eitaa logo
🌷سنگر عشق🌷
79 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
861 ویدیو
33 فایل
#معارف اسلامی و #رهبر انقلاب و #شهدا فضای مجازی و اینترنت برای شما سنگری از سنگر های جنگ امروز است . کپی آزاد با ذکر #صلوات مدیر https://eitaa.com/Shahed_zn
مشاهده در ایتا
دانلود
•●• در اردوی جهادی میگفت : « ما اینجا از شهر دوریم ولی به خدا نزدیکیم، اگر در شهر خودمان خدایمان را داشته باشیم بیشترین جهاد را کرده‌ایم »
خودت باش شیعه ✅ 👈با این فرمان پیش برویم از یارانش خواهیم شد. فضل بن یونس می گوید: امام کاظم علیه السلام فرمودند: ✅خیر برسان ✅خیر بگو ✅و هرگز "إمّعَه" نباش! عرض کردم: إمّعَه یعنی چه؟ فرمودند: نگو "با مردم هستم و من هم یکی از آنانم". کم نیستند کسانی که شعارشان "گر خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت باش" است و از خود اراده و هویتی ندارند و به دنبال اکثریتند! یک منتظر باید جوهره داشته باشد و همانند کوه، استوار باشد و حق را به پای دارد تا در زمرهٔ یاران حضرت "قائم" قرار گیرد.
🍃 حسین ع،‌ حاجت منه و تو باب‌الحوائجی...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا از بس حسین و دوست داره بهش هدیه پیمبر داده امشب...❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لباس سرور زنان دو عالم (س)😍 چادر♥️بودهـ حالا ارث رسیده به تو😲 پس بدون چادر مشکی تو والاتر از شنل و تاج و لباس هر پرنسسیه بانو😇
! 🌷راست است که خدا در مواقع حساس قدرتی را به انسان می‌دهد که دور از تصور خود اوست. وقتی که ما از جناحین خاکریز به داخل کانال برگشتیم، ‌نه از معصومی خبری بود و نه از سید حسینی، او با آن تن نحیف به محض افتادن جثه سید حسینی از جا برخاسته و راهی سنگر بهداری شده بود. تصور کنید همین الان یک نفر با وزنی در حدود ۱۰۰ کیلو روی یک نفر دیگر با حدود نصف این وزن بیفتد، آن بنده خدا شاید حتی نتواند از جا تکان بخورد، همین حالت را در شرایطی در نظر بگیرید که معصومی روی کپه‌ای از سیم‌خاردارها خوابیده بود. 🌷به هرحال یک ساعت بعد از انتقال سید حسینی خود من هم به شدت مجروح شدم و با انتقالم به پشت جبهه، دیگر از عاقبت سید خبری نداشتم، اما حتم داشتم که شهید شده است. یک ماه بعد هم که تقریباً ماجرا از یادم رفته بود، ‌بهبودی نسبی یافتم و به همراه عده‌ای از بچه‌ها برای زیارت امام رضا (ع) به مشهد رفتیم. در حرم یک مراسم دعای کمیل برپا شده بود که حس و حال عجیبی داشت. قبل از اینکه برق‌ها را خاموش کنند، ‌دیدم سید حسینی با هیبت خاصی روی یک صندلی نشسته است. تا خواستم حرکتی بکنم چراغ‌ها را خاموش کردند.... 🌷پیش خودم فکر کردم یعنی من به درجه‌ای رسیده‌ام که می‌توانم شهدا را ببینم! این فکر شاید اکنون خنده‌دار به نظر آید اما هر کسی هم جای من بود و وضعیت بغرنج آن روز سید حسینی را می‌دید حتماً همان فکر من را می‌کرد. در شیش و بش تردید و یقین بودم که بعد از دقایقی دعا تمام شد و چراغ‌ها را روشن کردند، دیدم سید حسینی همچنان روی صندلی نشسته است. تازه آن وقت بود که متوجه شدم او به راستی از آن مجروحیت شدید و مهلکه‌ای که در آن گرفتار آمده بود نجات یافته است. مصلحت بود او زنده بماند و اکنون با ادامه تحصیل، ‌به عنوان یک دندانپزشک متخصص به خدمت خود در سنگری دیگر ادامه می‌دهد. راوی: جانباز و البته از راویان خوش صحبت دفاع مقدس محمدرضا فاضلی
🔴 .. گناه نمیکردن، ولی عوضش برا خدا ناز میکردن، خدا هم نازشون و میخرید! ◽️حاج احمد کریمی تیر خورد، رسیدن بالا سرش.. گفت: من دلم نمیخواد شهید بشم! گفتن: یعنی چی نمیخوای شهید بشی؟! برا خدا داری ناز میکنی؟؟؟ گفت: آره؛ من نمیخوام اینجوری شهید بشم، من میخوام مثل اربابم ارباً اربا بشم... . ◽️حاج احمد حرکت کرد سمت آمبولانس، بیسیمچی هم حرکت کرد، علی آزاد پناه هم حرکت کرد، سه تایی با هم. یک دفعه یه خمپاره اومد خورد وسطشون، دیدم حاج احمد ارباً اربا شده. ◽️همه‌ی حاج احمد شد یه گونی پلاستیکی!
هر کجا دیده ما عقده ی دل وا می کرد ز خدایش فرجش را باز تمنّا می کرد زین همه هجر که افتاده میان شه و ما راوی دهر حکایت ز دو دنیا می کرد اشک می ریخت ز غم دوری رخساره ی گل جمعه ها را که چنین واله و شیدا میکرد شرح می داد غم قصه پنهانی ی خود یادی از یوسف و از شوق زلیخا می کرد در تکاپو همه جا را به نظاره می خواست تا که تسکین دلِ خسته و تنها می کرد
🌷سنگر عشق🌷
💖💐💕🔆 #داستــان_دنبــــاله_دار📚داستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا #قسمت_ هفدهم -الو
💖💐💕🔆 📚داستان واقعی و بسیار جذاب هیجدهم میخواستم برم پایگاه اما آدرسش یادم نبود دوباره شماره زینب گرفتم و آدرس پایگاه گرفتم رفتم تموم طول مسیر تا پایگاه دعا میکردم این پسره کتابی اونجا نباشه حقیقتا ازش خجالت میکشیدم بالاخره بعداز دوساعت رسیدم پایگاه هیچ ذکری بلد نبودم زیر لب گفتم خدایا خودت کمکم کن وارد پایگاه شدم از بدشانسی من آقای کتابی اونجا بود با بالاترین درجه استرس سلام کردم بنده خدا همینجوری مشغول بود جواب داد:سلام علیکم خواهرم بفرمایید درخدمتم -ببخشید با آقای حسینی کارداشتم سرش آورد بالا حرف بزنه ک حرفش نصفه موند زنگ زد آقای حسینی اومد وقتی ماجرا را براش گفتم گفت باید بریم پیش آقای میرزایی راوی اتوبوسمون بود آقای حسینی و .... بقیه اصلا به روم نمیاوردن من چه برخوردهای بدی باهاشون کردم باید میرفتیم مزار شهدا من و زینب و برادرش و آقای حسینی رفتیم مزار یه آقای حدود ۵۱-۵۲ ساله از دور دیدم یعنی خود آقای میرزایی بود اصلا قیافشو یادم نبود تا مارو دید بهم گفت :خانم معروفی زودتر از اینا منتظرت بودم بقیه دوستات زودتر اومدن - خودمو گول میزدم نمیخواستم وجود شهدا را باور کنم آقای میرزایی: اما شهدا ...... ... : بانو....ش
🌷سنگر عشق🌷
💖💐💕🔆 #داستــان_دنبــــاله_دار📚داستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا #قسمت_ هیجدهم میخوا
💖💐💕🔆 📚داستان واقعی و بسیار جذاب نوزدهم آقای میرزایی: اما شهدا خواستنت و انتخابت کردن که دست از بنده نفس بودن بکشی و بنده خدا و رهرو شهدابشی در مقابل حرفهای آقای میرزایی فقط سکوت جايز بود دوسه روز بعد ما ۱۵نفر با آقای میرزایی ،محمدی ، حسینی ،زهرا سادات و زینب رفتیم جنوب این جنوب اومدن کجا، جنوب اومدن نه ماه پیش کجا نزدیکای اهواز زهراسادات نزدیکم شد سرم ب شیشه بود که زهرا سادات صدام کرد زهراسادات : حنانه اشکامو پاک کردم و گفتم : جانم زهراسادات : یادته بهت گفتم معنی اسمتو بفهمی دیگه ازش بدت نمیاد -آره 😔😔😔 زهرا سادات :خب میخام معنی اسمتو بهت بگم -‌ممنون میشم اگه بگی زهرا سادات : حنانه اسم چهارده معصوم که بلدی ؟ -آره در حد همین اسم سادات : خوب حالا من بعدا از زندگی همشون بهت میگم -باشه سادات :ببین بعداز شهادت امام حسین(علیه السلام) تو روز عاشورا و شروع اسارت بی بی حضرت زینب(سلام الله علیها ) توراه کربلا به کوفه یه مسجدی هست که الان به مسجد حنانه معروفه ماجراش اینه یک شب سر شهدای کربلا و خود اسرای کربلا در این مسجد موند ستون های مسجد به حال حضرت رقیه(سلام الله علیها ) طفل سه ساله امام حسین(علیه السلام ) و سر بریده سیدالشهدا گریه میکنن حنانه یعنی گریه کن حسین زهرا سادات رفت و من موندم یه عالمه غفلت و سرزنش 😭😔 حنانه ای که معنی اسمش گریه کن حسین هست مست و غرق گناه بوده رسیدیم اهواز و وارد مدرسه شدیم این بار نق و نوق نکردم فقط بی تاب و بیقرار شلمچه بودم بالاخره صبح شد و به سمت ....... ... : بانو....ش
▫️چه نمازی شود! ✨ چه نمازی شود آن روز که تو ظهور کرده باشی در کنار کعبه؛ جبرئیل برایت سجاده پهن کند و با زمزم وضو بگیری و عیسی موذن تو باشد. آن روز ما حیرت‌زده از شکوه و جلالت «الله اکبر» می‌گوییم؛ ناتوان از شکر نعمت داشتنت، «حمد» می‌خوانیم؛ سپاسگزار از برکت مَقْدم تو به پیشگاه خدا سر خَم می‌کنیم؛ و به شکرانه‌ی ظهورت، سجده می‌بریم. آن روز در قنوتمان، دیگر به جای دعای فرج، خواهیم خواند: 🤲 "الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي صَدَقَنا وَعْدَهُ ... سپاس خدایی که وعده‌اش را برای ما محقق کرد... " "بعد قد قامتِ مهدی چه نمازی بشود!"
خسته‌ام از این همه تکرار از این همه غفلــــت و گنــــاه دلم حریــــم امنــــی می‌خواهد مثلا کنار مــــزار تو...! ای شهیــــ🕊ــــد مرا بخوان به سرزمین آرامشت همان جایی که می‌شود خــــدا را با تمــــام وجــــود احســــاس کرد...! رفیــــق شهیــــدم مرا ببخش اگر گاهی یادت دیر می‌شود زیرا که من زمیــــن‌گیــــر خویشتنــــم و اسیــــر نفــــس...! گاه‌گاهی مرا به اسم بخوان که بپرد از سرم خواب غفلتی که یادت را از جــــان و ذهنــــم دور می‌کند...! .....💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 ●ولادت : ۱۳۳۸/۱/۲ بابل ، مازندران ●شهادت : ۱۳۶۵/۹/۱۱ خرمشهر ، منطقهٔ‌عملیاتی کربلای4 💚 اللهم عجل لولیک الفرج💚
🔹کردستان بودیم برای خوابیدن به همه بچه ها پتو دادیم و خودم پتو نگرفتم و هوای منطقه هم خیلی سرد بود و برف هم می بارید. ما تقریباً چند کیلو متر راه رفتیم تا اینکه نیمه شب شود و تک را شروع کنیم. 🔹یک استراحت کوتاهی هم به بچه ها دادیم. آن شب آنقدر سرد بود که بچه ها با اینکه پتو داشتند از سرما داشتند یخ می‌زدند. خودم هم بدون پتو. یک نفر برای کشیک گذاشتم و خودم یک کمی خوابیدم. 🔹دیدم که یه مقدار روی تنم پتو است و بعد بیدار شدم دیدم که همه پتو دارند و گفتم: خدایا این پتو از کجا آمده است و متوجه شدم که بچه ها فهمیدند من پتو ندارم. پتوی خودشان را تکه تکه کردند و به من دادند. 🔹در یکی از عملیات‌ها شمیایی شده بود و چند تا ترکش کوچک توی سر و پیشانیش خورده بود. به روی خودش نمیآورد وقتی که بعد از تقریباً یک هفته از عملیات آمده بود. متوجه شدم که بالشتش خونی میشود من هم فکر میکردم ترکش فقط به پیشانیش خورده، نمیدانستم که سرش هم ترکش خورده است ولی بروز نمیداد. می‌گفتم این خونها چیست؟ میگفت: هیچی یه مقدار نقل و نبات صدام ریخت یه مقدارش هم به ما خورد اینها چیزی نیست. شمیایی شده بود و دارو مصرف می کرد. به من میگفت: شربت سرفه است. در صورتیکه تمام حنجره اش آسیب دیده بود و نمی‌گفت. ✍به روایت همسربزرگوارشهید 📎فرماندهٔ تیپ مالک‌اشتر مریوان 🌷 💚 اللهم عجل لولیک الفرج 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیدایش فناوری‌های ارتباطاتی و اطلاعاتی، فرصت‌ها و تهدیدهای انقلاب را چنان برجسته کرده که استمرار و تکامل انقلاب اسلامی منوط به توجه خاص و جدی و سرمایه‌گذاری نظام در این زمینه است. این یکی از جهاتی است که حوزه‌ی فضای مجازی را در نظر رهبری معظم به اندازه‌ی خود انقلاب اسلامی پراهمیت کرده است. ❌♦️❌
🌷 🌷 .... 🌷شهید احمد کاظمی مى گويد: شهید حسین خرازی پیشم آمد و گفت: من در این عملیات شهید مى شوم. گفتم: از کجا مى دانى؟ مگر علم غیب داری؟! گفت: نه، ولی مطمئنم. چند عملیات قبل، یک خمپاره کنار من خورد، به آسمان رفتم. فرشته ای دیدم که اسم های شهدا را مى نويسد. تمام اسم ها را مى خواند و مى گفت وارد شوید. 🌷....به من رسید، گفت: حاضری شهید بشی و بهشت بری؟ یه لحظه زمین را دیدم گفتم: یک بار دیگر برگردم بچه و همسرم را ببینم، خوب مى شود. تا این در ذهنم آمد زمین خوردم. چشم باز کردم دیدم دستم قطع شده، بیمارستانم. اما دیگر وابستگی ندارم. اگر بالا بروم به زمین نگاه نمى كنم....! 💚 اللهم عجل لولیک الفرج💚
خواستن ازش عکس بگیرن گفت بذارید " سربند یازهرا " ببندم بعد از " شهادتم " به درد میخوره ... 🌷شهید 🌷 خادم الشهدا🌺 ☘☘☘
چقدر سخت هست که قصه گوی شب های کودکیت بشود عکس بابا ... مدافع حرم_ خلبان سید روح_الله_عمادی 😔 ❣شبتون شهدایی
🌷سنگر عشق🌷
💖💐💕🔆 #داستــان_دنبــــاله_دار📚داستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا #قسمت_ نوزدهم آقای
💖💐💕🔆 📚داستان واقعی و بسیار جذاب بیستم بالاخره صبح شد و به سمت شلمچه راه افتادیم قلبم داشت از جا کنده میشد انگار شهدا منو میدیدن کفشامو در آوردم و پا برهنه روی خاک شلمچه راه میرفتم اشکام با هم مسابقه داشتن روی خاک شلمچه نشستم و زانوهامو بغل کردم شهدا من شرمندتونم حنانه نبودم مست و غرق گناه بودم قول میدم زینبی بشم و بمونم تمام اون سه چهار روز همش گریه میکردم و با شهدا حرف میزدم سفر تمام شد و من برگشتم تهران البته با چادر وای مصیبت شروع شد با چادر که وارد خونه شدم بابا: اون چیه سرت مثل کلاغ سیاه شدی یهو تو همین حین تیام وارد پذیرایی شد تیام : اون چیه سرت شبیه این زنای پشت کوهی شدی فقط سکوت کردم یک هفته بود منو خانواده ام مثل هم خوابگاهیا بودیم فرداشب قراره یه مهمونی تو خونمون برگزار بشه البته مهمونی که غرق گناهه پدرم بهم هشدار داد مثل همیشه تو جشن حاضر بشم خیلی سریعتر از همیشه ۲۴ساعت گذشت وارد پذیرایی شدم که ...... ... : بانو....ش
🌷سنگر عشق🌷
💖💐💕🔆 #داستــان_دنبــــاله_دار📚داستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا #قسمت_ بیستم بالاخر
💖💐💕🔆 📚داستان واقعی و بسیار جذاب بیست ویکم وارد پذیرایی شدم که صدای پچ پچ شروع شد لباسم یه کت و شلوار کاملا پوشیده با روسری بلندی که لبنانی بسته بودم و چادر تا به خودم بیام پدرم با صورت قرمز جلو وایستاده بود و با صورت گُر گرفته گفت : آبرومو بردی بعد از این حرفش سیلی محکمی ب صورتم زد با گریه به سمت اتاقم دویدم نمیدونم کی خوابم برد صبح که بیدار شدم تو آینه به خودم نگاه کردم نصف صورتم بخاطر سیلی بابا قرمز شده بود چشمها و دماغم بخاطر گریه یه چمدون برداشتم همه لباسها و وسایل شخصیمو توش جمع کردم و رفتم خونه شخصیم وارد خونه شدم با وسواس چادر و لباسامو عوض کردم رفتم اتاقم مانتوهای که بیشتر شبیه بلوز بودن جمع کردم ریختم تو یه نایلون مشکی و گذاشتم دم در ساختمان بعد عکس خواننده ها و بازیگرای هالیوود از در و دیوار اتاق جمع کردم احساس میکردم این خونه غرق گناهه مبلا را هم از تو پذیرایی جمع کردم تو یکی از اتاقها گذاشتم شلنگ کشیدم و کل خونه را شستم تنها ذکری که بلد بودم همون صلوات بود هرجا آب میگرفتم صلوات میفرستادم ساعت ۱۲شب خسته و کوفته افتادم روی تخت فردا یه عالمه کار دارم پدرم الحمدالله حمایت مالیشو ازمن قطع نکرد یه آژانس برای بهشت زهرا گرفتم از ماشین پیاده شدم به سمت قطعه سرداران بی پلاک به راه افتادم یه مزار شهید گمنامی انگار صدام میکرد چهار زانو نشستم پایین مزارش و باهاش حرف زدم -شهید شما خواستید من اینجا باشم وگرنه خودم ی لحظه هم به ذهنم خطور نمیکرد که یه روزی اعتقاداتم و ظاهرم عوض بشه اما از عوض شدن خوشحالم کمکم کن بهترم بشم با محجبه شدنم خانواده ام تردم کردن اکثریت دوستامم تنهام گذاشتن تو و همرزمانت دوستم بشید پاشدم به سمت درب خروجی حرکت کردم بعداز ۲-۳ساعت رسیدم خونه فرش های خونه را انداختم مبل ها را دوباره چیدم یهو صدای تلفن بلند شد زینب بود باهم سلام و علیک کردیم زینب : حنانه میای بریم ..... ... : بانو....ش
قرآن کريم، به عنوان آخرين کتاب الهي نازل‌شده برای انسان‌ها، جامع همه علوم، معارف و حکمت‌هایی است که برای هدايت انسان به سوی سعادت حقيقي‌اش لازم است؛ قرآن در پی آن است که خوب و بد، زشت و زیبا و درست و غلط را بی‌پرده و بدون تعارف بیان کند و انسان‌ها را به وضعیت خودشان آگاه کرده و معیار انسانیت از غیر آن را بازشناساند؛
امـام زمانـم ... زمین بهار را بهانه می کند ، و زنده می شود .. و من برای زندگی تــو را بهانه می کنم .. و چشمانم را که هر صبـح برای زودتر دیدنت ، بیـدار می شوند ... اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج
امـام زمانـم ... زمین بهار را بهانه می کند ، و زنده می شود .. و من برای زندگی تــو را بهانه می کنم .. و چشمانم را که هر صبـح برای زودتر دیدنت ، بیـدار می شوند ... اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج
فقط شهدا را ڪه تفحص نمیڪنند گاهے دل هاے آدم هارا هم باید تفحص ڪرد خودشان را ، دلشان را ، عقلشان را گاهے در این راه پر پیچ و خم .....! مردانگی ،غیرت،دین،عزت،شرف،تقوا را گم میڪنیم نمے گویم نداریم داریم اما گم میڪنیم ... باےد گشت و پیدا ڪرد خودمان را پیدا ڪنیم ببینیم ڪجاے ماجرا ایستاده ایم پشت سر یـــــا جلوے ڪجا غصه و درد دین داشتیم ڪے نشستیم و باخودمان خلوت ڪردیم ڪه ببینیم راهمان را درست میرویم یا نه ... ڪجا مثل عمل ڪردیم ... فقط ظاهرمان را موجه ڪردیم براے عوام ؛ تظاهر میڪنیم قربة الے الله ... به راستے باخودمان چ میڪنیم ؟! بیدارشو رفیق !!! هنوز هم شهدا پشت خاڪریز هاے دنیا منتطر لبیک هستند ...😔✌️
آن که در زمره عشاق تو احصا نشود تا نیایی گره از کار بشر وا نشود لطف تو گر نشود شامل موسای کلیم شامل حضرت او ، آن ید بیضا نشود تو اگر یاری عیسای پیمبر نکنی مرده احیا ز دم عیسی نشود وعده‌ ی روز ظهور تو که داده است خدای دارم امید که موکول به فردا نشود 💐اللهم عجل لولیک الفرج💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 🌸می گفت « دوسـت دارم شهـــادتم در حالـی باشد ڪـــه در سجـــده هستم » یڪـی از دوستانش می گفت : ✳️در حال عڪـس📷 گرفتن بودم ڪه دیدم یڪ نفر به حالت سجـده پیشانــی به خاڪـ گذاشته است . فکر کردم نمــاز می خواند ؛ اما دیدم هوا ڪاملاَ روشـن است و وقت نماز گذشته ، هـمه تجهــیزات نـظامـی را هم با خـــودش داشــت . 🌸جلو رفتم تا عڪسـی📸 در همین حالت از او بگیرم . دستم را که روی ڪتف او گذاشــتم ، به پـهلــو افتــاد . دیدم گلولــه‌ای از پشت به او اصــابت ڪرده و به قلبــش رسیده ، آرام بود انگــار در این دنیا دیگــر ڪاری نداشت. ✳️صورتــش را ڪه دیدم زانوهایــم سسـت شـد به زمین نشـستـم . با خودم گفتـم : «این که یوســفـــــ شریفــــ است ». 💚