↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#دویستم
#ختم_قران_شهدا
این ختم قران از طرف یکی از اعضای کانال به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا و سلامتیشون و خانه دار شدن بی خانمان ها هست
...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@R199122
📿 10 📿 16 📿 17 📿 18 📿 19 📿 22 📿 23 📿 25 📿 26 📿
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_770_200)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
جزء شانزدهم.mp3
4M
🌸طرح تلاوٺ قرآטּ صبحگاهے🌸
#تحدیر (تندخوانے) جزء شانزدهم قرآن کریم با صوت استاد معتز آقایے
⇦ڪلام حق امروز هدیه به روح
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی 🌷
╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗
@sangarshohada
╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
نه طبق مــُد دوستتان دارم!!
نه به حکمِ سُنت!
همه چیز بنا بــر فطرت است ..
خــوب ها دوست داشتنی اند
مثـل شما .....
#شهید_حاجقاسم_سلیمانی
#شهید_اصغر_پاشاپور
#شهید_محمد_پورهنگ
#صبحتون_شهدایی🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
#خاطرات_شهید
●اعجوبه ای بود...
قبل از آغاز جنگ به افغانستان رفت و با شوروی جنگید..
از ۱۶سالگی در جبهه بود...
در محاصره سوسنگرد شهید چمران را که تیر خورده بود، نجات داد و ایشان کلت شخصی اش را به عنوان هدیه به او داد...
در آذر ۶۰ در عملیات مطلع الفجر وقتی درحال نجات جان مجروحان بود، اسیر دشمن شد...
●در اردوگاه هویت اصلی اش را پنهان کرد و وقتی انبار مهمات اردوگاه آتش گرفت از این فرصت استفاده کرد و با کمک عده ای مقداری اسلحه و مهمات به دست آوردند و آنها در اردوگاه مخفی کردند...
●متأسفانه مدتی بعد قضیه لو رفت و اسلحه ها را پیدا کردند.
تعدادی از اسرا را شکنجه کردند تا عاملین اصلی را پیدا کنند...
این شهید برای اینکه دیگران را نجات دهد خودش به تنهایی مسئولیت آتش گرفتن و مخفی کردن مهمات را قبول کرد و جان بقیه را نجات داد...
●شکنجه گرهای ویژه ای که از استخبارات بغداد آمده بودند او را به طرز وحشیانه ای شکنجه کردند تا همدستانش را معرفی کند ولی چیزی نگفت و عاقبت پس از تحمل شکنجه های بسیار، مظلومانه به شهادت رسید...
نقل می کنند حتی او را با بشکه جوشان قیر شکنجه می کردند ولی او هیچ حرفی نزد...
در مرداد ۱۳۸۱ پیکراین شهید بزرگوار به ایران بازگشت..
📎پ ن : فرمانده گردان شهید مدنےلشگر ۳۱ عاشورا
#شهید_خلیل_فاتح🌷
#سالروز_شھادت
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
وقتی در سنگر ایمان ،
پناه گرفتی
یقــین بدان ، ایمـن خواهی ماند
دلم ، سنگرِ امـن می خواهد
#خـــدایا
#رستگارم_کن
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
7.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #صحنهی_تکاندهنده_وداع_با_برادر
✔️ #این_لحظات_چند؟
⭕️اینا از نیروهای حشدالشعبی سه برادر هستن دوتا تو خط مقدم جنگ بودن وقتی برگشتن دیدن برادر کوچیکشون عباس با تیر قناص شهید شده💔
#عباس_کربلا_شهید_شد
#بمیرم_برا_دل_اربابم_حسین_که_چی_کشید
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
هم لقمه بودند
هم سفـرہ بودند
همدل بودند و همراه
صمیمی ، شاد و شفاف
چقدر دلزدہ ایم از تجملات دنیوی
#لحظات_سبز_افطار
#مردان_بی_ادعا
#التماس_دعا
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #سرّ_سر
✍نویسنده: نجمه طرماح
● #خاطرات_شهیدحاج_عبدالله_اسکندری
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
در را که باز کردم پا روی پله کوتاه جلوی در گذاشت و آمد تو و پشت سرش در را روی هم گذاشت:
"سلام حاج خانوم."
"سلام خوبید؟ بفرمایید"
"شما خوبی؟ از آقای اسکندری چه خبر؟"
"نمی دونم"
"مشکلی ندارید؟ چیزی لازم ندارید؟"
"نمیدونم"
"چی شده؟ ناراحتید؟"
"نمیدونم"
"پس چی؟ خبری شده؟"
"نمیدونم"
دستم را گرفت و چندقدم گیش تر آمدیم و نشستیم روی گله ورودی هال. اینقدر آرام حرف میزد که شش دانگ حواسم را به لب هایش دوخته بودم:
" آقای البرزی گفته بیام یه حالی بپرسم. ببینم چیزی لازم نداری، ولی می بینم خیلی آشفته اید، کسی چیزی گفته؟ "
" صبح یکی زنگ زد به علیرضا یه حرفهایی زد و بعدشم دیگه خبری نشد. دو سه روزه هرکی به ما میرسه حال حاجی رو می پرسه. منم ازش بی خبرم. این تماس ها هم که.. "
" به علیرضا چی گفتن؟ "
" گفتن شنیدیم پدرت شهید شده. بمیرم الهی خبر رو که شنید مثل بید می لرزید. آرومش کردم گفتم شاید شایعه باشه"
لب هایش را به هم می فشرد و چشم از چشم هایم بر نمی داشت. دل ول کرد و گفت :" من هم برای همین اینجام. خبر شهادت آقای اسکندری همه جا پخش شده. حتی رسانه ای شده ولی انگار تنها کسی که خبر نداره شما هستید. شایدم این چند روز هر کی زنگ زده خواسته همین رو بگه ولی دلش رو نداشته. من خواستم قبل از شلوغ شدن اینجا این آمادگی رو بدم که هول نکنی. ما خودمون یه چشممون اشکه.. "
لرزه بر تنم افتاد. بقیه حرف هایش برایم نامفهوم بود. چه فرقی می کرد. همه آن هایی که این چند روز به نوعی خواستند به ما بفهمانند، چرا نتوانستند! این عکس هایی که خانم البرزی می گفت رسانه ای شده چه عکس هایی هستند!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #سرّ_سر
✍نویسنده: نجمه طرماح
● #خاطرات_شهیدحاج_عبدالله_اسکندری
#قسمت_پنجاه_و_ششم
صدای خانم البرزی که بلندتر شد به خودم آمدم. دخترها توی پاگرد ایستاده بودند و برایشان سوال پیش آمده بود که چرا این جا نشسته ایم و آرام صحبت می کنیم. خانم البرزی چند تا قرص مسکن را بهانه کرد و گفت:"میرم و بر میگردم برای دخترم قرص می خواستم.."
روی پاهای بی رمقم به سختی ایستادم. دست روی شانه های فاطمه و زهرا گذاشتم و رفتیم داخل. آنجا هم بی آن که چهره به چهره شان شوم برگشتم سراغ ظرفها. انگشت هایم جان نداشتند. دلشوره ای که این چند روز آفت جانم شده بود بیشتر شد. حالا این خبر را چطور به بچه ها بگویم. تمام عصر در این فکر گذشت. رفت و آمدهای خانم البرزی ادامه داشت و نمی گذاشت در ماتم این واقعه تنهایی عزاداری کنم.
بعد از غروب مادر آماده شد که برود. برخلاف همیشه برای ماندنش اصرار نکردم. گفتم هر طور صلاح می دانید. فقط صبر کنید همه مان آماده شویم
می رسانیمتان بیمارستان. شاید بعد از چند روز خانه نشینی هوای بیرون آرام ترم می کرد و بهتر می توانستم با بچه ها حرف بزنم.
رفتم توی اتاق علیرضا. کتابش توی دستش بود و روی تخت دراز کشیده بود. همین که وارد شدم پایش را جمع کرد و کتاب را بست. گفتم:"مادر آماده باش بریم مادربزرگ رو برسونیم"
"چشم. می خواید خودم برم شما دیگه نیایید"
"نه ما هم میایم. یه هوایی عوض کنیم"
"الان میام"
به دخترها هم گفتم آماده شوند که با هم برویم. مادر را تا سرکوچه رساندیم و ایستادیم تا به خانه برسد. بعد راه افتادیم سمت خانه. وقتی برگشتیم علیرضا گفت:" بهتر نبود مادربزرگ می ماند؟ امشب را هم کنارمان می ماند فردا می رساندیمش؟ "
از تنهایی دو نفره مان استفاده کردم و آرام که دخترها نشنوند گفتم:"ممکنه باز هم تماس یا خبری از پدرتون بشه. نمیخوام استرس بهش وارد بشه"
"مگر باز هم خبری شنیدید؟"
"نه عزیزم. همین طوری میگم. میبینی که چند روزه تلفن بارون شدیم"
باز هم نتوانستم بگویم. حتی به علیرضایی که بو برده بود و صبح تا حالا توی این دنیا نبود. تا صبح برای خودم عزاداری کردم. اشک ریختم و سوختم.
چه دل بستن ها و دل کندن هایی که جنگ به سرم آورده بود. چه بی خبری هایی که به دلم انداخته بود و چه بازگشت هایی که جای گله نمی گذاشت و چشمم که به روی ماهش می افتاد غصه از دلم می رفت. همان وقت هم اگر مجروح می شد، نمی گذاشت چیزی بفهمم تا مرخص شود و برگردد خانه و من زخم های بخیه شده و شکستگی های گچ گرفته اش را ببینم. آن وقت هم می گفت :"حالا چرا ناراحتی؟ من که خوب شدم و کنارت هستم"
تا همین امروز هم هروقت خواستم به شهادتش فکر کنم یک دل می گفتم اصلا شاید مجروح شده و نمی خواهد ما چیزی بفهمیم. مجروحیت سال ۶۵ را که یادم نرفته! به مادر گفته بود چیزی به اعظم نگویید فقط تا خانه همراهی لش کنید. مادرم لباس های زهرا و فاطمه را تنشان کرد و زیر پایمان را روفت و گفت :"پاشید برید خونه تون یه دستی به سر و روی خونه زندگیت بکش. شوهرت اگه برگشت خونه ات تمیز باشه"
گفتم:"مادر ما می خوایم بمونیم. حالا کو تا حاج عبدالله برگرده"
"باشه مادر قدمتون روی چشم. ولی یک چند روز برگرد به کارهای خونه ات هم برس"
دو تا کوچه و یک خیابان را رد کردیم تا به خانه برسیم. در این فاصله مادر فقط نصیحت می کرد که اگر مهمان آمد و خانه شلوغ شد، هوش و حواست از بچه ها برنگردد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#دویستم
#ختم_قران_شهدا
این ختم قران از طرف یکی از اعضای کانال به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا و سلامتیشون و خانه دار شدن بی خانمان ها هست
...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@R199122
📿 16 📿 17 📿 22 📿 23 📿 25 📿 26 📿
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_770_200)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
جزء هفدهم.mp3
3.85M
🌸طرح تلاوٺ قرآטּ صبحگاهے🌸
#تحدیر (تندخوانے) جزء هفدهم قرآن کریم با صوت استاد معتز آقایے
⇦ڪلام حق امروز هدیه به روح
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی 🌷
╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗
@sangarshohada
╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
#سردار_دلها
من نــہ آنــم ڪــہ تـوان ڪــرد فراموش
#طُـــرا... ❤️
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#صبحتون_شهدایی🌷
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊