سلام برشهدا وامام شهدا🌷
|•سلامبرابراهیم•|
عصر يکي از روزها بود. ابراهيم از سر کار به خانه ميآمد. وقتي واردکوچه
شــد براي يك لحظه نگاهش به پسر همســايه افتاد. با دختري جوان مشغول
صحبت بود. پسر، تا ابراهيم را ديد بالفاصله از دختر خداحافظي کرد و رفت!
ميخواست نگاهش به نگاه ابراهيم نيفتد.
چند روز بعد دوباره اين ماجرا تکرار شــد. اين بار تا ميخواســت از دختر
خداحافظي کند، متوجه شــد که ابراهيم در حال نزديک شدن به آنهاست.
دختر سريع به طرف ديگر کوچه رفت و ابراهيم در مقابل آن پسر قرار گرفت.
ابراهيم شــروع کرد به سالم و عليک کردن و دست دادن. پسر ترسيده بود
اما ابراهيم مثل هميشه لبخندي بر لب داشت. قبل از اينکه دستش را از دست
او جدا کند با آرامش خاصي شروع به صحبت کرد و گفت: ببين، تو کوچه و
محله ما اين چيزها سابقه نداشته. من، تو و خانوادهات رو کامل ميشناسم، تو
اگه واقعًا اين دختر رو ميخواي من با پدرت صحبت ميکنم که...
جوان پريد تو حرف ابراهيم و گفت: نه، تو رو خدا به بابام چيزي نگو، من
اشتباه کردم، غلط كردم، ببخشيد و ...
ابراهيم گفت: نه! منظورم رو نفهميدي، ببين، پدرت خونه بزرگي داره، تو
هم که تو مغازه او مشــغول کار هستي، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت
ميکنم. انشاءاهلل بتوني با اين دختر ازدواج کني، ديگه چي ميخواي؟
#اینحکایتادامهدارد
هـــــــمـــــت حــــمیـــــد
🌷یـــــک هـــــفته از شروع عملــــیات با شکوه والفجر هشت میگذشت، روزی نبــــــود که منطقه توــــسط هجوم هواپــــــیماهای دشــــمن بعثی بمباران نشود. رزمندههای ما هم به خوبی از خــــجالت آنها در میآمدند و هر روز چند هواپیمای مهاجم را ســـــاقط میکـــــردند. ۶۴/۱۰/۲۸ بود که به فــــرماندهی سردار شهید حمیــــدرضا نوبخت با بچههای گردان مالک اشتر به محدودهی کارخانهی نمک راهی شدیم. مـــجموع نـــــیروهای ما با آن فرمــــاندهی دلیر، ۳۲ نفر بیشتر نمیشدیم.
🌷۷:۳۰ صبح نیروهای بعثی با آتش تهیهی سنگین و استقرار ۲۱ تانک و نفربر تا پشت خاکریز نفوذ کرده و اقدام به پیاده کردن نیروهای پیاده کردند. جنگ تن به تن آغاز شد و در حین درگیری یکی از فرماندهان عراقی به خیال خودش زرنگی کرد و یک نارنجک به طرف سردار نوبخت پرتاب کرد، دقیقاً همانطور که انتظار میرفت، این اسطورهی رزم و جهاد، بدون درنگ، نارنجک را به سوی صاحب بعثیاش برگرداند و افسر عراقی ر ا به هلاکت رساند. تلاش آنها برای تصرف خط و شکست نیروهای اسلام به اوج خود رسیده بود.
🌷انبوهی از تجهیزات و نیروهای متجاوز در مقابل ۲۱ تن از رزمندگان اسلام که غم هجران ۱۱ نفر مجروح و شهید را متحمل شده بودند، بیوقفه ادامه داشت. تذکرات و رهنمودهای سازنده و روحیه بخش حمیدرضا، عجیب به نیروها قوت قلب و توان مضاعف میبخشید. موشکهای آر.پی.جی همچون شهاب ثاقب بر پیکر غولهای آهنین نزدیک خاکریز، فرود میآمد. بالاخره با انهدام ۱۹ تانک و نفربر و به غنیمت گرفته شدن یک نفربَر سالم و به اسارت در آمدن ۲۱ نفر، عراقیها عقبنشینی کردند.
🌷خدا میداند اگر نبود رشادت و فرماندهی چریک مخلص و باصفای گردان، حمیدرضا نوبخت، چه بسا مشیت الهی به گونهای دیگر رقم میخورد و اصلاً کی باور میکرد که یک خاکریز مهم در تهاجم ۲۱ دستگاه زرهی تنها توسط ۳۲ نفر آن هم نهایتاً با ۱۱ شهید و مجروح حفظ شود و از صدمات و تلفات گسترده جلوگیری به عمل آید. آنچه که فراموش ناشدنی است چهرهی خسته و سراسر غمگین فرماندمان بود که در عین صلابت و افتخار، فراق شهدا و رنج مجروحین، او را شکستهتر از پیش نشان میداد.
🌹خاطره ای به یاد سردار شهید حمیدرضا نوبخت
راوی: رزمنده دلاور سیدحسین غفاری از لشکر ۲۵ کربلا
🌹
✋ﺍَﻟﺴَّﻼﻡ ﻋَﻠَﯿْڪ ﯾﺎ ﻋَﻠے ﺍﺑْڹ ﻣﻮﺳَے ﺍﻟْﺮﺿﺎ(؏)🌷
📚 #اینک_شوکران
زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی 🌷
به نام خدا
💠قسمت اول:
وقتی رسیدیم ایوب هم رسیده بود.
مادر صفورا دستش را گذاشت روی شانه م و گفت:خوش امدی برو بالا، الان حاجی را هم میفرستم
بنشینید سنگ هایتان را از هم وا کنید.
دلم شور میزد
نگرانی که توی چشم های شهیده و زهرا می دیدم دلشوره ام را بیشتر میکرد.
به مادر گفته بودم با خواهرهایم میرویم دعای کمیل و حالا امده بودیم، خانه دوستم صفورا
تقصیر خود مامان بود.
وقتی گفتم دوست دارم با جانباز ازدواج کنم یک هفته مریض شد!
کلی آه و ناله راه انداخت که تو میخواهی خودت را بدبخت کنی.
دختر اول بودم و اولین نوه ی هر دو خانواده
همه بزرگتر های فامیل روم تعصب داشتند.
عمه زینب م از تصمیمم باخبر شد، کارش به قرص و دوا و دکتر اعصاب کشید.
وقتی برای دیدنش رفتم
با یک ترکه مرا زد و گفت :
اگر خیلی دلت میخواهد کمک کنی ، برو درس بخوان و دکتر بشو به ده بیست نفر از اینها خدمت کن
اما خودت را اسیر یکیشان نکن که معلوم نیست چقدر زنده است!
چطوری زنده است!
فردا با چهار تا بچه نگذاردت!
صفورا در بیمارستان مدرس کمک پرستار شده بود همانجا ایوب را دیده بود
او را از جبهه برای برای مداوا به آن بیمارستان منتقل کرده بودند
صفورا آنقدر از خلق و خوی ایوب برای پدر و مادرش تعریف کرده بود که آنها
هم برای ملاقاتش رفتند بیمارستان
ارتباط ایوب با خانواده صفورا حتی بعد از مرگ پدر صفورا هم ادامه داشت
این رفت و آمد ها باعث شده بود صفورا ایوب را بشناسد و ما را به هم معرفی کند..
رفتم بالا و توی اتاق منتظرش ایستادم
اگر می آمد و روبرویم مینشست، آنوقت نگاهمان به هم می افتاد و این را دوست نداشتم.
همیشه خواستگار که می آمد، تا مینشست روبرویم، چیزی ته دلم اطمینان میداد این مرد من نیست
ایوب آمد جلوی در و سلام کرد
صورت قشنگی داشت
یکی از دست هایش یک انگشت نداشت و ان یکی بی حس بود و حرکت نداشت، ولی چهار ستون بدنش سالم بود
وارد شد
کمی دورتر از من و کنارم نشست
بسم الله گفت و شروع کرد
دیوار روبرو را نگاه می کردیم
و گاهی گل های قالی را و از اخلاق و رفتار های هم میپرسیدیم
بحث را عوض کرد
_خانم غیاثوند، حرف های امام برای من خیلی سند است
+برای من هم
_اگر امام همین حالا فرمان بدهند که همسرتان را طلاق بدهید شما زن شرعی من باشید این کار را میکنم
+اگر امام این فتوا را بدهند من خودم را سه طلاقه میکنم من به امام یقین دارم
_شاید روزی برسد که بنیاد به کار من جانباز رسیدگی نکند، حقوق ندهد دوا ندهد، اصلا مجبور بشویم در چادر زندگی کنیم
+میدانید برادر بلندی، من به بدتر از این هم فکر کرده ام، به روزهایی که خدای ناکرده انقلاب برگردد، آنقدر پای انقلاب می ایستم که حتی بگیرند و اعداممان کنند...!
♦️ادامه دارد...
📚 #اینک_شوکران
زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی 🌷
به نام خدا
💠قسمت دوم:
این را به آقاجون هم گفته بودم وقتی داشت از مشکلات زندگی با جانباز میگفت
آقاجون سکوت کرد
سرم را گرفت و پیشانیم را بوسید، توی چشم هایم نگاه کرد و
گفت:بچه ها بزرگ میشوند ولی ما بزرگتر ها باور نمیکنیم
بعد رو ب مامان کرد و گفت:
شهلا آنقدر بزرگ شده است که بتواند در مورد زندگیش تصمیم بگیرد از این به بعد کسی به شهلا کاری نداشته باشد
ایوب گفت:
من عصب دستم قطع شده و برای اینکه به دستم تسلط داشته باشم گاهی دست بند آهنی میبندم
عضله بازویم از بین رفته و تا حالا چند بار عملش کرده اند
و از جاهای دیگر بدنم به آن گوشت پیوند زده اند
ظاهرش هیچ کدام انها را که میگفت نشان نمیداد
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
برادر بلندی اگر قسمت باشد که شما نابینا بشوید
چشم های من میشوند چشم های شما..
کمی مکث کرد و ادامه داد:
موج انفجار من را گرفته است
گاهی به شدت عصبی میشوم، وقت هایی که عصبانی هستم باید سکوت کنید تا آرام شوم
+اگر منظورتان عصبانیت است که خب من هم عصبی ام
_عصبی بشوم شاید یکی دوتا وسیله بشکنم
اینها را میگفت که بترساندم
حتما او هم شایعات را شنیده بود
که بعضی از دختر ها برای گرفتن پناهندگی با جانباز ازدواج میکنند و بعد توی فرودگاه خارج از کشور ولشان میکنند و میرودند.
گفتم:
اما شما این جزئیات را درباره جانبازیتان به خانواده من نگویید من باید از وضعیت شما باخبر میشدم که شدم.
گفت:
خب حاج خانم نگفتید مهریه تان چیست؟؟
چند لحظه فکر کردم و گفتم:
#قرآن
سریع گفت:
مشکلی نیست.
از صدایش معلوم بود ذوق کرده است.
گفتم:
ولی یک شرط و شروطی دارد!
آرام پرسید:
چه شرطی؟؟
+ نمیگویم یک جلد قرآن!
میگویم "ب" بسم الله قرآن تا آخر زندگیمان حکم بین من و شما باشد. اگر اذیتم کنید ،به همان "ب " بسم الله شکایت میکنم.
اما اگر توی زندگی با من خوب باشید، شفاعتتان را به همان "ب" بسم الله میکنم.
ساکت بود از کنار چادرم نگاهش کردم.
سرش پایین بود و فکر میکرد.
صورتش سرخ شده بود.
ترسانده بودمش.
گفتم:
انگار قبول نکردید.
_ نه قبول میکنم ، فقط یک مساله می ماند!
چند لحظه مکث کرد.
شهلا؟
موهای تنم سیخ شد.
از صفورا شنیده بودم که زود گرم میگیرد و صمیمی میشود.
ولی فکر نمیکردم تا این حد باشد.
نه به بار بود و نه به دار ، آنوقت من را به اسم کوچکم صدا میزد.
♦️ادامه دارد...