eitaa logo
همراه با شهدا تا ظهور امام عصر عج (سقا به یاد شهید حجت اله بیات) ارتباط بامدیر کانال @zafarba
234 دنبال‌کننده
35.9هزار عکس
35.7هزار ویدیو
372 فایل
زنده نگهداشتن یاد شهدا کمتر شهادت نیست کانال همراه با شهدا تا ظهور امام عصر عج (سقا به یاد شهید حجت اله بیات) لینک کانال @saqqah
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|•سلام‌بر‌ابراهیم•| عصر يکي از روزها بود. ابراهيم از سر کار به خانه ميآمد. وقتي واردکوچه شــد براي يك لحظه نگاهش به پسر همســايه افتاد. با دختري جوان مشغول صحبت بود. پسر، تا ابراهيم را ديد بالفاصله از دختر خداحافظي کرد و رفت! ميخواست نگاهش به نگاه ابراهيم نيفتد. چند روز بعد دوباره اين ماجرا تکرار شــد. اين بار تا ميخواســت از دختر خداحافظي کند، متوجه شــد که ابراهيم در حال نزديک شدن به آنهاست. دختر سريع به طرف ديگر کوچه رفت و ابراهيم در مقابل آن پسر قرار گرفت. ابراهيم شــروع کرد به سالم و عليک کردن و دست دادن. پسر ترسيده بود اما ابراهيم مثل هميشه لبخندي بر لب داشت. قبل از اينکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصي شروع به صحبت کرد و گفت: ببين، تو کوچه و محله ما اين چيزها سابقه نداشته. من، تو و خانوادهات رو کامل ميشناسم، تو اگه واقعًا اين دختر رو ميخواي من با پدرت صحبت ميکنم که... جوان پريد تو حرف ابراهيم و گفت: نه، تو رو خدا به بابام چيزي نگو، من اشتباه کردم، غلط كردم، ببخشيد و ... ابراهيم گفت: نه! منظورم رو نفهميدي، ببين، پدرت خونه بزرگي داره، تو هم که تو مغازه او مشــغول کار هستي، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت ميکنم. انشاءاهلل بتوني با اين دختر ازدواج کني، ديگه چي ميخواي؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هـــــــمـــــت حــــمیـــــد 🌷یـــــک هـــــفته از شروع عملــــیات با شکوه والفجر هشت می‌گذشت، روزی نبــــــود که منطقه توــــسط هجوم هواپــــــیماهای دشــــمن بعثی بمباران نشود. رزمنده‌های ما هم به خوبی از خــــجالت آن‌ها در می‌آمدند و هر روز چند هواپیمای مهاجم را ســـــاقط می‌کـــــردند. ۶۴/۱۰/۲۸ بود که به فــــرماندهی سردار شهید حمیــــدرضا نوبخت با بچه‌های گردان مالک اشتر به محدوده‌ی کارخانه‌ی نمک راهی شدیم. مـــجموع نـــــیروهای ما با آن فرمــــانده‌ی دلیر، ۳۲ نفر بیشتر نمی‌شدیم. 🌷۷:۳۰ صبح نیروهای بعثی با آتش تهیه‌ی سنگین و استقرار ۲۱ تانک و نفربر تا پشت خاکریز نفوذ کرده و اقدام به پیاده کردن نیروهای پیاده کردند. جنگ تن به تن آغاز شد و در حین درگیری یکی از فرماندهان عراقی به خیال خودش زرنگی کرد و یک نارنجک به طرف سردار نوبخت پرتاب کرد، دقیقاً همان‌طور که انتظار می‌رفت، این اسطوره‌ی رزم و جهاد، بدون درنگ، نارنجک را به سوی صاحب بعثی‌اش برگرداند و افسر عراقی ر ا به هلاکت رساند. تلاش آن‌ها برای تصرف خط و شکست نیروهای اسلام به اوج خود رسیده بود. 🌷انبوهی از تجهیزات و نیروهای متجاوز در مقابل ۲۱ تن از رزمندگان اسلام که غم هجران ۱۱ نفر مجروح و شهید را متحمل شده بودند، بی‌وقفه ادامه داشت. تذکرات و رهنمودهای سازنده و روحیه بخش حمیدرضا، عجیب به نیروها قوت قلب و توان مضاعف می‌بخشید. موشک‌های آر.پی.جی همچون شهاب ثاقب بر پیکر غول‌های آهنین نزدیک خاکریز، فرود می‌آمد. بالاخره با انهدام ۱۹ تانک و نفربر و به غنیمت گرفته شدن یک نفربَر سالم و به اسارت در آمدن ۲۱ نفر، عراقی‌ها عقب‌نشینی کردند. 🌷خدا می‌داند اگر نبود رشادت و فرماندهی چریک مخلص و باصفای گردان، حمیدرضا نوبخت، چه بسا مشیت الهی به گونه‌ای دیگر رقم می‌خورد و اصلاً کی باور می‌کرد که یک خاکریز مهم در تهاجم ۲۱ دستگاه زرهی تنها توسط ۳۲ نفر آن هم نهایتاً با ۱۱ شهید و مجروح حفظ شود و از صدمات و تلفات گسترده‌ جلوگیری به عمل آید. آن‌چه که فراموش ناشدنی است چهره‌ی خسته و سراسر غمگین فرماندمان بود که در عین صلابت و افتخار، فراق شهدا و رنج مجروحین، او را شکسته‌تر از پیش نشان می‌داد. 🌹خاطره ای به یاد سردار شهید حمیدرضا نوبخت راوی: رزمنده دلاور سیدحسین غفاری از لشکر ۲۵ کربلا 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✋ﺍَﻟﺴَّﻼ‌ﻡ ﻋَﻠَﯿْڪ ﯾﺎ ﻋَﻠے ﺍﺑْڹ ﻣﻮﺳَے ﺍﻟْﺮﺿﺎ(؏)🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 زندگینامه 🌷 به نام خدا 💠قسمت اول: وقتی رسیدیم ایوب هم رسیده بود. مادر صفورا دستش را گذاشت روی شانه م و گفت:خوش امدی برو بالا، الان حاجی را هم میفرستم بنشینید سنگ هایتان را از هم وا کنید. دلم شور میزد نگرانی که توی چشم های شهیده و زهرا می دیدم دلشوره ام را بیشتر میکرد. به مادر گفته بودم با خواهرهایم میرویم دعای کمیل و حالا امده بودیم، خانه دوستم صفورا تقصیر خود مامان بود. وقتی گفتم دوست دارم با جانباز ازدواج کنم یک هفته مریض شد! کلی آه و ناله راه انداخت که تو میخواهی خودت را بدبخت کنی. دختر اول بودم و اولین نوه ی هر دو خانواده همه بزرگتر های فامیل روم تعصب داشتند. عمه زینب م از تصمیمم باخبر شد، کارش به قرص و دوا و دکتر اعصاب کشید. وقتی برای دیدنش رفتم با یک ترکه مرا زد و گفت : اگر خیلی دلت میخواهد کمک کنی ، برو درس بخوان و دکتر بشو به ده بیست نفر از اینها خدمت کن اما خودت را اسیر یکیشان نکن که معلوم نیست چقدر زنده است! چطوری زنده است! فردا با چهار تا بچه نگذاردت! صفورا در بیمارستان مدرس کمک پرستار شده بود همانجا ایوب را دیده بود او را از جبهه برای برای مداوا به آن بیمارستان منتقل کرده بودند صفورا آنقدر از خلق و خوی ایوب برای پدر و مادرش تعریف کرده بود که آنها هم برای ملاقاتش رفتند بیمارستان ارتباط ایوب با خانواده صفورا حتی بعد از مرگ پدر صفورا هم ادامه داشت این رفت و آمد ها باعث شده بود صفورا ایوب را بشناسد و ما را به هم معرفی کند.. رفتم بالا و توی اتاق منتظرش ایستادم اگر می آمد و روبرویم مینشست، آنوقت نگاهمان به هم می افتاد و این را دوست نداشتم. همیشه خواستگار که می آمد، تا مینشست روبرویم، چیزی ته دلم اطمینان میداد این مرد من نیست ایوب آمد جلوی در و سلام کرد صورت قشنگی داشت یکی از دست هایش یک انگشت نداشت و ان یکی بی حس بود و حرکت نداشت، ولی چهار ستون بدنش سالم بود وارد شد کمی دورتر از من و کنارم نشست بسم الله گفت و شروع کرد دیوار روبرو را نگاه می کردیم و گاهی گل های قالی را و از اخلاق و رفتار های هم میپرسیدیم بحث را عوض کرد _خانم غیاثوند، حرف های امام برای من خیلی سند است +برای من هم _اگر امام همین حالا فرمان بدهند که همسرتان را طلاق بدهید شما زن شرعی من باشید این کار را میکنم +اگر امام این فتوا را بدهند من خودم را سه طلاقه میکنم من به امام یقین دارم _شاید روزی برسد که بنیاد به کار من جانباز رسیدگی نکند، حقوق ندهد دوا ندهد، اصلا مجبور بشویم در چادر زندگی کنیم +میدانید برادر بلندی، من به بدتر از این هم فکر کرده ام، به روزهایی که خدای ناکرده انقلاب برگردد، آنقدر پای انقلاب می ایستم که حتی بگیرند و اعداممان کنند...! ♦️ادامه دارد...