#اصول_زندگی_شاد 🦋
4 تمرین عالی برای داشتن یک زندگی عالی :
1- هر روز قبل از ساعت ۶ بیدار شو و ۶۰ دقیقه برای سلامت جسم و ذهنت وقت بذار.
2- اطرافت رو با آدمهایی پر کن که جوری زندگی میکنن که تو دوست داری زندگی کنی.
3- مهربان ترین آدمی باش که وجود داره.
4- به سمت ترس هات برو و کارهایی رو انجام بده که بیشترین ترس رو ازشون داری (کارهایی که برای پیشرفتت نیازه)
#روانشناسی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「💚」
چشم به راهش باشیم:)))!
#امام_زمان #آقای_غریب
تـودرڪنارمنے، منتـورانمیبینـم
چـہانتظارعجیبےستانتظارفـرج..!🥺💚
#امام_زمان|#جمعه
🍃🌹
جمعه با خود غالبا چشمان تر می آورد
با خودش دلتنگی و خون جگر می آورد
کل عمرم بی تو مانند غروب جمعه هاست
جمعه ها عمر مرا دارد به سر میآورد
بوی یاس انگار می آید میان ندبه ها
باد از پیراهنت وقتی خبر میآورد
بت پرستان هم حساب کار خود را میکنند
بت شکن وقتی به همراهش تبر می آورد
در دلم امّید دیدار رُخت را کاشتم
هر گیاهی عاقبت روزی ثمر می آورد
العجل هایم چه بی تأثیر شد، رویم سیاه
قلب آلـوده دعـای بی اثر میآورد
تشنه ات هستم ولی این تشنگی خیلی کم است
تشنگی یک انتظار شعله ور می آورد
تشنگی گاهی میان یک نبرد تن به تن
یک پسر را سوی دامان پدر می آورد
وای از آن وقتی که گوید یک پسر نزد پدر
تشنگی دارد مـرا از پای در می آورد...
#جمعههایدلتنگی💔👩🏻🦯
#شهیدانه🕊
شهید ابراهیم هادی مثال قشنگی میزد
و می گفت: نماز اول وقت مثل میوهای
است که وقت چیدنش شده اگه میوه رو نچینی، خراب میشه و مزه اولیه رو نداره
همــیشــه ســعــی کن نــمــازهات در هــر شــرایــطی اول وقــت باشه خــدا هم
تو گرفــتــاری های زندگــی قبل از اینــکــه
حرفی بزنی کارت رو ردیف می کنه
📚 کتاب خدای خوب ابراهیم، خاطره ۱۰.
#نماز_اول_وقت
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
تـودرڪنارمنے، منتـورانمیبینـم چـہانتظارعجیبےستانتظارفـرج..!🥺💚 #امام_زما
از آیتالله بهجت پرسیدند :
برای زیاد شدن محبت ،
نسبت به 'امامزمانعلیهالسلام' چه کنیم ؟
ایشان فرمودند :
گناه نکنید و #نمازِ_اول_وقت بخوانید .
#نمازاولوقت📿
بزنید، بکشید، نابود کنید ؛
ما را به هدف و خودتان را
به جهنم خواهید رسانید .
#وعده_صادق
-
بـَدبختا ؛ ما نسلی رو تو کشورمون
داریم ؛
که صـَدبار
توسط پدر مادراشون ؛
جلوی
بچه های فامیل ، ترور ِ
شخصیتی شدن ؛
-
[ بعد مارو از تـِرور میترسونید ؟ 🦦🌹 ]
-
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر خونی را ریختی
این خون ها جوی هایی میشود
در مسیر فلسطین و قدس
🔥 #یحیی_سنوار
گره کور ظهور تو منم، میدانم...😥🚶🏻♀
لَیِّن قَلبی لِوَلِیِّ اَمرِک...
گناه دیروز تو ، گناه امروز من !
گناهای فردای ما !
چه خبره . .
پس قلب امام زمان چی میشه ؟!
هر وقت خواستی سمت گناه بری ،
بگو امام زمان به اندازه ی کافی و حتی
بیشتر ، به خاطر گناهای افراد دیگه
زجر میکشه و اشک میریزه . .
پس دیگه من به اشکای مولا اضافه
نکنم . ! 💚🌱
صهیون شده با وحدتمان،روی سیاه
آسوده دلیم ودشمنِ پست،تباه
صهیون که برافروخته آتش به جهان
از چاله برآید و براُفتد برچاه
#شعرِمقاومت_شعرِپایداری
📩 #ارسالی_اعضای_کانال #محمود_جهاندیده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
قسمت13
سه روز بعد پاسپورتم اومد
که فردای اون روز به همراه بابا رفتیم دانشگاه که مدارک و به خانم موسوی تحویل بدیم
در اتاق و باز کردیم فقط خانم موسوی داخل اتاق بود
- سلام
خانم موسوی با دیدن بابا ،از جاش بلند شد : سلام خیلی خوش اومدین
بابا: سلام خیلی ممنون ،اومدیم که مدارک نرگس جان و تحویل بدیم ،بعد اینکه میخواستم سفارش بکنم که خیلی مواظبش باشین
خانم موسوی: اول اینکه تبریک میگم به نرگس جون که اسمشون افتاد ،بعد اینکه چشم من خودم مواظبش هستم
- ببشخید زمان رفتن کی هست؟
خانم موسوی: آخر همین ماه ،تاریخ دقیقشو چند روز دیگه میگم بهتون
بابا: خدا خیرتون بده،خیلی ممنون
- باشه پس منتظر میمونم
بابا: نرگس جان مدارک و تحویل خانم بده ،بریم
- چشم ، بفرمایید
خانم موسوی: دستت درد نکنه
خدا حافظی کردیم و از اتاق خواستیم بریم بیرون که آقای زمانی جلومون ظاهر شد
آقای زمانی به بابا دست داد و سلام و احوال پرسی کردن ،من آروم سلام کردم
زمانی: سلام
خانم موسوی: آقای اصغری،اقای زمانی از بهترین دانشجوهای این دانشگاه هستن،ایشون هم اسمشون افتاد
با گفتن این جمله تمام بدنم خشک شد
ای کاش زودتر میفهمیدم ،نمیتونستم الان بگم پشیمون شدم
اه لعنت به من
خداحافظی کردیم ورفتیم سمت خونه
توی راه ،اصلا هیچ فکری به ذهنم نمیرسید
توی راه بابا رفت مغازه منم رفتم خونه
درو باز کردم ،مامان داخل حیاط بود داشت به گل ها آب میداد
- سلام
مامان: سلام ،عزیزم، مدارک و دادین؟
- اره
رفتم داخل اتاق
زهرا داشت درس میخوند
زهرا: سلام کربلایی خانم
- سلام
زهرا: باز چت شده ؟
- زهرا میدونستی که آقای زمانی هم اسمش افتاد؟
زهرا: نه جون مامان، مگه اسم اونم افتاده؟
- اره
زهرا: خوب ،چرا تو ناراحتی؟
- هیچی بابا ،بیخیال
زهرا: من که میگم همه اینا یه نشونه اس ،حالا تو باور نکن
- تو منو کشتی با این نشونه هات
•••••
🍁#رمان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
قسمت14
دو سه روز بعد تاریخ دقیق سفرو اعلام کردن،۲۷ این ماه
واایی باورم نمیشد ۱۲ روز دیگه قراره بریم
از طرف ترس تو وجودم بود ،از یه طرف میگفتم خوب آقا خودش طلبیده ،توکل کردم به خدا
یه روز تلفن خونه زنگ خورد
مامان گوشی رو برداشت
نفهمیدم چی میگفت ،فقط هی میگفت تشریف بیارین
بعد از اینکه خداحافظی کرد رفتم سمتش
- کی بود مامان؟
مامان: خاله معصومه ات بود
- چی میگفت؟
مامان: امشب قراره بیاین واسه امر خیر!
- امر خیر؟
مامان: خانم تحصیل کرده ،یعنی دارن میان خاستگاری واسه زهرا
- وااییی شوخی نکن ،واسه جوادشون؟
مامان: اره دیگه
- زهرا چی میدونه؟
مامان: اره قبلن ازش پرسیدم ،مزه دهنشو متوجه شدم
-وااایی میکشمش
تند تند رفتم توی اتاق
زهرا: واااییی ترسیدم دیونه این چه جور اومدنه؟
- خوب؟ مزه دهنت چیه؟
زهرا: هاااا
( یه بالشت و گرفتم ،شروع کردم به زدنش )
- الان من غریبه شدم هااا، خاستگار میاد چیزی به من نمیگی
زهرا: واااییی ،،ماماااااان بیا نجاتم بده از دست این دیونه
- دیونه خودتی
زهرا: اخه چیزی نشده بود که،مامان یه سوال پرسید منم جوابشو دادم
( نشستم کنارش): چی پرسید؟ چی جواب دادی؟
زهرا: ولا نکیر و منکر کمتر از تو سوال میپرسن
- بگو دیگه لوس نباش
زهرا: گفت نظرت درباره اقا جواد چیه؟ گفتم پسر خوبیه
- اها پس پسره خوبیه؟
پاشو، پسر خوب داره امشب میاد خاستگاری
زهرا: ( قرمز شد ): چی؟ امشب؟
- نه خیر گذاشتن یه کم بزرگتر بشی بعد بیان
زهرا: دیونه
•••••
🍁#رمان
•
•
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
قسمت15
شب شده بود و همه چیز آماده بود واسه مراسم خاستگاری
اصلا باورم نمیشد که جواد یه روز بیاد خاستگاری زهرا
رفتم تو اتاقم لباسمو عوض کردم ،یه چادر رنگی سرم کردم رفتم سمت آشپز خونه
مامان: الهی قربونت برم ،انشاءالله خاستگاری خودت
- زهرا خانم برو اماده شو الان آقا داماد میاد اشتباهی منو به جای تو قبول میکنه
زهرا: بیخووود ،هر جوری هم باشم ،باید منو ببینه نه تو رو
- میبینم که نیومده دلتو برده
مامان: بس کنین الان میاناااا،زهرا مادر برو آماده شو
زهرا رفت و منم رفتم داخل یه سینی چند تا استکان گذاشتم
رفتم داخل پذیرایی
چند دقیقه بعد زهرا اومد
- به به عروس خانم ،حالا برو چند تا چایی امتحانی بیار ببینم بلدی یا نه
زهرا: ععع ماماااان ببین نرگس ووو
مامان: واااییی دیونه شدم از دست شما دوتااا
بابا: نرگس بابا اذیت نکن خواهرت و
- چشم
صدای زنگ در اومد
زهرا رفت تو آشپز خونه
بابا در و باز کرد
منم چادرمو مرتب کردم رفتم کنار در ایستادم
خاله معصومه و اقا رضا و آقا جواد اومدن
مامان: سلام خواهر خوش اومدین
خاله: سلام ملیحه جان
با خاله روبوسی کردم
- سلام خاله جون خیلی خوش اومدین
خاله: سلام نرگس جان خوبی؟
- مرسی
اقا جواد هم اینقدر سر به زیر بود که صدای سلامشو هم نشنیدم
جواد یه برادر بزرگتر و یه خواهر کوچیکتر از خودش هم داره ، فقط جواد مجرد بود
همه شروع کردن به صحبت کردن
انگار یادشون رفته واسه چی اومدن
بیچاره زهرا حتمن داره حرص میخوره تو آشپز خونه
یه دفعه گفتم
- زهرا جان خواهری چایی بیار
همه زدن زیر خنده
آقا رضا: احسنت بر شما ،ما که به کلی همه چیو فراموش کرده بودیم
زهرا چایی رو آورد و یه کم نشستن بعد به همراه اقا جواد رفتن داخل حیاط حرفاشونو بزنن
چقدر خوشحال بودم که زهرا داره با کسی ازدواج میکنه که واقعن لیاقتشو داره
بعد نیم ساعت زهرا و اقا جواد اومدن داخل ،لبخندی زدن
منم از خوشحالی یه صلواتی فرستادمو و گفتم مبارکه
•••••
🍁#رمان
•
•
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#دلی♡
‹ هرکسی را همدم غمها و تنهایی مدان؛
سایه هم راهِ تو می آید ولی همراه نیست! ›
4_6032953708138993193.mp3
7.73M
♧خواننده : آرمان گرشاسبی
♤نام قطعه : از تــــــــــو گفتم
▷ ●━━─── ♪
ㅤ ◁ 🫧🩵 ▷
می دونی از چی میسوزم ؟!🌱
از اینکه اونی که پیش قدم شد
تو بودی ولی من گرفتار شدم:)
•.
خالیم!
چون آسمان شب زده بی اَخترانش...
شب بخیر 🌚
#شب_خوش🌙✨
هدایت شده از 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🌿- بِسمِخُداۍسَتّـٰارُالعیوب(: