eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
321 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
777 ویدیو
32 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 من و سامیار نفس مونو فوت کردیم و سرهنگ گفت: - سامیار رد جدید زدن از کیارش برو بیین. سامیار نگاهی بهم انداخت و پاشد رفت لب تاب شو برداشت. منم دوتا ساندویچ گرفتم برا دوتامون جفت ش نشستم دادم بهش که گفت: - خوشم میاد خوب می دونی کی گرسنمه. و گازی زد و گفتم: - نکنه کیارش منو پیدا کنه؟ اخمی کرد و گفت: - نه . گوشی سامیار زنگ خورد دید مامانه گرفت سمتم. اشاره کرد بزنم روی بلند گو و زدم: - سلام مامانی جووووونم. مامان با لحن غمگین همیشه گفت: - سلام دردونه دورت بگردم من دلم تنگ شده برات کجایی خوبی؟ با خنده گفتم: - عالی عشقم خیلی خوبم. مامان گفت: - گوشی رو بده به سامیار. متعجب گفتم: - بگو مامان می شنوه. با لحن ملتمسی گفت: - سامیار جان فردا تولد ساریناست لطفا یه فردا رو بیارش می خوام براش تولد بگیرم بعد برین من دیگه نمی تونم تحمل کنم اگر نیاریدش هر طور شده خودم میام. سامیار نگاهی بهم انداخت و در کمال تعجبم قبول کرد: - سلام زن عمو باشه میارمش فردا. مامان ذوق داد زد: - وای دورت بگردم منتظرم خوب خوب من مزاحم نشم خدانگهدار. نزاشت چیزی بگم از شوق قطع کرد. به سامیار نگاه کردم و گفتم: - اگه لو بریم چی؟ سری تکون داد و گفت: - مراقبم نترس. تا اینو می گفت خیالم راحت می شد و کلا انگار کوه پشتم بود. از وقتی اومده بودیم اینجا 3 ماهی می شد و خیلی بهش وابسته شده بودم دعوا نمی کردیم اصلا باهام بداخلاقی و تندی نمی کرد بلکه خیلی مهربون شده بود . وقتی یه چیزی می گفت بهش گوش می دم و اصلا جر و بحث نمی کردیم حسابی با هم اخت شده بودیم. به سامیار نگاه کردم که داشت توی سیستم یه چیزایی رو وارد می کرد حتما گزارش بود منم بهش تکیه داده بودم و لقمه امو می خوردم. با خنده گفت: - راحته جات؟ مظلوم اهومی گفتم که گفت: - یه ساعت دیگه راه می یوفتیم برو اماده شو لباس خوب بپوش نری عجق وجق بپوشی ها. با خنده ادا شو در اوردم و گفتم: - اها چادر چی چادر نمی خوای بزنم؟ اوووو کرد و گفت: - اره خیلی خوب می شه. چپ چپ نگاهش کردم و توی اتاق رفتم. لباس هام که همه تو اتاق ترکیده بود به خاطر بمب لباس که چی بگم همه چیم! بابا هم گفت خونه رو داده باسازی کردن توی این سه ماه. اماده شدم و یه ارایش خفن هم کردم که سامیار اومد تو اتاق نگاهی بهم انداخت و گفت: - خوبه اماده ای بریم؟ سر تکون دادم که سمت کمد رفت و اصلحه اشو برداشت زیر کت ش جاساز کرد نگاه نگران مو که دید گفت: - نترس چته واسه اطمینانه این همه باهات کار کردم الان یه مبارز حرفه ای ترس نداره که کار با اصلحه هم که کار کردیم یاد گرفتی چیزی نیست. و اون یکی اصلحه رو گرفت سمتم و گفت: - خواستی بزنی بلدی که اماده اش می کنی بعد می زنی. سری تکون دادم و گرفتم یه چیزی بود مشکی دور مچ پام بسته می شد و اصلحه اونجا قرار می گرفت و شلوارم می یومد روش و به همین خاطر مجبور بودم شلوار دم پا بپوشم معلوم نباشه. بیرون اومدیم و با تک تک بچه ها خداحافظ ی کردیم حالا انگار چقدر زمان می بره! کلا یه روز بریم بیایم. انگار به اینجا عادت کرده بودم مخصوصا که با سامیار اینجا بودم و عاشقش شده بودم هم اینجا هم بودن با سامیار . پیشش خیلی بهم خوش می گذاشت. به موتورم نگاهی انداختم که گوشه حیاط پارک بود کلی هر روز باهاش دور می زدیم و حرفه ای شده بودم الحق که سامیار عالی رانندگی می کرد. کلا همه فن حریف بود یه پلیس قادر. سوار شاسی کوتاه مشکی شدیم و حرکت کرد. سریع توی جاده افتاد و با سرعت حرکت کرد خواستم شیشه رو بیارم پایین که گفت: - نه خطر داره سارینا. باشه ای گفتم . نگاهی به ساعت ش کرد و گفت: - تقریبا ساعت8 می رسیم تهران می ریم لباس بخری می خوای بری ارایشگاه؟ سر تکون دادم که گفت: - خیله خوب می برمت ارایشگاه یه ساعت بعد میام دنبالت بیرون نمی ری ها باید حواسمون جمع باشه هر جا هم نیاز بود از اصلحه استفاده می کنی ترسو نباشی ها سارینایی که من می شناسم اصلا ترسو نیست! نیشم وا شد و سر تکون دادم. خابالود به سامیار که با دقت رانندگی می کرد نگاه کردم و گفتم: - می گم سامیار من خیلی خوابم میاد. نگاهی بهم انداخت و بعد به جلو نگاه کرد و گفت: - بخواب دو ساعت دیگه راه داریم. سری تکون دادم و خدا خواسته چشامو بستم . با تکون های سامیار چشم باز کردم و بهش خیره شدم خابالود نگاهش کردم که گفت: - نچ ویندوز کامپیوتر بود تاحالا بالا اومده بود پاشو رسیدیم. سری تکون دادم و پیاده شدم ولی خونه نبود پاساژ بود.
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 اها اومده بودیم لباس بخریم. سامیار دستمو گرفت و یه نگاه کلی به اطراف انداخت و منم همین طور. حس زیاد خوبی نداشتم حس می کردم کیارش همین اطرافه و زل زده بهم. به سامیار نزدیک تر شدم و دست شو محکم تر گرفتم و بهش نگاه کردم سری برام تکون داد یعنی کسی نیست! وارد پاساژ شدیم و سامیار طبقه دوم وارد یه بوتیک شد. همون بوتیکی بود که واسه اون مهمونی کذایی اومده بودم لباس خریدم با سامیار دعوا کرده بودم . نه به اون موقعه به خون هم تشنه بودیم و نه به حالا . ده پونزده تا پسر دور هم نشسته بودن و صبحونه می خوردن. سامیار دستمو وا کرد و با همه تک تک دست داد. نگاهی بهشون انداختم و سلام کردم. صاحب بوتیک شناخت و اون چندتایی که اون روز اینجا بودن. فکر کنم همه رفیق هاش بودن. سامیار گفت: - سارینا انتخاب کن بپوش. سری تکون دادم و به اطراف نگاهی انداختم. لباس ها رو تک تک از نظر گذروندم و به یه لباس رسیدم با رنگ بنفش! خیلی ناز بود استین هاش تا نصف دست بود و بعد کشیده می شد تا روی زمین و تا کمرم بنفش پررنگ بود و برق می زد بقیه اش تور بود و خیلی پف و دنباله دار بود. سامیار و صدا زدم و به اون لباس اشاره کردم. سری تکون دادن و گفت: - فرید داداش قربون دستت اون لباس و بیار. فرید اورد و داد دستم. گرفتم و توی پرو رفتم پوشیدمش و بیرون اومدم جلوی اینه وایسادم. حسابی خوشکلم کرده بود و یه تاج کم داشتم. نگاه بقیه به خوبی روم حس می شد سامیار گفت: - خوبه دوسش داری؟ همه از توجه سامیار به من تعجب کردن واقعا دفعه قبل اونقدر دعوایی و الان مهربون. سری تکون دادم و گفتم: - می خوام موهامو صاف کنم بندازم پشت م یه تاج بزارم با تور که پشت سرم باشه! سامیار گفت: - ولی مهم تر از اونا باید یه جفت کفش پاشنه بلند بخری چون قدت کوتاست مثلا انگار تولد 14 سالگیته نه 16. تابی خوردم و گفتم: - دختر هر چی کوتاه تر بغلی تر و دل ربا تر اون پسره که باید دراز باشه . بقیه خنده ای کردن. لباس و عوض کردم و سامیار خودش حساب کرد منم پرو پرو وایسادم نگاهش کردم. بعله می گه وقتی با یه مرد میای خرید نباید دست تو جیبت کنی! بعد خداحافظ ی با سامیار بیرون اومدیم و اولین زیورالات فروشی تاج ی که تو ذهن ام بود و پیدا کردم با الماس های بنفش. بعد هم منو رسوند ارایشگاه. چون صبح بود کارم زود راه افتاد و نیم ساعته اماده بودم. با عروس هیچ فرقی نداشتم! با ذوق مدام به خودم نگاه می کردم و همش تصورم این بود سامیار چی می گه! خوشش میاد یا نه. تک زد یعنی دم دره. بیرون اومدم و سوار ماشین شدم با دیدنم ابرویی بالا انداخت و سر تکون داد ولی چیزی نگفت. یعنی بد شدم؟ رو به سامیار گفتم: - بد شدم؟ نه ای زمزمه کرد. همین؟ بهش نگاه کردم پیراهن بنفش و کت و شلوار مشکی خیلی ناز شده بود . ریموت و زد و ماشین و پارک کرد. همه اینجان و خبر ندارن من الان اومدم اونم با این سر و وعض! با ذوق پیاده شدم و با سامیار دم در وایسادیم بعد 3 ماه می خواستم ببینمشون منی که هر روز اینجا پلاس بودم. درو یهویی با کردیم و با سر و صدا داخل رفتیم. همه سریع اومدن توی سالن با دیدن مون مبهوت موندن. امیر سوت بلندی زد و گفت: - ملکهههه جون اومده همه تعظیم کنیم. خندیدم و جلو اومد بغلم کرد و گونه امو بوسید و گفت: - دلم برات تنگ شده بود شیطون بلا. با ذوق گفتم: - منم همین طور. مامان زد زیر گریه که وارفته نگاهش کردم. محکم بغلم کرد و نمی زاشت از بغل ش بیام بیرون و مدام قربون صدقه ام می رفت. تک بچه که باشی همینه! لاغر شده بود یکم و معلومه زیادی غصه می خوره برعکس من که تپل تر شده بودم اونم همش به خاطر بودن با سامیار بود. تک تک بغل همه رفتم و فیلم سینمایی هندی بود برای خودش بس که گریه کردن. سامیار هم با همه دست دادن و دوتامون جفت هم نشستیم یه طوری بودیم احساس غریبگی می کردیم نگاه دوتامون. بقیه با لبخند نگاهمون می کردن. امیر چشمکی بهم زد که معنی شو نفهمیدم. تا شب کلی مهمون قرار بود بیاد و خوشحال بودم فاطی و زهرا هم می خوان بیان. سامیار می خواست با پسرا بره بیرون والیبال بازی کنن که گفتم: - منم میام منم میام. سامیار گفت: - برو عوض کن بیا. همه تعجب کردن فکر می کردن باز الان بهم گیر می ده و می گه نیا. تاج و تور و لباس مو عوض کردم و یه هودی و شلوار دم پا پوشیدم.
شب.. بهانہ ی قشنگیست برای سکوت شب، طبیعت هم ساکت است و بہ صدای خدا گوش می دهد سکوت کنیم تا صدای خدا را بشنویم...! 🌃 شــــب بخــــــیر🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🌿- بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:
🍃 صفحه ۵۰ 🌿 هر روز یک صفحه ⬅️ با 🌹🌸 با ما همراه باشید
050.mp3
3.07M
🍃 صفحه ۵۰ 🌿 هر روز یک صفحه ⬅️ با 🌹🌸 با ما همراه باشید
50 Ansarian-Quran-Farsi-Juz-03-09.mp3
3.71M
🍃 صفحه ۵۰ 🌿 هر روز یک صفحه ⬅️ با 🌹🌸 با ما همراه باشید
فَإِذَا اشْتَدَّ الْفَزَعُ فَإِلَى الله الْمَفْزَعُ هرگاه بی‌تابی شدت گرفت، باید به خدا پناه برد .. و قرآنـــمـــ ، دوای دردهاستـ🌱.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔵سلام امام زمانم✋ یوسفِ گُمگشته‌ای دارد دلِ کنعانی‌ام شمعم و درخویش میریزم شبی بارانی‌ام آه احساسِ مرا ای کاش میفهمید شهر من به دنبالِ توام بس نیست سر گردانی‌ام؟ عزیز زهرا بقیه الله کجایی آقا؟
مداحی آنلاین - عزیز زهرا بقیه الله کجایی آقا - رمضانی.mp3
3.95M
عزیز زهرا بقیه الله کجایی آقا؟ خدا میدونه که دلا خونه بّرس به داد ما یتیما... ‌ 𝄞◉━━━━━────◉𝄞 ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ 🎙