکرده هواپیماها را خنثی میکرد و عاقبت یکی از همانها " علـی " را آسمانی ڪرد . . .
روز ۱۳ دی ماه سال ۱۳۶۵ خط پایان او در زمین و شروع حیات جاویدانش شد...
اگه بچههای تخریب ، بدستور علیرضا ، رفتن و مظلومانه دست و پاهاشون قطع شد !! و اگه شهدای تخریب تیکه تیکه شدن !! پودر شدن !! علیرضا عاصمی ، رکورد همهی اونا رو زد !! فڪرش را بکنید، کنار یه راکت هواپیما،
تو عمق ۴متری زمین !!
چسبیده به راکت !!
یکهو منفجر بشه
عاصمی ، بخار شد ...
خدا خواست ...
فرمانده پیش نیروهایش شرمنده نباشد
عجب دانشگاهی بود ، جبهه !!!!
حتی در نحوه شهادت هم ،
استـاد و فرمانـده بودن ...
کتاب " نگین تخریب" را بخوانید
#شهید_سردار_علیرضا_عاصمی
@fanos25
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
💐 سرکار خانم سادات : در حیاط مسجد دانشگاه حاضر شدیم. من کمی از آنها فاصله گرفتم تا راحت حرف هایشان ر
قسمت پنجم
❤️ همسر شهید :
چند وقت بعد من هم شده بودم یک دانشجوی فعال فرهنگی، به خانواده شهدای دانشگاه سرکشی می کردیم. با پدر و مادر شهدا مصاحبه می کردیم. پرونده ی فرهنگی شهدا را تکمیل می کردیم. یک بار رفتیم اردوی جنوب، اختتامیه اش را در دانشگاه برگزار کردیم. من هم از مجریان برنامه بودم. وقتی تحقیقات اولیه به نقطه ای رسید
که نسبت به هم شناخت پیدا کردیم، دیگر وقتش بود با هم حرف بزنیم. سه ما از اولین پیشنهاد خواستگاری اش گذشته بود و اردیبهشت ۸۱ بود
که قرار را با حضور خانم اکبری جلوی مسجد دانشگاه گذاشتیم.
این اولین جلسه ی گفتگوی من با مصطفی بود. ملاک هایش را برای ازدواج گفت. تأکید داشت علاوه بر همسرش، خانواده ی همسرش هم مؤمن باشند. تقوا، ایمان و اخلاق همسر برایش خیلی مهم بود. هر چه او گفت، دیدم ملاکهای من هم هست. هم کفو هم بودیم. در آن جلسه، ویژگی های برجسته ی مصطفی را سادگی دیدم. تقوا دیدم. همان جا به من ثابت شد که مهربان است. صداقت دارد. هیچ نقطه ضعفیرا مخفی نمی کرد. دانشجو بود. کار نداشت، سربازی نرفته بود. وضعیت
خانواده اش را گفت. ویژگی های شخصیتی خودش را، اهدافش را. برای من جالب بود که یک جوان از ابتدا این قدر صادق باشد. وعده و وعیدهای الکی ندهد. بعد گفت: البته من تواناییش رو دارم که یک زندگی ایده آل برای شما درست کنم.» من هم از عمق وجود باور کردم.
🔺به نقل از: همسرِ شهید
منبع: کتاب من مادر مصطفی
@fanos25
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
قسمت پنجم ❤️ همسر شهید : چند وقت بعد من هم شده بودم یک دانشجوی فعال فرهنگی، به خانواده شهدای دانشگا
قسمت ششم
❤️ مادر شهید:
_ سال سوم دانشگاه بود، به من زنگ زد، گفت: «دختری تو دانشگاهمون هست که از لحاظ اعتقادی ملاکهاش قابل قبوله. اگه شما اجازه بدین، میخوام باهاش صحبت کنم. اونم در حضور همسر دوستم؛ روح الله اکبری»
گفتم: اشکالی نداره. چند بار تأکید کرد: «مامان جون، خودت داری اجازه میدی آ! بعدأ حرف وحدیثی نباشه؟»
گفتم: نه مادر. چه حرف و حدیثی؟ صحبت های مقدماتی را انجام داد. خواهر بزرگش را فرستادم تا دیدار و صحبتی با خانم داشته باشد. بعد هم اجازه بگیرد برای خواستگاری. خواهرش رفت و پسندید. اما تا برنامه خواستگاری یک سال فاصله افتاد چون مصطفی درسش تمام نشده بود و پدر فاطمه خانه موافقت نکرده بود که
قرار خواستگاری گذاشته شود. خلاصه خواستگاری موکول شد به یک سال بعد یعنی فارغ التحصیلی مصطفی. روز خواستگاری، با اتوبوس جاده ای راه افتادیم سمت تهران.
از قضا اتوبوس در بین راه خراب شد و من به قرار نرسیدم...
مصطفی اصلا انتظار این اتفاق نابهنگام را نداشت. بعد از شنیدن چند بار جواب منفی ، ۳ ماه پافشاری کرد تا فاطمه خانم را راضی کند که شخصا حرف هایش را بشنود. بعد از راضی کردن او هم حدود 1 سال منتظر مانده بود تا درسش تمام شود و بالاخره پدر فاطمه خانم به او اجازه ی خواستگاری بدهد.
پدر فاطمه خانم گفته بود برو درست راتمام کن و بعد اگر خواستی دوباره بيا، اما قول نمیدهم دخترم را برایت نگه دارم. مصطفی روز های طولانی و پر تشویشی را سپری کرده بود. در تمام آن مدت به خاطر موضوع خواستگاری، روی درس و دانشگاهش تمرکز کافی نداشت .
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
ادامه 👇👇👇
@fanos25
ماجرای شیرین ازدواج
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
ادامه قسمت ششم
❤️ مادر شهید :
در تمام آن مدت به خاطر موضوع خواستگاری، روی درس و دانشگاهش تمرکز کافی نداشت و حتی آن کار آزمایشگاهی که یکی از اساتیدش به او سپرده بود را برای مدتی رها کرده بود...
حالا بعد از پشت سر گذاشتن تمام آن روز های سخت، درست در روز
موعود ، به خاطر خراب شدن اتوبوس نتوانسته بود به همراه مادرش به قرار خواستگاری برسد....
_ وقتی رسیدیم به تهران که شب شده بود...با مصطفی رفتیم خانه ی آقا روح الله. تلفن زدیم و قرار را موکول کردیم به فردا. بعدازظهر فردا رفتیم خدمت پدر و مادر عروس خانم، مصطفی داخل نیامد. با مادرش صحبت کردم، با مادر بزرگش صحبت کردم. آنها هم کلیاتی را از من پرسیدند. عروس خانم آمد، یک فرصت کوچک پیش آمد که مادرش رفت تلفن جواب بدهد، گفتم: فاطمه خانم، مصطفی تک پسر منه، عروس یه دونه شدن کمی سخته. میتونی؟
گفت: «حاج خانم سعی می کنم که بتونم. میدونم سخته، ولی سعی می کنم.» كل صحبتی که بین من و فاطمه خانم رد و بدل شد، همین بود. خانواده اش می خواستند مصطفی را هم ببینند. او در کوچه منتظر من بود. آمدم پایین، گفتم: «بریم گل و شیرینی بگیریم.»
صحبت مصطفی با پدر فاطمه خانم دو، سه ساعتی طول کشید...
🔺به نقل از: مادر شهید
منبع: کتاب من مادر مصطفی
@fanos25