🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت82
#غزال
یهو غذا پرید تو گلوش و افتاد به سرفه.
تا حد سکته رفتم با دستای لرزون سریع اب ریختم اما فقط سرفه می کرد و نمی تونست نفس بکشه داشت کبود می شد.
جیغی از ترس کشیدم شایان سریع بلند ش کرد و زد پشت کمرش اما بدتر داشت کبود می شد و صداش هی کمتر می شد که کبرا خانوم رسید به زور دست کرد تو گلوش که بالا اورد و بچه ام تونست نفس بزنه.
از ترس و وحشت فشارم افتاده بود و بی حال به صندلی تکیه دادم.
شایان بهت زده روی زمین نشست و کبرا خانوم به حال محمد رسید.
لیلا خانوم هم رسید و با دیدن من به صورت خودش زد سریع اب طلا بهم داد یکم خوردم صورت مو باد زد و گفت:
- رنگ به رو ندارین خانوم استرس که واسه شما مثل سم می مونه.
هنوز استرس توی کل وجودم بود و می لرزیدم.
کم کم دردی توی شکمم پیچید که باعث شد به لباسم چنگ بزنم و روی میز خم شم.
این بار شایان وحشت زده به من نگاه کرد و سریع خودشو بهم رسوند از روی میز سرمو بلند کرد و گفت:
- قربونت برم چی شد عزیزم ببینمت غزال.
لیلا خانوم کمر مو ماساژ داد و یه کار هایی انجام داد که باعث شد استرس ام کم و کم تر بشه و دردم هم فروکش کرد.
وای خدا این چه دردی بود از مرگ هم بدتر بود.
دستامو باز کردم و به محمد اشاره کردم که کبرا خانوم دست و صورت شو شست و روی پام نشوندش محکم بغلش کردم و سرشو روی سینه ام گذاشتم.
کم مونده بود جونم برای محمد در بیاد.
این بچه تمام وجود من بود و اگه خار به پاش می رفت انگار اون خار توی قلب خودم رفته بود.
شایان یکم اب خورد و گفت:
- مادر و پدری دست به دست هم دادین منو سکته بدین خدایی اون از ذوق صبح این از الان سکته نکنم خوبه.
خدانکنه ای زیر لب گفتم.
محمد اروم گفت:
- مامانی نی نی خوبه؟
سرشو بوسیدم و گفتم:
- اره قربونت برم اما الان مهم نی نی نیست مهم تویی دردت به جونم تو خوبی عمرم؟
با صدای ناز ش گفت:
- اره مامانی جونم خوبم.
#رمان
عیناک...
احلی طلوع الشمس...
#عبدالزهراء
چشات...
قشنگترین طلوع خورشیده..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیدی وقتے توی
جاده هاے مه گرفته ی شمال میرونی
مه جلو دیدتُ میگیره و هیچی جز خط سفیدای وسط جاده نمیبینی...؟
از روزی که دیدمت
انگار همـه چیزو مه گرفته...
چشمام فقـط تُ رو میبینه!😅🥲
╰═•🧡🍊🧡◍⃟🎼═╯
ما رو از جـــنــــگ مۍترسونن؟!😏
مــا از نــــســــل آقـــایــــۍ هستیم که
زرهــــــــش پــــشــــت نـــداشــت! 👎
#حجاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایران_زیبا 😍
وااااایییی خدای من..😱
این #مازندران گوشه گوشه اش بهشت ک...😍
اینجا دریاسر زیباس..❤️
#ایرانگردی 😇
#طنزانه
میدونید چرا طرفدار های حافظ از سعدی بیشترن؟🤔
چون سعدی میگه:
"برو کار کن، مگو چیست کار
ولی حافظ میگه:
"بر لب جوی نشین و گذر عمر ببین"
😂😂😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✌🏼✌🏼 شاااااااااادبااااااااشین
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📣با ما همراه باشید
☆🌹🌸☆
📌درمان سخت ترین سرفه ها با #پرتقال ونمک👇👇✅️
یک دونه پرتقال به اندازه یک سانت سر پرتقال را ببرید رگ سفیدی که وسط پرتقال هست رو در بیارید یک قاشق مربا خوری نمک بریزید داخل پرتقال در پرتقال را ببندید و تو یه ظرف فلزی کوچک قرار دهید و ظرف فلزی که پرتقال داخلشه رو توی فر یا در قابلمه قرار دهید ته قابلمه یک یا دوسانت آب بریزید و در قابلمه رو ببندید و بزارید به مدت ۲۵دقیقه بجوشد وبعد پرتقال رو در بیارید ومغزشو کامل بخورید سخت ترین سرفه درمان میشه.
🍏 #طب_اسلامی 🍊
•✾🌿🌺🌿✾••✾🌿🌺🌿✾•
#آئین_همسرداری
🔴 #برکات_عذرخواهی
💠 قبول کردن اشتباه یکی از روشهای پایداری بنیان خانواده است.
با گوش دادن به صحبتهای همسرتان، میتوانید او را آرام کنید و با قبول_کردن اشتباهتان و گفتنِ
کلمهی "ببخشید"، یک بار دیگر عشق را به زندگی خود هدیه کنید.
💠 کلمهی "ببخشید" را با لحن نرم و مهربانانه و بدون گارد بگویید تا اثرگذاری عالی داشته باشد.
💠 معنای پذیرش اشتباه این است که شما میخواهید رابطه_گرم خانوادهتان ادامه داشته باشد. معنایش این است که در برابر مشکلات، فرد منطقی و بدون تعصّب هستید.
💠 علاوه بر اینکه کوتاه آمدن و پا گذاشتن روی هوای نفس، سکوی پرشی به سمت محبوبیت و عزّت است
#همسران_مثبت
━━🍃💠🍃🔸🍃🌹🍃━━━
#آقایان_بدانند
🔴 یکی از سریعترین راههای آسیب دیدن زندگی مشترکتان این است که همسرتان را تنها بگذارید...!
👈 یعنی ساعتهای زیادی را مشغول کارتان هستید و اوقات فراغت خود را هم با دوستانتان میگذرانید.
👈 وقتی هم که به خانه برمیگردید، ارتباط با کیفیتی با همسر و فرزندان برقرار نمیکنید و غرق تماشای فوتبال یا اخبار میشوید.
👈 روزهای آخر هفته نیز از بهم ریختگی خانه شاکی هستید و باز هم ترجیح میدهید سر قرار با دوستانتان حاضر شوید.
👈 یکی از ناخوشایندترین تجربیات برای یک زن، این است که با وجود شوهر داشتن، از لحاظ روحی و عاطفی احساس تنهایی کند.
👈 درست است که او هم دوستان یا کار خودش را دارد، مسئولیت بچهها با اوست و...، اما هیچکدام اینها جای رابطه با همسرش را نمیگیرند.
👈 او دوست دارد با شما وقت صرف کند؛ با مردی که دوستش دارد. وقتی همسرتان را نادیده میگیرید و او را تنها رها میکنید، قلب او را آزرده میکنید.
✅ برای بیشتر خانمها، بزرگترین ترس، نادیده گرفته شدن و محرومیت عاطفی است.
#همسران_مثبت
━━🍃💠🍃🔸🍃🌹🍃━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرمِ تو درور ترین نقطه دنیا باشه میام ...✨❤️
#شب_جمعه
#شب_جمعه
میگهکه . . .
توالانکنجخونهنشستی ؛
ولییکیهمونلحظهبجاتکنجحرمنشسته🖤:)
#دلتنگ_حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_•
اللھـم الرزقنا حـــرم حـــرم حـــرم آقاااا
شب جمعه هوایت نڪنم میمیرم:)))🫀:
#صلےالله_علیڪ_ایها_اربابــــ
🇮🇷 #ایران_قوی 🇮🇷
🔶 حاجی زاده: با تسلیحات حداقلی به مصاف صهیونیستها رفتیم
فرمانده هوافضای سپاه:
🔹با تسلیحات قدیمی و توان حداقلی به مصاف دشمن صهیونیستی رفتیم.
🔹در این مرحله از موشک های خرمشهر،سجیل،شهید حاج قاسم،خیبرشکن و هایپرسونیک ۲ استفاده نکردیم.
🔹در این مرحله باذن الله با توان حداقلی بر ظرفیت حداکثری قرارگاه عبری و غربی غلبه کردیم.
#اقتدار 💪
#انتقام_سخت
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت83
#غزال
چادرمو سرم کردم و از عمارت بیرون زدم لیلا خانوم دستی تکون داد و گفت:
- برین به سلامت خانوم جون.
ممنونی گفتم و سوار ماشین شدم درو بستم که محمد هیجان زده گفت:
- مامانی چقدر دیر اومدی.
کمربند مو بستم و گفتم:
- چیکار کنم عشق مامان فعلا به قول خودت ابجی اروشا ت نمی زاره فرز باشم باید اروم برم اروم بیام.
شایان روشن کرد و گفت:
- بعله مامانت باید مراقب باشه با احتیاط راه بره.
محمد سری تکون داد و ناراحت گفت:
- نمی شه من بیام جلو توی بغلت؟
لب زدم:
- معلومه که می شه دورت بگردم بیا بیا جلو رو پام بشین به خودم تکیه بده.
شایان بهم نگاه کرد و گفت:
- مطمعنی؟دردت نمیاد?
نه ای گفتم و محمد با شوق اومد جلو و روی پاهام نشست و بهم تکیه داد.
موهاشو نوازش کردم که کم کم خواب ش برد.
شایان نگاهی به محمد که خواب بود انداخت و گفت:
- سنگین نیست محمد؟می خوای بزنم بغل محمد و بزارم عقب بخوابه؟
سری به عنوان منفی تکوی دادم و گفتم:
- نه می خوام تو بغلم باشه.
سری تکون داد و گفت:
- ظهر داشتین دوتایی به کشتن ام می دادین نفس من به نفس شما دو تا بنده اگه نباشین منم نیستم.
لبخندی زدم و گفتم:
- من و محمد و این کوچولو هم همین طور.
شایان لبخند بلند بالایی روی لب هاش نشست و گفت:
- چرا صبح گریه کردی؟تو دوست نداری ما یه بچه کوچولو توی خانواده امون داشته باشیم؟یا هنوز کامل به من اعتماد نداری؟
اخمی کردم و گفتم:
- خودت خوب می دونی من یک سال پیش اون قضیه قمار و این چیزا رو فراموش کردم دلیل ش هم اینی که تو گفتی نبود! می دونی شایان من می ترسم من هنوز کامل 19 سالم نشده از مادر بودن از درد داشتن از اتاق عمل می ترسم من هیچی از بارداری نمی دونم .
شایان لب زد:
- مطمعنم فقط سر اینا نیست.
سری تکون دادم و گفتم:
- وقتی بچه بودم مامانم بچه سوم شو باردار بود وقتی 8 ماهش بود دردش گرفت فقط جیغ می کشید من از ترس خشکم زده بود بابام سریع بردتش دکتر اما توی راه از درد مرد هم خودش هم بچه من سنم کمه همش به این فکر می کنم اگه من بمیرم اون بچه چی می شه محمد چی می شه تو چی می شی!
شایان گفت:
- اینطور نیست غزال به دلت بد راه نده مگه خودت همیشه به من نمی گی خدا همیشه همه جا مراقبمونه الان هم خدا خودش اون بچه رو داده خودش هم مراقب تو و اون بچه است تو مذهبی هستی با ایمانی از وقتی اومدی زندگی من هم با ایمانت ارامش پیدا کرده الان دارم طعم زندگی کردن رو با تو می چشم مطمعن باش نگاه تمام امام ها و امام زمانی که هر شب ازش حرف می زنی برام اشک می ریزی برای ظهورش به توعه تو بنده ی خیلی خوب اونایی پس اونا چشم از تو برنمی دارن و همه جا مراقبت تو ان حتی اگه منم نباشم خوب؟
سری تکون دادم و با حرف هاش گوله گوله ارامش به وجودم تزریق شد.
با یاد امام ها و امام زمان لبخندی روی لب هام نقش بست.
با رسیدن به شهر به محمد که خواب بود نگاه کردم انقدر ناز خوابیده بود که دلم نمی یومد بیدارش کنم.
شایان هم انگار احساس منو داشت که محمد و عقب خوابوند و در های ماشین رو قفل کرد و گفت:
- تو رو می زارم داخل مطب بعد میام پیش محمد.
سری تکون دادم وارد مطب شدیم نشستم و برام نوبت گرفت شماره رو داد دستم و گفت:
- نوبتت شد تک بزن رو گوشیم بیام بریم داخل محمد ذوق داره بیینه بچه چیه!
با لبخند باشه ای گفتم و شایان بیرون رفت.
اما بعد از چند دقیقه هراسون داخل اومد و گفت:
- غزال محمد نیست!
همه به ما نگاه کردن سریع بلند شدم از کنارش عبور کردم و سمت ماشین رفتم در عقب باش بود و محمد و نبود.
بهت زده به شایان نگاه کردم تمام اطراف رو جست و جو کردیم نبود که نبود.
دم در مطب نشستم و اشکام صورت مو خیس کرد.
چند تا خانوم اطراف ام بودن و داشتن دلداریم می دادن که پیدا می شه
ولی محمد خواب بود کجا رفت اخه.
شایان وقتی دید چیزی دستگیرش نمی شه خواست زنگ بزنه به پلیس به گوشیش زنگ خورد.
با گریه بهش نگاه کردم که گفت:
- شیداست!
اب دهنمو قورت دادم شیدا بعد از 1 سال؟
نکنه محمد پیش شیداست؟
یعنی کار اونه؟
#رمان
Mojtaba Ramezani - Be Ali Begoo (128).mp3
11.08M
🔳 #شب_جمعه
🌴ی حرم داره ارباب وی جهان گرفتارش 😭
🌴اللهم الرزقنا حرم حرم حرم
🎙 #مجتبی_رمضانی
👌بسیار دلنشین
🥀🖤🏴🥀🖤🏴🥀🖤🥀
هدایت شده از 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🌿- بِسمِخُداۍسَتّـٰارُالعیوب(: