تمآمقافیه هآیمفدایآمدنت
بیآردیفکناینروزهآیدرهمرا💔:))
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
@zekrroozane ذڪـر روزانہ - صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی.m4a
3.75M
صلوات عصر روز جمعه
صلوات ابولحسن ضراب اصفهانی
سيد ابن طاووس ميفرمايد:
اگر از هر عملي در عصر جمعه غافل شدي از صلوات ابوالحسن ضراب اصفهاني
غافل نشو چرا كه در اين دعا سري است كه خدا ما را بر آن آگاه كرده است.
🌹 التماس دعایی فرج🌹
#لذت_زندگی
اصل زندگیتان را با فرع و نمایش زندگی دیگران مقایسه نکنید همونطور که همه شما را در بیرون خوشبخترین میدانند و از داخل خانه یتان خبر ندارند شما هم همینطور!
#همسران_مثبت
━━🍃💠🍃🔸🍃🌹🍃━━━
#آئین_همسرداری
برای استحکام روابط زناشویی به چند نکته توجه کنید:
← به ظاهرتان رسیدگی کنید، فکر نکنید وقتی در یک خانه زندگی میکنید دیگر مهم نیست چگونه به نظر برسید. جاذبه ظاهریتان را حفظ کنید.
← معطر بودن میتواند در روابط زن و شوهر معجزه کند. همیشه خوشبو باشید و اگر از سر کار میآیید یا آشپزی کردهاید، با دوش گرفتن و تعویض لباس خود را برای دیدار با همسرتان آماده کنید.
بوی قرمهسبزی اشتها برانگیز است؛ اما این بو روی لباس همسر میتواند خیلی دفعکننده باشد. معطر بودن فقط استفاده از عطر نیست.
#همسران_مثبت
━━🍃💠🍃🔸🍃🌹🍃━━━
عاشق این بود که رو بلندترین نقطه شهر وایسه و زل بزنه به دورترین نقطه ای که چشمش میدید.
یه دستش تو دستم بود و با دست دیگهش مشغول خوردن بستنی بود.
تلاقی حس سرما و گرما
سرمای بستنی و گرمای دستام
میگفت: «بیا تا بستنیمونو نخوردیم هیچی نگیم.»
من همیشه زود میخوردم و مجبور بودم
تا تموم شدن بستنیش حرفی نزنم.
تا میخواست شروع به حرف زدن کنه بهش فرصت صحبت کردن نمیدادم.
بهش گفتم: «اگه یه روزی نبودم بستنیتو چه جوری میخوری؟
تو که عادت داری همیشه دستت تو دستم باشه.»
زل زد تو چشمام با یه نگاهی که غم و خشمو با هم داشت بهم گفت:
« میدونی من هیچ سرمایی رو بدون تو نمیخوام، من هیچ بهاری رو بدون تو نمیخوام، هیچی حتی نفس کشیدن رو بدون تو نمیخوام.»
آره...
راس میگفت
من هستم
همیشه
هر کجا که تو فکرش باشم
اما......
نموند..
رفت..
🚶🏻♀«🔗🍦💔»
دلچسب تر از چای به وقت سرما
دلخواه تر از بستنیِ در گرما
لبخند پر از شرم تو بود آن جا که
افتاد نگاهم به نگاهت جانا!
#بانوی_ایهام
«🔗🍦💔»
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت11
#سارینا
پامو که توی مدرسه گذاشتم همه نگاه ها برگشت سمتم.
استین هامو بالا زده بودم کیف و کتونی مشکی سفید با طرح اسکلیت و کبودی روی دستام و کبودی زیر چشمم حسابی خلاف ام کرده بود.
انگار لات محل پایین باشم و حسابی دعوا کردم!
کلاه مم که نقش یه اسکلیت روش بود سرم بود.
هر کی رد می شد نگاهم می کرد.
ابهت جزبه ماشاءالله بزنم به تخته تخته هم در دسترس نیست!
دو قدم برنداشتم ابرو قشنگ نگهم داشت و بابت ابهت و جذبه و همچنین زیبایی بیش از حد ام بردم دفتر مدرسه.
اول چهار تا جمله قشنگ بارم کرد کلاه مو گرفت گفت اینجا چاله میدون نیست استین هامم مجبورم کرد بیارم پایین مقنعه امم گفت بشم جلو و از فردا تنگ ش باید بکنم و گرنه راه م نمی ده.
وقتی خواستی نهی و امر کرد گذاشت گم شم برم کلاس.
زری و فاطی ته کلاس داشتن اتیش می سوزندن که یهو پریدم تو کلاس و گفتم:
- پخخخخخخخخ.
هر دوتاشون سه متر پریدن هوا.
دلمو گرفته بودم و می خندیدم.
که فاطی افتاد دنبالم منم فرار کردم که محکم رفتم تو در کلاس.
اخ در بسته بود!
فاطی وسط راه از هوش رفت از خندا و گفت:
- وای خاک تو سرت بکنن خدا زدت نیاز نیست من بزنمت!
دماغ مو گرفته بودم و نفرین ش می کردم:
- الهی سر خر ببرنت خونه بخت الهی تو راه ماشین جهازت با یه گله گاو تصادف کنه و همش بشکنه الهی بچه ات شبیهه گوساله باشه الهی شوهرت چاق زشت باشه!
کتاب جغرافیا رو پرت کرد سمتم که جا خالی دادم و افتاد تو سطل زباله چندش!
با حرص نگاهم کرد و رفت برش داشت.
نشستم و گفتم:
- حالا چیکار می کنید؟
زری با خنده گفت:
- ترقه اوردیم امروز از شر یکی از معلم ها خلاص بشیم یکم بخندیم.
دستامو کوبیدم بهم و گفتم:
- بندازیم زیر پای اون خانوم کوتاهه دماغ عملیه که پراید سفید نو خریده فکر کرده خیلی شاخه همش پز می ده!
چشای هر سه تامون درخشید!
خانوم داشت طبق معمول از خودش تعریف می داد:
- بعله بچه های عزیزم بگم که هر چیزی بخواید می شه کافیه بخواد من خواستم شد!
خوب بابا توهم حالا یه پراید خریدی هی بخواید بخواید تو خواستنت پراید بوده همون نمی خواستی بهتر بود به خدا!
بلند شدم و سمت ش رفتم یعنی سوال دارم.
همین طور به میزش نزدیک می شدم اروم ترقه های روشن شده رو انداختم یکم طول می کشید تا بترکه!
شروع کردم به سوال پرسیدن و ازش تعریف دادن که یهو ترقه با صدای بدی زیر پاش ترکید.
چشاش گرد شد و خشک شده موند .
منم الکی خودمو زدم به کوچه علی چپ و بی حال افتادم زمین یعنی مثلا من ترسیدم!
فاطی و زری سریع دویدن سمتم و عین همین پیرزن ها هست می زدن به صورت خودشون و سارینا سارینا می کردن یهو این خانومه چنان جیغی کشید که هر چی مو تو سرمون بود ریخت! انگار اصلا روح م از بدنم جدا شد و به افق الهی پیوست!
مدیر اومد و کیف شو بلند کرد و گفت:
- من یک ثانیه اینجا نمی مونم ترقه زیر پای من گذاشتن اون دختر بدبخت پیش من بود نزدیک بود سکته کنه!
منو می گفتا .
دستمو به سرم گرفتم و خودمو بی حال تو بغل فاطی ولو کردم.
مدیر رو به همه داد زد:
- نفری 2 نمره از انظباط همه کم می کنم الانم همه اتون پاشید برید حیاط و تمیز کنید.
همه بلند شدن و بی سر و صدا رفتن.
مدیر رو به ما گفت:
- مراقب دوستتون باشید شما بمونید .
و رفت.
#رمان