eitaa logo
سَمتِ بِهِشت
2.4هزار دنبال‌کننده
24.3هزار عکس
8.3هزار ویدیو
226 فایل
‌ فعالیتها سایت www.samtebehesht.ir ویسگون http://www.wisgoon.com/samte_behesht پیام ناشناس http://harfeto.timefriend.net/16074218476816 ارتباط @Amirmehrab56
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️‍🔥و غصه ی ما از این قصه شروع شد👇 قصه ی پر درد سقیفه...😭😭😭 ⬅️دسته ‌اى گفتند: ما بدان ها مى‌ گوييم: ما را امير و فرمانروايى باشد و شما را امير و فرمانروايى (ما پيرو فرمانرواى خود و شما نيز تابع امير خود)؟ و ما از آنها جز اين را نخواهيم پذيرفت، زيرا همان فضيلتى را كه آنها در هجرت دارند ما نيز در جاى دادن به آنها و يارى پيغمبر داريم و هر چه درباره آنها در كتاب خدا آمده درباره ما نيز آمده و نازل گشته و سرانجام هر فضيلتى را كه به رخ ما بكشند و بشمارند ما نيز همانند آن فضيلت را براى آنها شماره خواهيم كرد و ما هرگز حق مسلم خود را به آنها نخواهيم داد و آخرين گذشت ما همين است كه ما را امير و فرمانروايى باشد و آنها هم براى خود اميرى داشته باشند! 🔴 سعد بن عباده كه سخن آنها را شنيد گفت: اين نخستين سستى و شكست است! 👥چون خبر این اجتماع به گوش ابوبکر و عمر رسید به همراه ابوعبیده جراح شتابان رو به سقیفه نهادند. عمر خواست لب به سخن بگشايد و مى‌ خواست كار را براى ابوبكر آماده سازد ولى ابوبكر جلوى او را گرفته و گفت: بگذار من سخن گويم و تو نيز هر چه خواستى بعد از من بگوى. ابوبكر لب به سخن گشوده و پس از ذكر شهادتین گفت: 🔹خداى عزوجل محمد را به هدايت و دين حق مبعوث فرمود و مردم را به اسلام دعوت كرد و خدا دلها و افكار ما را بدو راهنمايى نمود، آن را پذيرفتيم و مردم ديگر به دنبال ما مسلمان شدند و ما عشيره و فاميل رسول خدا صلی الله علیه و آله هستيم از نظر نسب و نژاد بهترين نسب ها را داريم و قريش در هر قبيله از قبايل عرب پيوندى از خويش دارد. 🔸شما نيز انصار و ياران خدا هستيد كه پيغمبر خدا را يارى كرده و پشت‌ سر او بوديد و برادران ما در كتاب خدا و در دين و در هر خير ديگرى كه ما در آن هستيم شريك‌ ما هستيد و شما محبوب ترين مردم در نزد ما و گرامى‌ ترين آنها بر ما هستيد و از هر كس شايسته‌ تر هستيد تا در برابر مقدرات الهى راضى بوده و در مقابل مقامى را كه خداوند براى برادران مهاجر شما مقرر فرموده تسليم باشيد، از هر كس سزاوارتريد كه به برادران مهاجر خود رشك نبريد، شما همانها هستيد كه در هنگام سختى از دارايى خود صرف نظر كرديد و مهاجران را بر خود مقدم داشته و نسبت‌ به آنها ايثار نموديد و کسی مقام و منزلت شما انصار را نزد ما نخواهد داشت. فرمان و حکومت از آن ما ، و مقام و منزلت وزارت از آن شما باشد. 🔻آنگاه حُباب بن مُنذر از جای برخاست و خطاب به انصار گفت : ای گروه انصار، زمام امور حکومت را خود به دست بگیرید که این مهاجران در شهر شما و زیر سایه شما زندگی می کنند و هیچ گردنکشی را زهره ی آن نیست که سر از فرمان شما بتابد. 🌀پس ، از دو دستگی و اختلاف به پرهیزید که اختلاف ، کارتان را به تباهی و فساد خواهید کشید و شکست خواهید خورد و ریاست و حکومت از چنگتان به در خواهد شد. اگر اینان زیربار نرفتند و بجز آنچه که از ایشان شنیدند چیزی دیگر نگفتند، در آن صورت ما از میان خودمان فرمانروایی برمی گزینیم و آنها هم برای خودشان امیر انتخاب کنند. 🔁ادامه دارد...... ✿💚 💚✿ ❣❁❀ الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی فَاطِمَةَ وَ اَبِيهَا وَ بَعْلَهَا وَبَنِيهَا وَالسِّرِالمُسْتَوْدِعِ فِيهَا بِعَدَدِ مَا اَحَاطِ بِهِ عِلْمُكَ ❀❁❣ ─✾࿐༅💐•⊰ ⃟ ⃟❈💐༅࿐✾─
سَمتِ بِهِشت
#قسمت_پنجم #روشنا ساعت دو بعد ظهر خسته تر از آن چه فکرش را بکنم به خانه رسیدم کیفم کیف را روی مبل ا
با صدای گوشی از خواب پریدم بلند شدم و آن را پاسخ دادم سلام خروس بی محل 🐔 وای خواب بودی آره برای چی زنگ زدی ؟! روشنک کلاس شروع شده نمیای ؟ نگاهی به ساعت کوچک کنار تخت انداختم هشت 🕖 خوابم برده بود درست مانند دیروز فکر نمی کنم ،باید بروم پیش بابا کار های ترخصیش را انجام بدهم . استاد گفت اگر یک جلسه دیگر غیبت کند این درس را حذف می شود آه تلخی کشیدم عجب وضعیتی شده بلند شدم و آخرین جمله ام را لیلی گفتم سعی می کنم بیام ... البته هیچ تمایلی به رفتن نداشتم به سمت حمام ،دستشویی رفتم تا صورتم را بشویم و بعد هم کمی سرحال شوم دوباره گوشی موبایلم زنگ خورد اما این بار لیلی نبود مامان در حالی که پشت خط داد می زد کجایی پس را نیامدی بابا مرخص نشده ،حالش هم بدتر شده بلند شو بیا باید ببرمیش آنژیو بشود دوباره به سمت اتاق برگشتم سردرگم که کجا بروم ! تصمیم بر این شد اول دانشگاه بروم و بعد نزدیک ظهر خودم را به بیمارستان برسانم از طریق گوشی تاکسی گرفتم طولی نکشید که پشت در خانه رسید و چند بوق زد در دلم حرص می خوردم خوب الان می آیم پائین برای چه این قدر بوق می زند سوار تاکسی شدم و به رانند گفتم خیلی عجله دارم تند بروید راننده مرا با تاخیر بسیار به دانشگاه رساند ؛زمانی که به راهرو رسیدم دانشجویان در حال خروج از کلاس بودند لیلی که مرا دید با تمسخر ساعت خواب خانم زود باش بریم به کلاس ادبیات برسیم 🚶 با اتوبوس داخل دانشگاه خودمان را به دانشکده ی ادبیات رساندیم مامان در این مدت بیست بار زنگ زد و من مجبور بودم رد تماس بزنم 🚫 تا این که پیامک زد ساعت دو بیمارستان باش تا ساعت دو بعد ظهر هیچ چیزی نخورده بودم که لیلی گفت بیا ناهار بخوریم بعد برو بیمارستان که قبول نکردم
سَمتِ بِهِشت
#قسمت_پنجم #سادات_بانو🧕🏻 روز یکشنبه حوالی عصر تصمیم گرفتم به دیدار مادربزرگم بروم چادر مشکی قاج
🧕🏻 شهر در تاریکی فرو رفته بود ، کوچه های تاریک امکان بازگشت مرا به خانه نمی دادند وجود ارازل و آژان خطری مرا خطری بزرگ تهدید می کرد ، از روی ناراحتی گوشه ای نشستم فکر می کردم که مرد روحانی دخترم می خواهی تو را به خانه آن برسانم اگر دوست داری می توانی شب را اینجا بمانی. ! با صدایی لرزان آقا ممکن هست مرا به خانه برسانید پدر و مادرم نگران هستند , مرد در حالی که عبای خود را می پوشید ی باند شو دخترم ممکن هست آژان در کوچه نباشد ؛هر دو از خانه خارج شدیم ، در حالی که با احتیاط زیاد قدم هایم را بر می داشتم ، از این که کوچکترین صدا فردی را متوجه حضور ما کند می ترسیدم . بعد از گذشت زمان طولانی به خانه رسیدم پدر و مادر با چهره ی نگران مرا در آغوش گرفتند پدر در حالی که گلایه می کرد کجا بودی دختر مگر قرار نبود به خانه مادربزرگ بروی اشک صورتم را پوشاند ، بغض گلویم را می فشرد ، با همان حالت آژان دنبالم کرد در این مدت در خانه این آقا ی روحانی بودم همسرش مرا آرام کرد پدر و مادر از مرد روحانی تشکر کردند ، ( امروز بعد ظهر خیلی سختی بود زمانی که از خانه بیرون آمدم هنوز به میدان نرسیده بودم که آژان مرا با چادر دید با خشونت به سمت من آمد در حالی که دستانم می لرزید پاهایم توان راه رفتن نداشتند به سمت کوچه کناری دویدم ، آژان به دنبال من دوید چاره ای پیدا نکردم، داخل خانه ای که درش نیمه باز بود خودم را انداختم . بی اختیار در را پشت سرم بستم و اشک هایم جاری شد . پدر در حالی که با دقت به حرف های من گوش می داد ، مادر زمزمه کرد درست می شود دخترم چند روزی در خانه سپری کردن کردم که یک روز پدر سراسیمه به خانه آمد در حالی عرق سردی به پیشانی اش نشسته بود پدر ... ادامه دارد... نویسنده :تمنا 💔☔️
سَمتِ بِهِشت
#قسمت_پنجم #ویشکا_۱ ببین عزیزم من و چند تا دوستان با ڪمڪ خدا پایگاه فرهنگے تأسیس ڪردیم من مسئول اون
وارد خانه شدم متعجب از صدا هایے ڪه در خانه مے آمد در را باز ڪردم عمه روژین به خانه ے ما آمده بود مامان ، وردشاد هم ڪنارش نسشته بودند عزیزم چقدر دیر آمدے عمه خیلے وقت هست ڪه منتظر تو هست ، گوشیت هم دردسر نبود به عمه روژین بقیه ، سلام ڪردم با عذر خواهے گفتم من میرم لباس هام را عوض ڪنم ڪجا میرے عزیزم عمه مے خواهد باهات صحبت ڪند؟ من خیلے خسته هستم اجازه بدید چند دقیقه عمه روژین اجازه نداد صحبت من تمام شود ویشڪا چرا این طورے شدے نه براے ما وقت نمےگذارے ! دیشب هم توے مهمانے شرڪت نڪردے مے دانے شایان دیشب چقدر منتظرت بود ؟ توے دلم گفتم منتظر من اصلا اون ڪلے دوست دختر دارد ڪه دورش باشند سڪوت ڪردم و به صحبت هاے عمه گوش دادم. شایان مے خواهد تو را ببیند ڪمے مےتوانےباهاش قرار بگذارے آخر هفته خوب هست ؟ نه آخر هفته پر هست قرار است با دوستانم بیرون برویم. با ڪدام دوستانت بچه هاے دانشگاه ؟ سرے تڪان دادم چه فرقے دارد دوست دوست است دیگر ، از پله ها بالا رفتم حوصله بحث نداشتم بدتر از همه این ڪه بخواهم با شایان بیرون بروم ، به نرگس فڪر مے ڪردم و بچه هاے پایگاه خیلے دلم زودتر زود تر ببینمتان نویسنده :تمنا🌹🥰
بعد از چند روز خستگی و روی پا ایستادن گوشه اتاقم نشستم و در فکر فرو رفتم احساس سنگینی در قلبم داشتم طولی نکشید صدای در اتاق آمد بفرمائید مادر در حالی که وارد اتاق می شد ویشکا چی شده خیلی سرحال نیستی؟ هیچی مامان جان بگو عزیزم با شایان حرفت شده مامان من این چند وقت اصلا شایان ندیدم پس چی ؟ همسر دوستم شهید شده مادر در حالی که نگاهی به وسایل آرایشی ام می کرد پس دلیل آرایش نکردن هم همین هست مامان چه ربطی داره! من مدتی هست که آرایش نمی کنم صدای زنگ موبایلم توجه ام را جلب کرد نگاهی به صفحه ی آن کردم شماره شایان نمایش داده شد مامان با هیجان خاصی ،جواب بده ویشکا جان ارتباط برقرار شد به به سلام خوشگل خانم💋 سلام چطوری بدنیستم اما صدات این نمی گوید بی خیال شایان حالم بده ویشکا فردا شب میام دنبالت همو ببینم کجا ؟ بد می فهمی تماس را قطع کردم مامان در حالی که با کنجکاوی نگاه می کرد خوب چ خبر هیچ مثل همیشه 😐 نویسنده :تمنا ❤️🌹
چرخ های تخت روی سنگ های سفید بیمارستان به سرعت حرکت می کردند مهتابی سقفی مرتب در حال خاموش روشن شدن بود و فضای راهرو را تاریک روشن می کرد . یکی پرستار ها زمانی که محمد رضا در غرق در خون دید با صدای بلند پرستار : ببردیش اتاق عمل دکتر را هم خبر کنید. محمد رضا وارد اتاق شد پرستار در معلق آن را بست چشم های من خیره به در ماند اشک روی گونه هایم سرایز شد پاهایم توان راه رفتن نداشتند به گوشه ای رفتم به صورت دو زانو روی پاها نسشتم و سرم را با دو دست گرفتم در فکر فرو رفتم. اگر مآموران ساواک سراغ من یا محمد رضا بیایند چه کنم ؟ ماموران حتما بعد از تظاهرات بیمارستان ها را جستو جو می کنند و مجروحان را دستگیر یا شهید می کنند متوجه گذر زمان نشدم که با صدای شخصی سرم را بلند کردم فردی که روبه روی من ایستاده بود در حالی که دستش ا را روی پیشانی اش می کشید شما همراه بیمار هستید ؟ بلند شدم سری تکان دادم حالش چطور است ؟ خون زیادی ازش رفته باید منتظر بمانیم دکتر در حالی که از من دور می شد از انقلابی ها هستند ؟ تمام تنم یخ کرد فقط گفتم در درگیری تیر خورد نویسنده :تمنا 🙃☺️