eitaa logo
سنگر شهدا
2.5هزار دنبال‌کننده
102.3هزار عکس
8.3هزار ویدیو
98 فایل
یادوخاطره شهدا ورزمندگان دفاع مقدس ارتباط با ما https://eitaa.com/Madizadha
مشاهده در ایتا
دانلود
خوشا آنانکه در این باغ چون گل صباحی چند خندیدند و رفتند خوشا آنانکه در میزان وجدان حساب خویش سنجیدند و رفتند به نام خدا ، صبحتون زیبا ، یاد کنیم از شهدا🌹 ایستاده از راست: 1-? 2-آزاده سردارعلی فردوس 3-حجت الاسلام طلابیان4-آقای ابوالقاسم توسن 5- ? 6-مرحوم 💐دکتر سید علی طبری پور 7-🌷حاویدالاثرشهید یوسف سجودی 8-💐عالم فقید آیت الله هادی روحانی 9-حاج محمدرضا سرهنگ پور (پدر #شهیدحامد سرهنگ پور) 10-🌷شهید علی قاسم زاده11-آقای فلاح (مداح اهل بیت) 12-🌷شهید محسن یحیی نژاد 13-حجت الاسلام حاج اقای قائمی 14-حاج اقای علیزاده (مداح ومجری نمازجمعه بابل) نشسته: 15-آقای کاظم غفوریان16-آقای اصغرنژادگنجی 17-آقای سیدحسین یحیی نژاد 18-🌷شهید.... 19-؟ 20-🌷شهیداسلامیان این عکس از دیدار نماینده ولی فقیه استان مازندران مرحوم حضرت آیت الله هادی #روحانی به همراه تعدادی از همراهان با #رزمندگان دفاع مقدس در بهمن سال 1361در منطقه #رقابیه و قبل از عملیات والفجر مقدماتی گرفته شده است. #شهدای عزیزمان را یاد کنیم با ذکر صلوات 🌺 @sangareshohadababol
🌷🍀کرامتی از شهید محمدباقر الله وردی به نقل پدر شهید🍀🌷 🌺 بعد از شهادتِ محمّد باقر، من و پسرم محمّد رضا با هم می رفتیم به جبهه. من بودم موسیان و محمّد رضا هم . ماه دوّمِ (اردیبهشت) سال ۱۳۶۰ بود. شب جمعه ای توی سنگر خوابیده بودم که خواب دیدم محمّد باقر اومد پیشم و بعدِ از احوال پرسی ازش پرسیدم که چی شد اومدی اینجا؟ محمّد باقر گفت : ، فاطمه مریض شده و شما و محمّد رضا هم هیچکدوم تون پیشش نیستین و مادر دست تنهاست. به من گفته که بهتون بگم لاأقلّ یکی از شما دو نفر برگردین پیشش. گفتم : پسرم ما هنوزسه ماه هم از جبهه اومدنمون نگذشته، در ضمن بچّه هم خودش خوب میشه. : اگه نری مادر ناراحت میشه و من حامل پیغام بودم. از خواب بیدار شدم واعتنایی به آن نکردم. 🌹شب شنبه دوباره به خوابم اومد و گفت : چرا نرفتی؟ گفتم : بذار سه ماه تموم بشه بعدش میرم. گفت : نه، حتماً برو که مادر منتظر شماست و به من گفت که به شما خبر بدم. بیدار که شدم گفتم حتماً یه خبرهایی هست و به معروف به مشت آقا گفتم : من می خوام برم بابل. مشت آقا گفت : چی شده؟ ما هر وقت سه ماه تموم می شد و می گفتیم بریم بابل می گفتی نه، حالا هنوز سه ماه نشده می خوای بر گردی؟ گفتم : نیست. گفت : نه، یه چیزی شده و تا به من نگی چه خبره نمیام. گفتم : 🌷 بیا بریم تو راه بهت میگم. تو مسیر برگشت به مشت آقا گفتم که قضیّه از چه قراره و خوابم رو براش تعریف کردم. رسیدیم به شهر بابل و رفتم خونه. همسرم گفت : چی شد زود برگشتی؟ گفتم : خبری شده؟ فاطمه حالش بده؟ گفت : تو از کجا می دونی؟ گفتم : اومد به خوابم،چی به محمّد باقر گفتی؟ گفت : غروب پنجشنبه رفتم سر مزارش و گفتم : تو که و پدرت و برادرت هم که با هم رفتن جبهه، من تک و تنها با یه بچّه مریض چه کار کنم؟ یه جوری پدرت رو خبر دار کن و إلّا فردای قیامت شکایتت رو پیش می کنم. و به یقین شهدا زنده و ناظر به اعمال ما هستند. “به نقل از پدر شهید” نثارشادی روح این دو شهیدو والدین مرحومشان وحاج مشت اقا اقاجانی ازمبارزین قبل از انقلاب فاتحه با صلوات قرائت کنیم🌺 “اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم” @sangareshohadababol