سَمتِ بِهِشت
#قسمت_چهاردهم #روشنا نگاه خیره کننده ای به مغازه ی های اطراف میکردم،فروشندگان اجناس جدید خود را عرض
#قسمت_پانزدهم
#روشنا
وارد خانه شدم بابا روی مبل نشسته بود مشغول تماشای تلویزیون بود ، صدای مامان از آشپزخانه آمد
روشنک آمدی؟!
سلام مامان
سلام برو لباس های عوض کن دورهمی کیک بخوریم
به سمت بابا رفتم
سلام بابا
به به سلام دختر بابا
چ خبر ؟
بابا تاکسی گرفته بودم هزینه اش نداشتم درب خانه منتظر هست بی زحمت پولش را بده کرایه را حساب کنم
بابا لبخندی زد
بعد به سمت در ورودی رفت من هم به اتاق رفتم تا وسایل سفر را جمع کنم که صدای در اتاق آمد
بفرمائید
چه می کنی ؟
مامان من می خواهم با بچه های دانشگاه شمال بروم
مامان گره ای در ابروهایش انداخت
چه زمانی ؟
دو روز دیگر
سکوتی بینمان ایجاد شد بعد به سمت راه پله ها رفت
حسام ؟
بابا از پایش جواب داد
بله
روشنک می خواهد با بچه های دانشگاه شمال برود بع نظرت سینا را با آنها برود
بابا چیزی نگفت
من چمدانم را جمع کردم و یک ربع بعد روی ملل نشسته بود
مامان جلوی من و بابا کیک گذاشت بعد نگاهی به من کرد
سمال خوش بگذره 🥰
نویسنده :تمنا 😅💐
#قسمت_شانزدهم
#روشنا
ون سفید رنگ 🚐درست مقابل چراغ قرمز🚥 توقف کرد لیلی از پنجره دست تکان داد و با صدایی هیجان زده
زود باش سوار شو روشنک
چمدان بنفش رنگ خودم را بلند کردم و داخل ماشین قرار دادم
رانده به من نگاهی کرد و با صدایی ملایم
این همه وسیله فقط برای سه روز
دوباره نگاهی به لیلی انداختم زیر لب لبخند زدم
به سمت او رفتم و کنارش نشستم و به بقیه دختران سلام کردم
یکی از آن ها نگاهی به من کرد
به به روشنک خانم ستاره سهیل💫⭐️ شدی
آهی کشیدم چی بگم
این روز ها سرم خیلی شلوغ شده است
مهسا که سرش را گوشی بیرون آورد ؛نگاهی به من انداخت حالا بگذریم از آقای صدر چه خبر
نگاه تندی به لیلی کردم
لیلی کمی خودش را جمع جور کرد که با تکان های ماشین ،متوجه آن حرکت شدم
چراغ سبز شده بود خیابان شلوغ بود راننده هر چند دقیقه ،یکبار ترمز می کرد
با صدای محکم به مهسا گفتم
قرار نبود خبری باشد
مهسا سکوت کرد اما لبخند از تمسخر آمیزش مشخص بود ؛حرف هایی برای گفتن دارد
یک ربع گذشت راننده صدای رادیو را زیاد کرده بود و بعد با صدای بلند تری به لیلی گفت
آقای محتشم کجا قرار هست سوار سود ؟!
لیلی گوشی خودش را از کیف بیرون آورد بدون آنکه پاسخ بدهد
تماس گرفت
چند لحظه بعد
سلام آقای محشتم شما کجایید ؟!
صدا از پشت خط واضح شنیده می شد
من در ایستگاه اتوبوس منتطر
لیلی وسط حرفش پرید
دیدمتون
بعد به راننده با صدای بلندی
آقا جمشید نگه دارید اینجاست
لیلی از ماشین پیاده شد در حالی که به پسر جوان کمک می کرد
چمدان را داخل ون بگذارد
به او گفت ممنون که آمدید !
شدایشان این قدر واضح بود که تمام جملاتشان به راحتی شنیده می شد
ذهنم درگیر لیلی شده بود
این پسر جوان چه زمانی با لیلی آشنا شده بود
اصلا قرار بود همراه ما بیاید ؟!
نویسنده :تمنا🌈🌴
سَمتِ بِهِشت
#قسمت_شانزدهم #روشنا ون سفید رنگ 🚐درست مقابل چراغ قرمز🚥 توقف کرد لیلی از پنجره دست تکان داد و با صدا
#قسمت_هفدهم
#روشنا
صدای موسیقی فضای ماشین را پر کرده بود یرم را به شیشه چسبانده بودم و نظاره گر مناظر بودم
صدای آقای محتشم به گوش می رسید که با رانند جر و بحث می کرد
آقا جمشید خب برای ناهار یک ساعت صبر کن ، چلو کباب شما هم با من
آقا جمشید خنده ای کرد
بحث چلو کباب نیست من باید تا آخر شب برگردم اصفهان عیال بچه ها منتطر هستند
محتشم آهی کشید لیلی از جایش بلند شد و به سمت آن دو رفت
پا در میانی لیلی باعث در عرض نیم ساعت ناهار و نماز به انجام برسد
یک ساعت بعد آقا جمشید مقابل رستوران اعظم 10کلیو متری یکی از شهر ها توقف کرد
نگاهی به اقا جمشید کردم با صدای ملایم بهتر نبود داخل شهر غذا می خوردیم ،فاصله ی ما تا شهر خیلی کم هست
مهسا سقلمه ای به من زد و هیس محکمی گفت
از ماشین پیاده شدم
نگاهی به اطراف کردم ؛ درختان بالای سرم نشان از رییدن خزان می دادند
باغچه کوچکی همراه با شیر آب که شلنگ قرمز به آن وصل بود؛ وجود داشت
به طرف شیر رفتم دستانم را با صابونی همراهم داشتم شستم
داخل رستوران رفتم بعد از نماز غذا سفارش دادم و به سمت میر دوستان رفتم
خب چه خبر ؛در چه حال هستید ؟!
چکاوک که در این چند ساعت زیاد صحبت نکرده بود هدست ها را از گوهایش در آورد
روشنک خانم این چند وقت دانشگاه ندیدمتون
آهی کشیدم باز شروع شد
به چکاوک گفتم واقعا غیر تز روزمرگی های من حرف دیگری شما برای گفتن ندارید!
چکاوک دهانش را کج کرد و به مهسا گفت
حداقل تو یک حرفی بزن
با خنده بی خیال...
راستی لباس جدید خریدم مانتوی صورتی رنگ داخل چمدان گذاشتم
چکاوک ذوقی از سر هیجان نشان داد
واقعا
پس حتما ببینم سلیقه شما که حرف ندارد
نگاهم به لیلی بود بیش اندازه اطراف محتشم می چرخید
رفتارهایش اعصابم را خورد می کرد
پیشخدمت غذا را سر میز آورد
نگاهی به جوجه های خام و برنج شفته شده داخل بشقاب کردم
از بوی غذا حالت تهوع گرفتم
زیر لب غری زدم واقعا این همه مکان برای چی اینجا ما را آورد
چکاوک و مهسا با اشتها مشغول خوردن غذا شدند
از سر میز بلند شدم و از رستوران به بیرون رفتم تا کمی هوای تازه استمشام کنم
زنگ گوشی به صدا در آمد
نگاهی به شماره کردم
حرکت انگشتانم روی صفحه ی گوشی کند شد
حتی اینجا هم صدر بی خیال من نمی شود
نویسنده :تمنا❤️🌈🌴
سَمتِ بِهِشت
#قسمت_هفدهم #روشنا صدای موسیقی فضای ماشین را پر کرده بود یرم را به شیشه چسبانده بودم و نظاره گر منا
#قسمت_هجدهم
#روشنا
سلام بفرمایید
سلام خوب هستین ؟!
ممنون
صدر که از همان ابتدا حرف برای گفتن کم آورده بود ؛ جاده خاکی رفت
بابت آن روز که ...
که وقت گذاشتید و تشریف آوردید شرکت واقعا سپاس گذارم
کار خاصی نکردم بلاخره شرکت پدرم هست و باید در مواقع نبودشان به آن جا بیایم
بله بله ؛ اما خب ....
آقا آرش حرف اصلی تون را بگویید برای چه به هر بهانه ای مزاحم بنده می شوید
جمله ی من تمام نشده بود که صدای لیلی به گوش رسید
روشنک بیا دیگر برای چه آن جا رفتی ؟!
ببخشید من باید بروم صدر که کلافه شده بود اما من هنوز صحبتی نکردم
اجازه بدهید بعد ...
تماس را قطع کردم و گوشی را روی حالت پرواز قرار دادم
به سمت ون رفتم
لیلی نگاهی به من کرد
روشنک حالت خوب هست ؟!
چرا رنگ به صورتت نداری !
در حالی که سوار ماشین می شدم، پاسخ دادم
ناهار نخوردم کمی ضعف کردم
در مدتی که داخل ماشین بودیم سرم را به شیشه چسابنده بودم
مسیر طولانی بود ،ماشین در حالی که جاده را چنگ می زد و صدای ناله اش بلند می شد تلاش می کرد خودش را به مقصد برساند ،ناله هایش افکارم را بهم می ریخت خسته از همه جا از روی صندلی بلند شدم
عباس آقا با صدای عصبانی
برای چی از روی صندلی بلند شدید !
به سمت صندلی جلو رفتم و نزدیک محتشم روی صندلی نسشتم
سوالاتی ذهنم را درگیر کرده بود که باید از او می پرسیدم
البته درست موفق نشدم چون لیلی با صدای بلند صحبت می کرد و گاهی هم به سوی ما می آمد تا از صحبت های ما چیزی دست گیرش شود
آقا جمشید خمیازه ای کشید و بعد اعلام کرد
نیم ساعت دیگر به رشت می رسیم وسیله ها را جمع کنید
هوا کاملا تاریک شده بود
و چراغ های ون پاسخ گوی خوبی برای برطرف شدن تاریکی محیط نبودند
من دوباره به جای قبلی خود برگشتم و نظاره گره ستارگان درخشان شب شدم
نویسنده :تمنا🌼
سَمتِ بِهِشت
#قسمت_نوزدهم #ویشکا_۱ به سمت ماشین پگاه رفتیم در سمت جلو را باز ڪردم به آرامے روی صندلے نشستم پگا
#قسمت_بیستم
#روشنا
روز سشنبه با چشمانی پف کرده از خواب بیدار شدم خستگی سفر بدجوری بی انرژی
ام کرده بود.
نگاهی به ساعت دیواری اتاق کردم حدود 22 صبح بود
لیلی در رخت خواب غلطی زد و زیر لب حرفی زد
بدون توجه به لیلی از اتاق خارج شدم در حالی که روسری ام را مرتب می کردم
،خمیازی عمیقی کشیدم و بعد از آن کمی چشمانم را مالیدم تا پف زیاد آن کمی
بخوابد
به طبقه پایین رفتم مهسا روی دو نفره ی کلاسیک تکیه زده بود و مشغول مطالعه
کتاب بود، به سمت او رفتم
صبح بخیر
مهسا کتاب را بست ولی انگشت سبابه ی خودش را لای آن قرار داد تا صفحه را گم
نکند
صبح شما هم بخیر
البته که دیگر ظهر هست
چکاوک و بقیه کجا هستند ؟!
مثل چند دقیقه پیش شما خواب هفت پادشاده هفت ده ویرانه می ببیند
لبخندی زدم و به سمت آشپزخانه رفتم در یچخال که باز کردم همه چیز حاضر و آماده بود
تعجب کردم دیشب که از راه رسیدیم خبری از این همه مواد غذایی نبود
کره ، پنیر ، مربا ،حلوا شکری و شیر از یخچال بیرون آوردم و روی میز چیدم
زیر اجاق را روشن کردم ، با جلو و عقب کشیدن کشو ها قوطی چایی و هل را پیدا کردم
در حالی که کتری را روی اجاق می گذاشتم تا آب جوش بیاید به مهسا نگاهی کردم
صبحانه خوردی
نه
تا این وقت گرسنه مانده ای ؟!
مهسا لبخندی زد صبح کمی پنکیک با نوتلا خوردم
نگاهی به ظرف های کثیف داخل سینک کردم
حداقل ظرف ها را داخل ماشین ظرف شویی قرار می دادی
یک ربع بعد آقا جمشید با صدای بلند از پله ها پایین آمد
به به دختر خانم ها بیدار هستند
با لبخندی که به آقا جمشید هدیه می کردم
بفرمایید صبحانه حاضر هست
طولی نکشید چکاوک و لیلی از پله ها پایین آمدند
چکاوک پوز خنده ای زد و به من گفت
می ببینم خانم خانه شدی روشنک جان
سکوت کردم ؛ دوست نداشتم در آغاز بیداری بحث کنم
همه دور میز صبحانه جمع شدیم و مشغول خوردن بودیم ؛ لیلی هیجان زده به همه
نگاهی کرد
یک پیشنهاد عالی
آقا جمشید در حالی که لقمه در دهانش می گذاشت مبهوت به لیلی زل زد
ظهر برای ناهار به جنگل برویم ؟!
با یک حرکت از سر میز بلند شدم گفتم
حالا ناهار چی بخوریم
خوب به نظرم ....
لیلی صحبتش را کش داد که چکاوک وسط حرفش پرید
سوییس با قارچ و پنیر ... 😋
همه دوباره لبخند زدیم
فکر بدی نیست
نویسنده :تمنا 😎😍🌹
سَمتِ بِهِشت
#قسمت_بیستم #روشنا روز سشنبه با چشمانی پف کرده از خواب بیدار شدم خستگی سفر بدجوری بی انرژی ام کرده ب
#قسمت_بیست_یکم
#روشنا
بعد از تمیز میز صبحانه به سمت اتاق رفتم ، ذهنم درگیر بود فکر می کردم سفر می تواند تغییری در روحیه ی من بدهد ولی بی فایده بود
بخصوص میهمان ناخوانده ای که لیلی دعوتتش کرده بود آشوی دورنم در بدتر می کرد
لباس های دیروز را عوض کردم و چمدانم را مرتب کردم این روز ها در انتخاب لباس بیشتر دقت می کردم ؛ به پوشیدن لباس های آزاد و جلو باز علاقه ای نداشتم
نمی خواستم انسان هایی با افکار سمی مرا در ذهنشان جای بدهند.
به سمت لیلی رفتم نگاهی به رنگ شال اش کردم رنگ خیلی جلب توجه می کرد
می خواهی شالت را عوض کنی
لیلی در حالی که اخمی می کرد با لحنی جدی پرسید
چطور؟!
خوب به نظرم خیلی برای محیط جنگل مناسب نیست و ممکن هست افراد زیادی به تو نگاه کنند
لیلی در حالی که شالش را مرتب می کرد با صدای محکم
محتشم این رنگ را دوست دارد
مبهوت به لیلی نگاه کردم حالا چند وقت هست این شاهزاده را می شناسید ؟!
لیلی حرفی نزد و از اتاق خارج شد دستانم را بهم فشردم باید بیشتر با او صحبت کنم
یک ربع بعد همه در ون جمع شدیم نگاهی به اطراف کردم پس آقا جمشید کجاست ؟
نگاهی به اطراف کردم که چشمم به آن سوی ویلا افتاد ، آقا جمشید در حالی که فلاکس به دست به سمت ما می آمد
نگاهی به جمع کرد
پس چرا فلاکس را نیاورده اید ؟!
در طول مسیر کسی با کسی صحبت نکرد فقط آقا جمشید و محتشم چند کلمه ای صحبت کردند
با صدای آقا جمشید سرم را از روی شیشه برداشتم
حالا کدام جنگل می خواهید بروید ؟
سفید دشت
آقا جمشید فکری کرد ؛ کمی راهش دور هست و خوب ....
ببیند دختران الان در این فصل از سال نمی توان در داخل جنگل غدا خورد ممکن هست حیوانات وحشی یا حتی افرادی برای ما مزاحمت ایجاد کنند به نطرم همین حاشیه جاده زیر درختان مکان مناسبی برای تفریح هست
چکاوک زیر لب غر زد و مهسا با صدای بلند اعتراض خودش را اعلام کرد
آخر این چه وضعیتی هست کل دیروز در ماشین بودیم و ....
محتشم سعی می کرد همهمه ی ایجاد شده را کاهش دهد که در همین حین ماشین گوشه جاده توقف کرد
با صدای آقا جمشید صدای های پراکنده کاهش پیدا کرد اما طولی نکشید دوباره صدا ها بلند تر از قبل ایجاد شد
من دیگر از این جا جلوتر نمی روم بنرین ماشین تمام شده و این جا هم فضای مناسبی برای استراحت هست
سرم را از شیشه بیرون آوردم یک مرکز خدماتی رفاهی که داخل آن جا جایگاه سوخت ،سرویس بهداشتی و همچنین چند رستوران و فروشگاه قرار داشت از ماشین پیاده شدم
حوصله غر زدن های دختران را نداشتم نفس عمیقی کشیدم تا از اکسیژن درختان با برگ های نارنجی و قرمز استشمام کنم
نویسنده :تمنا😃🍂🍂
سَمتِ بِهِشت
#قسمت_بیست_یکم #روشنا بعد از تمیز میز صبحانه به سمت اتاق رفتم ، ذهنم درگیر بود فکر می کردم سفر می ت
#قسمت_بیست_دو
#روشنا
در نزدیکی استراحتگاه چند مغازه قرار داشت به سمت سوپر مارکت رفتم ، چند بستنی خریدم.
بعد از برگشت توجه شدم که بچهها از ماشین پیاده شدند .
محتشم زیرانداز را از داخل ون بیرون آورد به سمت او رفتم ، زیرانداز را با هم پهن کردیم بدون آنکه صحبتی کنم .
بقیه وسایل را از من پیاده کردم ،روی زمین چیدم چکاوک که بیشتر مواقع غر میزد با صدایی هیجان زده گفت بچهها نظرتون چیه بازی کنیم؟!
همه موافقت کردیم، محتشم و آقا جمشید هم رفتند برای درست کردن آتش زغال بخرند. حدود دو ساعتی مشغول بازی شدیم
بعد از ناهار ظرفهای کثیف را جمع کردیم ن در سبد مخصوصی که قبلاً ظرفها🧼 را قرار داده بودیم گذاشتم
دور هم نشستیم و کمی صحبت کردیم از برنامههای بعد از سفر گفتیم
چکاوک گفت باید خودش را برای امتحانهای میان ترم آماده کند
من که ذهنم خیلی درگیر بود و با این سفر آرام نشده بود صحبتی نکردم و تنها جملهای که بیان کردم این بود که احتمالاً چند وقتی با پدر و مادرم یک سفر خانوادگی بریم کمی از آب و هوای اصفهان فاصله بگیریم پدرم به خاطر سکتهای که حدود دو هفته پیش کرده بود نیاز دارد از شهر خارج شود🥺
ناگهان لیلی از جایش بلند شد و به سمت محتشم رفت نگاه من معطوف آن دو شد، مدتی بعد لیلی با صورت سرخ از کنار محتشم برگشت ، از کنار ما گذشت.
مهسا که از رفتار لیلی جا خورده بود با لحنی تمسخرآمیز گفت: این چرا اینطوری کرد
بلند شدم و به سمت لیلی رفتم.
لیلی چی شده لیلی سری تکان داد چیزی نیست .
هر دو در سکوتی مرگبار به روبرو خیره شدیم😐
نویسنده :تمنا 🥰☺️
سَمتِ بِهِشت
#قسمت_بیست_دو #روشنا در نزدیکی استراحتگاه چند مغازه قرار داشت به سمت سوپر مارکت رفتم ، چند بستنی خر
#قسمت_بیست_سوم
#روشنا
آفتاب بی رمق آبان ماه در حال غروب بود ، آسمان گویی از شدت گریه سرخ شده
بود؛ خورشید مانند چشمانی که خون داخل آن را پر کرده بود سرخ شده بود
آقا جمشید نگاهی به اطراف کرد و با صدای بلند اعلام کرد بلند شوید باید زودتر به ویلا
برگردیم
با بچه ها وسایل را جمع کردیم و داخل ون چیدیم
لیلی ابتدا کمی اطراف چرخید صورتش نشان از تردید داشت ولی بعد سوار ماشین
شد ...
محتشم هم خودش را سرگرم جمع کردن وسایل کوچک کرد
نیم ساعت بعد از حرکت آقا جمشید به ویلا رسیدیم ، همه خسته به طرف ویلا رفتیم
آقا جمشید وقتی در را باز کرد همه مانند لشکر شکست خورده خودش روی یکی از
مبل ها انداخت تا استراحت کند من به سمت دستشویی رفتم تا وضو بگیرم
بعد از نماز به سمت پنجره اتاق رفتم نگاهی دریا کردم ، امواج آرام دریا حس آرامشی
در وجودم ایجاد می کرد
خانم خوشگل پایه هستی لب دریا برویم ؟!
نفس عمیقی کشید زیر لب زمزمه کرد باشه
هر دو بلند شدیم و از پله ها پایین رفتیم
چکاوک مشغول تماشای مستند بود، به صفحه ی تلویزیون نگاه کردم
جالب بود در این ساعت از شب تماشای مستند جنگ جهانی دوم ....
با لیلی از وردوی ویلا خارج شدیم فاصله ما تا ویلا چند قدم بود
به همین دلیل احساس امنیت می کردیم
لیلی جان نظرت چیه مثل بچه ها روی ماسه ها بنشیم و نقاشی بکشیم ؟!
لیلی سر تکان داد و بدون که جلو تر برود روی ماسه ها نسشت
نگاهی به اطراف کردم جمعیت زیادی برای تفریح آمده بودند
هر کدامشان در تکاپوی بهتر استفاده کردن از فضا را بودند
عزیز دلم چی شده
می خواهی کمی حرف بزنی ؟
لیلی گویی یک بمب ساعتی به خود وصل کرد بود که در لحظه منفجر شد
مدتی بعد آرام شد و شروع به توضیح داد
می دانی روشنک حق با تو بود محتشم و ته هیچ پسر دیگری جز مزاخمت هیچ هدف
یگری را برای نزدیک شدن به ما دختران دنبال نمی کنند
خب الان مطمن شدم مقاومت های تو در برابر صدر دلیل منطقی دارد
لیلی در حالی که نفس نفس می زد اشک های روی صورتش را پاک کرد
محتشم چیزی بهت گفت ؟!
خب...
راستش قبل از ناهار به سمت او رفتم و ازش درخواست کردم تا کمی قدم بزند ولی او
به جای این که خیلی منطقی بگوید تمایلی ندارد
لیلی آهی کشید
ولش کن روشنک
لیلی جونم چند وقته با هم آشنا بودید
حدود یک ماه البته دیدار های فقط سوالات درسی بود همین ...
آخر رشته ی تو با او یکی نیست که ...
می دانم اصلا ما حتی توی دانشگاه هم زیاد صحبت نمی کردم نهایت آن یک احوال
پرسی اما ...
بیین از اول این رابطه اشتباه بود اصلا نیازی نبود تو با او ارتباط بگیری
خوب هست خودت از کارمندان شرکت و مزاحمت آنان ناراضی هستی
لیلی سکوت کرد و بعد بی صدا اشک ریخت
بعد از آن هم هر دو به امواج دریا خیره شدیم و به صدای دلنشین آب گوش کردیم
نویسنده :تمنا 🌻🌼
سَمتِ بِهِشت
#قسمت_بیست_سوم #روشنا آفتاب بی رمق آبان ماه در حال غروب بود ، آسمان گویی از شدت گریه سرخ شده بود؛ خو
#قسمت_بیست_چهارم
#روشنا
صبح روز بعد همه دور میز صبحانه جمع بودیم که چکاوک نگاهی به جمع کرد
من و مهسا امروز به بازار می رویم و قصد داریم بازدیدی از محصولات محلی داشته باشیم ؛ بعد نگاهی به آقا جمشید کرد شما ما را می رسانید ؟!
آقا جمشید که به نطر خسته و بی حوصله می آمد ؛ شروع به هم زدن چایی اش کرد و زیر لب گفت نه دختر جان
چکاوک تکانی خورد و خودش را جمع جور کرد
چطور ؟!
حال لیلی خوب نیست باید زودتر برگردیم
اما...
آقا جمشید حرفی نزد و چکاوک و مهسا شروع به غر زدن کردند، از روی صندلی بلند شدم و به سمت سالن رفتم
حال من هم دست کمی از لیلی نداشت تماس های مکرر صدر و رد کردن های من دردسر شده بود ، بابا هم مرتب پیامک می زد
کجایی دختر بابا چرا پاسخ تلفن نمی دهی ؟!
در همین فکر ها بودم که لیلی مرا صدا کرد
روشنک کجا میروی ؟!
چی شده عزیزم حالت خوب هست ؟!
آره خوبم
اما رنگ و رویت این را نشان نمی دهد
محتشم بدون هیم گونه حرفی از کنار ما گذشت
دستان لیلی را در دست گرفتم
عزیزم خیلی دستان سرده می خواهی بیمارستان ببریمت؟!. نه چیزی نیست
لیلی این جمله را گفت و از حال رفت
در حالی که داست روی زمین می افتاد بغلش کردم و او را به سمت یکی از مبل ها بردم
دد همین حین آقا جمشید را صدا می کردم
اما صدای بحث چکاوک و مهسا این قدر بالا گرفته بود که صدای من به آن ها نمی رسید
موبایلم را برداشتم ، با اوژانس تماس گرفتم
در مدت زمانی که اورژانس می آمد مرتب لیلی را صدا می زدم
عزیز دلم صدای مرا می شنوی ؟!لیلی جونم
لیلی در حالی که چشمانش را سعی می کرد باز کند بی صدا فریاد می زد
بیست دقیقه بعد اروژانس زنگ ویلا را زد
آقا جمشید با صدای زنگ از آشپزخانه بیرون آمد ، تا چشمش به لیلی افتاد گفت چی شده ؟!
من در حالی که دستانم را بهم فشار می دادم
گفتم عجله کنید در را باز کنید اورژانس آمد
چکاوک و مهسا با شنیدن هیاهوی ایجاد شده در سالن از آشپزخانه بیرون آمدند وفتی من و لیلی را در این وضعیت دیدند؛ زیر لب زمزمه کردند این هم از مسافرت ما ببین چطور سفر را خراب کردند ؟!
نویسنده : تمنا🌱🌴🍄
سَمتِ بِهِشت
#قسمت_بیست_چهارم #روشنا صبح روز بعد همه دور میز صبحانه جمع بودیم که چکاوک نگاهی به جمع کرد من و مه
#قسمت_بیست_پنجم
#روشنا
دو مرد جوان حدود سی ساله وارد ویلا شدند ، به سمت لیلی آمدند و به من نگاهی کردند
چی شده خانم ؟!
از دیروز تا الان زیاد سر حال نبود؛کمی ضعف داشت و سرگیجه البته فشارش هم مایین بود
یکی از آن دو مرد جوان کنار لیلی نسشت و دستگاه ضربان قلب و فشارش را گرفت
حمله ی عصبی به شده در این مدت از چیزی ناراحت شده است ؟!
نگاهی به محتشم کردم و در حالی گره ابروهایم را باز می کردم
پاسخ دادم بله
مامور اورژانس گفت باید بیرینش بیمارستان حالش خوب نیست
بعد از ویلا خارج شد و به سمت آمبولانس حرکت برانکارد را از داخل ماشین بیرون آورد من به لیلی کمک کردن روی تخت بخوابد
نگاهی به مامور اورژانس کردم چند دقیقه صبر کنید کیفم را بیاورم
درحالی که با عجله از پله ها بالا می رفتم
به آقا جمشید گفتم من میروم بیمارستان مشخص نیست کی برگردم شما با بچه ها به تفریح خودتون برسید
آقا جمشید نکاهی به همه کرد
من امروز برمی گردم
هرکسی میاد وسایلش را جمع کند تا برویم ؟!
بعد از سوار شدن در آمبولانس اضطرابم بیشتر شد در ذهنم حرف آقا جمشیدرا مرور می کردم
من امروز برمی گردم ....
پس تکیلف من و لیلی چه می شد ؟!
نکاهی به مامور اورژانس ممکن هست چند روز بستری شود ؟!
بله امکان دارد
یک ربع بعد بهدبیمارستان رسیدیم از ماشین پیاده شدم
لیلی درحالی که روی تخت تکان می خورد از ماشین پیاده اش کردند
وارد راهروی اورژانس شدیم ؛فضایی شلوغ مملو از جمعیت ، مردم مدام در حال رفت و آند بودند
نیم ساعتی کارهای پذیریش لیلی طول کشید و لیلی بی جاان روی تخت دراز کشیده بود
بعد از نیم ساعت ناررا به بخش بستری موقت بردند و مشغول تزریق دارو به او شدند
رنگ لیلی به حالت اول برگشت
لیلی جونم بهتری
زیر لب زمزمه کرد
بدنیستم چرا این طور شد ؟!
آدام باش اتفاقی نیفتاده
پریتار دوباره کنار لیلی آمد و از خال پرسید بعد به ایستگاه پرستاری برگشت
------------------------------------
4ساعت بعد......
لیلی در حالی که تقلا می کرد از روی تخت بلند شود
دکتر بالای سر او آمد
خانم پاکزاد نیاز هست شما جند روزی مهمان باشید
نیاز هست چند آزمایش از شما گرفته شود
لیلی آهی کشید
به خانواده چه بگویم
مکثی کردم و بعد جرقه ای در ذهنم ایجاد شد
آقا جمشید که قرار هست برگرد لیلی هم که ...
تنها راه تماس با خانواده ی آن هست
از بخش بیرون آمدم
شماره ی مادر لیلی را صفحه ی مخاطبین جستوجو کردم
تماس برقرار شد ...
نویسنده : تمنا🐚🌸🌼
سَمتِ بِهِشت
#قسمت_بیست_پنجم #روشنا دو مرد جوان حدود سی ساله وارد ویلا شدند ، به سمت لیلی آمدند و به من نگاهی کر
#قسمت_بیست_ششم
#روشنا
سلام خانم جلالی خوب هستین ؟
سلام عزیزم بله مرسی
سفر چطور پیش می رود ؟!
بد نیست لحن صدایم کمی تغییر کرده بود دیگر شور و نشاط ابتدا ی صحبت را نداشت
راستش ...
چی شده روشنک جان اتفاقی افتاده است ؟!
نیاز هست شما و پدر لیلی تشریف بیاورید شمال
شمال برای چی ؟!
خوب می دانید لیلی کمی حالش خوب نیست
بدون آن که صحبت خود را ادامه بدهم پرستار فردی را در بلند گوی بیمارستان صدا کرد ؛ صدا فضای بیمارستان پر کرد
مادر لیلی که حسابی نگران شده بود از پشت خط با صدای بلند داد زد الان کجا هستید این صدا ها چیست ؟
لیلی حالش بد شد و آوردمیش بیمارستان دکتر تشخیص داده است حنله ی عصبی و ضعف جسمانی است باید چند روزی در بیمارستان بستری شود و تحت نطر باشد ،آقا جمشید را هم خودتان بهتر می شناسید
بله می دانم 40 سال شناخت کافی نسبت به او دارم
قصد برگشت به اصفهان دارد من و لیلی ....
سکوت کردم این بار مامان لیلی ادامه داد
ما امروز راه می افتیم و نیمه شب می رسیم مراقب لیلی باش
بعد از قطع تماس به سمت لیلی رفتم لیلی حوصله زیادی نداشت
نگاهش معطوف به به قطرات سرم بود، مرا که دید با لحنی جدی با چه کسی صحبت می کردی ؟!
لیلی جان تو باید استراحت کنی به چیزی فکر نکن
روشنک چرا حرفی به من نمی
زنی اتفاقی افتاده است ؟!
نه عزیزم خیالت راحت باشد
پس ...
حرف لیلی را قطع کردم
از این به بعد لیلی خانم باید دختر خوبی باشد و به دیگر کار های بچه گانه نکند
لیلی لبخندی زد و بعد زیر لب گفت دیوانه 😂
4 ساعت بعد ....
------------------------------------
خانمی که کادر درمان بود ،به سمت تخت لیلی آمد در حالی که مانتوی شیری رنگی پوشیده بود و یک جفت دستکش ملاستکی در دست داشت در حال درست کردن مقعنه ی مشکی خودش بود؛ تخت لیلی را هل دادو به سمت راهرو برود بعد از سوار شدن من در آسانسور به طبقه ی سوم رفتیم
لیلی در بخش خان هو بستری شد
خانم جوان یک دست لباس بیمارستان که داخل پلاستیک بود و با یک جفت دمپایی سفید رنگ به لیلی داد
فضای اتاق بزرگ با چند تخت که روی آن تعدادی بیمار با ست ها مختلف در حال استراحت بودند
روی صندلی کنار تخت لیلی نسشتم و به فکر فرو رفتم
نویسنده: تمنا 🌸🌼
روشنا.pdf
1.05M
#داستان
#روزمرگی
پی دی اف داستان روشنا خدمت دوستان ، کل داستان قسمت به قسمت در کانال هست😎🌼
#روشنا
🔰 ثواب نشر با شما دوست عزیز 🌹
╭─┅─**•°•🦋•°•**─┅─╮
🆔@DastanTamna
╰─┅─**•°•🌸•°•**─┅─
انگیزشی های خانم نویسنده