🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت42
#سارینا
و رفت سمت عمارت.
اون از چک سر شب ش اون از داد هاش حالا هم که اینطور.
اگر تلافی نکنم سارینا نیستم .
دارم برات اقا سامیار.
بلند شدم و موتور مو پارک کردم که بیرون اومدن و قرار شد بریم اداره!
موتور مو پشت یکی از ماشین های پلیس گذاشتیم سمت ماشین سامیار رفتم و جلو نشستم سامیار هم راننده بود سه تا از نیرو ها هم عقب!
به ترتیب حرکت کردن رو به سامیار گفتم:
- الان کدوم گورستونی می ریم؟
خیلی ریلکس گفت:
- اداره پلیس فعلا اونجا جامون امنه!
هووفی کشیدم و به ظبط نگاه کردم با دیدم فلش لبخندی رو لبم شکل گرفت و روشن ش کردم منتظر اهنگ عاشقانه ای بودم که صدای نوحه و مداحی پیچید.
متعجب نگاهش کردم مگه محرم بود؟ این چه فلیشه!
خاموشش کردم و بعد نیم ساعت رسیدیم.
پیاده شدم و درو محکم کوبیدم که سامیار گفت:
- ارث بابات نیستا!
باز کردم محکم تر کوبیدم یه لگد هم نثارش کردم.
اخماشو شو تو هم کشید و سمت اداره رفتم.
توی اتاق کنفرانس نشستیم تا ببینم قراره چه خاکی تو سرمون بریزیم!
یعنی الان من صب تا شب باید بشینم اینجا؟
کم کم همه اومدن و نشستن.
سامیار نمی دونم شال و لباس از کجا گیر اورده بود شال و انداخت رو سرم و لباسا رو هم گذاشت تو بغلم و گفت:
- پاشو برو سر و شکل تو درست کن ابروی منو بردی.
نگاه چپی بهش انداختم و چشم غره ای بهش رفتم.
توی نمازخونه خواهران عوض کردم یه مانتوی طرح کت و شلوارش با مقنعه.
مگه من کارمند شرکت ام اینطور لباس بپوشم؟
توی اینه به خودم نگاه کردم خیلی بهم می یومد واقعا خوشکل شده بودم.
برگشتم تو اتاق کنفرانس و نشستم.
سامیار سر تا پامو نگاهی انداخت و گفت:
- حالا یکم مثل ادمیزاد شدی.
منم نامردی نکردم یکی محکم زدم تو صندلی ش که چون چرخ دار بود رفت عقب .
با خنده نگاهش کردم که اخمی کرد و دوباره نشست سر جاش.
یه چیزایی می گفتن که واقعا نمی فهمیدم چیه!
سرمو روی میز گذاشتم و چشامو بستم به عالم بی خبری رفتم.
سامیار داشت صدام می کرد اما انقدر خسته بودم حال نداشتم چشم باز کنم و بهش بگم خفه شه بزاره بخوابم.
حس کردم توی هوا بودم و بعد کمی روی زمین فرود اومدم و یه پتو افتاد روم.
تکونی خوردم و محکم پتو رو دور خودم پیج دادم و خوابیدم.
#رمان
خداوندا از تو به خاطر اینکه امروز به ما فرصت زندگی کردن، راه رفتن،ديدن، و شنیدن دادی
سپاسگزاریم و بابت تمام نعمت هایی که به ما دادی تشکر می کنيم
خدايا شکرت🌻 خدايا شکرت 🌻
شاد باشیم و شکرگزار
برای نفسی که به راحتی همین الآن کشيديم
#شب_بخیر
هدایت شده از 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🌿- بِسمِخُداۍسَتّـٰارُالعیوب(:
مَنکانلِلّٰه،کاناللهُلَه
تو نگاهت به خدا باشه؛خدا و همه ی
نیروهاش،برایتوخواهندبود!
همینقدر قشنگ (:🍃🍃