بده نوکرت شهید نشه.mp3
2.54M
نوحه ِ خونی شهید آرمان :))))
32.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
¸„.-•~¹°”ˆ˜¨ طیرا ابابیل ¨˜ˆ”°¹~•-.„¸
💯وقت انتقام است...
بسم الله ... بزن بر صف لشکر
اگر سر به سر تن به دشمن دهیم
از آن به که کشور به دشمن دهیم
#تعدی_به_خاک_ایران🔥
#خودکشی_اسرائیل
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
قسمت39
دوباره از جام بلند شدم و رفتم سمت سرویس
یعنی اینقدر بالا آوردم که دلم درد گرفت
حسام به در میزد: نرگس ،نرگس درو باز کن
دروباز کردم
حسام : چرا اینجوری شدی تو ،چیزی خوردی؟
( اینقدر بالا اورده بودم اصلا جون حرف زدنم نداشتم )
حسام : بیا بریم بیمارستان
رفتیم و عذر خواهی کردیم ،از پدر و مادر حسام هم خداحافظی کردیم و رفتیم
سوار ماشین شدیم
رفتیم سمت بیمارستان
یه سرم وصل کردن بهم بعد یه آزمایش گرفتن
نیم ساعت بعد زهرا و اقا جواد اومدن
- شما اینجا چیکار میکنین،حسااام تو خبر دادی؟
زهرا: اول اینکه سلام ،دومم زنگ زدم به گوشیت جواب ندادی ،زنگ زدم واسه اقا حسام گفت اینجایی
- خوب حالا چرا اومدین من حالم خوبه
زهرا: بععععله از سرم روی دستت مشخصه
- ببخشید اقا جواد ،مزاحم شما هم شدیم
اقا جواد: نه بابا این چه حرفیه ،انشاءالله که چیز خاصی نیست
حسام: من برم ببینم جواب آزمایش اومده یا نه
- زهرا خانم ،حالا نری به مامان و بابا بگی !
یه کم راز دار باش
زهرا: قول نمیدم ولی سعی خودمو میکنم
- چی میکشه این اقا جواد از دست تو
زهرا: هیچی ولا پاکه پاکه اقامون
بعد ده دقیقه حسام اومد
زهرا: خوب چی شد؟ جواب اومد؟
- حسام جان اتفاقی افتاده؟
حسام اومد کنارم زیر گوشم گفت: مبارکه نرگسم ،داریم بابا و مامان میشیم
از خوشحالی اشک میریختم
زهرا: واااییی خدااا ،دیونمون کردین چی شده اقا حسام
حسام: تبریک میگم بهتون ۹ ماه دیگه خاله میشین
( زهرا از خوشحالی یه جیغ بنفشی کشید)
اقا جواد: هیییسسسس زهرا جااان ،زشته خانوم
زهرا اومد سمتم بغلم کرد: واااییی آجی خوشگلم مبارکت باشه
- زهرا جان دستم سرم وصله ،خواهر ی دردم میاد
زهرا: باید برم به مامان زنگ بزنم
- دختره دیونه ،ساعتت و نگاه کن اول
این موقع شب خبر فوتی میدن
زهرا: عع راست میگی! فردا میرم خونه ،باید از بابا شیرینی بگیرم
- بیچاره بابای من که به هر بهونه ازش شیرینی میگیری
- حسام جان سرمم تموم شده بگو بیان درش بیارن
حسام :چشم
•••••
🍁#رمان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 عشق در یک نگاه💗
قسمت40
زندگیمون قشنگ تر از قبل شده بود با پا گذاشتن این کوچولو توی قلبم
دوماه گذشت تا حالت تهوع م کمتر بشه
حسام هم روزی ۱۰۰ بار زنگ میزد تا حالمو بپرسه مامان و زهرا هم هر روز میاومدن بهم سر میزدن یه روز تا غروب حسام زنگ نزد برام
دلشوره ی عجیبی گرفتم
منم چند بار زنگ زدم براش ولی گوشیش خاموش بود
غذا رو آماده کردم
که در خونه باز شد
حسام: سلام
- سلام عزیزم
مثل همیشه نبود
بعد سلام کردن حسام رفت توی اتاق لباسشو عوض کرد اومد
- خوبی حسام جان
( یه لبخند کمرنگی زد): خوبم،تو چه طوری؟
- منم خوبم
سر شام حسام فقط با غذاش بازی میکرد
- حسام جان اتفاقی افتاده ؟
حسام: نه عزیزم خستم فقط
بعد شام حسام رفت تو اتاق و خوابید
منم میزو جمع کردم و ظرفارو شستم رفتم خوابیدم
نصفه های شب صدای گریه شنیدم
ترسیدم بلند شدم نگاه کردم حسام نیست
از اتاق رفتم بیرون و دیدم حسام سجده کرده و داره گریه میکنه
قلبم از دهنم داشت میاومد بیرون
رفتم کنارش نشستم
- حسام جان ،چرا گریه میکنی؟
حسام سرشو بلند کردو اشکاشو پاک کرد
حسام: ببخش خانومم بیدارت کردم!
- قلبم داره میاد تو دهنم ،چی شده؟
حسام دستاشو گذاشت روی سرش و گفت: نرگس یاسر شهید شده
- یا فاطمه زهرا ،یا فاطمه زهرا
منم شروع کردم به گریه کردن .
حسام: نرگسی ،تو رو خدا گریه نکن ،واست خوب نیست
- واییی حسام مادرش خبردارشده
حسام: مادر یاسر خودش خواب دیده بود ،میدونست که یاسر شهید شده
- واااییی الهی قربون اون دلش برم
حسام : نرگس جان ،تو رو جون حسام گریه نکن
تا اذان صبح بیدار بودیم بعد خوندن نماز رفتم خوابیدم ،صبح که بیدار شدم حسام نبود
شمارشو گرفتم ،بعد چند تا بوق جواب داد
- الو حسام
حسام: سلام نرگسم ،خوبی؟
- سلام ،کجا رفتی ؟
حسام: قراره امروز پیکر یاسر و بیارن ،دارم میرم خونشون
- حسام جان آدرسشو بفرست منم بیام
حسام: نمیخواد ،تو وضعیتت خوب نیست بمون خونه
- عع حسام ،اگه آدرسو نفرستی زنگ میزنم واسه خانم موسوی ،آدرسو میگیرمااا
حسام: باشه ،آماده شو خودم میام دنبالت
- قربونت برم من باشه
آماده شدم ،رفتم پایین منتظر شدم تا حسام بیاد
وقتی حسام اومد باهم رفتیم سمت خونه اقای ساجدی
•••••
🍁#رمان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 عشق در یک نگاه💗
قسمت41
سر کوچه هجله ای درست کرده بودن
اشک مهمان صورتم شد
وارد حیاط خونه شدیم
حسام بیرون ایستاد ،من وارد خونه شدم
رفتم گوشه ای نشستم
مادر آقای ساجدی ،عکس پسرش و گرفته بود تو بغلش و هیچی نمیگفت ،حتی گریه هاشم خشک شده بود
خواهرای اقای ساجدی گریه میکردن و از تنهایی برادرشون حرف میزدن
بعد نیم ساعت ،پیکر اقای ساجدی رو آوردن
با اومدن تابوت همه شیون سرداده بودن
مادر آقای ساجدی بلند شد و رفت داخل یه اتاق
با یه کت و شلوار دامادی برگشت
مادر آقای دامادی: یاسر جان دم رفتن گفته بودی برام لباس دامادی بخر ،گفتی
ایندفعه برگشتم میرم خاستگاری
یاسر مادر ،بلند شو بریم برات خاستگاری
یاسر جان دومادیت مبارکت باشه
صدای گریه ها بلند شد
بعد چند دقیقه دوستای اقای ساجدی اومدن و زیر تابوت و گرفتن و رفتن
انگار با رفتن پسر ،مادر جان داد😭
مادر مات و مبهوت کت و شلوار و دستش گرفته بود و دم نمیزد
کمی بعد حسام صدام کردو رفتم بیرون
حسام : نرگس جان خوبی؟
( اشک میریختم و گفتم): حسام مادرش
حسام : نرگسی بریم خونه ،حالت خوب نیست
به اصرار حسام رفتیم خونه
حالم اصلا خوب نبود ،همش مادر ساجدی جلوی چشمام بود ،که چه طور آروم به پسرش نگاه میکرد واسه تشیع پیکر ساجدی،حسام منو نبرد همراه خودش ،زنگ زده بود واسه زهرا ،زهرا اومد پیشم
منم مثل مرده ها یه گوشه کز کرده بودم و اشک میریختم
زهرا: نرگس جان ،آجی خوشگلم ،اگه به فکر خودت نیستی ،به فکر اون بچه معصوم تو شکمت باش
اون چه گناهی کرده که گیر تو افتاده
- وااایی زهراا تو ندیدی مادرشو ،
زهرا: خدا انشاءالله بهشون صبر بده
ولی به خدا کاره تو هم درست نیستااا ،
نزدیکای غروب بود که حسام اومد
بادیدنش فهمیدم که چقدر سخت از بهترین دوستش جدا شد
حسام اومد سمتم و دستمو گرفت: خوبی نرگسم ؟
زهرا: چه خوبی اقا حسام،از صبح تا الان داشت گریه میکرد ،به خدا این دختر دیونه است
حسام: شرمنده زهرا خانم،مزاحم شما هم شدیم
زهرا: این چه حرفیه ،به خدا دلم میخواد نرگس و خفه اش کنم ،یه کم حرف گوش نمیده ،شاید به حرف شما گوش بده
حسام یه نگاهی به من کرد، با نگاه حسام قلبم آروم گرفتم
نگاهش پر از حرفای قشنگ بود که جلوی زهرا نمیتونست بگه
زهرا: خوب من دیگه برم
حسام: زهرا خانم ،زنگ بزنین اقا جواد هم بیاد دور هم باشیم
زهرا: آقا جواد امشب تا دیر وقت سرکاره ،در ضمن شام درست کردم ،یه کم غذا بدین این دختره بخوره
طفلک اون بچه داخل شکمش
از گرسنگی تلف میشه آخر
(حسام خندید): چشم ،دستتون درد نکنه ،میخواین برسونمتون؟
زهرا: نه خودم میرم ،نرگس تنها نباشه بهتره
•••••
🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁
•
🍁#رمان
•
ادامه دارد ...
••••••
دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
زیباست آن دلی کہ با خدا باشد... 🕋♥️
┅═ঊঈঈ═┅┅═ঊঈঊঈ═┅
‹سوگند به نامت که تو آرام منی
زیر رگبار زمانه، تو فقط یار منی . .›🫂🫀
┅═ঊঈঈ═┅┅═ঊঈঊঈ═┅
من به جز هم نفسی با تو ندارم هوسی
با وجود تو چرا دل بسپارم به کسی❤️👫💍
#بیو
مثل همیشه همه چی رو به خدا بسپار
اون بلده
راحت بخواب
#شب_خوش ✨🌙
هدایت شده از 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🌿- بِسمِخُداۍسَتّـٰارُالعیوب(:
•[🌿🫀]•
اعتماد به خدا همچین لذت و آرامشی هم داره:)
💌 #عشق_فقط_خدا
🌹سلام #امام_مهربانی_ها
🌱باور دارم
یکی از همین صبح ها
که بی هوا و خسته چشم باز کنم
بوی نرگس در همه عالم دمیده است ،
آمدن برازنده ی توست . . .
💫منزندهامبهعشقتویاصاحبالزمان
#اَللهُمَ_عَجِّل_لِوَلیِّڪَ_الفـَرَج🤲
#امام_زمان
همین که مهر ِعلی را نشانده بر دل ما🌱!
سعادتیست که آن را به هرکسی ندهد:)❤️🩹*:)
#دوشنبهاایعلوی🍇🫴🏻`
ما رو ببر یه سفر به نجف واسه دلامون🫀؛
ما حالمون خوبه فقط پیشه بابامون✨️((((:
گُفتم بروم سَایه لُطفش بنشینم ..
دیدم که عَلی نُور بود سَایه ندارد:)
اَصلـاًدُرُستنۅڪَرِتـٰآنبۍگُنـٰآهنیست
اَمـٰآحُسِین؛حـٰآلِدِلَمرۅبِہراهنیست؛🥲
#سلامامامحسینقلبــــــــــم🫀:)))
#حدیث_روز
🌺پیامبر اکرم (ص):
هر کار نیکی صدقه است.
📚[حکمت نامه پیامبر ج۸،ص۱۴۲]
🌿
ولی من از
در آوردن حرص کسی که
دوسش دارم لذت میبرم:)😌🥲
[☕️🍁🍊]