(:
قلب نرگس ها ظهورت را تمنا می کنند
غنچه ها از شوق تو لبهایشان وا می کنند
#السلامعلیڪیابقیةاللھ
^^تـٰاڪِهلَبگُفت:
سَلامٌعَلَیالأرباب،حُسین‹ع›♡..؛২
یِکنَفَسرَفــݓدِلَمتـٰاخودِبِیـنُالحَرَمِیــن🤍"🌿..!"
#صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ 🫶🏼 ’’
میشوבنیمهشبےگوشهیبینالحرمین🧡^
منـ؋ـقطاشـڪ بریزمتوتماشابـڪنی: )؟🌧🫀
#آقاےمن>>🌱.
یـکگوشہازرواقتـو
جاداشتـنبساسـت..
ماراهمیـن؛امامرضـاداشتـنبساسـت..🥺❤️🩹
#شـٰاهخراسآن
«🌻💛»
و چه زیباست
قلبی پیدا کنی که عاشقت باشد
بیآنکه چیزی از تو بخواهد
مگر حال خوبت...
#همینقد_قشنگ🥰
#سلام_صبح_بخیر🌤
#دوست_شهید_من ❤️
مداحبود،همفرمانده!
سفارشڪردهبودرویسنگِقبرش
بنویسندیازهرا..!
اینقدررابطهاشباحضرتِمـٰادرقوۍبود
ڪهمثلبیبیشھیدشد:)
خمپارهڪهخوردبهسنگرش،
بچههارفتنبالاسرش..
دیدنخمپارهخوردهبهپهلویِسمتچپش..!
-شھیدمحمدرضاتورجـےزادھ
#رفیق_شهیدم
#شهیدانه🍀
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت73
#غزال
بغض بیخ گلوم نشست!
چرا همیشه یه طوری حرف می زنه و رفتار می کنه که اشک من در بیاد!
دقیقا الان بهم گفت مهم من نیستم که تصمیم بگیرم مهم اونه.
لواشک توی دستم رو توی پلاستیک گذاشتم حتی دیگه میلی به خوردن شون نداشتم.
در پلاستیک رو بستم که گفت:
- مگه نگفتی هوس کردی بخور!
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- به اندازه کافی با حرفات سیر شدم.
پوف کلافه ای کشید و گفت:
- مگه نگفتی محمد مثل خودته؟مگه نگفتی نمی خوای کمبودی داشته باشه؟الان محمد خواهر و برادر می خواد خوب این خواسته اشم براورده کن که مثل بقیه بچه ها حسرت به دل نمونه!
با بغض باشه ای گفتم.
با عصبانیت و صدایی که سعی در کنترل کردن ش داشت گفت:
- چرا همش بغض می کنی؟ تا یه چیزی من می گم سریع اشکت در میاد.
بهش نگاه کردم و گفتم:
- چون بجز گریه کردن کار دیگه ای از دستم بر نمیاد چیه اینم باید با اجازه تو باشه؟اینم باید تو بخوای؟این دیگه اشکای خودمه نمی تونی براش تایین و تکلیف کنی خودت اشک مو در میاری بعد می گی چرا گریه می کنی؟
دیگه تا عمارت حرفی زده نشد بین مون.
وقتی رسیدیم محمد و توی اتاق ش گذاشت و گفت:
- محمد که بخوابه بریم توی اتاق مون.
اصلا دلم نمی خواست پیشش باشم ولی مجبور بودم!
بالا رفتم از پله ها پشت سرش در اتاق و باز کرد و داخل رفتیم.
مثلا رفته بودیم تخت بخریم رفتیم و چه اتفاق ها افتاد و تخت نخریدیم و برگشتیم!
اصلا ادم از فردای خودش خبر نداره.
لبه تخت نشستم و دستمو به بازوم گرفتم.
تیر های خفیفی می کشید.
کنارم نشست و گفت:
- ببینمت درد داری؟
سری تکون دادم و گفتم:
- یکم.
لب زد:
- با این دستت نمی تونی دوش بگیری اب بره توش عفونت می کنه لباس عوض کن بگیر بخواب.
لب زدم:
- اون مرده موعتاده چی شد؟
کت شو در اورد و گفت:
- مرد.
بهت زده گفتم:
- چی؟مرد؟
سری تکون داد و گفت:
- شامس اورد مرد و گرنه خودم می کشتمش.
متعجب گفتم:
- چجوری مرد؟
شایان گفت:
- جلو تر انقدر تو فضا بود با ماشین زد تو مانعه وسط جاده نفله شد.
#رمان
❤️🍃❤️
#خانم_مهربون_خونه
وقتی شوهرتان #خسته از سر کار به خانه برمیگردد
به #استقبالش بروید
و با #خوشرویی
از او پذیرایی کنید.
بازتاب این رفتار
#هدیه آرامش😍😊
به خودتان است!
#همسران_مثبت
━━🍃💠🍃🔸🍃🌹🍃━━━