eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
310 دنبال‌کننده
5هزار عکس
757 ویدیو
30 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
enc_17171697232315172155037.mp3
3.51M
ای پناهم(: ◉━━━━━━───────♡     ↻   ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ 🎙مداحی های
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سجده شکر پس از هر نماز از بهترین و ضروری ترین سنّتها است:)) - حضرت‌مهدی؏-🌱"
8.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
_میان شعله‌های غم، دلم سوخت به زیر بارش نم نم، دلم سوخت الا ای روح جاری در تن من دل تو سوخت و من هم دلم سوخت(:
فأنا لا أملكُ في‌الدنيا إلا عينيک و أحزاني... و در این دنیا دیگر چیزی جز «چشمانت» و «غم‌هایم» برایم باقی نمانده... | یک فنجان شعر🤍
‏دلبرے ڪردن همیشہ ڪار انسانها ڪہ نیس گاہ گاهے استڪانے چاے هم دل مے برد... عصرتون بخیر ☕️ 🍓🍃🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭕️همسرداری اگر همسرتان فرد حساسی است او را حسود خطاب نکنید... 👈روی رفتار خود و اطرافیان دقیق شوید. ریشه آنرا پیدا کنید و آنها را حذف کنید. به همسرتان بفهمانید که آرامش او آرزوی شماست. ‎━━🍃💠🍃🔸🍃🌹🍃━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭕️ "زنها به توجه نیاز دارند؛ حتی اگر پیر باشند!" 🔹 در زندگی زناشویی، اندازه کاری که یک زن انجام می‌دهد مهم نیست. مشکل از جایی شروع می‌شود که زن احساس می‌کند کسی به او توجهی ندارد. 🔸 وقتی مردها یاد بگیرند که چگونه باید به احساسات و نیازهای عاطفی همسرشان توجه کنند، زن‌ها نیز احساس آرامش خواهند کرد و از زندگی مشترک‌شان لذت خواهند برد. ✅ وقتی زن از زندگی‌اش لذت می‌برد و قدر زحمات شوهرش را می‌داند، مرد هم در کمک به همسرش از چیزی دریغ نکرده و از اینکه می‌تواند نیازهای همسرش را برآورده و او را خوشحال کند، لذت می‌برد. ‎━━🍃💠🍃🔸🍃🌹🍃━━━
عِشق‌رآزۍست‌کِہ‌تَنھـٰابِہ‌خُدابـٰایَدگُفت؛🤌🏼🫀!• چِہ‌سُخَن‌هـٰاکِہ‌خُـدابـٰامَـن‌تَنھـٰادارَد.🚶✨️؛
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
- علیک سلام اقا سامیار. سامیار بلند شد وگفت: - سلام زن عمو. مامان گفت: - واسه چی این بچه رو نگه داشت
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 مامان با عصبانیت گفت: - پس دست کیه؟ سامیار گفت: - طبق قانون اونایی که زیر 18 سالشونه خانواده اشون باید بیاد و تعهد بده. مامان گفت: - کجا رو تعهد بدم؟ سامیار نشون ش داد و مامان انگشت زد و امضا کرد و گفت: - بریم مامان جون. لب زدم: - می خوام برم توی شهر بعد میام خوب؟ سری تکون داد و گفت: - باشه پول داری؟ اره ای گفتم و رفت. دست به کمر سامیار رو نگاه کردم و گفتم: - خوردی؟ نوش جونت. دستاشو توی جیب ش کرد و گفت: - یه روز از دنیا هم مونده باشه بلاخره خودم تورو ادم می کنم . زبونی براش در اوردم و زدم بیرون. . تا رفت بیرون محمد و صدا زدم و گفتم: - بقیه رو انجام بده باید برم دنبالش. محمد گفت: - چیه داش نکنه دلت پیشش گیره؟ سریع سمت در رفتم و گفتم: - نه احمق کیارش دنبالشه چقدر خری تو. اهانی گفت و سریع سوار ماشین شدم و کنار پیاده رو وایسادم و بوق زدم برگشت. با دیدنم اومد سمت ماشین و گفت: - ها؟ لب زدم: - بیا بالا هر جا بخوای بری خودم می برمت. دستاشو زد به کمرش و شیطون گفت: - اونوقت چرا؟ ابرویی بالا انداختم و گفتم: - بیا دیگه لوس نشو . سوار شد و گفت: - ببرم تو شهر تابم بده . ادم بیکار که می گن یعنی همه! ادم بدبخت هم که می گن منم که کارم به این بیکار افتاده. هی خدا کرم تو شکر. اینجوری فایده نداشت. باید یه برنامه ای می چیدم و کیارش و توی دام می نداختم. 2 هفته گذشت سامیار24 ساعت پیشم بود. اصلا عجیب مهربون شده بود هر چی می خواستم می خرید می بردم بیرون اصلا نمی زاشت تنهایی از این در برم بیرون . خیلی وابسته اش شده بودم و هر شب کلی باهاش چت می کردم وقتی شب ها می خواستم بخوابم. مطمعنم اونم عاشقم شده و گرنه چه دلیلی داره بعد عملیات این همه پیگیرم باشه؟ با ذوق به عکس سامیار نگاه کردم. خدایا خیلی دوسش داشتم. ابهت ش جذبه اش خوشکلیش مهربونی هاش اهمیت هاش توجه هاش. با ذوق لبمو گاز گرفتم و خودمو توی لباس عروس و اونو توی لباس دامادی تصور کردم. چقدر خوشکل بودیم کنار هم. ای کاش زودتر بیاد بهم بگه که عاشقمه. اصلا تحمل ندارم ازم دور بمونه خیلی دلم براش تنگ شده. اصلا باید تا فردا بگه و گرنه خودم بهش می گم ها؟ شاید اون فکر می کنه من عاشقش نیستم! باید زود تر بهش بگم و ازدواج کنیم. طبق معمول صبح اومد برسونتم مدرسه و کیف کوک بود. نشستیم باهم صبحونه می خوردیم و هی لبخند می زد. زیر چشمی نگاهش می کردم . عجب عشقی دارما! یه عکس زیر زیرکی ازش گرفتم. اصلا تا عکس هاشو نمی دیدم خوابم نمی برد. حتا زهرا و فاطی هم فهمیده بودن دیگه بس که ورد زبونم شده بود سامیار سامیار. حآلا که فکر می کنم از همون اول دوسش داشتم که این همه باهاش کلک می کردم. لب زد: - سارینا بریم؟ ولی مدرسه نه می خوام ببرم یه جا رو بهت نشون بدم. با لبخند سر تکون دادم و گفتم: - بریم.