هدایت شده از 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
إِنَّ رَبِّي قَرِيبٌ مُجِيبٌ...
پروردگارم [به بندگانش] نزديك و اجابت كنندۀ [دعاها] است
Indeed, My Lord is near, the responsive
|💌#عشق_فقط_خدا|
#سلام_امام_زمانم
خورشید عالم تویی و بی حضور تو
عاقبت تاریخ بخیر نمی شود
ای آفتاب زندگی می
گرچهره رابرون نکنی ازنقاب خود
صبحی دمیده نگردد بہ خواب عالم
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#امام_زمان
بـزنــد شــنــبــه بـــیــــــــایـی ... و دل جــــمـعــه بــــــــســوزد ...
《حیا داشتن مردو زن نمیشناسد
چه در رفتار چه در گفتار
ما مردان نباید هر گفتاری
هر پوششی استفاده کنیم
جوان باحیا کسی است که
بالاتر از مچ دستش رانامحرم نبیند..》
🌷شهید حسین عطری 🕊
#شهید_مدافع_حرم
#شهیدانه
⚠️#تلنگر
میگفت
زندگیکردنت،
طوریهستڪهاگهگفتن:
الهیخدایکیمثلخودتروبهتبده؛
راحتبتونیبگیآمین؟!
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت13
#یاس
دست و صورت مو شستم و چادر مو مرتب کردم برگشتم.
نشستم که سفارش مونو اورد .
با نگاه چندشی زل زدم به کله پارچه!
پاشا برام کشید که عقب رفتم با صندلی متعجب گفت:
- نمی خوری؟
نگاهم بین پاشا و کله پارچه رد و بدل شد.
حس می کردم می خوام بالا بیارم.
بی معطلی سریع دویدم سمت روشویی و خورده و نخورده همه چیو بالا اوردم.
پاشا بی اینکه به این موضوع توجه کنه که اینجا روشویی خانوم هاست و ممکنه یکی حجاب نداشته باشه اومد داخل!
با نگرانی گفت:
- خوبی؟ من نمی دونستم بدت میاد .
بهش اشاره کردم بره بیرون .
باشه ای گفت و رفت بیرون دست و صورت مو شستم و بیرون رفتم .
جلوی در منتظرم بود سمتم اومد و گفت:
- خوبی؟
سر تکون دادم و گفتم:
- من سر اون میز نمیام ها.
راه افتادیم و گفت:
- نه جمع ش کردن.
باشه ای گفتن و نشستیم اثری ازش نبود.
منو رو نشونم داد و گفت:
- ببین چی می خوری.
یه نگاهی انداختم و گفتم:
- برگر.
بلند شد رفت و بعد برگشت.
نشست و گفت:
- الان میاره .
باشه ای گفتم که گفت:
- یه هفته وقت داریم بعد مدرسه میام دمبالت بریم لباس عروس ببینیم و تالار.
ارنج مو روی میز گذاشتم و گفتم:
- نمی شه عروسی نگیریم؟
متعجب نگاهم کرد و گفت:
- نگیریم؟ چرا؟ همه دخترا که دوست دارن عروسی بگیرن برقصن خوش باشن! بدرخشن تو چشم بقیه!
بهش نگاه کردم و گفتم:
- بجز من! من جلوی بقیه که نامحرم ن نمی رقصم! نمی خوام تو چشم باشم نمی خوام همه چی ساده اش قشنگه تجملات زیاد باشه انسان از خدا دور می شه! لباس عروسمم کاملا محجبه می خوام باشه! ارایش هم نمی کنم .
پاشا گیج شده بود جا به جا شد و گفت:
- چرا ارایش نمی کنی؟ من هر چقدر بخوای خرج می کنم برات!
گفتم:
- بحث پول نیست تو مگه تازه غیرتی نشدی گفتی نمی خوای نصف شب من برم بیرون اما غیرتت اجازه می ده من زیبایی هامو جلوی بقیه مرد ها به نمایش بزارم؟ مگه من عمومی ام! همه مرد ها تا یکی به زن شون تعرض کنه غیرت شون بالا می زنه اما وقتی زن شون لباس لختی بپوشه جلوی مرد نامحرم برقصه ارایش کنه و مردی اونو ببینه هیچ فرقی با تعرض نداره! واقعا به غیرتت بر نمی خوره موها و بدن من و صورت ارایش کرده ام و کسی ببینه؟ همه اتون اینطورین که کسی زل بزنه به زن تون رگ غیرت تون باد می کنه ولی اگه خانوم یه فرد درست بپوشه و رفتار کنه کسی بهش نگاهی نمی کنه!
دست گذاشته بودم روی نقطه ضعف ش یعنی غیرت ش!
اخم کرد و گفت:
- راست می گی به این توجه نکرده بودم! اره نمی خواد ارایش کنی تو مال منی! برای من ارایش می کنی یه لباس عروس محجبه می گیرم برات که یه تار مو ت هم پیدا نباشه!
خوبه پس حرفه ام گرفته بود.
خداکنه بتونم روش تاثیر بزارم.
تا اخر صبحونه فکرش درگیر حرفام بود و ساکت بود.
بعدشم رفتیم خونه و گرفت خابید ساعت ۷ و نیم هم منو و برد مدرسه.
داشتم پیاده می شدم که گفت:
- بیا این کارت و بگیر 1212 رمزشه.
کیف مو برداشتم و گفتم:
- پول دارم.
سر تکون داد و گفت:
- باید خرج زن مو بدم همیشه توی این برات پول می ریزم بگیر.
گرفتم و ممنونی گفتم.
خداحافظ ی کردم و رفتم مدرسه.
همیشه ساعت 7 مدرسه بودم و با تاکسی میومدم و امروز با پاشا و ماشین بی ام وی!
همیشه فیروزه با پاشا پز می داد بقیه .
چند نفری که دم در بودن با دست نشونم می دادن.
همین کافی بود تا سوژه مدرسه بشم.
پچ پچ هاشون اذیتم می کرد و نمی زاشت روی درس تمرکز کنم!
وای دیدی این دختره با داداش فیروزه اومد؟
نکنه رل زده باشه؟
یعنی کجا ها باهم رفتن؟
مثلا چادریه ها خاک تو سرش.
تا جایی که مدیر مدرسه هم فهمید.
سر زنگ کلاس شیمی وارد کلاس شد و با اخم و تخم گفت:
- کریمی بیا دفتر.
بلند شدم و گفتم:
- اگر شما هم می خواید بگید
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت14
#یاس
بلند شدم و گفتم:
- اگر شما هم می خواید بگید چرا با اقای پاشا کریمی اومدم باید بگم همسر منه هفته ی دیگه مراسم عروسی ما برگزار می شه پسر عموی منه می تونید از خواهرش فیروزه بپرسید یا می خواید زنگ بزنم خودش بیاد.
فیروزه برای اینکه حرص منو در بیاره گفت:
- کو حالا که هنوز زن ش نشدی!
با تعجب گفتم:
- کی دیشب جلوی من نشسته بود که داشتن صیغه محرمیت می خوندن؟
جواب مو نداد و مدیر گفت:
- فیروزه راست می گه؟
فیروزه ایشی کرد و گفت:
- بعله خانوم نمی دونم داداش من عاشق چی این شده!
که در کلاس زده شد و پاشا اومد تو.
اینجا چیکار می کرد؟
فیروزه خوشحال شد و فکر کرد براش خوراکی اورده و برا دوستاش پشت چشم نازک کرد.
اما پاشا رو به مدیر گفت:
- سلام همسر یاس کریمی هستم یادم رفته بود برای یاس چیزی بگیرم خواهرم قبلا گفته بود بوفه هم کارت خوان نداره براش خوراکی اوردم گفتن بیارم اینجا.
سمتم اومد و کل اون همه خوراکی و دستم داد .
می شد یه کلاس و خوراکی بدم.
متعجب گرفتم و گفتم:
- این همه؟
سر تکون داد و گفت:
- نمی دونستم چی می خوری!
و با دیدن فیروزه گفت:
- توهم اومدی؟ نمی دونستم فکر کردم موندی شمال دیرم شده باید برم سرکار می دم یکی برات چیزی بیاره به بابا هم می گم برات اژانس بفرسته!
فیروزه پشت چشمی نازک و گفت:
- من با خودت راحت ترم داداش.
پاشا گفت:
- نمی تونم این هفته که باید مدام یاس و ببرم خرید بعدشم که دیگه میام دمبال یاس ببرمش خونه برات سرویس می گیرم امروزم که می خوام یاس و ببرم لباس عروس انتخاب کنه.
فیروزه گفت:
- خوب منم میام .
پاشا گفت:
- نیازی نیست خودم و یاس خرید ها رو انجام می دیم .
و رو به من گفت:
- میام دمبالت مراقب خودت باش خدانگهدار.
خداحافظ ی گفتم و پاشا رفت.
برگشتم و رو به فیروزه که از عصبانیت سرخ شده بود گفتم:
- برای من خوراکی زیاد گرفته می خوای بهت بدم؟
با حرص نه ای گفت.
منم شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- هر طور راحتی.
کل مدرسه خبردار شده بود من ازدواج کردم!
می گن یه حرف تو دهن دخترا نمی مونه یعنی همین!
تا جایی که معلم ها هم بهم تبریک می گفتن و توصیه می کردن ازدواج کردم درس هامو یادم نره.
ساعت 2 مدرسه تعطیل شد .
داشتم وسایل مو جمع می کردم که فیروزه و دوستاش نگاهی بین هم رد و بدل کردن.
عجیبه همیشه زود تر از همه می رفتن.
تا راه افتادم سریع از در کلاس رفتن و خواستم برم بیرون یهو محکم درو بستن که خورد تو صورتم.
جیغی از درد زدم و افتادم روی زمین.
درد بدی توی بینی و پیشونی م پیچید.
یه دستم به سرم بود و یه دستم به دماغ ام.
از درد به خودم می پیچیدم و ناله می کردم.
که مدیر و معاون با سرعت سمتم اومدن.
فیروزه گفت:
- ای وای چی شد الان به داداش می گم بیاد و سریع رفت.
مدیر گفت:
- ببینم چی شد.
دستمو از صورت م برداشت و خون روی لباسای چکه کرد.
از بینی م خون می یومد نکنه شکسته باشه؟
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت15
#یاس
پاشا سریع خودشو رسوند بهم و گفت:
- چی شد کی این بلا رو سرت اورد خیلی درد داری؟ گریه نکن بریم بیمارستان.
بلندم کرد و گفت:
- بینی تو بگیر سمت بالا سر تو خم کن.
دستمو گرفت تا نیفتم.
کم کم دردم بهتر شد و فیروزه برای خود شرینی باهامون اومد.
ولی من مطمعن بودم از عمد زده ولی حرفی نزدم.
دکتر گفت فقط ظربه دیده و چیزی نیست.
یه دست لباس پاشا برام از نزدیک ترین فروشگاه خرید و لباسامو توی نایلون انداخت تا ببرم خونه بشورم.
و سمت بازار رفت.
اینه امو از کیفم در اوردم و نگاهی به پیشونیم که یکم کبود شده بود انداختم و بینی م که سرخ بود.
پاشا نگاهی بهم انداخت و دوباره به جلو نگاه کرد:
- چیزی نیست نگران نباش خوب می شه.
سری تکون دادم و به جلو خیره شده ام.
حتا صندلی عقب نشسته بودم و فیروزه جلو بود.
می دونستم همه این کار ها رو می کنه تا حرص منو در بیاره.
ولی برام مهم نبود.
اخم های پاشا در هم بود و نگاهی به فیروزه انداخت و پوفی کشید.
از پنجره به بیرون نگاه کردم.
یه پاساژ که کیپ تا کیپ موزون لباس عروس بود توی پارکینگ ماشین و پارک کرد.
پیاده شدیم و پاشا خواست بیاد دستمو بگیره که فیروزه از بازو ش اویزون شد و شروع کرد باهاش حرف زدن و دمبآل خودش کشیدش.
پاشا هم دمبالش راه افتاد.
منم پشت سرشون با فاصله راه می رفتم.
فیروزه تند تند راه می رفت و خودم خسته بودم و نا نداشتم بزار هر کاری می خوان بکنن.
فیروزه انگار می خواست لباس عروس بپوشه و توی یکی از موزون ها بردش و راجب لباس عروس ها نظر می داد.
انقدر با پاشا حرف زده بود و راجب لباس عروس ها نظر داده بود که پاشا کلا انگار منو یادش رفت.
انگار فیروزه عروس بود.
حتا لباس عروس هم انتخاب کرده بود!
سمت پاشا رفتم و گفتم:
- می خوام برم خونه می بری منو؟
سر بلند کرد و بلاخره دل از خواهرش کند و گفت:
- تازه اومدیم اینا رو نگاه کنم.
باشه ای گفتم و روی صندلی ها نشستم.
واقعا نظر من براش مهم نبود؟
بغض بیخ گلوم نشست.
چشام مدام پر و خالی می شد.
نمی خواست از من نظری بپرسه؟
مگه من عروس ش نبودم؟
باشه!
بلند شدم از موزون بیرون رفتم.
یه تاکسی گرفتم و برگشتم خونه.
همه خونه ما بودن.
سلام ی کردم و خواستم برم تو اتاقم که اقا بزرگ گفت:
- دختر پاشا کجاست؟ مگه نرفتید لباس عروس ببنیید؟
با بغض ی که سعی در مهار کردن ش داشتم گفتم:
- چرا با خواهر جان ش داره انتخاب می کنه الاناست که انتخاب هم کنه بخره بیاره.
فقل در اتاقم که شکسته بود.
وسایل و درس هامو برداشتم رفتم توی اتاق مهمان و درو قفل کردم می دونستم شکوندن یه قفل در براش کاری نداره.
میزی که گوشه اتاق بود و پشت در گذاشتم و خودمو روی تخت انداختم و زدم زیر گریه!
چقدر بدبخت بودم من!
نه از خانواده شامس اوردم و نه از شوهر!
تمام خیال بافی هام یه شبه بر باد فنا رفت.
#رمان
[#یهپـیامبرایِشمـا📨]
مراقب امام زمان ِ
گوشه قلبتون باشید ،
نزارید یادش خاک بخوره !
هر شب یه خلوتی
با آقا داشته باشیم ؛
یه عرض ارادتی ،
یه درد و دلی (:
هیچ چیز ارزش ِ اینو نداره
که جای آقارو تو
قلبامون بگیره ،
که هر چی شیعه میکشه
از فراموشی ِ
وجود امام زمانشه !💔
#امام_زمان
شیرین تر از همیشه بخند ...
که این زندگی چای تلخی ست
که کنارش قند نگذاشته اند ...!
#انرژی_مثبت
آرامش شب
حاصل آرامش درون است
از خدا میخواهم
آرامشی الهی،
دلی شاد
و انگیزه ای قدرتمند ،
برای فردایی زیبا داشته باشید ...
شبتون سرشار از عشق خدایی
#شب_خوش🌙✨
هدایت شده از 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🌿- بِسمِخُداۍسَتّـٰارُالعیوب(:
تـوی عبادت کردنا
حواست بـاشه
خـدا عـاشق میخـواد
نه مـشتری بهـشت . ݁
💌#عشق_فقط_خدا
#سلام_امام_زمانم
السلامعلیکیاصاحبالزمان ✨؛
وقتی رایحه ی یاد تو
به خیال من رسوخ میکند ،
تک تک ویرانه هاے قلبم را
آذین میبندم برای تصور تو ؛
عزیزتریـ🫀ـن میهمان ناخوانده من ...
کی آمدنت را به ما هدیه میکنی؟! (:
- اَللَّـهُـمَّ عَـجِّـل لِـوَليِـكَ الْفَـرَج ❤️🩹
#امام_زمان