eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
307 دنبال‌کننده
5هزار عکس
747 ویدیو
29 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 و رفت سمت عمارت. اون از چک سر شب ش اون از داد هاش حالا هم که اینطور. اگر تلافی نکنم سارینا نیستم . دارم برات اقا سامیار. بلند شدم و موتور مو پارک کردم که بیرون اومدن و قرار شد بریم اداره! موتور مو پشت یکی از ماشین های پلیس گذاشتیم سمت ماشین سامیار رفتم و جلو نشستم سامیار هم راننده بود سه تا از نیرو ها هم عقب! به ترتیب حرکت کردن رو به سامیار گفتم: - الان کدوم گورستونی می ریم؟ خیلی ریلکس گفت: - اداره پلیس فعلا اونجا جامون امنه! هووفی کشیدم و به ظبط نگاه کردم با دیدم فلش لبخندی رو لبم شکل گرفت و روشن ش کردم منتظر اهنگ عاشقانه ای بودم که صدای نوحه و مداحی پیچید. متعجب نگاهش کردم مگه محرم بود؟ این چه فلیشه! خاموشش کردم و بعد نیم ساعت رسیدیم. پیاده شدم و درو محکم کوبیدم که سامیار گفت: - ارث بابات نیستا! باز کردم محکم تر کوبیدم یه لگد هم نثارش کردم. اخماشو شو تو هم کشید و سمت اداره رفتم. توی اتاق کنفرانس نشستیم تا ببینم قراره چه خاکی تو سرمون بریزیم! یعنی الان من صب تا شب باید بشینم اینجا؟ کم کم همه اومدن و نشستن. سامیار نمی دونم شال و لباس از کجا گیر اورده بود شال و انداخت رو سرم و لباسا رو هم گذاشت تو بغلم و گفت: - پاشو برو سر و شکل تو درست کن ابروی منو بردی. نگاه چپی بهش انداختم و چشم غره ای بهش رفتم. توی نمازخونه خواهران عوض کردم یه مانتوی طرح کت و شلوارش با مقنعه. مگه من کارمند شرکت ام اینطور لباس بپوشم؟ توی اینه به خودم نگاه کردم خیلی بهم می یومد واقعا خوشکل شده بودم. برگشتم تو اتاق کنفرانس و نشستم. سامیار سر تا پامو نگاهی انداخت و گفت: - حالا یکم مثل ادمیزاد شدی. منم نامردی نکردم یکی محکم زدم تو صندلی ش که چون چرخ دار بود رفت عقب . با خنده نگاهش کردم که اخمی کرد و دوباره نشست سر جاش. یه چیزایی می گفتن که واقعا نمی فهمیدم چیه! سرمو روی میز گذاشتم و چشامو بستم به عالم بی خبری رفتم. سامیار داشت صدام می کرد اما انقدر خسته بودم حال نداشتم چشم باز کنم و بهش بگم خفه شه بزاره بخوابم. حس کردم توی هوا بودم و بعد کمی روی زمین فرود اومدم و یه پتو افتاد روم. تکونی خوردم و محکم پتو رو دور خودم پیج دادم و خوابیدم.
00؛00فدایت امام زمانم♥️🍀؛))
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خداوندا از تو به خاطر اینکه امروز به‌ ما فرصت زندگی کردن، راه رفتن،ديدن، و شنیدن دادی سپاسگزاریم و بابت تمام نعمت هایی که به ما دادی تشکر می کنيم خدايا شکرت🌻 خدايا شکرت 🌻 شاد باشیم و شکرگزار برای نفسی که به راحتی همین الآن کشيديم
شب قشنگترین اتفاقے هست! که تکرارمیشود تا آسمان زیبایش را به رخ زمین بکشد خدایاااا... ستاره هاےآسمانت را سقف خانه دوستانم کن تازندگیشان مانند ستاره بدرخشد‌‌‎‌‌.🤍🔗 «شبــــ🌙ــــتـون پُراز آرامش»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🌿- بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:
🍃 صفحه ۴۷ 🌿 هر روز یک صفحه ⬅️ با 🌹🌸 با ما همراه باشید
047.mp3
2.96M
🍃 صفحه ۴۷ 🌿 هر روز یک صفحه ⬅️ با 🌹🌸 با ما همراه باشید
‌‏مَن‌کان‌لِلّٰه،کان‌الله‌ُلَه ‏تو نگاهت به خدا باشه؛خدا و همه‌ ی نیروهاش،برای‌توخواهندبود! همینقدر قشنگ (:🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا