#خاطره🌷🕊
#شهیدی_که_شب_شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها_به_شهادت_رسید🌷🕊
آقاحجت در دوران کودکی ویژگی های زیادی داشت ولی چند ویژگی در درون وی بسیار بارزتر بود.
به یاد دارم از دوران کودکی زحمتی برای کسی نداشت، برای خود کار میکرد چراکه هیچ گاه علاقه ای به سربار بودن نداشت و همیشه سعی میکرد کارهای خود را به تنهایی و البته با مشورت انجام بدهد.
پس بنابراین مناعت طبع و فعال بودن را می توان مهم ترین ویژگی آقاحجت در دوران کودکی به حساب آورد.
ویژگی دیگر آقا حجت دست پاک داشتن و اعتقاد به حلال و حرام بود چراکه در روزگاری و در یکی از تابستان ها که در یک شیرینی فروشی کار می کرد داستانی را برای من تعریف کرد که نظرم را به اعتقاد او به بحث حلال و حرام جلب کرد.
#نقل_از_مادر_شهید
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات 💐
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
🔸 یمن را دریاب ... ! 🔸
📝#خاطره دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر
پدر داشت روزهای پایانی را میگذراند. دکترها برایش اصطلاحِ «سپسیس عفونی» را بکار میبردند. «سپسیس» یک بیماری خطرناک و مرگبار است که بر اثر واکنش شدید سیستم ایمنی بدن در برابر عفونت شدید ایجاد می شود. «سپسیس شدید» منجر به «شوک سپتیک» می شود. این شوک، فشار خون پدر را کمتر از ۷ کرده بود. بوسيله دارویی که دائم و بهتدریج به بدن تزریق میشد، سعی در جلوگيری از اُفت شدید فشار داشتند.
این حالات، پدر را در خوابی عمیق و متفاوت فرو میبرد؛ حالتی اغماء گونه ...
از شب، نوبت حضور من بالای سرشان است. حالتی رفت و برگشت دارند. بیهوش و هوشیار در نیمههای شب نگاهی به من کردند. «علی بیا !». بعد بلافاصله گفتند: «از یمن چه خبر؟!». متعجب نگاه میکنم. «با موشک کجا را زده؟». گویی نظارهگر واقعهای بوده که من از آن بی خبرم. میگویم: «خواب دیدید؛ ما الآن در بیمارستان نمازی هستیم». رویش را برمیگرداند. «نه، خواب نبود! یمن را دریاب. اخبار یمن را پیگیر باش. آخرالزمان از یمن آغاز میشود. از شلیک اولین موشکها !» بعد سکوتی طولانی کرد. دوباره میگوید «علی بیا!».
اشاره میکند که «سرت را جلو بیار». سرم را میچسبانم به دهانش. باصدای بیجوهرهای میگوید: «ان شاء الله تو ظهور را درک میکنی!» مو به تنم سیخ میشود. میگویم «ان شاء الله» و در دل، همۀ این فضا را حمل بر حال اغماگونه او میکنم و عبور میکنم ... تا اینروزها که اولین موشکها با جسارتی وصفناشدنی از یمن به سمت تمام منافع اسرائیل و آمریکا شلیک میشود ... و تنگهای که لقب مهمترین آبراهۀ جهان را یدک میکشد برای همه کشتیهای اسرائیل و آمریکا ناایمن شده. یمن یک تنه دارد صفآرایی و آبروداری میکند.
باز صدای پدر را میشنوم: «یمن را دریاب ...!»
✍️ #خاطره #اسارت
عباسعلی مومن (نجار)
خدا بیامرزد برادر عزیزمان سنچولی اسم کوچک این عزیز را فراموش کردم فکر کنم اسایشگاه پنج بود از ناحیه پا زیر زانو قطع شده بود و یک روز آمد که برایش عصا بسازم، چهره سیاه سوخته و لاغر اندام و قددبلندی داشت فکر کنم بچه سیستان بود..🧑🦯
گفت عباس دست طلا یک جفت عصا میخوام اجازه از گروهبان کریم گرفتم منم گفتم خوب منو خر میکنی با اون عباس دست طلا سنچولی..😇
گفت حالا اگر نسازی باید منو پشت کنی و مثل خر جابجا کنی و منم بخاطر اینکه خر نشم با کمال میل یک جفت عصا ساختم..🫡
زمانی که گرفت وزیر بغلش گذاشت و کمی راه رفت چقدر لذت بخش بود تو اون لحظه برای هر دو ما بهترین و جذابترین شیرین ترین لحظه بود..😏
آخرش با لبخند گفت از خر شدن ترسیدی که منو پشت خودت سوار کنی تنها هدیه و بهترین هدیه از سمت سنچولی همان رضایت و بوس کردن من برای تشکر بود.🤗
بنده خدا رو اینقدر زده بودنش میترسید با کسی حرف بزنه. خیلی کم حرف بود..
با اون هیکل رشیدش قدش همیشه خم بود.🥀
سنچولی خدابیامرز چون یک پا قطع بودیک دمپایی ابری اضافه داشت بعد از ساخت عصا که گذشت آمد پیشم و دمپایی دستش گفت عباس زمانی که روی بتونهای جلوی اسایشگاه راه میروم تق تق صدا میکند بیا از این دمپایی برش بزن و زیر عصا میخ کن تا موقع راه رفتن نرم باشد و صدایش دوستان اذیت نکند.. 👏
همیشه بهفکر دوستانش بود..🤝
آخه میشه این لحظه ناب فراموش کنیم؟
آزاده تکریت ۱۱
#خاطره ای از شهيـدی كه
با خدا نقد معامله كرد🥺
#شهید_محمودرضا_استادنظری
✍ او و برادرش که دو برادر دو قلو بودند، در
خانواده ای ثروتمند به دنیا آمده بودند، پدرشان می خواست که آن ها را در زمان جنگ به سوئد
بفرستد ولی آن ها از دست پدر خود فرار کردند و به جبهه آمدند. یکی از آنها در یکی از
عملیات ها زخمی شد و محمودرضا در دسته یک گردان حمزه لشکر 27 محمد رسول الله
بود که شهید شد.
این بچه 16 ساله در #وصیتنامه خود نوشته بود:
«خدایا شیطون با آدم نقد معامله میکنه
میگه تو گناه کن و من همین الان مزدش رو بهت میچشونم ولی تو نسیه معامله می
کنی. میگی الان گناه نکن و پاداشش رو بعداً بهت میدم. خدایا بیا و این دفعه با من نقد
معامله کن.»
که البته این اتفاق هم افتاد و در عملیات بعدی شـهیـد شد.
#یادشهداکمترازشهادت_نیست
🌹
#شهید_سلیمانی
#خاطره
🌷یکی از فرماندهان حشدالشعبی به نام سامی مسعودی می گوید:
یکبار از حاج قاسم پرسیدم:
راستی چقدر حقوق می گیری؟
مبلغی را گفت که تعجب کردم و گفتم این حقوق یک افسر جزء است نه حقوق یک فرمانده ارشد.
فرماندهانی در رتبه شما باید چندین برابر این مقدار حقوق بگیرند.
گفت: شیخنا! مهم نیست یک فرمانده چقدر از کشورش می گیرد، مهم این است که چه چیزی به کشورش می دهد.
خدای متعال چندین برابر آن را به او خواهد بخشید واین یک سنت حتمی الهی است.
شیخنا! ما موقت در این دنیا هستیم و ما و شما به سوی پروردگار کریم خود ره سپاریم.
📚 کتاب سیمای سلیمانی، علی شیرازی، ص ۱۳۰.
و چه خوب و غبطه برانگیز ره سپار شد
🌸 شادی روح امام و شهدا صلوات
🌸
۱۳ مرداد ۱۳۶۲ - سالروز شهادت سردار دلاور سپاه اسلام #علیرضا_موحد_دانش ، فرمانده تیپ ۱۰ سیدالشهدا (ع)
🚩🌷🚩🌷🚩🌷🚩🌷
🔹 برادران عزیزم!! نکند در رختخواب ذلت بمیرید، که حسین(ع) در میدان نبرد شهید شد.
🌷 سفارش شهید موحد دانش
ا▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️
موحددانش پس از مجروحیت و انتقال به بیمارستان پادگان ابوذر،تحت عمل جراحی قرارگرفت وپزشکان بعلت شدت جراحات، چاره ای ندیدند جز آنکه دست اورا از زیر آرنج قطع کنند
👆📸 حسین لطفی،همرزم دیرین او(با لباس پلنگی)نیز درکنار تخت او و درجمع تیم جراحی دیده می شود
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹ا
#خاطره 👇👇
روزی که دستش قطع شد، هیچ کس ندید که موحددانش از درد فریاد بکشد.
یا اعتراضی به کادر بیمارستانی بکند. حتی به اسیر عراقی که به انداختن نارنجک به طرف او اعتراف کرد، اخم هم نکرد.
مادر این شهید، وقتی خبر قطع شدن دست پسرش را از رادیو شنید، با بیمارستان پادگان ابوذر (نزدیکترین مقر نظامی به بازی دراز) تماس گرفت. این مادر در مورد مکالمه با پسرش در بیمارستان می گوید:
🎤 «با او صحبت کردم و تبریک گفتم. ابتدا گفت انگشتش قطع شده. من هم گفتم دیگران برای اسلام سر می دهند!! انگشت که چیزی نیست! متوجه برخورد من که شد، حقیقت را گفت. دستش، از ساق قطع شده بود. پرسیدم چطور شد که دستت قطع شد؟
به شوخی گفت: به بازی دراز، دست درازی کردم، عراقی ها دستم را قطع کردند!!
📚 نقل از کتاب: "پادگان ابوذر" ، قطعه ای از آسمان!
در سالروز پرکشیدن علیرضا موحد دانش، یاد این فرمانده صمیمی، خونگرم و شوخ طبع دوران جنگ را گرامی می داریم🌴
#دفاع_مقدس
💢 #شهید محمد عبدالله پور آهنگر کلایی ( قائم شهر) #سن ۱۹ #سال _ #شهادت : ۲۶ #شهریور ۱۳۶۳ #مریوان
.
▪️#خاطره // برادر شهید : یادم می آید که برادر شهیدم محمد چند جفت کبوتر در منزل نگهداری می کرد و خیلی به آن ها می رسید . بعد از این که ایشان برای آخرین بار به جبهه رفتند مادرم یک هفته قبل از خبر شهادت ایشان، آن ها را آزاد نمود و به هوا انداخت . در روز تشییع جنازه دور میدان طالقانی من دو تا از آن کبوتران را دیدم که در بالای جنازه شهید فرود آمدند و تا مزار او همراهی کردند و تا هنگام دفن تا ساعت ها در بالای قبر او به پرواز در آمدند و رفتند . این دو کبوتر تا مراسم هفتم شهید در بالای منزل ما بودند و سپس رفتند .
.
#سالروز_شهادت
#هفت_تپه_ی_گمنام
#لشکر_ویژه_۲۵_کربلا
💢 #سردار #شهید فتح اله شاکری جویباری ( از فرماندهان واحد #اطلاعات و #عمليات لشکر ویژه ۲۵ #کربلا _#شهادت :آبان ۱۳۶۲ #پنجوین #عراق )
.
📩 #وصیتنامه : از حضرت آدم تا الان هرچه به سر ما آمده، در نبودن وحدت با خدا و فرستادگان و امامان بوده است. ببينيد چه بر سر انبياء آوردند در اثر عدم وحدت مردم با فرستاده خدا. چه بر سر علي (ع) آوردند در اثر نبودن وحدت مردم با امام (ع). چه بر سر دختر پيامبر، يگانه اختر ولايت آوردند. چه بر سر امام حسن(ع) و امام حسين (ع) آوردند. اينها در اثر نبودن وحدت مردم با امامانشان بود. نكند ما با شكستن وحدت در جرم همه جنايتكاران خداي نكرده شريك بشويم.
.
▫️#خاطره / تو اولین اعزامش به جبهه به مادرش گفت: « مادر میخواهم به زیارت امام حسین(ع) بروم...دعایم کن.
.
💢 #مسئولیت_ها :▫️مسئول بازداشتگاه 17 شهریور قائمشهر ▫️فرمانده پایگاه مقاومت «بهشتیمحله»▫️فرمانده گردان رزمی طرح جنگل «برنجستاک»▫️فرمانده گردان در واحد اطلاعات و عمليات لشکر ویژه ۲۵ کربلا 🇮🇷 شادی روحش #صلواااااات
.
#هفت_تپه_ی_گمنام
#لشکر_ویژه_۲۵_کربلا
#همیشه_دوستت_دارم_ای_شهید
📷👆 تهران، سال ۱۳۶۵،
مقابل مجلس شورای اسلامی،
مادر، فرزند خود را برای اعزام
به جبهه بدرقه می کند،
ا▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️
💠 #خاطره ای از اعزام به جبهه👇
▫️ عازم مناطق عملیاتی بودیم. یڪی از دوستانم برای اولین بار بود ڪه به جبهه مےآمد.😍😃
مادرش برای بدرقه ی او آمده بود. خیلے قربان صدقه اش مےرفت و دائم به دشمن ناله و نفرین مےڪرد.
به او گفتم: « مادر شما دیگه برگردید فقط دعا ڪنید ما شهید بشیم. دعای مادر زود مستجاب مےشود.»😌
او در جواب گفت:« خدا نڪنه مادر، الهی صد سال زیر سایه ی پدر و مادرت زنده بمونے!🙄 الهے ڪه صدام شهید بشه ڪه اینجور بچه های مردم رو به ڪشتن میده 😂🤣🤣
#خاطره
| زیارتِبااحترامِاو |
رفته بودیم قم موقع پیاده شدن از اتوبوس پایش طوری در رفته بود که نمیتوانست راه برود . برایش صندلی چرخ دار آوردم .تا حرم با ویلچ بردمش .
نزدیک ضریح که رسیدیم نگذاشت جلوتر بروم.
گفت :بی احترامیِ که نشسته خدمت حضرت معصومه (س) برم .
به سختی از ویلچر بلند شد. لنگ لنگان و با تکیه به دیوار
خودش را به ضریح رساند و زیارت کرد .
_بهروایتازپدرِبزرگوارِشهید
🥀🦋🍃
💢#خلبان #ایرانی که به تنهایی با ۶ فروند #هواپیمای #عراقی جنگيد ...
.
▪️۱۲ فروند از هواپیماهای عراقی در سال ۱۳۵۹ برای جبران عملیاتهای خلبانان ایران به پایگاه هوایی تبریز حمله کردند که ۶ فروند در آسمان به مانور پرداخته و ۶ فروند دیگر به پایگاه تبریز حمله کردند.در حین عملیات و هدفگیری آنان به پایگاه، هواپیمای خلبان ذبیحی در هنگام پرواز بر روی باند فرودگاه بود که مورد اصابت ترکش راکت یک فروند هواپیمای میگ عراقی قرار گرفت و کابین هواپیمای شکاری اش شکست و او از ناحیه سر زخمی شد.
.
▪️ذبیحی با مشاهده چنین وضعی به هواپیمای بعدی که میبایست با او هم پرواز باشد اطلاع داد که متوقف شود ولی خود به تنهایی به پرواز ادامه داد و با انجام عملیات تاکتیکی هر ۶ فروند هواپیمای دشمن را به آسمان دریاچه ارومیه هدایت و با آنها که به بمبهای ناپال مجهز بودند، نبرد کرد و خلبانان آنها را وادار به تخلیه بمبها بر روی دریاچه و سپس با هدفگیری آنها دو فروند را در دریاچه ساقط کرد و چهار فروند دیگر به ناچار فرار کردند.
.
▪️خودش هم به دلیل کم شدن بنزین در فرودگاه ارومیه به زمین نشست و پس از ارتباط تلفنی با پایگاه تبریز و اطمینان از وضع پایگاه با بنزین گیری مجدد به پایگاه تبریز برگشت.به خاطر رشادتهایی که انجام داد مورد تشویق قرار گرفت و به ۲ درجه افتخاری ارتقاء یافت ولی از گرفتن آن امتناع کرد.
.
#شادی #روح #خلبان #شهید پرویز ذبیحی اترگله #صلوات...🇮🇷
.
#خاطره
#هفت_تپه_ی_گمنام
💠
📸 #عکس_کمتر_دیده_شده
تصویری که پیش رو دارید "حاج احمد کاظمی" (فرمانده لشگر ۸ نجف اشرف -- گوشی بدست) در کنار ابوشهاب [از فرماندهان لشکر۱۴ امام حسین(ع)] را نشان می دهد.
▫️خط مقدم نبرد [احتمالا کربلای ۵]
▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️
💠 #خاطره محسن رضایی، فرمانده کل سپاه
از احمد کاظمی (ف ل ۸):
▫️زمانی که احمد کاظمی در جنگ بود، خیلی کم فرصت میکرد به خانوادهشان سرکشی کند. در کوران عملیات کربلای 5 که مرتب با فرماندهان و احمد صحبت میکردیم و دستورات عملیاتی میدادیم از نجفآباد تماس گرفتند که خدای متعال یک فرزند پسر به احمد داده است. فکر کردم بد نیست وسط عملیات و جنگ و زد و خورد، این خبر را به احمد بدهم وقتی به او بیسیم زدم و گفتم خدا به تو یک هدیه و نعمتی داده است او فکر کرد که یکی از واحدهای او موفقیتی به دست آورده و با خوشحالی پرسید که چی شده؟ گفتم خدا به تو <محمد> داده است یک فرزند پسر. کمی مکث کرد و بعد گفت خیلی خوب بعد از عملیات ایشان را میبینم . یک لحظه فکر کردم در همان لحظهای که مکث کرد با خودش یک جهاد با نفس انجام داد...!!