ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
#رمان📚 #مـسـافـر_کـربـلا ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ #قسمت_بیست_و_سوم *صدای تیراندازی
#رمان📚
#مـسـافـر_کـربـلا
✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨
#قسمت_بیست_و_چهارم
*محاصره*
*رسول سالاری*
🌱یکی از بچه ها دوید به سمت من با عجله گفت احمد خسروی را ندیدی با تعجب😳 گفتم نه چی شده گفت بی سیمش جواب نمیده نمیدونیم کجاست بعد گفت تماس بگیر قرارگاه و بپرس خط اول دشمن شکسته شده یا نه؟؟
🍃با تعجب😳 گفتم خط اول گفت آره بابا به ما از همه طرف داره تیر اندازی میشه ببین باید چیکار کنیم. 😟
💠گوشی بی سیم را گرفتم و با قرارگاه صحبت کردم 👨🏻💼مسئول قرارگاه گفت یکی از لشکر ها باید سمت چپ سیل بند را تصرف می کرده اما نیروهایش توی موانع و میدان مین گیر کردند هر لحظه هم احتمال داره شما از سمت سیل بند محاصره بشین!!😟
🌱بعد گفت بچهها خط اول دشمن را شکستند اما عراقیهای در حال فرار🏃🏻♂️ دارند به سمت شما که خط دوم هستین میان و با شما درگیر میشن. از سمت عراقی ها هم که زیر آتیش🔥 هستین.
🍃بهترین کار اینه که بچه های گردان امام حسین علیه السلام که به شما ملحق شدند با هم بیایید عقب.
سرم داغ شده بود پاهام دیگه حرکت نمی کرد همان جا نشستم روی زمین.
🌱احساس میکردم که به آخر دنیا رسیدم این حرف ها یعنی ما تو محاصره کامل هستیم تمام ماجرا های دیشب تا حالا تو ذهنم مرور می شد 🥺
یک نفرو دیدم از سمت سیل بند احمد خسروی با چند نفر دیگه از بچه ها به سمت ما میاد به سختی بلند شدم رفتم جلو و خبرها رو بهش دادم او هم کمی فکر کرد و رفت سراغ بچه ها.
🍃من هم رفتم سمت جاده شنی میخواستم برم دنبال علیرضا که از پشت سیل بند تیر اندازی شد فهمیدم عراقیها به آنجا رسیدند مجبور شدم برگردم
نماز صبح را هم آنجا پیش بچه ها خواندم بعد از نماز و چه های گردان امام حسین علیه السلام هم رسیدند راه برای بازگشت بچه ها باز شد فرصت زیادی نداشتیم برادر خسروی داد می زد زود باشین هوا روشن بشه اینجا غوغا میشه 😟
🌀یکی از بچههای مجروح را دیدم از بچههای محل بود تا من را دید گفت از علیرضا خبری داری گفتم نه
بعد ادامه داد بچه ها توی مسیر حدود ۳۰ تا مجروح رو گذاشته بودند پشت سیل بند قراربود نیروهای امدادگر آنها را ببرند عقب.
‼️من جلوتر از علیرضا تیر به پام خورد و افتادم علیرضا با پای زخمی روی جاده شنی نشسته بود.
یک دفعه دیدیم سر و کله عراقی ها پیدا شد علی پشت جاده سنگر گرفت و با هر گلوله ای که شلیک می کرد یکی از آنها را می انداخت عراقی ها می خواستند مجروح ها رو تیر خلاصی بزنند ولی بیشترشون کشته شدند بعد هم علی خودش رو کشون کشون به سمت من آورد و گفت برو از لای تپه ها خودت رو به بچهها برسون من هم خشاب های اضافه را بهش دادم و اومدم.
🔆هوا تقریبا روشن شده بود بارش گلوله های توپ💣 و خمپاره لحظهای قطع نمی شد صدای غرش تانکهای عراقی هر لحظه نزدیکتر میشد.
🔆رفتم به طرف اسرای عراقی آنها گوشه محوطه بودند چند از اسرا خیلی سیاه و درشت هیکل بودند.
#ادامه_دارد.......
http://Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
#رمان📚 #مـسـافـر_کـربـلا ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ #قسمت_بیست_و_چهارم *محاصره*
#رمان📚
#مـسـافـر_کـربـلا
✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨
#قسمت_بیست_و_پنجم
🔆یکی از بچه ها گفت می بینی این ها رو از آفریقا آوردن برای کمک به صدام.😏
😕 *تمام نیروهای منافقین و استکبار هم متحد شدند برای نابودی اسلام ناب حضرت امام ولی از قدرت ایمان به خدا بی خبرند.* 😌
🌀تو همین حال بودم که بیسیمچی دوید به سمت من گوشی را داد دستم. هنوز چند کلمه ای حرف نزده بودم احساس کردم ضربه محکمی توی سرم خورد انگار کلاه آهنی روی سرم لِه شد. 😕
چند قدمی را دیدم احساس کردم از گوشی بیسیم هیچ صدایی نمیاد برگشتم و دیدم بیسیمچی غرق خون روی زمین افتاده. 🥺
سیم گوشی هم قطع شده من هم از سر و صورتم خون جاری شده روی زمین افتادم و دیگه چیزی نفهمیدم 😟
💠ساعتی بعد به هوش آمدن با چند تا مجروح دیگر داخل نفربر بودیم نفربر کنار یک خاکریز ایستاده ما را گذاشتند روی زمین است آفتاب☀️ مستقیم توی چشمم میخورد.
خاکریز کنار ماه خیلی آشنا بود دیشب با بچهها اینجا بودیم یک لحظه یاد 👨🏻💼علیرضا افتادم.
می خواستم بلند شوم و به سمت جاده شنی حرکت کنم اما سرم خیلی درد می کرده چند تا ترکش ریز و درشت توی سر و صورتم خورده بود.
منتظر آمبولانس بودیم دقایقی بعد بچه های گردان ها هم رسیدند.
تعدادشان بسیار کم بود شاید نزدیک به ۲۰۰ نفر.
🌱برادر خسروی جلو آمد درحالی که خستگی در چهره اش موج میزد پرسید حالت چطوره؟
با صدایی 😢بغض آلود گفتم من خوبم از علیرضا چه خبر؟؟؟
نشست کنارم نفس عمیقی کشید و گفت تو راه که جلو می رفتیم دیدمش.
🍃وقتی دیدم مجروح کنار جاده🛤️ افتاده خیلی دلم سوخت اومدم بلندش کنم و با خودم بیارمش اما قسم من داد گفت تورو جان امام منو رها کن و برو علیرضا به من گفت:
شما فرمانده ای برو بچه ها منتظرت هستن بعد هم اشک😢 از چشمان برادر خسروی سرازیر شد.
💠تو همین صحبتها بودیم یک دفعه 👨🏻💼محمد آقا داداش علیرضا که تو گردان امام حسین علیه السلام بود رسید با نگاهش به دنبال علیرضا میگشت بعد هم به سمت من آمد از خجالت نمی دانستم چه کنم. 😔
🌀سراغ علیرضا را گرفت یکی از بچههای محل جلو آمد و گفت دو تا از رفیقاش رفتن بیارن. با تعجب😳 پرسیدم مگه کجاست؟
🌱پریدم تو حرفش گفتم تیر خورده بود تو پاش، کنار جاده شنی مونده. نزدیکه الان دیگه می رسند دقایقی بعد آمبولانس رسید ما را به عقب منتقل کردند.
#ادامه_دارد.......
http://Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
#رمان📚 #مـسـافـر_کـربـلا ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ #قسمت_بیست_و_پنجم 🔆یکی از بچه ها
#رمان📚
#مـسـافـر_کـربـلا
✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨
#قسمت_بیست_و_ششم
*شهادت*
*محمد کریمی*
🚑آمبولانس حرکت کرد و رفت مجروح ها را هم با خودش برد دل❤️ تو دلم نبود تمام خاطرات علیرضا👨🏻💼 از بچگی تا آمدنش به جبهة در ذهنم مرور می شد.
حدود یک ساعت گذشت از دور چهره چند تا از بچه های مسجد نمایان شد حدس زدم همین هادنبال علی رفتند بلند شدم و به سمتشان رفتم.
🌱سلام کردم و سراغش را گرفتم انگار داغ دلشان تازه شده های های گریه می کردند 😭نمی دانم چه کنم
☀️اما خدا صبر عجیبی به من داده بود قرص و محکم گفتم برای چی گریه میکنین آرزوی همه ما شهادته خوش به حال اون که زودتر از بقیه رفت و...
با حرف های من کمی آرام شدند ولی یکی از بچه ها گریه اش بند نمی آمد. 😢
🌌شب برگشتیم به اردوگاه بعد از نماز حاج مهدی منصوری شروع به مداحی کرد داغ همه بچهها تازه شد.🥺
🍃وسط خواندن با گریه😢 گفت آی بچه هایی که از فکه برگشتید چرا علیرضا کریمی با شما نیست صدای گریه بچه ها بند نمی آمد. 😭
🍃فردای آن روز تمام بچههای گردان خطشکن را فرستادند مرخصی من هم ساک علی را هم تحویل گرفتم سوار اتوبوس شدیم و راه افتادیم کمی که حال و هوای ما عوض شد رفتم انتهای اتوبوس بچههای محل آنجا بودند پرسیدم کدوم شما جنازه علی را دیده؟؟؟🧐
همه ساکت شدند ولی با نگاهشان یکی از رفقای صمیمی علیرضا را نشان میدادند کنارش نشستم کمی با اون حرف زدم گفتم علی چی شد چطور شهید شد؟؟🥺
🔆خیلی خودش را کنترل میکرد که گریه نکنه بعد گفت من تو راه برگشت رفتم سمت جاده شنی از لای تپه ها رد شدم خودم را رساندم بالای تپه ای که مشرف به جاده🛤️ بود.
با تعجب دیدم عراقی ها از سیل بند رد شدندانها به بچههای مجروح تیر خلاصی میزدند.
بعد نگاهم به امتداد جاده افتاد چند تانک عراقی به سرعت در حال عبور از روی جاده بودند یک دفعه در کنار جاده علیرضا را دیدم روی زمین افتاده بود به سختی خودش را به سمت تپه ها می کشاند 😭
بعثی ها با تیربار تانک به همه مجروح ها که روی زمین بودند شلیک می کردند،😭
*اما یک دفعه دیدم یکی از تانکهای عراقی از جاده خارج شد با سرعت به سمت علیرضا رفت یک دفعه از روی بدنش رد شد* 😞
*اونجا فقط یه صدای یا ابوالفضل علیه السلام شنیدم*
بدنم شروع به لرزیدن کرد بعد از همان مسیری🛤️ که آمده بودم دویدم و برگشتم.
#ادامه_دارد.......
http://Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
#رمان📚 #مـسـافـر_کـربـلا ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ #قسمت_بیست_و_ششم *شهادت*
#رمان📚
#مـسـافـر_کـربـلا
✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨
#قسمت_بیست_و_هفتم
🌀صحبتش که به اینجا رسید هردو گریه می کردیم طاقت شنیدن این حرف ها را نداشتم باور کردنش سخت بود ما همیشه با هم بودیم اما حالا!!!
بیش از همه مانده بودم که خبر شهادت را چطور به مادر🧕🏽 بگویم.
☀️ظهر بود رسیدیم اصفهان نیم ساعت بعد جلوی خانه 🏡بودم اما جرات نمی کردم که در بزنم به خودم گفتم اصلاً برا چی اومدی اینجا تصمیم گرفتم که برگردم منطقه. 🥺
🍃سر کوچک رسیدم یک دفعه رو به روی پدرم👨🏻💼 قرار گرفتم تا مرا دید به صورتم خیره شد چند لحظه ای فقط نگاهم می کرد بعد با صدایی لرزان گفت *خوش به حال علیرضا که شهید شد.*
چشمام گرد شده بود. با تعجب😳 گفتم نه این چه حرفیه! *پدر ادامه داد دیشب تو خواب دیدمش پیراهنی بلند و سفید تنش بود خودش گفت که شهید شده!!* 😞
💠با پدر وارد منزل شدیم مادر هم فهمیده بود *مادر🧕🏽 گفت دیشب علیرضا رو تو عالم رویا دیدم پسرم با خوشحالی😃 دوتا بال در آورده و پرواز می کرد هرچه هم گفتم که بیا اینجا میگفت نمیتونم باید برم بالا*
وقتی این وضعیت را دیدم دیگه من چیزی نگفتم 🧕🏽مادرم تا چند روز بی تابی می کرد و بعد از آن آرام شد و کمتر گریه میکرد ولی علتش را نمی گفت.
.....................................
.....................................
*فراق*
*محمد کریمی*
🌀نشسته بودیم سر سفره 🧕🏽مادر گفت میدونید چرا دیگه برای علیرضا ناراحت نیستم و ادامه داد وقتی برای پسرم گریه😭 میکردم یک شب تو خواب دیدم که رفتم توی یه باغ بزرگ پر از درختان میوه صدای شرشر آب و یه قصر بزرگ و... خلاصه فهمیدم که اینجا بهشته.🙃
🌱یکدفعه دیدم از لای درختا علیرضای من اومد بیرون سفید و نورانی و با همان لبخند😃 همیشگی چند تا دختر خیلی زیبا هم دور و برش بودند.
👨🏻💼پسرم گفت مامان هر چی می خوای از این میوه ها بخور بعد تخت زیبا رو نشونم داد و گفت اینجا هم مال شما است نگران من هم نباش ببین چه جای خوبی دارم از آن روز به بعد گریه و بی تابی مادر کمتر شد.
🔆 *۱۶ سال بعد گذشت* *مادر🧕🏽 خیلی بی تاب شده بود همیشه بعد نماز چادرش را روی سرش می کشید و گریه😭 می کرد یک شب یادم هست که تا صبح نخوابید و گریه میکرد از تو ناله هاش فهمیدم که دلش❤️ برای پسرش تنگ شده.*
*میگفت خدایا یه تکه استخوان هم اگه از پسرم بیاد بدونم که قبرش کجاست همین برای من کافیه. تا اینکه بالاخره ناله ها و گریه های مادر جواب داد خدا یوسف گمگشته ما را هم باز گرداند* 😢👌🏻
#ادامه_دارد.......
http://Eita.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
#رمان📚 #مـسـافـر_کـربـلا ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ #قسمت_بیست_و_هفتم 🌀صحبتش که به ای
#رمان📚
#مـسـافـر_کـربـلا
✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨
#قسمت_بیست_و_هشتم
*بازگشت*
*علیرضا کریمی*
🌀تقریباً اوایل محرم سال ۷۶ بود ظهر بعد از خواندن نماز راهی خانه🏡 شدم.
به محض اینکه وارد شدم 🧕🏽مادرم با عجله و با هیجان جلو آمد مثل همیشه نبود رنگش خیلی پریده بود خیلی ترسیدم فکر کردم اتفاقی افتاده با 😳تعجب گفتم مادر چی شده؟؟
با صدایی لرزان گفت باورت نمیشه، گفتم چی رو؟؟
نفس عمیقی کشید و گفت علیرضا برگشته!!!🤩
🔆احساس میکردم بیخودی اینقدر ترسیده بودم کمی تو صورتش نگاه کردم و خیره شدم تو چشماش.👁️
گفتم آخه 🧕🏽مادرم چرا نمیخوای قبول کنی 🧍پسرت شهید شده همه رفیقاش هم دیدن که عراقی ها زدنش از اون موقع هم این همه سال گذشته بس کن دیگه.
یک دفعه 🧕🏽مادرم گفت ساکت الان بیدار میشه!!
با تعجب😳 گفتم : کی؟!
🔆گفت علیرضا وقتی اومد تو خونه بعد از سلام و احوال پرسی دستم را بوسید و گفت خیلی خسته ام می خوام بخوابم😴 بعد هم رفت پتوش رو از تو انباری برداشت رفت تو اتاق و خوابید.
🌱تو دلم می گفتم پیرزن ساده دل یا خواب دیده یا دوباره خیالاتی شده اما پتوی علیرضا! این پتو حالت عجیبی داشت بوی عطر علیرضا را می داد.
اوایل شهادتش 🧕🏽مامان همیشه این پتو را برمیداشت بغل میکرد و با پسرش حرف میزد و گریه😭 میکرد
هم برای این که اذیت نشه پتو را داخل انباری زیر رختخوابها مخفی کردیم کسی هم خبر نداشت.
🍃تو همین فکرا بودم که کسی نمی دانست پتو کجاست خودمان مخفی اش کرده بودیم پس مادر ازکجافهمیده نکنه واقعا علیرضا برگشته؟!
یکدفعه و با عجله دویدم 🏃🏻♂️سمت اتاق در را باز کردم و خیره خیره به وسط اتاق نگاه می کردم.. 😳😳
#ادامه_دارد.......
http://Eita.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
#رمان📚 #مـسـافـر_کـربـلا ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ #قسمت_بیست_و_هشتم *بازگشت*
#رمان📚
#مـسـافـر_کـربـلا
✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨
#قسمت_بیست_و_نهم
😳رنگم پریده بود صورتم عرق کرده و پاهام سست شده بود همان جا نشستم 🧕🏽مادرم هم وارد اتاق شد کمی به من نگاه کرد و با تعجب😳 گفت کجا رفته علیرضا کو؟!
🍃وسط اتاق پتوی علیرضا پهن بود گوشه پتو کنار رفته بود انگار یکی اینجا خوابیده بود حالا پتو را کنار زده و رفته، بوی عطر عجیبی اتاق رو پر کرده بود. 😢
🌱جلو آمدم بالشی روی زمین بود روی آن یک دایره و اندازه یک سر فرو رفته بود کاملا مشخص بود یک نفر اینجا خوابیده بوده.
🌀مو بر بدنم راست شده بود اصلاً حال خوشی نداشتم 🧕🏽مادرم با تعجب😳 می پرسید کو کجا رفته؟ از اتاق اومدم بیرون بوی عطر به خاطر تو نبود.
همه خانه بوی عطر عجیبی گرفته بود با تعجب😳 به این طرف و آن طرف می رفتم اصلا گیج شده بودنم و نمی دانستم چه کار باید بکنم.
🔆بعد از کمی قدم زدن و آرام کردن مادر برای اینکه حال و هوا عوض شود به سراغ اخبار ساعت ۲ عصر رفتم.
خبر دوم بود یا سوم نمیدانم گوینده اخبار اعلام کرد امروز به طور رسمی اولین کاروان راهی کربلا شد بعد هم توضیح داد که این کاروان شامل خانواده شهدا و... میباشد. 👌🏻
💠دوباره ذهن من به سالها قبل برگشت همان زمانی که علیرضا مشغول خداحافظی بود.
برای آخرین بار راهی جبهه می شد دقیقا در جلوی همین در ایستاده بود.
🔆علیرضا گفت راه کربلا که باز شد برمیگردم حالا راه کربلا باز شده علیرضا هم که امروز برگشته.
تو همین فکرا بودم که گوینده اخبار اعلام کرد جمعه این هفته پیکرهای مطهر شهدا پس از نماز جمعه تهران تشییع میشود.
با خودم گفتم حتما علیرضا با این سری از شهدا برگشته سریع گوشی📞 تلفن را برداشتم شماره شوهر خواهرم را گرفتم او کارمند بنیاد شهید بود.
🌀بعد از سلام و احوالپرسی گفتم اسامی شهدایی که قراره تشییع بشن را دارین بعد ادامه دادم من مطمئنم علیرضا تویی اونهاست با تعجب😳 گفت از کجا اینقدر مطمئنی؟
گفتم بعدا توضیح میدم.
او هم گفت نه اسامی را ندارم ولی الان پیگیری می کنم و بهت زنگ میزنم.
🔆یک ربع بعد خواهرم زنگ زد به سختی حرف می زد مرتب گریه😭می کرد اما بالاخره گفت که علیرضا برگشته. 🥺
#ادامه_دارد.......
http://Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
#رمان📚 #مـسـافـر_کـربـلا ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ #قسمت_بیست_و_نهم 😳رنگم پریده بود
#رمان📚
#مـسـافـر_کـربـلا
✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨
#قسمت_سی
*تشییع*
*محمد کریمی*
🔆سه روز بعد پیکرهای شهدا را از تهران فرستادند اما علیرضا با آنها نبود یکی از بچههای سپاه گفت :
به فامیل و آشنا چیزی نگید🤫 شاید تشابه اسمی بوده آخه فامیلی کریمی خیلی زیاده!
دیدم حرف خوبیه من هم چیزی نگفتم تا اینکه صبح روز بعد که هشتم محرم بود اتفاق عجیبی افتاد.😳
🌱صبح زود همه خواب بودند دیدم کسی در میزند رفتم در را باز کردم کسی نبود.!!
نگاهم به زمین افتاد با 😳تعجب دیدم مادر شهید رادپی روی زمین نشسته با صدایی گرفته و بغض آلود🥺 پرسید مادرتون هستن؟
🍃رفتم داخل مادرم که از صدای در بیدار شده بود با تعجب😳 پرسید کیه این وقت صبح گفتم مادر شهید رادپی آمده با شما کار داره
🔆گفت واه! اون بنده خدا که فلج شده نمیتونه راه بره و بعد هم سریع چادرش را سرش کرد.
با هم رفتیم دم در بنده خدا از سر کوچه تا جلوی خانه ما خودش را کشانده بود روی زمین.
🌀مادر سلام کرد و گفت حاج خانم بفرمایید تو
مادر شهید رادپی بی مقدمه شروع به صحبت کرد خانم کریمی علیرضا تون را آوردن؟!
مادر گفت معلوم نیست. احتمالاً! مادر شهید رادپی گریه اش😭 گرفت و گفت:
💠حتما آوردنش دیشب خواب دیدم حضرت زهرا س جلوی مسجد ایستاده اند و گفتند اینجا قراره شهید تشییع کنند بعد هم دیدم مردم جنازه علیرضا👨🏻💼 شما را آوردند تو مسجد🕌!!!
من هم ناخودآگاه گریه ام😭 گرفت همینطور مادرم اون خانم چند تا شاخه گل سرخ🌹 به مادرم داد بعد گفت از باغچه خودمون برای شما چیدم مطمئن باش همین امروز بچه ات میاد
نمیدانم چه کسی این طور برنامه ریزی و هماهنگ کرده بود انگار اصلا هیچ کاری دست ما نبود. 🥺
🌀علیرضا که از بچگی نذرآقا شده بود توی گروهان ابوالفضل علیه السلام هم بود *شب تاسوعا بازگشت عجیب بود که همان شب پیکرش را آوردند مسجد*
*دسته عزادار که از مسجد حرکت کرد پیکر علیرضا همراهشان بود همه فریاد می زدند* 😭😭
*ای اهل حرم میر و علمدار نیامد علمدار نیامد* /
*سقای حسین سید و سالار نیامد علمدار نیامد*
🌱آن شب بچههای محل تا صبح کنار پیکرش بودند صبح روز تاسوعا جمعیت زیادی از عاشقان ارباب آمدند سینه میزدند و گریه میکردند.
همه هیئتی ها هم آمده بودند تا این فدایی آقا ابوالفضل علیه السلام را تا گلزار شهدا تشییع کنند.
#ادامه_دارد
http://Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
#رمان📚 #مـسـافـر_کـربـلا ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ #قسمت_سی *تشییع* *محمد کر
#رمان📚
#مـسـافـر_کـربـلا
✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨
#قسمت_سی_و_یکم
*همسفر مادر*
*علیرضا کریمی*
🔆مدتی از تدفین علیرضا گذشت از بنیاد شهید آمدند سراغ مادرم برای کربلا ثبت نامش کردند و قرار شد هفته بعد راهی شود. 👌🏻
با 🧕🏽مادر رفتیم پیش مسئول کاروان کربلا. گفتم مادرم حالش خوب نیست روزی ۱۰ تا قرص💊 باید بخوره کلیه هاش هم مشکل داره مرتب هم باید تحت نظارت پزشک👩🏻⚕️ باشه.
🌀بعد گفتم اجازه بدین من هم باهاش بیام هر چقدر هم هزینش💸 باشه پرداخت میکنم.
هرچه گفتم و اصرار کردن بی فایده بود فقط 👨🏻💼پدر و 🧕🏽مادر شهدا را ثبت نام می کردند وقتی برمیگشتیم سر راه رفتیم گلزار شهدا !!! 👌🏻
*مادر🧕🏽 نشست سر مزار علیرضا خیلی با جدیت گفت من نمی دونم داداشت رو که نمی ذارن بیاد حال منم که میبینی چطوریه باید خودت این مشکل رو حل کنی😅 !!!!*
فردا صبح دیدم مادر زودتر از ما بلند شده خیلی شاد و خوشحال😃 مشغول آماده کردن صبحانه بود با تعجب بلند شدم رفتم سر سفره گفتم سلام خبریه؟ شک نداشتم که حتما دوباره اتفاقی افتاده !!! 😁
🧕🏽 مادر با هیجان خاصی😄 گفت دیشب علیرضا اومد به خوابم من وسط یک بیابان نشسته بودم.
🔆با دوستاش👬🏻 اومدن پسرم یه پرچم سبز تو دستش گرفته بود خیلی از دوستاش پشت سرش حرکت میکردند. ردیف پشت سر هم. 👌🏻
لباس همهشان سبز👕 و خیلی هم نورانی بود علیرضا🧍 اومد جلو دستم را گرفت توبیابون حرکت کردیم تا رسیدیم کربلا من را برد کنار ضریح و گفت مادر این هم حرم آقا امام حسین علیه السلام. 👌🏻
🌱ضریح را تو بغل گرفتم و داشتم با گریه😢 زیارت میکردم که یکدفعه از خواب پریدم من مطمئن هستم علیرضا با من میاد.
*هفته بعد مادر راهی کربلا شد ۸ روز بعد هم برگشت در حالی که حتی یکی از قرصها💊 را هم نخورده بود.*
*اصلا هم مشکل جسمی پیدا نکرده بود حتی بعد از سفر هم دیگر به آن داروها💊 احتیاج پیدا نکرد.*
#ادامه_دارد.......
http://Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
#رمان📚 #مـسـافـر_کـربـلا ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ #قسمت_سی_و_یکم *همسفر مادر*
#رمان📚
#مـسـافـر_کـربـلا
✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨
#قسمت_سی_و_دوم
*تفحص*
*محمد کریمی*
🌱یک ماه از تدفین علیرضا گذشت شب رفته بودم مسجد بعد از نماز یکی از بچه های بسیج گفت: ممد آقا🧔🏻، یه آقایی چند روزه دنبال شماست میگه از بچه های تفحص لشکر امام حسین علیه السلام هست و با شما کار مهمی داره!❗
🤨تو فکر بودم یعنی چی کار داره!؟؟
🌱داشتم از درب مسجد بیرون می رفتم یکدفعه آقایی آمد جلو و سلام کرد و گفت از بچه های تفحص هستم و با شما کار دارم.
🍃 با هم رفتیم منزل بعد از کمی صحبت های معمول و یاد کردن از جبهه ها گفت علیرضا کریمی فرزند باقر برادر شماست درسته!؟🧔🏻🧔🏻
🌱با تعجب گفتم بله چطور مگه!؟؟ ایشان ادامه داد
🌸 پیکرش هم تو منطقه فکه شمالی بوده؟ من با تکان دادن سر صحبت هاش را تایید می کردم.
ایشان ادامه داد پیکر برادرتون رو من به عقب منتقل کردم در جریان پیدا شدن ایشون هم ماجراهای عجیبی اتفاق افتاد که برای همین خدمت رسیدم.😇
همه توجه هم به صحبتهای ایشان بود با تعجب نگاهش میکردم ایشان ادامه داد:
🌹بچه های تفحص مدتها بود که در منطقه فکه شمالی کار می کردند. خیلی از شهدا را پیدا کردند اما چند روزی بود که هر چه جستجو کردیم شهیدی پیدا نمیشد.😕
از قرارگاه مرکزی اعلام کردند که از فردا بچه های اصفهان به منطقه شرهانی منتقل می شوند و بچههای لشگر دیگری جایگزین ما خواهند شد.
🍃 شب آخر توی مقر، مجلس دعای توسل برپا کردیم. بچه ها خیلی گریه کردند بیشتر از همه سرهنگ علیرضا غلامی که خودش در این منطقه حضور داشت و یک پای خودش را هم تقدیم کرده بود اشک میریخت😥
برادر غلامی از جانبازان شیمیایی و مسئول تفحص شهدای اصفهان بود آخر مجلس با گریه دعا کرد و گفت خدایا ما اومدیم اینجا که از همین منطقه فکه، کربلایی بشیم ما رو حاجت روا کن.
🔅فردا صبح زود بود که بچه های آن لشگر آمدند وسایلشان را هم آوردند ما هم وسایلمان را جمع کرده بودیم وقتی آماده حرکت شدیم دیدم برادر غلامی با بچه های تازه وارد بحث میکنه.
⏰رفتم جلو دیدم میگه شما چند ساعت به ما فقط بدین ما فقط تا جاده شنی میریم و برمیگردیم مسئول گروه جدید هم موافقت کرد.
از آدمی مثل غلامی بعید بود که اینطور اصرار داشته باشه من هم همراه او راه افتادم از میدان مین عبور کردیم و رفتیم سمت جاده شنی🚗.
با تعجب پرسیدم مگه ما دیروز اینجا رو نگشتیم برادر غلامی سریع با پای مصنوعی خودش راه میرفت گفت *این دفعه فرق داره خود شهید گفت بیایید دنبالم.🧐*
*یک دفعه ایستادم و گفتم چی؟؟*
اما برادر غلامی سریع حرکت میکرد دویدم دنبالش و گفتم تو رو خدا بگو چی شده ایشون همینطور که راه میرفت گفت:
🧔🏻🍃 *دیشب یه پسر بچه با چهره ای معصوم و دوست داشتنی به خوابم اومد گفت من کنار جاده شنی هستم حتی محل حضورش رو هم تو خواب نشونم داد و گفت باد خاک ها رو از روی بدنم کنار زده الان موقعش شده که من برگردم*🙈
#ادامه_دارد.......
http://Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
#رمان📚 #مـسـافـر_کـربـلا ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ #قسمت_سی_و_دوم *تفحص*
#رمان📚
#مـسـافـر_کـربـلا
✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨
#قسمت_سی_و_سوم
*🍃مادرم هم خیلی بی تابی میکنه بعد گفت من هم اسم شما هستم بیا که تو هم حاجت روا میشی!!!!!*
🌱با تعجب داشتم به حرفهای برادر غلامی گوش میکردم با عبور از تپه ها رسیدیم به جاده شنی کمی جلو رفتیم و بعد در نقطه ای ایستادیم ۱۰ متر از جاده فاصله گرفتیم.
🔅برادر غلامی نشست و با دستگاه های رَملی و نرم را کنار زد. چند دقیقه ای نگذشته بود که پیکر شهید پیدا شد.😥
بعد هم برگشت به سمت من و گفت زیارت عاشورا همراه داری گفتم آره بعد هم کتاب دعا را دادم به ایشان.📖
🌸روش برادر غلامی این که هر شهیدی را پیدا میکرد کنار بدنش زیارت عاشورا می خواند اما هر چه گشت زیارت عاشورا در کتاب دعا نبود بعد گفت هرچی شهدا بخوان. شروع به خواندن دعای توسل کرد.
بعد از اتمام دعا، بقایای پیکر شهید را خارج کرد نمیدانم چرا اما تقریباً به جز استخوان های پا تمام استخوانهای این شهید خرد بود😭.!!!
برادر غلامی به من گفت برو عقب من کمی از آنجا دور شدم کنار پیکر پارچه سفیدی را پخش کرد و پیکر شهید را داخل آن پیچید.
💣بعد هم از روی زمین بلند شد و یک دفعه صدای انفجار سکوت و آرامش منطقه فکه را شکست شکست موج انفجار مرا هم روی زمین پرت کرد.😩
نفهمیدم تله انفجاری بود یا مین، اما به هر صورت جانباز فداکار علیرضا غلامی که عمری را به دنبال شهدا سپری کرده بود در همان منطقه فکه به قافله شهدا پیوست.😔
بچه ها که صدای انفجار را شنیده بودند، سریع خودشان را رساندند پیکرهای هر دو شهید را به عقب منتقل کردیم😢
من هم رفتم سراغ بچههای تعاون و از روی شماره پلاک فهمیدم که اسم *این شهید علیرضا کریمی است.*
#ادامه_دارد......
http://Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
#رمان📚 #مـسـافـر_کـربـلا ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ #قسمت_سی_و_سوم *🍃مادرم هم خیلی بی
#رمان📚
#مـسـافـر_کـربـلا
✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨
#قسمت_سی_و_چهارم
*حضور*
*علیرضا کریمی*
💠اوایل دهه ۸۰ بود وسط هفته به طور اتفاقی رفتم سر قبر علیرضا نزدیک مزار دیدم حدود ده تا خانم محجبه سر قبر نشسته اند مشغول دعای توسل بودند 🤲🏻
🌀تعجب کردم آنها را نمیشناختم خواهرانم این موقع روز اینجا نمی آیند من هم از همان جا فاتحه خواندم و برگشتم.
🟣یک بار دیگر هم این ماجرا پیش آمد این بار تعدادشان بیشتر بود ولی به هر حال رفتم کنار قبر و شروع به خواندن فاتحه کردم. 👌🏻
🔆وقتی خواستم برگردم یکی از آن خانمها جلو آمد گفت ببخشید شما پدر👨🏻💼 این شهید هستید گفتم من برادرش 🧍 هستم پدرش👨🏻💼 مرحوم شده.
🔆گفت ما دانشجوهای دانشگاه اصفهان هستیم هفته ای یک بار هم سر مزار شهید کریمی میآییم و دعای توسل می خوانیم🤲🏻
♻️کمی مکث کردم با تعجب پرسیدم شما که با این شهید نسبتی ندارید چرا اینجا می آید چرا سر قبر شهدای دیگه دعا نمی خوانید؟
💠جواب داد یکی از 🧕🏽خواهر های دانشجو که الان فارغ التحصیل شده ما روآورد اینجا. برنامه را ایشان راه اندازی کرد و ادامه داد آن خواهر گرفتاری بسیار شدیدی در زندگی اش به وجود میآید هیچ راه چاره ای نداشته😖
🔅تنها چیزی که به ذهنش می رسد توکل به خدا و آمدن سر مزار شهدا بوده برای همین وارد گلزار شهدا میشه شروع میکنه با شهدا حرف زدن.👌🏻
💠بعد هم به طور اتفاقی سر قبر این شهید قرار می گیره و خواندن اشعار روی سنگ قبر خیلی منقلب میشه ایشون هم اینجا مینشینه و دعای توسل میخونه.🤲🏻
🌀فردای آن روز هم به طرز عجیبی😳 مشکلش حل میشه و ادامه داد این خواهرانی هم که اینجا هستند خیلی از گرفتاری هاشون باعنایت شهدا حل شده این شهدا خیلی پیش خدا مقام دارن.
💠سکوت کرده بودم به حرفهای آن خواهر فکر میکردم همینطور که سرم پایین بود خداحافظی کردم به سمت خانه حرکت کردن حال عجیبی داشتم با خودم حرف میزدم میگفتم:
🚶🏻♂️یک عمر توی جبهه و عملیات ها بودی این همه رفیقات شهید شدن اما به اندازه اینها که اصلاً دوران جنگ را ندیدن معرفت به شهدا پیدا نکردی، حتی برادر خودت را هم نمیشناسی. 😏
🍃کمی جلوتر جمله حضرت امام را بر روی دیوار دیدم که نوشته بود *همین تربت پاک شهیدان است که تا قیامت مزار عاشقان و عارفان و دلسوختگان و دارالشفای آزادگان خواهد بود*
🌀مدتی بعد یکی از دوستان علیرضا را دیدم آمده بود سر مزار به شوخی گفتم چه عجب😳 یادی از رفیقت کردی گفت اختیار دارین من اگه یکم دیر بیام اینجا میاد بخوابم و از من گله میکنه.😁
بعد ادامه داد من هر وقت گرفتاری سختی تو زندگیم پیش میاد سریع میام اینجا ما هنوز این ها رو نشناختیم این خیلی کارها ازشون برمیاد.
بعد کمی مکث کرد و گفت همین پارسال بچه من مریضی بدی گرفته بود هرچی هم دکتر رفتیم فایده نداشت.😩
🌱تا این که اومدم سر قبر علی و گفتم علی جون تو پیش خدا آبرو داری تو دعا کن تا حال بچه ام خوب بشه باورت نمیشه خیلی سریع تر از اون چه فکر کنی بچه ام خوب شده.😃
#ادامه_دارد
http://Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
#رمان📚 #مـسـافـر_کـربـلا ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ #قسمت_سی_و_چهارم *حضور*
#رمان📚
#مـسـافـر_کـربـلا
✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨
#قسمت_پایانی
*وصیت نامه*
🧍علیرضا در ۱۶ سالگی و سه ماه قبل از شهادت وصیت نامه خود را نوشت وصیت نامه او در مجموعه حماسه سه شهید در همان سال به چاپ رسید به قسمتهای از آن اشاره می شود:
*هرگز آنان که در راه خدا کشته میشوند مرده نپندارید بلکه آنان زنده اند و نزد پروردگار خویش روزی می خورند* 🤭
به نام خدا و با سلام بر حضرت مهدی عجل الله و نائب بر حقش امام خمینی و تمام کسانی که در راه اسلام خدمت میکنند.👌🏻
شکر خدا🤲🏻 را می نمایم که قدری مهلت داد تا اسلام واقعی را بشناسم و در تاریکی جهل از دنیا نروم.
🌀انقلاب اسلامی باعث شد که سر از گریبان خود بیرون آوریم و دور و بر خود را بنگریم و به زندگی از دید دیگری نگاه کنیم.🤭
آری امام کاری بس عظیم کرد باعث شد دنیا از خواب😴 بیدار شود و انسانیت را دوباره یادآوری نمود.👌🏻
🌀من خوشحالم که جانم را نثار اسلام و مکتب رسول الله و علی علیه السلام میکنم و افتخار میکنم که مرام و مکتب من اسلام است. 💪🏻
اسلام به من فهماند که چگونه بیندیش🙇🏻♂️ و چگونه راه🛤️ را انتخاب کن من با قلبی❤️ روشن خون خود را برای اسلام میریزم و پیام می رسانم که با جاری شدن خون من است که حکومت ما نورانی تر و به حکومت عدل صاحب الزمان عجل الله متصل می شود امیدوارم که حکومت ما زمینهساز انقلاب امام مهدی عجل الله باشد..👌🏻
اما 🧕🏽مادر جان بعد از شنیدن خبر شهادت امام اشک نریز زیرا امام بزرگوار ما نیز در سوگ فرزندش اشک نریخت چون می دانست رضای خدا در این امر است
و شما 👨🏻💼پدر بزرگوارم وصیتم به شما این است که راه مرا در کمک به فقرا و نیازمندان ادامه دهید
شما خواهرانم شما هم زینب زمان باشید و پسرانتان را حسین وار تربیت کنید و در راه خدا مبارزه کنید💪🏻
خدایا تو میدانی که من هر چه کرده ام برای رضای تو بوده پس ما را یاری کن که در راه تو قدم برداریم 🤲🏻
خدایا اسلام را پیروز کن و اگر در من لیاقت میبینی شربت گوارای شهادت را به من بنوشان.🤲🏻
و شما ای منافقین فراری از خلق که بعد از پیروزی انقلاب فقط اسم و نام سازمان تان را به دنبال میکشید.😏
به عنوان یک برادر دلم برای شما می سوزد یک مشت جوان پاک که رهبرانشان آنها را منحرف کردهاند کمی فکر کنید به خود بیایید!!! 🙏🏻
خدایا این پیر جماران این بت شکن تاریخ این درهم کوبنده ستمگران را در پرتو خودت نگه دار. 🤲🏻
خداوندا تو میدانی به حدی گناه کردهام که شرمنده ام😞 به عظمت و بخشندگی ات مرا ببخش.🙏🏻
خدایا مرا به خودم وامگذار 👨🏻💼پدر و 🧕🏽مادرم را نیز ببخش و آمرزشت را نصیب شان فرما.
🌹 *آمین یا رب العالمین* 🌹
#پایان
http://Eitaa.com/samenfanos110