بیخیالهمهیدلهرهها، چهرهیحیدریتمایهی آرامشماست❤️🩹
#رهبرانه
شهید رجائی:
به نماز نگویید کار دارم،
به کار بگویید وقت نماز است!🌱
#نماز_اول_وقت 📿
هدایت شده از 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
سوره جمعه فراموشتون نشه! 🌿'
21.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
-
من حقی اهیم؛
محبوبی رحیم((((:
- | ابـٰاعبداللّٰہ .
_دنيانه ظلام__۲۰۲۴_۰۹_۲۶_۲۰_۲۵_۲۱_۲۳۶.mp3
5.75M
("محبوبی..🤍
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت61
#یاس
بی بی داشت با پنبه خون دماغ مو پاک می کرد و بقیه با درموندگی توی سالن هر کدوم طرفی نشسته بودن.
اقا بزرگ گفت:
- حالا می خواید چیکار کنید؟ نمی شه که از این بچه یه شبه بروسلی در بیارین! وقتی هنوز زدن یادش ندادید چطور بهش می گید بزن؟
روهام با خنده گفت:
- نخیر لوسه لوس!
چپکی نگاهش کردم و پاشا که کنارش بود یه پس گردنی بهش زد و گفت:
- به زن من نگو لوس.
خندیدم و رو به پاشا گفتم:
- کارت خوب بود ولی هنوز باهات قهرم از عمد زدی!
پوفی کشید و گفت:
- بابا به خدا از عمد نزدم اخه من تو از عمد می زنم؟
شونه ای بالا انداختم یه سیب ترش برداشتم گفتم:
- من عمرا نمیام شما مسخره ام می کنید.
و سیب مو گاز زدم.
عمو دستشو دورم انداخت و گفت:
- بریم بالا خودم یادت بدم عمو جون هر کی هم بهت خندید با همین عصا م می زنم تو سرش خوبه؟
دستامو بهم کوبیدم و گفتم:
- قبوله.
عمو و عمه ها و بی بی با همه بقیه بالا اومدن و توی سالن روی صندلی ها نشستن.
عمو عصا شو سمت محسن گرفت و گفت:
- تو رزمی کاری مدرک هم داری بیا نحوه مشت زدن و اول یاد یاس بده.
محسن جلو اومد و استین هاشو بآلا رفت.
با فاصله ازش وایسادم و نگاهش کردم.
لب زد:
- ببین اینجوری گارد می گیری و جای مورد نظر رو نشونه می گیری و می زنی!
نباید به جایی که می خوای بزنی مستقیم نگاه کنی چون طرف مقابل می فهمه و مهارش می کنه به یه جای دیگه نگاه ون و یه جای دیگه رو بزن! جاهایی که طرف مقابل فکر ش رو هم نمی کنه بزن جلوش هم گارد نگیر بفهمه می خوای بزنیش تا حواسش نبود بزن خوب؟
سری تکون دادم و چند بار زد.
جاش وایسادم و زدم که دست و سوت بالا رفت.
و خودمم صلوات فرستادم .
محسن گفت:
- عالیه این اوکیه.
و مشت و لگد و صورت و بهم یاد داد.
انقدر توی کیسه بوکس زده بودم دستام قرمز شده بود.
کنار زن عمو نشسته بودم و دستامو کرم می زد و ماساژ می داد.
خابالود چشامو بستمو بهش تکیه دادم که رو به پاشا گفت:
- پاشا جان بیا دخترمو بردار برین اتاق تون خسته شده خواب ش میاد.
پاشا که داشت با محسن و عمو حرف می زد با شب بخیری سمتم اومد.
بلند شدم و بالا رفتیم.
تا توی رخت خواب افتادم بیهوش شدم از خستگی!
دوماه گذشت.
دوماه ی که کلی حرکات یاد گرفته بودم و هر شب با خستگی فراوون توی رخت خواب می رفتم.
انقدر باهام کار کرده بودن و پاشا تقویت م می کرد که حسابی اشتهام باز شده و چاق تر شده بودم.
ولی این یک دو هفته وقتی تمرین های سنگین انجام می دادم زیر دلم درد می گرفت یا تیر های خفیفی می کشید .
زن عمو می گفت شاید به خاطر پوکی استخوان باشه یا هم خدای نکرده اپاندیس داشته باشم.
قرار بود امشب هم باز تمرین داشته باشیم.
طبق معمول همه جمع شده بودیم و تمرین می کردیم امشب بیشتر روی من کار می شد!
محسن و پاشا داشتن حرکت های جدید و بهم یاد می دادن که همون پنج دقیقه ی اول دل دردم چنان شدید شروع شد که روی زمین نشستم و دودستی دلمو گرفتم.
پاشا نگران روبروم نشست و گفت:
- ببینمت عزیزم چی شد خوبی؟
سر بلند کردم و گفتم:
- درد دارم نمی تونم ادامه بدم .
زن عمو گفت:
- شاید مشکل جدی باشه امروز یاس تمرین نکنه .
با پاشا توی اتاق رفتیم و دراز کشیدم.
پاشا نگران نگاهم کرد و گفت:
- نکنه مشکل جدی باشه؟
لب زدم:
- نمی دونم خدانکنه دو صفحه قران می خونی؟ حرکت رو زدم دلم درد می کنه نمی تونم بخونم.
وضو گرفت و قران رو برداشت نشست رو تخت و گفت:
- کدوم صفحه رو بخونم؟
یکم فکر کردم و گفتم:
- نمی دونم شامسی باز کن.
باز کرد و با خنده گفت:
- راجب بچه است با این اتفاقات که نمی شه هر وقت شر این اتفاقات کنده شد انشاءالله ما هم صاحب بچه بشیم.
با خنده گفتم:
- برو بابا من هنوز کوچیکم ۱۷ سالمه چجوری بچه بیارم؟
پاشا متفکر گفت:
- مثل بقیه!
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
- من عمرا بتونم.
لبخندی زد و گفت:
- اصلا هر وقت شما امادگی داشتی خوبه؟
سری تکون دادم و با بسم الله شروع کرد به قران خوندن.
یا شنیدن ایات زیبای قران ارامش گفتم و خوابم برد
#رمان