🌷🍀کرامتی از شهید محمدباقر الله وردی به نقل پدر شهید🍀🌷
🌺 بعد از شهادتِ محمّد باقر، من و پسرم محمّد رضا با هم می رفتیم به جبهه. من بودم موسیان و محمّد رضا هم #رقابیه . ماه دوّمِ (اردیبهشت) سال ۱۳۶۰ بود. شب جمعه ای توی سنگر خوابیده بودم که خواب دیدم محمّد باقر اومد پیشم و بعدِ از احوال پرسی ازش پرسیدم که چی شد اومدی اینجا؟ محمّد باقر گفت : #آقاجان، فاطمه مریض شده و شما و محمّد رضا هم هیچکدوم تون پیشش نیستین و مادر دست تنهاست. به من گفته که بهتون بگم لاأقلّ یکی از شما دو نفر برگردین پیشش. گفتم : پسرم ما هنوزسه ماه هم از جبهه اومدنمون نگذشته، در ضمن بچّه هم خودش خوب میشه. #شهیدگفت : اگه نری مادر ناراحت میشه و من حامل پیغام بودم. از خواب بیدار شدم واعتنایی به آن نکردم.
🌹شب شنبه دوباره به خوابم اومد و گفت : #آقاجان چرا نرفتی؟ گفتم : بذار سه ماه تموم بشه بعدش میرم. گفت : نه، حتماً برو که مادر منتظر شماست و به من گفت که به شما خبر بدم. بیدار که شدم گفتم حتماً یه خبرهایی هست و به #همسنگریم_محسن_آقاجانی معروف به مشت آقا گفتم : من می خوام برم بابل. مشت آقا گفت : چی شده؟ ما هر وقت سه ماه تموم می شد و می گفتیم بریم بابل می گفتی نه، حالا هنوز سه ماه نشده می خوای بر گردی؟ گفتم : #چیزخاصّی نیست. گفت : نه، یه چیزی شده و تا به من نگی چه خبره نمیام. گفتم :
🌷 بیا بریم تو راه بهت میگم. تو مسیر برگشت به مشت آقا گفتم که قضیّه از چه قراره و خوابم رو براش تعریف کردم. رسیدیم به شهر بابل و رفتم خونه. همسرم گفت : چی شد زود برگشتی؟ گفتم : خبری شده؟ فاطمه حالش بده؟ گفت : تو از کجا می دونی؟ گفتم : #محمدباقر اومد به خوابم،چی به محمّد باقر گفتی؟ گفت : غروب پنجشنبه رفتم سر مزارش و گفتم : تو که #شهیدشدی و پدرت و برادرت هم که با هم رفتن جبهه، من تک و تنها با یه بچّه مریض چه کار کنم؟ یه جوری پدرت رو خبر دار کن و إلّا فردای قیامت شکایتت رو پیش #حضرت_زهرا می کنم.
و به یقین شهدا زنده و ناظر به اعمال ما هستند.
“به نقل از پدر شهید”
نثارشادی روح این دو شهیدو والدین مرحومشان
وحاج مشت اقا اقاجانی ازمبارزین قبل از انقلاب فاتحه با صلوات قرائت کنیم🌺
“اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم”
#_کرامت_شهدا
@sangareshohadababol