همیشه دلم خواسته بدانم
لحظههای تو بی من
چطور میگذرد؟
وقتی نگاهت میافتد به برگ
به شاخه
به پوست درخت
وقتی بوی پرتقال میپیچد🍊
وقتی باران تنها تو را خیس میکند!
وقتی با صدایی
برمیگردی پشت سرت
من نیستم...
#عباس_معروفی
🖇💌
🚫 #تجسسممنوع ! 🚫
💠 جوانی از رفیقش پرسید :
+ کجا کار میکنی ؟
_ پیش فلانی
+ ماهانه چند میگیری ؟
_ 500
+ همهش همین ؟ 500 ؟
چطوری زندهای تو ؟
صاحب کار قدر تو رو نمی دونه !
خیلی کمه !!!
👈 یواش یواش از شغلش دلسرد شد و درخواست حقوق بیشتر کرد . صاحب کار هم قبول نکرد و اخراجش کرد .
قبلا شغل داشت ، اما حالا بیکار است .
💠 زنی بچهای را به دنیا آورد .
زن دیگری گفت :
+ به مناسبت تولد بچهتون ، شوهرت برات چی خرید ؟
_ هیچی !
+ مگه میشه ؟!
یعنی تو براش هیچ ارزشی نداری ؟!
👈 بمب را انداخت و رفت .
ظهر که شوهر به خانه آمد ، دید که زنش عصبانی است و ...
کار به طلاق کشید و تمام .
💠 پدری در نهایت خوشبختی است .
یکی میرسد و میگوید :
+ پسرت چرا بهت سر نمیزند ؟
یعنی آنقدر مشغوله که وقت نمیکنه ؟!!
👈 صفای قلب پدر را تیره و تار میکند ...
📛 این است ، سخن گفتن به زبان شیطان❗️
در طول روز ،
خیلی سؤال ها را ممکن است از همدیگر بپرسیم :
🔸 چرا نخریدی ؟
🔸 چرا نداری ؟
🔸 چطور این زندگی را تحمل میکنی ؟ یا فلانی را ؟
🔸 چطور اجازه می دهی ؟
❗️ممکن است هدفمان صرفا کسب اطلاع باشد ، یا از روی کنجکاوی یا فضولی ...
اما نمیدانیم چه آتشی به جان شنونده میاندازیم !!!
♦« کور » وارد خانهی مردم شویم
و « کـَر » از آنجا بیرون بیاییم !
#تلنگر
#قضاوتممنوع
🇮🇷 #پیام_تبریک
🔰 بمناسبت روز #کارگر
📜 ارزش کارگر آنقدر والاست
که پیامبر اسلام(ص) دست او را بوسید.
✍ #روز_کارگر، فرصت ارزشمندی برای قدردانی از خدمات ارزنده کارگران متعهد و تلاشگری است که با همت و کوشش ایثارگرانه خود، موجبات پیشرفت و توسعه جامعه را فراهم می نمایند.
➖➖➖➖➖➖
✍ مجموعه مدیریت کانال دوستان خوب ضمن تبریک روز جهانیان #کارگر و به کارگران زحمتکش کانال ، آرزو میکنیم که همیشه سلامت و سربلند و موفق و پیروز و عاقبت بخیر باشید.
🔰روابط عمومی کانال دوستان خوب 🌹🌸
📌 نکاتی که هنگامی که با همسرتون دعواتون شد باید یادتون باشه👌
#حدیث_روز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهترین و بدترین زمان برای خوردن انواع میوه(☝️🏻) !🍊
کیا #پرتقال رو توی زمان نادرست میخوردن ؟ 😃
🍏 #طب_اسلامی 🍊
•✾🌿🌺🌿✾••✾🌿🌺🌿✾•
6.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#طنزانه
❇️ من قسم می خورم که هیچ کدوم مون جهنم نمیریم 😳😳
#استاد_دانشمند
😂😂😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✌🏼✌🏼 شاااااااااادبااااااااشین
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📣با ما همراه باشید
☆🌹🌸☆
#دوست_شهید_من ❤️
من شهادتی برگزیده شده که به یقین به آن خواهم رسید!
هر کس که به من بپیوندد ، بہ شهادت می رسد و آنکس که از قافله باز ماند به پیروز نخواهد رسـید!
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
معرفی #دوستان_خوب
#شهید_جهاد_مغنیه
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
#شهیدانه 🍀
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت110
#غزال
ای خدا ای خدا.
خدا لعنتت کنه شیدا!
چقدر یه ادم می تونه پس فطرت و کثیف باشه!
رو به شایان گفتم:
- من با وکیل پدرم امشب حرف می زنم و ازش کمک می خوام تو فعلا کاری نکن و وانمود کن هر کاری می گه انجام می دی تا همه چیز طبیعی باشه و نقشه هامون درست پیش بره هر چیزی که شد بهت پیام می دم.
شایان زود گفت:
- نه شیدا می بینه باید یه طور دیگه هماهنگ باشم!من یه گوشی دارم توی شرکت مال کارای اداری شماره اونو بهت می دم اونجا بگو.
سری تکون دادم و شماره رو سیو کردم که گفت:
- محمد کجاست؟
لب زدم:
- تو ماشین پیش فرهاد خوابه!
متعجب گفت:
- فرهاد کیه؟
تا خواستم چیزی بگم از جاش پرید و گفت:
- نکنه فکر کردی من طلاق ت دادم ازدواج کردی!می کشمش به خدا هر کی باشه دست رو زن من گذاشته باشه.
با خشم سمت در رفت که جیغ کشیدم:
- فرهاد داداشمممممممممم.
سرجاش وایساد با مکث برگشت یکم فکر کرد و گفت:
- مگه از کمپ اومده بیرون؟
نفس مو با شدت بیرون دادم و گفتمد
- خیلی وقته که پاک شده و برگشته بهم کمک کنه شیدا رو هم خوب می شناسه و ادم داره تو دم و دستگاه شیدا.
سری تکون داد و گفت:
- چرا مونده دم در؟ممکنه شیدا ادم بفرسته بهش بگو فوری بیان داخل؟
سری تکون دادم و به فرهاد گفتم بیان داخل.
همین که اومدن داخل صدای ماشین اومد شایان سریع نگاه کرد و گفت:
- شیداست باید قایم شید.
ولی این ویلا که اتاقی چیزی نداشت!
شایان سریع در شیروانی رو باز کرد!درش کاملا با رنگ پارکت ش یکی بود و اصلا معلوم نبود! و گفت:
- برید بالا روی لوله ها بشینید.
سریع لوله رو گرفتم و بالا رفتم محمد که خواب بود و از بغل فرهاد گرفتم و فرهاد هم بالا اومد و شایان درو بست و داشت به دانشجو ها می گفت شتر دیدن ندیدن و شروع کرد ادامه اموزش.
صدا هاشون می یومد همین که در باز شد و شیدا ی منحوس اومد تو محمد بیدار شد و گفت:
- ما..
سریع دستمو روی دهنش گذاشتم و اشاره کردم ساکت باشه.
ترسیده خواست بپرسه چی شده کت باز اشاره سکوت رو نشون دادم
#رمان