سَمتِ بِهِشت
#قسمت_نوزدهم #ویشکا_۱ به سمت ماشین پگاه رفتیم در سمت جلو را باز ڪردم به آرامے روی صندلے نشستم پگا
#قسمت_بیستم
#روشنا
روز سشنبه با چشمانی پف کرده از خواب بیدار شدم خستگی سفر بدجوری بی انرژی
ام کرده بود.
نگاهی به ساعت دیواری اتاق کردم حدود 22 صبح بود
لیلی در رخت خواب غلطی زد و زیر لب حرفی زد
بدون توجه به لیلی از اتاق خارج شدم در حالی که روسری ام را مرتب می کردم
،خمیازی عمیقی کشیدم و بعد از آن کمی چشمانم را مالیدم تا پف زیاد آن کمی
بخوابد
به طبقه پایین رفتم مهسا روی دو نفره ی کلاسیک تکیه زده بود و مشغول مطالعه
کتاب بود، به سمت او رفتم
صبح بخیر
مهسا کتاب را بست ولی انگشت سبابه ی خودش را لای آن قرار داد تا صفحه را گم
نکند
صبح شما هم بخیر
البته که دیگر ظهر هست
چکاوک و بقیه کجا هستند ؟!
مثل چند دقیقه پیش شما خواب هفت پادشاده هفت ده ویرانه می ببیند
لبخندی زدم و به سمت آشپزخانه رفتم در یچخال که باز کردم همه چیز حاضر و آماده بود
تعجب کردم دیشب که از راه رسیدیم خبری از این همه مواد غذایی نبود
کره ، پنیر ، مربا ،حلوا شکری و شیر از یخچال بیرون آوردم و روی میز چیدم
زیر اجاق را روشن کردم ، با جلو و عقب کشیدن کشو ها قوطی چایی و هل را پیدا کردم
در حالی که کتری را روی اجاق می گذاشتم تا آب جوش بیاید به مهسا نگاهی کردم
صبحانه خوردی
نه
تا این وقت گرسنه مانده ای ؟!
مهسا لبخندی زد صبح کمی پنکیک با نوتلا خوردم
نگاهی به ظرف های کثیف داخل سینک کردم
حداقل ظرف ها را داخل ماشین ظرف شویی قرار می دادی
یک ربع بعد آقا جمشید با صدای بلند از پله ها پایین آمد
به به دختر خانم ها بیدار هستند
با لبخندی که به آقا جمشید هدیه می کردم
بفرمایید صبحانه حاضر هست
طولی نکشید چکاوک و لیلی از پله ها پایین آمدند
چکاوک پوز خنده ای زد و به من گفت
می ببینم خانم خانه شدی روشنک جان
سکوت کردم ؛ دوست نداشتم در آغاز بیداری بحث کنم
همه دور میز صبحانه جمع شدیم و مشغول خوردن بودیم ؛ لیلی هیجان زده به همه
نگاهی کرد
یک پیشنهاد عالی
آقا جمشید در حالی که لقمه در دهانش می گذاشت مبهوت به لیلی زل زد
ظهر برای ناهار به جنگل برویم ؟!
با یک حرکت از سر میز بلند شدم گفتم
حالا ناهار چی بخوریم
خوب به نظرم ....
لیلی صحبتش را کش داد که چکاوک وسط حرفش پرید
سوییس با قارچ و پنیر ... 😋
همه دوباره لبخند زدیم
فکر بدی نیست
نویسنده :تمنا 😎😍🌹
#قسمت_بیستم
#ویشکا_۱
با دقت به صفحه ی لپ تاپ نگاه می کردم انگشت های دستم را روی صفحه کلید حرکت می دادم ذهنم را متمرکز کردم تا مطالبی که در کتابخانه خوانده بودم وارد (ورد) کنم که ناگهان در اتاق به صدا در آمد
بفرمائید
وردشاد در حالی که در به آرامی باز می کرد
اجازه هست
لبخندی زدم و روی صندلی چرخیدم وردشاد روی تخت نشست.
ویشکا جان من چطور هست ؟
ویشکا خیلی خوب هستم امروز به کتابخانه رفته بودم مطالب خیلی مفیدی در مورد هدف خلقت خواندم
توضیح بده
هدف از خلقت انسان زندگی پوچ بی هدف و سرگرمی هایی که ما بیشتر به آن پرداخته نیست این کارها بیشتر ما را به زندگی بی هدف و پوچ نزدیک می کند تا به هدف اصلی خلقت وردشاد در حالی که با دهن باز و چشمانی گشاد به من نگاه می کرد ادامه دادم.
ویشکا هدف از خلقت عبادت و بندگی خالق خودمان هست وقتی زندگی ما در مسیر خدا باشد هر کاری که انجام میدهیم حتی خوردن ،خوابیدن ، درس خواندن عبادت محسوب می شود و به آرامش می رسیم تا این که بخواهیم برای به دست آوردن آرامش نسبی در کلاس های گوناگون شرکت کنیم.
نکات جالبی شنیدم که تا بحال به از دید به زندگی نگاه نکرده بودم
به نظر من چند کتاب در این موضوع مطالعه کن خیلی بهت کمک می کند
وردشاد از روی تخت بلند شدم و به سمت در اتاق رفت بعد نگاهی به من کرد
خوشحالم که زندگی خودت را در جهت درست تغییر دادی
وردشاد از اتاق بیرون رفت و من مشغول ادامه نوشتن شدم که دینگ گوشی به صدا در آمد
صفحه ے گوشے روشن شد نرگس پیامڪ زده بود گوشے راد دست
گرفتم و پیامڪ را باز ڪردم
. نرگس سلام ویشڪا خانم چطورے ؟
چند وقت هست خبرے ندارم از شما خیلے دلم تنگ شده وقت دارین؟
همدیگر را ببینم
سلام عزیزم ممنون
شما خوبین؟
من خیلے دلتنگتون هستم مے خواستم به شما پیام بدهم براے دیدار البته قرار هست با یڪے از دوستان بیایم پیام را ارسال ڪردم .
زمان زیادے نبرد ڪه نرگس پیام داد
به به خیلے هم عالے
سشنبه چطور هست ؟
در پایگاه ڪسے نیست با دوستتان تشریف بیاورید.
بعد از صحبت با نرگس به پگاه پیام دادم
سلام پگاه جان خوبے با نرگس هماهنگ ڪردم براے سشنبه برویم پایگاه برنامه ات جور هست ؟
پیام را ارسال ڪردم گوشے را روے میز قرار دادم
ادامه مطالب را با سرعت بیشترے وارد ورد ڪردم بعد از تمام شدن ڪار ، لپ تاپ خاموش ڪردم ، از پله ها پائین رفتم مامان مشغول تماشاے تلویزیون بود ،نگاهے به ساعت دیوارے ڪردم ساعت 2 نیمه شب بود
مامان تا این موقع شب بیدارے ؟
خوابم نمے آمد قهوه درست ڪردم مے خورے ؟
نه مے خواهم بخوابم
به آشپزخانه رفتم پارچ آب را از یخچال بیرون آوردم و لیوان را پر ازآب ڪردم و با لیوان در دست به سمت اتاق رفتم در اتاق را باز ڪردم
و روے تخت نشستم لیوان را روے میز گذاشتم و روے تخت دراز ڪشیدم
ڪم ڪم پلک هام سنگین شد به خواب رفتم
نویسنده :تمنا 🙈🥰
#قسمت_بیستم
#افق
ماجرای دل قفل شده نزد خانم پرستار را با اعظم خانم در میان گذاشتم
اعظم خانم لبخندی زد!
به میمنت مبارکی چقدر خوب می شود بعد از این همه ماجرای تلخ یک سور داشته باشیم
قرار شد روز دوشنبه اعظم خانم با طیبه خانم صحبت کند و جواب را از بگیرد تا برای خواستگاری به خانه ی آن ها برویم
در این دو روز دل توی دلم نبود در خانه ی کوچکم در فکر فرو می رفتم اگر طیبه خانم جواب مثبت ندهد خیلی سخت می شود در این مدت که با ایشان بودم متوجه شجاعت ایشان شدم
رشته افکارم با صدای زنگ در پاره شد به طرف در حیاط رفتم از کنار باغچه ی کوچک رد شدم و در کرمی رنگ را باز کردم
چشمانم در چشمان محمد رضا گره خورد خوشحال از این که از بیمارستان مرخص شده محمد رضا را در آغوش کشیدم
محمد رضا چای لب سوز را به دهانش نزدیک کرد با لبخند ادامه داد :
برای خواستگاری طیبه خانم موافق هستند فردا شب قرار گذاشتیم لبخند بر لبانم نشست
خودم را برای فردا شب آماده کردم
-------------------
طیبه خانم با سینی چایی به سمت من آمد در حالی که چادر سفید رنگی بر سر داشت سینی در دستانش می لرزید
سرم را بالا گرفتم نگاهی به او کردم بعد از تعارف چای طیبه خانم به گوشه ای نشست منتظر ماند بزرگتر ها صحبت کنند.
14تا سکه یک جلد کلام الله و چند شاخه نبات مهریه طیبه خانم شد بعد از این خانم ها شروع به کل کشیدن کردنند
قرار عقد روز عید مبعث گذاشته شد تا انشاءالله در کنار هم زندگی جدیدی آغاز کنیم.
نویسنده : تمنا 😍🪴