سنگر شهدا
⚫️#ماه_صفر_به_یاد_شهدا ❶
🔲دهه اول: اسارت در سرزمین شام
🏴بخش اول
🇸🇾تعدادی زائر و مدافعحرم ایرانی ۱۴مرداد سال۱۳۹۱ مصادف با پانزدهم رمضان ساعت '۱۰:۳۰ از فرودگاه دمشق در حال طیکردن مسیر به سمت حرم حضرت زینب علیهاالسلام از سوی شورشیان مسلح ربوده شدند و به اسارت ارتش آزاد و جبهةالنصره درآمدند.
🗣مصطفی یادگاری، آزاده و جانباز مدافعحرم از جمله کسانی است که ۶ماه اسارت در چنگال بیصفتان انساننما را تجربه کرده است. وی در گفتوگویی مفصّل به بیان گوشههایی از خاطرات، سختیها، عنایات و شیرینیهای دوران اسارت خود پرداخته است که در ادامه، به آن میپردازیم.
◼️روایت آغاز اسارت
👿چهار نفر مسلح وارد خودرو شدند. حتی انگشترها، ساعتها و تلفنهای همراه را به عنوان غنیمت گرفتند. پس از ۲۰دقیقه جلوی خانهای ایستادند. از در جلوی خودرو، ما را پیاده کردند. ۲۰نفر در دو طرف چپ و راست ایستاده بودند و با باتوم و کابل، اُسرا را زیر ضربات قرار میدادند. دستهایمان را دور سر حلقه کردیم تا به سرِمان ضربه نخورد.
🥊خانهای قدیمی با سقف گنبدیشکل بود. افراد زیادی وارد خانه شدند و هرکس با زدن سیلی از ما پذیرایی میکرد و کسانی را که اسم «علی» یا «حسین» داشتند، بیشتر میزدند و با پستی تمام بیان میکردند "حسین و علی کمکتان کنند".
🤒بدنها زیر ضربات کبود شد. آنها معتقد بودند اگر هفت نفر از اُسرا را سَر ببُرند و هر اندازه آزار و اذیّت بیشتری داشته باشند، بهشت بر آنها واجب میشود؛ زیرا اعتقاد به مسلمانی ما نداشتند.
🪓یک نفر را بلند کردند و سرش را روی سکّو گذاشتند و گفتند اگر به نظامیبودن اعتراف کنید، نجات پیدا میکنید. تبر بالا رفت! چشمهایمان را بستیم! صدای شکستنِ سنگی آمد. با باز کردن چشمها ... !
💭#ادامه_دارد
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
@sangareshohadababol
سنگر شهدا
⚫️#ماه_صفر_به_یاد_شهدا ❷
🔲دهه اول: اسارت در سرزمین شام
🏴بخش دوم
🪚تبر بالا رفت! چشمهایمان را بستیم! صدای شکستنِ سنگی آمد. با بازکردن چشمها مشاهده کردیم تبر از کنار گردن گذشته و سنگ را خرد کرده است.
🛻نیمههای شب بازدید بدنی کردند و در حیاط ما را پامُرغی بُردند و از درِ بیرون رفتیم تا سوار خودرویی تویوتامانند شویم.
😓فردی به نام ابوحمزه دستم را تابی داد! پشت کتفم زد و با سر، ما را داخل ماشین پرت کرد. سوزشی در سینهام احساس کردم. تیر نخورده بودم بلکه کابل گُرزمانند بود که از پشت با شدّت به کمرم ضربه وارد کرده بود.
💥در این فکر بودیم که لحظاتی دیگر سرِمان را از بدن جدا میکنند. هر کس دعا و استغفار میکرد. استرس نداشتیم بلکه تنها چیزی که ما را عذاب میداد، این بود که دستمان خالی است و خلأیی احساس میکردیم.
🔫امید به برگشت نداشتیم و نمیدانستیم آیا فرصت دوباره به ما داده میشود. میگفتیم یا سرمان را میبُرند یا بر اثر بمباران کشته میشویم.
🏠به سه گروه تقسیم شدیم. ما را به مکانی مدرسهمانند بردند. از در که وارد شدیم، حیاط بزرگی بود. پس از ورود از درِ ساختمان از پلهها پایین رفتیم. نیمکتها را کنار یکدیگر گذاشته بودند. باید میخوابیدیم.
🥷هوا تاریک بود! پس از نیمساعت ابوعمر با زنجیر داخل آمد و از روی شکمهای ما عبور کرد و دوری زد و برگشت. شوکر الکتریکی آورد و به کلیّه و بدن ما میزد. حدود ۲۰سانت از زمین بلند میشدیم و مانند مرغ دست و پا میزدیم و دوباره میافتادیم.
😢یک پارچ آب روی بدن ما ریخت. به اندازهای شوکر زد که شارژ آن تمام شد و نیمساعت دیگر با شلنگ آمد و شروع به زدن از قسمت سینه به بالا کرد. هرچه دست و پا را جمع میکردیم، بیشتر میزد. به یکی از اسرا ۱۵ تا ۱۶بار با شلنگ ضربه زدند. ناگهان یکی دیگر از اسرا ... !
💭#ادامه_دارد
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
@sangareshohadababol
سنگر شهدا
⚫️#ماه_صفر_به_یاد_شهدا ❸
🔲دهه اول: اسارت در سرزمین شام
🏴بخش سوم
👊به یکی از اسرا ۱۵ تا ۱۶بار با شلنگ ضربه زدند. ناگهان یکی دیگر از اُسرا عصبانی شد و شلنگ را از دست ابوعُمر گرفت و یک مُشت زیر فکش زد و پایین پرتش کرد.
🪑او به شدّت عصبانی شده بود! دست به کمر شد ولی اسلحه نداشت. صندلی را شکست و با چوب به او زد ولی جای تعجّب داشت که نَه زخمی شد و نَه دچار شکستگی!!!
😡بعد از مدّتی چهار تا پنج نفر با سلاح پایین آمدند که یک نفر از اُسرا به آنها گفت ما که مسلمان نیستیم ولی شما که مسلمان هستید با اسیر اینگونه رفتار نمیکنند!
🏰ما را جابهجا کردند و به باغی منتقل شدیم که داخل حیاط آن استخر کوچک وجود داشت. داخل خانه رفتیم و اُسرای دیگر نیز جمع بودند با دیدن آنها روحیهمان تقویت شد.
👹تکفیریها یاددادن قرآن و نماز به ما را شروع کردند و اگر همانگونه که آنها میخواستند نمیخواندیم، ما را مورد ضرب و شتم قرار میدادند.
🙄یک روز فردی آمد و از ما خواست در نماز جماعت به او اقتدا کنیم تا مسلمان شویم. پس از خواندن حمد و سوره، در نیمه، سوره دیگر را ادامه داد. چنین افرادی میخواستند دین را به ما یاد دهند.
☕️زمانی که تکفیریها خیالشان راحت شد نظامی نیستیم، به ما اعتماد پیدا کرده بودند. بنابراین از من خواسته بودند چایی برای آنها ببَرم ولی به هر بهانه سیلی میزدند.
😭یک شب خیلی سخت گذشت و با خودم گفتم چه وضعی است که همهاش کتک میخوریم. شب، سیدی را در خواب دیدم. علت ناراحتیام را پرسید و در پاسخ گفتم همهاش کتک میخوریم.
💚سید به من قرائت آیه «رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي» را سفارش نمود که زیاد بخوانم و زمزمه کنم. از آن لحظه به بعد کتک میخوردیم ولی برای ما مهم نبود.
🦋صبح در آشپزخانه دیدم همین آیه جلوی چشمم بوده و من دقت نکرده بودم. اکنون نیز آثار همان صبر را در کار و زمان مشکلات احساس میکنم. در بخشی از دوران اسارت ما را به زندان ابوغریب بردند. ساختمانی دو طبقه بود که ... !
💭#ادامه_دارد
🇮🇷@sangareshohadababol
سنگر شهدا
⚫️#ماه_صفر_به_یاد_شهدا ❹
🔲دهه اول: اسارت در سرزمین شام
🏴بخش چهارم
🏭در بخشی از دوران اسارت ما را به زندان ابوغریب بردند. ساختمانی دو طبقه بود که در طبقهی بالا خودشان مستقر بودند و پایین ما را نگاه داشتند.
☝️صبح فرمانده گروه بیادبانه وارد شد و به ما با تَشَر گفت «تا فردا فرصت دارید اعتراف کنید و اگر اعتراف کردید که هیچ و اگر نَه، این در و دیوار وضعیت شما را نشان میدهد.»
🩸دیوارها به خونِ اُسرای پیشین رنگین شده بود و باند خونی روی زمین افتاده بود و خونهای ناشی از جراحت پس از شکنجه روی دیوارها ریخته شده بود.
🤲یکی از اُسرا زمانی که خواست از در خارج شود، گفت «ما مسلمانیم، شما هم مسلمانید. ما برای پیروزی شما دعا میکنیم و شما نیز ما را آزاد کنید! خانواده ما نگران هستند و برای زیارت آمدیم.»
🤬فرماندهی تکفیریها به این فرد فحش داد و گفت «دعای شما به درد ما و خودتان نمیخورد و از این دیوار به سقف نمیرسد. به فکر فردا باشید!» ولی نمیدانیم چه اتفاقی افتاد که سراغ ما نیامدند!
💥چهار روز به آزادی، همین فرمانده کفشهایش را درآورد و مؤدّبانه وارد شد، اُسرا را جمع کرد و بدون مقدمه گفت: «من نمیدانم شما چه کسی هستید ولی افراد مؤمنی هستید. آزادی شما نزدیک و پیروزی ما دور است! برای پیروزی ما دعا کنید.
🧐زمانی که شما را به زندان ابوغریب منتقل کردیم، هر زمان خواستیم شما را به طرز فجیع شکنجه کنیم یا محاصره شدیم یا ماشین خراب شد یا کشته دادیم.»
🥷ابوسمیر (یکی از وهابیهای بسیار خشن) بود. روزی به سرعت وارد اتاق شد و به سیلیزدن دو نفر از اُسرا پرداخت. براساس اتفاق این دو نفر نیز سیّد بودند! یکی از سیّدها دلنازکتر بود.
😭پس از اینکه ابوسمیر از اتاق بیرون رفت، یکی از سیدها روی دو پا نشست و گفت «یا فاطمه زهرا! ای مادر! خودت انتقام مرا ازش بگیر!»
⏰حوالی ساعت ۱۲ ظهر بود. دو ساعت پس از این قضیه، زمانی که قرار بود ناهار را بگیرم، ابوسمیر گفت «خودم میروم بالا.» آن روز، روز آرامی بود ولی ناگهان...
😍ناگهان صدای انفجار آمد! ابوسمیر کشته نشد ولی ترکِش به پا، شکم و چشم او اصابت کرد. همین فرد که به خون ما تشنه بود، گفته بود «سلام مرا به ایرانیها برسانید یا ایرانیها را بیاورید یا من را پیش آنها ببرید تا روحیه بگیرم!!!»
🕳۲۷روز بدترین شرایط را در اسارت داشتیم. ما را به زیرزمینی سیاهچالمانند بُردند که ... !
💭#ادامه_دارد
🇮🇷@sangareshohadababol
سنگر شهدا
⚫️#ماه_صفر_به_یاد_شهدا ❻
🔲دهه اول: اسارت در سرزمین شام
🏴بخش ششم
💀شرایط به اندازهای در اسارت سخت بود که اگر به جای "بفرمائید" به کسی میگفتی "بگیر" ، ناراحت میشد؛ زیرا فضا، خفقان و تاریک بود و تنفّس، سخت!
🍵سه سطل ماست یک کیلویی برای ۴۸نفر میآوردند. برخی اوقات نانها کامل و بعضی اوقات نصفه و نیمه بود. اکثر اوقات جو یا گندم یا برنج دَم میکردند و هر چهار نفر یک کفگیر در بشقاب میریختند که دو یا سه قاشق بیشتر به هر نفر نمیرسید و آب هم غیرشُرب بود.
🖤ماه محرم، پنجدقیقه به اذان مغرب آرام به سینه میزدیم و عزاداری میکردیم ولی چندان دلچسب نبود. یکی از اُسرا روز بعد از عاشورا خواب دید که از طرف امام حسین علیهالسلام سهسجاده آوردند و گفتند عزاداری شما قبول شده است.
😥دهه سوم ماه محرم که فرا رسید، یکی از اُسرا گفت «اگر ماه صفر به اتمام برسد و ما آزاد نشویم، دیگر بعید است آزاد شویم!!!»
📖ما که حیران بودیم، بیان کردیم «برای آزادیمان چه کار کنیم؟!» او در پاسخ گفت:«زیارت عاشورا بخوانید» ولی ما حفظ نبودیم!
🗣در نتیجه، هر کس بخشی از زیارت عاشورا را گفت و روی پاکت سیگار شروع به نوشتن کردیم. پنج تا ششروز طول کشید تا زیارت عاشورا کامل شد.
📿پس از تکمیل، قرار شد به مدت پنج روز، از اربعین امام حسین علیهالسلام تا ۲۵صفر، زیارت عاشورا را با ۱۰۰ لعن و ۱۰۰ سلام کامل بخوانیم. در هنگام قرائت یک نفر نیز نزدیک دَر میایستاد تا کسی وارد نشود.
🔮صبح روز چهارم پس از نماز صبح یکی از اُسرا گفت من خواب دیدم که نقیب(فرمانده گروه) آمده و یکییکی ما را بیرون بُرد و پشت میزی نشاند و کاغذی جلوی ما قرار داد!
🥰روی کاغذ بسمه تعالی، نام و نام خانوادگی و وسط کاغذ را خالی گذاشتیم و امضا و اثر انگشت زدیم و پشت کاغذ نوشته شده بود «آزادشدگان زیارت عاشورا».
🥺در این هنگام اشکها جاری شد و مداحی کردیم. ساعت ۹صبح یکی از بچهها را بُردند و ... !
💭#ادامه_دارد
🇮🇷 @sangareshohadababol
﷽
💠پله پله تا خدا❤️
🔖قسمت ششم
🪖رضا جان دوره اول حضورش در سپاه را سال۱۳۸۶ به مدت ۱۰ ماه در همدان گذراند و سپس برای آموزش تکاوری در اسفندماه ۱۳۸۷ به مدت ۱۱ ماه به اصفهان رفت.
💥بعد از دورههای حضورش در سپاه،سپس در تیپ۳ امامت سپاه کربلا که مستقر در چالوس بود، مشغول به خدمت شد.
☺️رضا جان هر روز مسافتِ منزل تا محل کار خود را که حدود صدها کیلومتر بود(از آمل تا چالوس)، با همکارانش میرفت و غروب به خانه میآمد و هیچگاه در این رفت و آمدها خستگی از خود نشان نمیداد.
☄آقا رضا در مأموریتهای دفاعی و امنیتی شرکت میکرد؛ مخصوصاً دفاع از مرزهای کشور کرمانشاه و پیرانشهر و زاهدان...
💔اسامی دوستان و همرزمان رضاجان که در تیپ۳ امامت_سال۱۳۹۳ با لشکر ۲۵ کربلا ادغام شد_ در راه دفاع از حریم انقلاب اسلامی به شهادت رسیدند، عبارتست از:
🎙راوی:مادر شهید
☝️#تصویر_باز_شود✔️
🗯#ادامه_دارد...
#شهید_رضا_حاجی_زاده
#پله_پله_تا_خدا
@sangareshohadababol
﷽
💠پله پله تا خدا❤️
🔖قسمت هفتم
💞رضا جان و آقا روحالله
💛رضاجان و آقا روحالله و چند نفر از دوستانشون، رفقای صمیمی هم بودند. قبل از اینکه وارد سپاه بشوند، با هم دوست بودند؛ طوری که در غمها و شادیهایشان شریک همدیگر بودند...
🎀رفاقتشون خیلی با صفا و ساده بود و این صمیمیّت رو به خانوادههای خود نیز کشانده بودند...
📚در حین مأموریتهایی که میرفتند، درسهایشان را هم ادامه میدادند و با همدیگر به دانشگاه میرفتند...
👨🎓آنها در دانشگاه آزاد فرهنگ و هنر علمیكاربردی آمل، در رشتهی حقوق تحصیل میکردند که مدرک لیسانسشون را بعد از شهادتشون برایمان آوردند...
🎓در حین مأموریت، به دانشگاه هم میرفتند ولی در دانشگاه نبودند و فقط تو امتحانات حضور داشتند. اساتید دانشگاه وقتی سوال میکردند که "آقای حاجیزاده کجاست؟"، همه میگفتند رفته ماموریت؛ چون به کرمانشاه و پیرانشهر و... هم میرفتند، دیگه نمیتونستند به دانشگاه برن...
🎙راوی:مادر شهید
☝️#تصویر_باز_شود✔️
🗯#ادامه_دارد...
#شهید #رضا_حاجی_زاده
#پله_پله_تا_خدا
🇮🇷 @sangareshohadababol
﷽
💠پله پله تا خدا❤️
🔖قسمت هشتم
♨️زمزمهی رفتن به سوریه
🪖رضا جان سال۱۳۹۲ پساز شهادت و آوردن پیکرمطهر سردارشهیداسماعیلحیدری(اولینشهید مدافعحرمشهرستانآمل)زمزمهی رفتن به مناطق برونمرزی را سرداد و با آمادهکردن مقدمات، اصرار به حضور درمأموریت برونمرزی ورفتن به سوریه داشت.
🤔بالاخره آقارضا اعلامِ رفتن کرد و گفت که میخواهد برای سوریه اسم بنویسد.من گفتم:«مادر! تو که تمام سال ماموریتی!حالا چرا سوریه؟ کشور خودت که هست!»
🧑🎓گفت:«مامان اسم نوشتیم مشخص نیست که ما اعزام بشیم.الان باید بریم زبان عربی یاد بگیریم.»
😅منم بهاین هوا که آقارضا میخواد کلاس بره و زبان عربی یاد بگیره!!!
🙏تااینکه در سال۱۳۹۴ اجازهی رفتن به سوریه آن هم بدون مقدمه خواست که با رفتنش مخالفت کردم!
💔چون واقعاً برام سخت بود!محمدطاهایش تازه به دنیا آمده بود و فاطمهحلمایش تازه دو سالش شده بود. منم مخالفت کردم.
گفت:«مامان اجازه نمیدهی؟!»
گفتم:«نه»
گفت:«جانِ مامان اگه اجازه ندی، منم نمیرم امــــا....»
🎙راوی:مادر شهید
🗯#ادامه_دارد...
#شهید #رضا_حاجی_زاده
#پله_پله_تا_خدا
🇮🇷 @sangareshohadababol
﷽
💠پله پله تا خدا❤️
🔖قسمت نهم
♨️اجازهی رفتن به سوریه
🗣«شما میگویید "نرو"، من نمیروم ولی در عجبم که به عنوان یک مدّاح در مجلس روضه مینشینی و حسینحسین و یازینب سر میدهی...
🕌در عجبم که برای امام زمان(عج)گریه میکنی اما حالا که میخواهم برای دفاع از حرم خانم زينب علیهاالسلام بروم، مانع میشوی...
🤗باشه! به جانِ مامان نمیروم اما روز قیامت، باید خودت جواب آقا اباعبدالله و خانم فاطمه زهرا علیهماالسلام را بدهی!»
😒منم گفتم:«باشه! تو نرو من خودم جوابشون رو میدم.»
✌️آن روز ماجرای اعزام به نفع من تمام شد و گذشت. ما پنجشنبه با هم منزل آقا رضا صحبت کردیم. رفتم مسجد، دعای کمیل خواندم و برگشتم خونه.
😨گفته شده انسان مؤمن شب که میشه تمامی اعمال آن روز رو مرور میکنه که چه کار کرده. من با خودم یه تأمّلی کردم و گفتم:«اگه بگم نرو، کار من با مردم کوفه فرقی نداره!»
🎙راوی: مادر شهید
☝️#تصویر_باز_شود✔️
🗯#ادامه_دارد...
#شهید #رضا_حاجی_زاده
#پله_پله_تا_خدا
🇮🇷 @sangareshohadababol
💠#جانبازان_مدافع_حرم
🟤حبیب الله عبداللهی
🔷تنها جامانده انفجار بزرگ
💿قسمت اول
🥀تروریستهای تکفیری داعش با موشک تویوتا را میزنند. یک انفجار بزرگ؛ تعداد زیادی شهید پاکستانی، عراقی و ایرانی و یک مجروح که تنها بازمانده این انفجار است.
🗓جانبازی ک تقویم خاطراتش روی ۲۱دی سال۱۳۹۴ و ساعتی به وقت انفجار، تنظیم شده است. ساعتی که او را از همرزمان شهیدش جدا کرد و باعث شهادت دوست صمیمیاش محمد اینانلو شد.
🏩پنج جراحی در حلب سوریه و دو جراحی در تهران، پیوند عضله و روزها و هفتههایی که طول کشید تا بتواند روی پایش راه برود. چشم، پا، دست، گوش و... درگیر مجروحیت شد و یک دنیا تغییر برایش ماند.
🔥ماجرای جانبازی: شرایط خیلی سخت بود. یک شرایط جنگی به تمام معنا بود. یکلحظه آتش دشمن قطع نمیشد.
🔫محمد اینانلو هم بهواسطهی اینکه تیربارچی بود، باید دائما جای خود را عوض میکرد و موضعش را تغییر میداد تا موضعش لو نرود.
🩸آتش دهانه تیربار، محل تیربارچی را لو داد. در این جابجایی، تکتیرانداز تکفیری محمد اینانلو را زد. هفت یا هشتمتری با هم فاصله داشتیم. طبق قاعده جنگی، کسی نباید ... !
#ادامه_دارد...
@sangareshohadababol
💠#جانبازان_مدافع_حرم
🟤حبیب الله عبداللهی
🔷تنها جامانده انفجار بزرگ
💿قسمت دوم
⛑طبق قاعده جنگی کسی نباید بالای سر کسی که تیر خورده است، برود. تروریستها روشی دارند که فرد را از کمر به پایین مجروح میکنند؛
🥷بعد او را طعمه قرار میدهند و افراد دیگری را که برای کمک به او میآیند، مورد هدف قرار دهند. یعنی ممکن است گاهی برای یک نفر، ۴نفر تلفات بدهیم.
✋قاعده بر این بود که کسی نرود؛ چون به ما در آموزشها گفتند که حتی اگر برادرت مجروح شد، نباید بالای سر او برَوی.
❤️🩹حرفشان که تمام شد، من بلند بلند گفتم:«اما اگر محمد اینانلو مجروح شد، من میروم». وقتی من این حرف را میزدم، همه میخندیدند، اما بعدا این اتفاق واقعاً افتاد.
😡وقتی محمد مجروح شد و من دویدم و بالای سر او رفتم، خیلیها به من خُرده گرفتند و اعتراض کردند و گفتند بنشین و نرو!
☄من رسیدم بالای سرش و بعد او را از جیب خشابش گرفتم و کشیدمش به عقب و کنار تخته سنگی گذاشتم.
⏰حدود نیم ساعت یا ۴۰دقیقه معطل شدیم تا ماشین بیاید و بتوانیم به عقب برویم. در این مدت هم تکتیرانداز ... !
#ادامه_دارد...
🇮🇷 @sangareshohadababol
💠#جانبازان_مدافع_حرم
🟤حبیب الله عبداللهی
🔷تنها جامانده انفجار بزرگ
💿قسمت سوم
🧨در این مدت هم تکتیرانداز تکفیری دقیق محل ما را مورد هدف قرار میداد و میزد ولی خداروشکر به ما اصابت نمیکرد.
🔥۴۰دقیقه آتش کامل و بدون وقفه داشتیم. با اینکه دشمن آتش میریخت، دو نفر از دوستان آمدند پیش ما. خود محمد خیلی اصرار داشت که کسی نایستد و همه برویم.
😢من میگفتم: «تو چیزیت نشده! فقط تیر خوردی، میبَریمت.» ماشین نمیتوانست آنجا بایستد. چون تکتیراندار یکی از رانندهها را شهید کرد.
🛻ماشین را جابجا کردند و بُردند ۶۰ یا ۷۰متر پایینتر. به هر مشقّتی که بود، محمد را سوار برانکارد کردیم. من سر برانکارد را گرفتم.
🦶🏾تیربار دشمن تیر میزد و من همینطور که میدویدم، یک تیر به پای چپم خورد. خورده بود روی پای من اما من متوجه نشدم.
🌺فقط یک لحظه پایم سوخت. آن لحظه فکر کردم یک خار به پایم فرو رفته است. برانکارد را گذاشتیم عقب تویوتا در قسمت بار.
😳وقتی خواستم سوار ماشین شوم و نشستم توی ماشین، دیدم پای چپم بالا نمیآید! وقتی خم شدم و خواستم ببینم که ... !
#ادامه_دارد...
🇮🇷 @sangareshohadababol
﷽
💠پله پله تا خدا❤️
🔖قسمت یازدهم
🌹در عملیاتشانزدهم آذرسال۱۳۹۴ که آقا روحالله صحرایی شهیدشد،رضاجان به درجه رفیع جانبازی نائل آمده بود.حال و هوای آقارضا با شهیدشدنِ آقاروحالله خیلی دگرگون شده بود.
✅آقارضا پانزده روز بعداز شهادت آقاروحالله به خانه آمد. وقتی از سوریه برگشت،از عروسم پرسیدم رضاجان سالمه؟گفت:«آره،سالمه!»
🧤بعد از دو روز،از وسایل جابهجا کردنها و بچه بغلکردنهایش متوجه شدم که درخانه آستین بلند میپوشد.نگران شدم و پرسیدم:«ما که نامحرم نیستیم،چرا آستین بلند پوشیدی؟»
🤔گفت:«همینجوری میپوشم.» اصرار کردم!رضا گفت:«مامان باز گیر داد...»؛ آستینش را بالا زد؛ دیدم قسمتی از دستانش پاره شده و تمام دستش سوراخ سوراخ است! پرسیدم:«این چیه؟»
🔫رضاجان گفت:«هیچی نیست؛افتادم یککمی دستم درد میکند.»وقتی سماجت مرا دید، گفت:«اگه قسمت به رفتن باشد،همینجا هم میمیرم ولی گلوله کلاهم را سوراخ کرد و از لای موهایم رد شد و من همچنان زندهام.»
🎙راوی: مادر شهید
☝️#تصویر_باز_شود✔️
🗯#ادامه_دارد...
#شهید_رضا_حاجی_زاده
#پله_پله_تا_خدا
@sangareshohadababol
﷽
💠پله پله تا خدا❤️
🔖قسمت دوازدهم
💐آخرینباری که آقا رضا را دیدم، دوازدهم فروردین مصادف با روز مادر بود که با هدیهای به خانهمان آمد.
🛍شب چهاردهم فروردینماه، با او تماس گرفتند که باید سریعاً خودت را برسانی! رضایم تا وسایلش را جمع کند، کمی طول کشید.
🤔ساعت ۱۱ شب بود که به گوشیم زنگ زد و من متوجه نشدم. مجدداً به پدرش زنگ زد و بعد احوالپرسی، گفت:«مامان میتواند صحبت کند؟»
🇸🇾تا گوشی را گرفتم، گفت:«من دارم به سوریه میروم. مواظب زن و بچههایم باش!» منم عصبانی شدم و گوشی رو قطع کردم تا دلسرد شود ولی نشد و رفت.
😇از فردا صبح تا آخرین تماس فقط یک کلمه به او گفتم:«رفتی پسرجان خدا به همراهت ولی بِدان چشم من فقط به راه توست!» در جوابم گفت:«از این خبرها نیست! میروم و برمیگردم.»
🎙راوی: مادر شهید
☝️#تصویر_باز_شود✔️
🗯#ادامه_دارد...
#شهید_رضا_حاجی_زاده
#پله_پله_تا_خدا
🇮🇷 @sangareshohadababol