▫️چه نمازی شود! ✨
چه نمازی شود آن روز که تو ظهور کرده باشی در کنار کعبه؛
جبرئیل برایت سجاده پهن کند و با زمزم وضو بگیری و عیسی موذن تو باشد.
آن روز ما حیرتزده از شکوه و جلالت «الله اکبر» میگوییم؛
ناتوان از شکر نعمت داشتنت، «حمد» میخوانیم؛
سپاسگزار از برکت مَقْدم تو به پیشگاه خدا سر خَم میکنیم؛
و به شکرانهی ظهورت، سجده میبریم.
آن روز در قنوتمان، دیگر به جای دعای فرج، خواهیم خواند:
🤲 "الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي صَدَقَنا وَعْدَهُ ...
سپاس خدایی که وعدهاش را برای ما محقق کرد... "
"بعد قد قامتِ مهدی چه نمازی بشود!"
#ظهور
#دلنوشته
خستهام از این همه تکرار
از این همه غفلــــت و گنــــاه
دلم حریــــم امنــــی میخواهد
مثلا کنار مــــزار تو...!
ای شهیــــ🕊ــــد
مرا بخوان به سرزمین آرامشت
همان جایی که میشود خــــدا را
با تمــــام وجــــود احســــاس کرد...!
رفیــــق شهیــــدم
مرا ببخش اگر گاهی یادت دیر میشود
زیرا که من زمیــــنگیــــر خویشتنــــم
و اسیــــر نفــــس...!
گاهگاهی مرا به اسم بخوان
که بپرد از سرم خواب غفلتی که یادت را
از جــــان و ذهنــــم دور میکند...!
#دلتنگتیمحاجی.....💔
#سردارشهید_سبزعلی_خداداد🌷
●ولادت : ۱۳۳۸/۱/۲ بابل ، مازندران
●شهادت : ۱۳۶۵/۹/۱۱ خرمشهر ، منطقهٔعملیاتی کربلای4
💚 اللهم عجل لولیک الفرج💚
#خاطرات_شهید
🔹کردستان بودیم برای خوابیدن به همه بچه ها پتو دادیم و خودم پتو نگرفتم و هوای منطقه هم خیلی سرد بود و برف هم می بارید. ما تقریباً چند کیلو متر راه رفتیم تا اینکه نیمه شب شود و تک را شروع کنیم.
🔹یک استراحت کوتاهی هم به بچه ها دادیم. آن شب آنقدر سرد بود که بچه ها با اینکه پتو داشتند از سرما داشتند یخ میزدند. خودم هم بدون پتو. یک نفر برای کشیک گذاشتم و خودم یک کمی خوابیدم.
🔹دیدم که یه مقدار روی تنم پتو است و بعد بیدار شدم دیدم که همه پتو دارند و گفتم: خدایا این پتو از کجا آمده است و متوجه شدم که بچه ها فهمیدند من پتو ندارم. پتوی خودشان را تکه تکه کردند و به من دادند.
🔹در یکی از عملیاتها شمیایی شده بود و چند تا ترکش کوچک توی سر و پیشانیش خورده بود. به روی خودش نمیآورد وقتی که بعد از تقریباً یک هفته از عملیات آمده بود. متوجه شدم که بالشتش خونی میشود من هم فکر میکردم ترکش فقط به پیشانیش خورده، نمیدانستم که سرش هم ترکش خورده است ولی بروز نمیداد. میگفتم این خونها چیست؟ میگفت: هیچی یه مقدار نقل و نبات صدام ریخت یه مقدارش هم به ما خورد اینها چیزی نیست. شمیایی شده بود و دارو مصرف می کرد. به من میگفت: شربت سرفه است. در صورتیکه تمام حنجره اش آسیب دیده بود و نمیگفت.
✍به روایت همسربزرگوارشهید
📎فرماندهٔ تیپ مالکاشتر مریوان
#سردارشهید_سبزعلی_خداداد🌷
💚 اللهم عجل لولیک الفرج 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیدایش فناوریهای ارتباطاتی و اطلاعاتی، فرصتها و تهدیدهای انقلاب را چنان برجسته کرده که استمرار و تکامل انقلاب اسلامی منوط به توجه خاص و جدی و سرمایهگذاری نظام در این زمینه است. این یکی از جهاتی است که حوزهی فضای مجازی را در نظر رهبری معظم به اندازهی خود انقلاب اسلامی پراهمیت کرده است.
❌♦️❌
🌷 #هر_روز_با_شهدا_1550🌷
#ديگر_وابستگى_ندارم....
🌷شهید احمد کاظمی مى گويد: شهید حسین خرازی پیشم آمد و گفت: من در این عملیات شهید مى شوم. گفتم: از کجا مى دانى؟ مگر علم غیب داری؟! گفت: نه، ولی مطمئنم. چند عملیات قبل، یک خمپاره کنار من خورد، به آسمان رفتم. فرشته ای دیدم که اسم های شهدا را مى نويسد. تمام اسم ها را مى خواند و مى گفت وارد شوید.
🌷....به من رسید، گفت: حاضری شهید بشی و بهشت بری؟ یه لحظه زمین را دیدم گفتم: یک بار دیگر برگردم بچه و همسرم را ببینم، خوب مى شود. تا این در ذهنم آمد زمین خوردم. چشم باز کردم دیدم دستم قطع شده، بیمارستانم. اما دیگر وابستگی ندارم. اگر بالا بروم به زمین نگاه نمى كنم....!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
💚 اللهم عجل لولیک الفرج💚
خواستن
ازش عکس بگیرن
گفت بذارید
" سربند یازهرا " ببندم
بعد از
" شهادتم " به درد میخوره ...
🌷شهید #محمد_سلیمانی🌷
خادم الشهدا🌺
☘☘☘
چقدر سخت هست که قصه گوی شب های کودکیت بشود عکس بابا ...
#شهید مدافع حرم_ خلبان سید روح_الله_عمادی 😔
❣شبتون شهدایی
🌷سنگر عشق🌷
💖💐💕🔆 #داستــان_دنبــــاله_دار📚داستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا #قسمت_ نوزدهم آقای
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دار📚داستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ بیستم
بالاخره صبح شد و به سمت شلمچه راه افتادیم
قلبم داشت از جا کنده میشد
انگار شهدا منو میدیدن
کفشامو در آوردم و پا برهنه روی خاک
شلمچه راه میرفتم
اشکام با هم مسابقه داشتن
روی خاک شلمچه نشستم و زانوهامو بغل کردم
شهدا من شرمندتونم
حنانه نبودم
مست و غرق گناه بودم قول میدم زینبی
بشم و بمونم
تمام اون سه چهار روز همش گریه میکردم
و با شهدا حرف میزدم
سفر تمام شد و من برگشتم تهران البته با چادر
وای مصیبت شروع شد
با چادر که وارد خونه شدم
بابا: اون چیه سرت مثل کلاغ سیاه شدی
یهو تو همین حین تیام وارد پذیرایی شد
تیام : اون چیه سرت شبیه این زنای پشت
کوهی شدی
فقط سکوت کردم
یک هفته بود منو خانواده ام مثل هم خوابگاهیا بودیم
فرداشب قراره یه مهمونی تو خونمون برگزار بشه
البته مهمونی که غرق گناهه
پدرم بهم هشدار داد مثل همیشه تو
جشن حاضر بشم
خیلی سریعتر از همیشه ۲۴ساعت گذشت
وارد پذیرایی شدم که ......
#ادامه_دارد...
#نویسنده: بانو....ش
🌷سنگر عشق🌷
💖💐💕🔆 #داستــان_دنبــــاله_دار📚داستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا #قسمت_ بیستم بالاخر
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دار📚داستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ بیست ویکم
وارد پذیرایی شدم که صدای
پچ پچ شروع شد
لباسم یه کت و شلوار کاملا پوشیده با
روسری بلندی که لبنانی بسته بودم
و چادر
تا به خودم بیام پدرم با صورت قرمز جلو وایستاده بود
و با صورت گُر گرفته گفت : آبرومو بردی
بعد از این حرفش سیلی محکمی ب صورتم زد
با گریه به سمت اتاقم دویدم
نمیدونم کی خوابم برد صبح که بیدار شدم
تو آینه به خودم نگاه کردم
نصف صورتم بخاطر سیلی بابا قرمز شده بود
چشمها و دماغم بخاطر گریه
یه چمدون برداشتم همه لباسها و وسایل
شخصیمو توش جمع کردم و رفتم خونه شخصیم
وارد خونه شدم با وسواس چادر و لباسامو
عوض کردم رفتم اتاقم
مانتوهای که بیشتر شبیه بلوز بودن جمع کردم
ریختم تو یه نایلون مشکی و گذاشتم دم در ساختمان
بعد عکس خواننده ها و بازیگرای هالیوود از
در و دیوار اتاق جمع کردم
احساس میکردم این خونه غرق گناهه
مبلا را هم از تو پذیرایی جمع کردم تو یکی
از اتاقها گذاشتم
شلنگ کشیدم و کل خونه را شستم
تنها ذکری که بلد بودم همون صلوات بود
هرجا آب میگرفتم صلوات میفرستادم
ساعت ۱۲شب خسته و کوفته افتادم روی تخت
فردا یه عالمه کار دارم
پدرم الحمدالله حمایت مالیشو ازمن قطع نکرد
یه آژانس برای بهشت زهرا گرفتم
از ماشین پیاده شدم به سمت قطعه
سرداران بی پلاک به راه افتادم
یه مزار شهید گمنامی انگار صدام میکرد
چهار زانو نشستم پایین مزارش و باهاش حرف زدم
-شهید شما خواستید من اینجا باشم وگرنه خودم
ی لحظه هم به ذهنم خطور نمیکرد که یه
روزی اعتقاداتم و ظاهرم عوض بشه
اما از عوض شدن خوشحالم کمکم کن بهترم بشم
با محجبه شدنم خانواده ام تردم کردن
اکثریت دوستامم تنهام گذاشتن
تو و همرزمانت دوستم بشید
پاشدم به سمت درب خروجی حرکت کردم
بعداز ۲-۳ساعت رسیدم خونه
فرش های خونه را انداختم مبل ها را دوباره چیدم
یهو صدای تلفن بلند شد
زینب بود باهم سلام و علیک کردیم
زینب : حنانه میای بریم .....
#ادامه_دارد...
#نویسنده: بانو....ش
قرآن کريم، به عنوان آخرين کتاب الهي نازلشده برای انسانها، جامع همه علوم، معارف و حکمتهایی است که برای هدايت انسان به سوی سعادت حقيقياش لازم است؛ قرآن در پی آن است که خوب و بد، زشت و زیبا و درست و غلط را بیپرده و بدون تعارف بیان کند و انسانها را به وضعیت خودشان آگاه کرده و معیار انسانیت از غیر آن را بازشناساند؛
امـام زمانـم ...
زمین بهار را بهانه می کند ،
و زنده می شود ..
و من برای زندگی
تــو را بهانه می کنم ..
و چشمانم را که هر صبـح
برای زودتر دیدنت ،
بیـدار می شوند ...
اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج
#سلام_امام_مهربانم
#صبحت_بخیر_آقا
امـام زمانـم ...
زمین بهار را بهانه می کند ،
و زنده می شود ..
و من برای زندگی
تــو را بهانه می کنم ..
و چشمانم را که هر صبـح
برای زودتر دیدنت ،
بیـدار می شوند ...
اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج
#سلام_امام_مهربانم
#صبحت_بخیر_آقا
فقط شهدا را ڪه تفحص نمیڪنند
گاهے دل هاے آدم هارا هم باید تفحص ڪرد
خودشان را ، دلشان را ، عقلشان را
گاهے در این راه پر پیچ و خم .....!
مردانگی ،غیرت،دین،عزت،شرف،تقوا را گم میڪنیم
نمے گویم نداریم داریم اما گم میڪنیم ...
باےد گشت و پیدا ڪرد
خودمان را پیدا ڪنیم
ببینیم ڪجاے ماجرا ایستاده ایم
پشت سر #مهدیفاطمه
یـــــا جلوے #مهدیفاطمه
ڪجا غصه و درد دین داشتیم
ڪے نشستیم و باخودمان خلوت ڪردیم ڪه ببینیم راهمان را درست میرویم یا نه ...
ڪجا مثل #ابراهیمهادیها عمل ڪردیم ...
فقط ظاهرمان را موجه ڪردیم براے عوام ؛ تظاهر میڪنیم قربة الے الله ...
به راستے باخودمان چ میڪنیم ؟!
بیدارشو رفیق !!!
هنوز هم شهدا پشت خاڪریز هاے دنیا منتطر لبیک هستند ...😔✌️
✅ #شهـــادت_در_حـالت_سجــــده
🌹 #شهیــد_یـوسـفــــ_شـریـفــــ
🌸می گفت « دوسـت دارم شهـــادتم در
حالـی باشد ڪـــه در سجـــده هستم »
یڪـی از دوستانش می گفت :
✳️در حال عڪـس📷 گرفتن بودم ڪه
دیدم یڪ نفر به حالت سجـده
پیشانــی به خاڪـ گذاشته است .
فکر کردم نمــاز می خواند ؛ اما دیدم
هوا ڪاملاَ روشـن است و وقت نماز
گذشته ، هـمه تجهــیزات نـظامـی را
هم با خـــودش داشــت .
🌸جلو رفتم تا عڪسـی📸 در همین حالت از او بگیرم . دستم را که روی ڪتف او گذاشــتم ، به پـهلــو افتــاد .
دیدم گلولــهای از پشت به او اصــابت
ڪرده و به قلبــش رسیده ، آرام بود
انگــار در این دنیا دیگــر ڪاری نداشت.
✳️صورتــش را ڪه دیدم زانوهایــم
سسـت شـد به زمین نشـستـم .
با خودم گفتـم :
«این که یوســفـــــ شریفــــ است ».
#خاطرات_ناب
#شهادت_در_سجده 💚
ماه منیر ( نغمه سرایان زنجان ) | باکلام - www.mplib.ir.mp3
15.39M
💠 سرود « ماه منیر »
تقدیم به امام زمان (عج)
🎹 گروه فرهنگی نغمه سرایان دارالقرآن زنجان
#ترکی_فارسی
🍃💐🌸💐🍃
🌷سنگر عشق🌷
نام : شهید سید حمید تقوی فر تولد : 6 / فروردین / 1338 محل تولد : اهواز شهادت : 6 / دی / 1393 محل شه
🌺🍂🍃🍃🍃🍃🍃🍂
🔹 🌺🌺 🔹 🍂 🔹 🌺
#خاطرات_شهدا🌺
✨سفــره تجملاتی
☘مریم قرار بود برای خرید به فروشگاه برود ، من ازش خواستم دو متر سفره برای استفاده جهت مهمان بخرد، آنروز حاج حمید با مهمان وارد خانه شد. بعد از اینکه غذا آماده شد، مشغول آماده سازی وسایل شدم، که حاج حمید به آشپزخانه آمد و گفت سفره رو بدید پهن کنم.
🔹مریم دخترم سفره طلایی رنگی رو که تازه خریده بود به دست حاج حمید داد. حاج حمید نگاهی به سفره ی طلایی رنگ انداخت و گفت باباجون چرا این سفره رو خریدی❓این سفره رنگش خیلی تجملاتی و اشرافی هستش.
🔹مریم در جواب حاج حمید گفت: بابا من اصلا به رنگش توجه نکردم، بلکه به جنسش که ضخیم بود توجه کرده بودم.
👈🏻حاج حمید ادامه داد که تجملات یواش یواش وارد زندگی آدم میشه، طوری که باعث میشه پا روی افراد ضعیف بذارید👉🏻
🔹من هم وقتی دیدم حاج حمید ناراحت شده، همون سفره ی قبلی رو به دستش دادم و هیچوقت از اون سفره استفاده نکردم.
✍🏻راوی: همسر شهید
#سیدحمید_تقوی_فر🌹
🌷سنگر عشق🌷
🌺🍂🍃🍃🍃🍃🍃🍂 🔹 🌺🌺 🔹 🍂 🔹 🌺 #خاطرات_شهدا🌺 ✨سفــره تجملاتی ☘مریم قرار بود برای خرید به فروشگاه بر
#شهید_سید_حمید_تقوی_فر
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
کنار شهرک محل زندگیمان باغ سبزیکاری بود، هر از گاهی حاج حمید به آنجا سَری میزد به پیرمردی که آنجا مشغول کار بود کمک میکرد، یکبار از نماز جمعه برمیگشتیم که حاجحمید گفت :
بنظرت سَری به پیرمرد سبزیکار بزنیم از احوالاتش با خبر بشیم؟!
مدت زیادی بود که به خاطر جابجایی خبری از او نداشتیم، زمانیکه رسیدیم پیرمرد مشغول بیل زدن بود، حاجحمید جلو رفت بعد از احوالپرسی، بیل را از او گرفت مشغول بیل زدن شد، پیرمرد سبزیکار چند دستهسبزی به حاجحمید داد، سبزیها را پیش من آورد و گفت:
این سبزیها را بجای دست مزد به من داد، گفتم : ازخانمم میپرسم اگر نیاز داره بر میدارم، گفتم : نه سبزی احتیاج نداریم، در ضمن شما هم که فی سبیل اللّه کار کردی.
بعد از شهادتش یکی از همسایهها به پیرمرد گفته بود که حاجحمید شهید شده، پیرمرد با گریه گفته بود من فکر کردم اون آدم بیکاری است که به من کمک میکرد، اصلاً نمیدونستم شغلی به این مهمی داره و سردار سپاهه.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
#ادامه دارد ...