eitaa logo
⟨𝙎𝙖𝙧𝙖𝙣𝙜/سٰـارَنْـگْـ⟩
654 دنبال‌کننده
17 عکس
1 ویدیو
0 فایل
و صوتك يعيد لي الحياة من جديد : ) - و صدای ِتو به من زندگی ِدوباره می‌بخشد : ) ناشناس" https://daigo.ir/secret/2960085788 " عشق یک دختر یهودی به یکی از فرماندهان ایرانی(:
مشاهده در ایتا
دانلود
هانیل بعداز خوردن ناهار نیت کردم که برم پیش مائده اما مامان گفت شاید استراحت می‌کنه و صبر کنم عصر برم. ساعت حدودا شیش بود که شالم رو روی سرم انداختم و از خونه بیرون اومدم، بالا رفتم و در زدم. به دقیقه نرسید در رو مائده باز کرد و با ذوق بغلم کرد. - خوش اومدی هانیل. تشکری کردم و بعداز سلام کردن به مادرش، دستم رو کشید و سمت اتاقش برد. - صبح با زن‌داداشم رفتیم خرید، بیا ببین چطورن اینا. با تلفظ زن‌داداش یاد زن میعاد افتادم، متوجه چهره‌ام که توی هم رفت شد و گفت: - حلما رو میگم هانیل. سری تکون دادم و با ذوق به خرید‌هاش نگاه کردم. - خب حالا چی خریدی؟! نشست و دست من رو هم کشید تا بشینم، نشستم و پلاستیک خرید‌هاش رو باز کرد. - این روسری هارو گرفتم، این هد شال و مقنعه رو هم واسه‌ی دانشگاه و بیمارستان خریدم. دستی به مقنعه‌ها کشیدم، مائده پزشکی می‌خوند و من نسبت به بعضی از واحد هایی که پاس می‌کرد شناخت داشتم. - تاحالا بهت نگفتم اما منم دانشجوی پزشکی بودم. برق رو توی چشم‌هاش دیدم، یاد روزهایی افتادم که با ذوق مسیر خونه تا بیمارستان رو طی می‌کردم به ذوق پاس کردن واحد های عملی. - چقدر خوب! بنظرم می‌تونی ادامه بدی. سری تکون دادم و گفتم: - اگه برگردم تل‌آویو شاید! لبخندش محو شد و سرش رو با گل‌های برجسته روی هدشالش گرم کرد و گفت: - یعنی می‌خوای برگردی؟! این سوال خودم هم بود، از وقتی که چشمم به اون پیامک افتاد، از وقتی که اسم تل‌آویو و یک فرد اسرائیلی دیگه توی سرم نقش بست همه چیز عوض شد. - اگه میعاد قرار باشه با همین زنش زندگی کنه، آره برمیگردم. من نمی‌تونم هوای این شهر رو تحمل کنم. دست روی دستم گذاشت و گفت: - یکم صبوری کن، درست میشه! رفتن تو به میعاد هم ضربه می‌زنه. لبخندی زدم و گفتم: - فکر نمی‌کنم ها. نفسش رو بیرون داد و ناچار گفت: - ولش کن این حرف هارو، بیا این وسایل رو نشونت بدم. این کتاب هارو ببین، انگلیسی گرفتم که توام بتونی بخونی. چندتایی کتاب با جلد هایی قشنگ آورد و بازشون کرد. نفهمیدم تایمی که خونه‌شون بودم چقدر ازش گذشت که صدای آیفون اومد، شالی که روی شونه‌ام افتاده بود رو روی سرم مرتب کردم.
هانیل مادرشون که در رو باز کرد به اتاق مائده اومد و اسم میعاد و برادرشون رو گفت. از جا بلند شدم تا به استقبال میعاد برم، چند دقیقه‌ی کوتاه گذشت و در پذیرایی باز شد. مادرشون به استقبال رفت اما من با دیدن حلما همراه با نورا سر جای خودم خشک شدم. همین که میعاد خانمش رو هم همراهش آورده بود برای من آوازی از خبری تلخ داشت. زهرا خانم عروس‌هاش رو راهنمایی کرد سمت مبل‌های نشیمن و بعد هم پسراش داخل اومدن. میعاد و برادرش طوری با مادرش سلام و احوالپرسی کردن که انگار چند سالی هست که جدا افتادن. مائده رو هر دو با ذوق بغل کردن و بعد نگاه میعاد بالاخره سمت من روونه شد. - سلام خوبی؟! سری تکون دادم و سعی کردم نگاهم رو سمت نورا نچرخونم. - سلام، خوبم، مشتاق دیدار. لبخندی زد و گفت: - همچنین، ببین این حسام رو چقدر از دیشب تاحالا آقا شده! سعی کرد حواسم رو با حسام پرت کنه و من هم همراهیش کردم‌. حسام رو بغل کردم اما متوجه نگاهی که پراز حسرت بود از جانب نورا شدم، نگاهش که کردم ازم چشم برداشت. با حسام مشغول شدم و میعاد توی آشپزخونه رفت و از صداش مشخص بود که با مادرش مشغول صحبت هست. روی مبل کنار حلما جا گرفتم و انگشت‌های تپل حسام رو از توی دهنش درآوردم. - تموم شد انگشتات حسام! شنیده بودم هربار که انگشت‌هاش مهمون دهنش می‌شن زهرا خانم این رو بهش میگه. وقتی این جمله رو فارسی گفتم، نگاه هر چهار نفرشون روی من نشست. در ثانیه برادر و خواهر میعاد و حلما زدن زیر خنده، اما نورا با لبخند غمگینی نگاهم کرد. زندگی کردن با میعاد این‌قدر باعث تغییر این دختر شده بود؟! پوزخندی به افکارم زدم. معلومه که باعث تغییرش میشه، اونی که شوهرشه میعاده! چشم‌هاش دین یک ملت رو عوض میکنه.
نورا حدس من درست بود، میعاد دلش با من که نبود هیچ بلکه دلش با این دختر بود. وقتی که اون دختر فارسی صحبت کرد و خواهر برادر میعاد خندیدن، می‌شد فهمید که اونا هم دلشون با این وصلته. اون‌وقت این وسط من مزاحمی بیش نیستم! لبخند غمگینی به صورت غرق لبخندش زدم، کاش کمی از جایگاهی که توی دل میعاد داشت رو من هم داشتم. آه کوتاهی از دلم روزنه کشید و بیرون اومد، خانواده‌ی میعاد طوری باهام سرد برخورد می‌کردن که انگار غریبه‌ام. مادر میعاد سینی چای رو به میعاد داده بود، میعاد هم چایی رو آورد تعارف کرد و وقتی نوبت هانیل شد، به وضوح برق توی چشم‌هاش رو دیدم. هانیل استکان چای رو برداشت اما قلب من ترک خورد، از نوش‌جانی که میعاد گفت و بعد به انگلیسی واسش ترجمه کرد. اون دختر داشت فارسی یاد می‌گرفت و همین می‌تونه خیلی عزیز ترش کنه. میعاد کنار برادرش نشست و بین این جمع پنج نفره، تنها تراز من وجود نداره. چایی که توی دستم بود گرمایی به دستای سردم هدیه کرد. کمی ازش خوردم و بعد روی میز مقابلم گذاشتمش. چند دقیقه‌ای توی سکوت گذشت که میعاد شروع کرد به صحبت‌های آروم با برادرش، نمی‌دونم درمورد چی صحبت می‌کردن اما تمایلی به گوش دادن نداشتم. هانیل که از جا پاشد نگاه میعاد سمتش دوید. - کجا میری؟! هانیل شونه ای بالا انداخت و گفت: - میرم پایین دیگه، به اندازه‌ی کافی مزاحم شدم. لبخندی شیرین به میعاد زد و بعد از خداحافظی با مادر میعاد از خونه بیرون رفت. هنوز از در بیرون نرفته بود که نگاهی به من کرد و بعد بیرون رفت. خوردن شام و میوه‌هم فقط همراه با صحبت‌های خانوادگیشون بود، اهمیتی به حضور من نمی‌دادن و من هم مشارکتی نداشتم. ساعت ده و نیم بود که میعاد عزم رفتن کرد، چادرم رو سرم کردم و منتظر موندم خداحافظی کنه. همراه باهم از خونه بیرون اومدیم، مائده هم مثل همیشه خودش رو تا لحظه‌ی آخر برای میعاد لوس می‌کرد و میعاد باهاش شوخی می‌کرد. از پله‌ها پایین اومدم جلوتراز میعاد که در خونه‌ی هانیل باز شد و بیرون اومد. بی‌تفاوت به من سمت میعاد رفت و آروم چند کلمه‌ای باهاش صحبت کرد.
نورا درمورد حرف‌هاشون چیزی نشنیدم اما وقتی میعاد سمت من اومد لبخند عمیقی روی لب‌هاش بود. خوش‌حالی میعاد واسم ارزش داره اما ای‌کاش که دلیل این لبخند من بودم نه اون دختر اسرائیلی! نفسم رو بیرون دادم و بخاری توی هوا به جریان افتاد، وقتی میعاد اومد از حیاط خونشون خارج شدم و میعاد موتورش رو بیرون آورد. سوار شد و من هم برای بار دوم دست روی شونه‌اش گذاشتم و با کمکش سوارش شدم. این اولین باری بود که همراه کسی سوار موتور شدم، قبلا تجربه‌اش نکردم و همین که نشستم دست روی پهلوی میعاد گذاشتم. میعاد راه افتاد سمت خونه و سرمای هوا همراه بود با بادی که به صورتم می‌خورد. برای جلوگیری از برخورد باد، سرم رو روی کتف میعاد گذاشتم و با چادر صورتم رو پوشوندم. به خونمون که رسیدیم، از موتور آروم پایین رفتم، دلم می‌خواست لحظه‌هایی که این‌طور فاصله‌ام با میعاد به صفر میرسه ابدی بشن اما حیف! میعاد با کلید در رو باز کرد، کنار رفت تا اول من داخل برم. داخل رفتم و با کلید خودم در ورودی رو باز کردم. میعاد هم موتورش رو توی مکان مخصوص خودش گذاشت و داخل اومد. تا داخل اومدم چادر از سر برداشتم، و نگاهی به خونه کردم. توی سکوت کامل غرق بود و روی تم سبزش انگار خاک مرده پاشیده بودن. چادرم رو روی دستم جمع کردم و سمت اتاق خواب رفتم، میعاد روی مبل نشست و تلویزیون رو روشن کرد. بالاخره این تلویزیون رنگ روشنی به خودش دید، در اتاق رو که نیمه بسته بود باز کردم و با دیدن آشفتگی اتاق ترس بدی توی دلم نشست. یک قدم عقب رفتم، انگار کسی چنگ روی گلوم گذاشته بود! اتاقی که به دستای خود میعاد چیده شده بود، طوری بهم ریخته که تمام لباس‌هامون باهم قاطی شدن. نفسم بالا نیومد از دیدن صحنه‌ای که دیدم، صحنه‌ای که تمام زندگیم رو توی هم پیچیده.
نورا با صدایی که از ته و اعماق وجودم بیرون میومد اسم میعاد رو به زبون آوردم، اون‌قدر آروم گفتم که خودم هم نشنیدم چه برسه به میعادی که با اون همه فاصله نشسته بود. آب‌دهنم رو قورت دادم و سمت پذیرایی چرخیدم. - میعاد. اسمش رو تا گفتم سرش رو برگردوند و نگاهم کرد. - چی‌شده؟! چرا رنگت پریده؟! دستم رو به اشاره‌ی اتاق دراز کردم، نگاهش رد دستم رو گرفت و سریع از جا پاشد. سمت اتاق قدم برداشت و وقتی به اتاق رسید و به اون آشفتگی نگاه کرد سرش رو سمت من برگردوند. توی نگاهش می‌شد خوند، می‌شد خوند که من رو مقصر می‌دونه، و مقصر من هم بودم! اگه چیزی درمورد پرونده‌ی میعاد به الیاس نگفته بودم این وضعیت پیش نمیومد، الیاس این‌طور اتاق رو بهم نمی‌ریخت. میعاد داخل اتاق رفت و پشت سرش آروم قدم برداشتم، توی چهارچوب در ایستادم و چهره‌ام از هروقتی بیشتر توی هم رفت. - ببین چه وضعیتی سر اتاق درآوردن. دستش رو توی موهاش فرو کرد و روی تخت نشست، تختی که حتی تشکش روهم بیرون آورده بودن. - اتاق مهم نیست، حتی اگه پرونده‌ی منم این‌جا بود مهم نبود، اما اگه یک درصد سر همین اتاق، یکی از گلدون‌ها رو توی سرت زده بودن، جواب مادرت رو چی می‌دادم؟! پوزخندی زد و عصبی دست‌هاش رو بهم چسبوند و فریاد زد: - اصلا مادرت به کنار، جواب وجدان خودم رو چی می‌دادم؟! به عنوان زنم روت حساب نکردم اما ناموسم که هستی! قطره‌ی اشک از چشمم سر خورد و روی گونه‌ام رسید، چی باید جوابش رو می‌دادم؟! حسابم نمی‌کرد به عنوان زنش اما بازم حرمت ناموس رو واسش داشتم. به دیوار تکیه دادم و روی زمین سر خوردم. نفسش رو بیرون داد و نگاهم کرد، اشک بی‌وقفه صورتم رو تحت پوشش قرارداد و کمی دیدم رو تار کرد. - پاک کن اون اشک‌هاتو! واسم همه چیز رو توضیح بده. طوری با تحکم گفت که ناچار دستم بالا آوردم و اشک‌هام رو پاک کردم. - چی رو باید توضیح بدم؟! صدام بغض آلود بود، طوری که خود میعاد هم این‌رو متوجه شد و کمی تن صداش رو پایین تر آورد. - می‌دونم ترسیدی، پس یادت باشه هروقت نبودم حق نداری در رو روی کسی باز کنی، خانواده‌ات کلید دارن؟! سری به علامت مثبت تکون دادم، کلافه نفس کشید و گفت: - باید قفل درهارو عوض کنم.
میعاد طوری اتاق بهم ریخته بود که انگار به نیت نابودی بهش حمله کردن. نورا اون دختری که فکر می‌کردم نبود، انتظارم ازش دختر پرو تر و سر زبون دار تری بود اما طوری ساکت و مظلوم می‌شد گاهی که دلت واسش می‌سوخت. طوری زانوهاش رو بغل کرد و به دیوار تکیه داد که ترس توی دلم نشست، مبادا بخاطر عشقی که توی دلم ریشه داره دل این دختر رو بشکنم! نورا جزئی از اموال منه، چیزی که به اسم من سند خورده و مهرش هنوز هم تازه‌است! لباس‌های من، قاطی شده با لباس‌های نورا و صدا و حس نفس‌هامون هم باهم توی اتاق باهم قاطی شد. وقتی پدرش کلید داره یعنی خطر هنوز هم هست، حالا که چیزی پیدا نکردن پس دوباره هم میان! اول که نورا نباید تنها باشه و در نهایت باید قفل درها عوض بشه. روی تخت دراز کشیدم و به سقف اتاق و لوستری که تم سبز اتاق رو کامل کرده بود خیره شدم. - از کجاش بگم واست میعاد؟! سرم رو سمتش چرخوندم، چشم‌هاش از شدت اشک‌هایی که ریخته بود سرخ سرخ بود. سرم رو به حالت قبل چرخوندم و گفتم: - از اولش می‌خوام بشنوم. - زود نیست؟! هنوز یک روز کامل نگذشته! پوزخندی زدم و گفتم: - هنوز یک روز نشده این بلا سر خونمون اومده، چند روز آینده معلوم نیست چی بشه. از پایین و بالا شدن تخت متوجه شدم که کنارم نشسته، دستش آروم روی موهام اومد و چندتا تاری که روی پیشونیم بود رو عقب داد. - بچه بودم، خیلی زیاد، نزدیک پنج سال یا شیش سالم بود که پدرم توی تصادف مرد، شغلش آزاد بود، حقوقی نداشت که بعداز خودش پشتیبان زندگی من و مادرم باشه. مادرم شیش سال خودش کار کرد، کارهای مختلف تا بتونه حداقل من و برادرم رو بزرگ کنه. نوید هم با این‌که سنش کم بود اما کمک مادرم بود. پدرم مرد مومنی بود، مادرم هم همین‌طور! همیشه آواز و تصویر قرآن و نماز اون‌قدر توی خونه جریان داشت که بی‌اختیار بهش علاقمند شدیم. تازه دوران ابتدایی‌ام تموم شد که پای الیاس به زندگی مادرم باز شد، روزهای اول می‌اومد به قصد خرید ساندویچ‌های خونگی مادرم. تازه مدارس تعطیل شده بود و منم همراه مادرم توی مغازه‌ی اجاره‌ای کوچیکش همراهیش می‌کردم. سکوت کرد، سکوتش اون‌قدر عمیق بود و اشک‌هاش اون‌قدر غلظت داشت که درد اون روزهاش رو القا می‌کرد. دستش رو بالا برد و اشک‌هاش رو پاک کرد، نگاهم کرد و نگاهمون بهم گره خورد.
نورا لحظه به لحظه اش واسم درد داشت، مرور روزهایی که بدون بابا گذشت، مرور تمام دقیقه‌هایی که نیاز داشتم بابا باشه، دست نوازش روی سرم بکشه و نبود قلبم رو به درد آورد. میعاد الان نامحرمم نیست، محرم تراز هرکسیه که تاحالا پا توی زندگیم گذاشته. حتی محرم تراز برادر نامردم که حاضر شد خواهرش رو قربانی کنه. - روزها می‌اومد و گاهی برای من عروسک و اسباب‌بازی همراه خودش می‌آورد، برای منی که محبت پدر خیلی زود از سرم گذشت محبت‌های الیاس حس خوبی بهم می‌داد. زودتراز مادرم دل به دل این مرد دادم و خوشم اومد ازش، به واسطه‌ی من نوید هم باهاش آشنا شد. اون هم ازش خوشش اومد و حالا نوبت مادرم بود، مادرم هم وقتی دید الیاس پول زیادی داره و می‌تونه حداقل من و نوید رو از مال دنیا بی‌نیاز کنه، تن به این ازدواج داد. تا قبل از این‌که به خونش بریم خیلی ناز مادرم رو می‌خرید، خیلی با ما رفتارش خوب بود اما به محض ورود به خونه‌ی الیاس همه چیز عوض شد. ورق زندگیمون برگشت! نگاهی به چشم‌های میعاد کردم، چشم‌های سبزش دنباله‌ی چشم‌های من رو گرفته بود. عمیق نگاهم می‌کرد و این نگاه رو خیلی پسندیدم. - مادرم زیاد شکنجه شد، زیاد کتک خورد، کتک‌هایی که پدرم نزد اما الیاس زد! پوزخندی زدم و گفتم: - فریبا رو این‌طور نبین میعاد، پشت لبخندی که می‌زنه درده! درد بی‌کسی، درد کتک‌هایی که ضربه‌هاش روی تنش نشست. گیره‌ی زیر روسریم رو باز کردم و روسری سر خورد و روی شونه‌ام افتاد. کلیپس موهام رو باز کردم که موهام پخش شد و لحظه‌ای دست گرمی روی کمرم نشست، شروع کرد به نوازش موهام. بهش نگاه کردم و لبخندی زدم. - این موها زیاد کشیده شده میعاد، خیلی زیاد! حتی شب خواستگاریم. بعداز رفتن شما طوری موهام رو چنگ زد و کشید که روسری از روی سرم افتاد. - پس الیاس پدر تو نیست! سری تکون دادم و گفتم: - خدانکنه که من از نسل الیاس باشم. نگاهی به سبزی چشم‌هاش کردم و گفتم: - الیاس اسرائیلیِ میعاد، از اول توی همین نسل بزرگ شده و بعد هم برای جاسوسی ایران اومد. سری تکون داد و گفت: - می‌دونم، ولی تو چرا تن به خواسته‌اش دادی؟! تویی که.. اجازه ندادم ادامه بده، میعاد فکر اشتباه درمورد من کرده بود. - میعاد من مجبور شدم! بخاطر مادرم. از روی تخت بلند شد و با فاصله‌ی خیلی کمی کنارم نشست. - کاش از روز اول باهام صادق بودی نورا! این اولین باری بود که اسمم رو به زبون آورد، لذتی به وجودم نشست که تاحالا تجربه نکردم.
نورا میعاد دستش رو از روی کمرم برنداشت و همچنان به حرف‌هام گوش داد. - میعاد این‌طور که ساده فکر می‌کنی نیست، کتک خوردم، تهدید به قتل مادرم شدم، میعاد من بجز مادرم کسی رو ندارم. نگاهش رو پایین برد، دست زیر چونه اش گذاشتم و نگاهش رو بالا کشیدم. - بهم گوش بده، روزهای اول کتک‌هاش هیچ هدفی نداشت اما گذشت و مادرم رو مجبور کرد توی خونه‌ی سرهنگ ها، افراد نظامی جاسوسی کنه. من رو مجبور می‌کرد با دوستایی باشم که خانواده‌ی نظامی دارن. زیر لب گفت: - مثل مائده. سرم رو پایین انداختم و گفتم: - مثل مائده. مکثی کردم و به اون روزی که واسه مادرم از خوبی‌های مائده گفتم فکر کردم. - وقتی فهمید تو نظامی‌ای، مجبورم کرد که نزدیکتون بشم، فکر کردی واسه‌ی من سخت نیست میعاد؟! توی زندگی شوهرم هیچ نقشی نداشته باشم بنظرت سخت نیست؟! دستی به صورتم کشیدم و گفتم: - میعاد اون شب که تو از ارزش مادرت گفتی حسودیم شد، به مادرت که تو اون‌قدر دوستش داری حسودیم شد. میعاد لبخند ملیحی زد، دلم رفت برای این‌طور خندیدنش. - نوید سر من غیرت به خرج نداد، اون فامیل‌هایی که تو دیدی فامیل نیستن میعاد! همشون افراد سیاسی‌ان. متعجب نگاهم کرد، آره فکر نمی‌کرد که اون عروسی یک جمع سیاسی باشه نه یک جمع خانوادگی. - تمام زندگیم درد بود، درد نبودن پدرم، درد آسیب دیدن مادرم، درد بی‌غیرتی برادرم. می‌دونی میعاد خونه‌ی شما همیشه بهم آرامش می‌داد، خانواده‌ی گرمی دارید. همیشه بخاطر خانواده‌ی مائده، بهش حسادت کردم! امروز هم تقصیر من نبود. نمی‌خواستم از اطلاعاتی که دارم سوءاستفاده کنم، می‌دونم محرم شمردیم اما نزدیک بود که خفه بشم. سرم رو پایین انداختم و گفتم: - میعاد من رو ببخش، الیاس همه‌ی زندگی من رو مجبور کرد تا به خواسته‌های خودش برسه. کاش هیچ وقت نمی‌گفتم شما مهمون اسرائیلی دارید. نفهمیدم چی‌شد که سرم سمتش کشیده شد و تنم توی حصار دست‌هاش قفل شد. دست‌های مردونه‌اش رو روی بدن نحیف من قرار داد و فرق موهام رو آروم بوسید، رفتارش ترحمه این رو خوب می‌دونم اما برای من همینش هم جذابه. بوی تنش رو عمیق بو کشیدم.
@tasiyaan حمایت بشه؟!
امشب خیلی فلسفی شد همه چیز، ممنون از همگی شبتون بخیر🤏👀
نورا این اولین باریه که کسی بعداز بابا بغلم کرده و در ازای این بغل و ناز و نوازش چیزی ازم نمی‌خواد. انگار میعاد خودش هم از این کارش خوشش اومده، دستش رو روی موهام می‌کشه و می‌تونم قلبم رو پراز شکوفه تصور کنم. چقدر توی بغلش جای گرفتم و چقدر تونست به عنوان مهمون آغوشش، من رو بپذیره نمی‌دونم اما وقتی چشم‌های بسته‌ام رو باز کردم همه چیز فرق کرده بود. میعاد شاید چشم‌هاش از اشک‌هایی که ریخته بود زیادی خسته بود که توی بغلم خوابش برد، می‌تونم حالا با قاطعیت بگم که شبیه مائده واسم عزیزه. از امروز نورا خواهری هست که قراره تنها پشتیبانش توی زندگیش من باشم، تنها برادرش می‌شم و حتی روزی که هانیل زنم بشه نورا رو به عنوان خواهرم کنار نمی‌زارم. سختی زیاد کشیده، بی‌پدر بودنش رو کار کردن مادرش رو وقتی شنیدم تصورم از دختر مقابلم کاملا بهم ریخت. نورا محکم نبود، فقط تظاهر می‌کرد به قوی بودن اما توی خلوت خودش می‌شکست و حالا من شریک این خلوت بودم. صدای منظم نفس‌هاش رو که شنیدم نگاهی به پلک‌های بسته‌اش کردم، خوابش برده بود. روی دستم درازش کردم و بعد روی تخت درازش کردم، روسری‌ای که دور گردنش بود رو باز کردم. دکمه‌های مانتوش رو باز کردم و مانتو رو از تنش درآوردم، پتوی روی تخت رو که روی زمین افتاده بود روش انداختم. لباس‌های خودم رو هم عوض کردم و به مرتب کردن اتاق مشغول شدم. مانتوها و لباس‌های بلند نورا رو به چوب لباسی زدم و طرف راست کمد آویزون کردم. کت و پیرهن‌های خودم رو هم سمت چپ کمد آویزون کردم و بعد کشو‌های نیمه باز رو کامل خالی کردم. دونه دونه روسری، مقنعه، شال‌های نورا رو تا کردم و توی کشو چیدم. لباس‌هاش رو هم که باید توی کشو باید جا می‌گرفت تا کردم و گذاشتم توی کشو. لباس‌های خودم رو هم همین‌طور جمع کردم و توی کشوها جا دادم، چندتایی از هدیه‌های طلا که بهش داده بودن رو هم توی اتاق پخش بود که جمع کردم. گلدون پرت شده بود وسط آینه‌ی میز آرایش و آینه هزار تیکه شده بود و بخش کناری تخت پراز شیشه خورده بود. شیشه خورده‌ها رو جمع کردم، گلدون خورد شده رو هم برداشتم و خاکش رو هم جمع کردم. اتاق تقریباً مرتب شد، نگاهی به ساعت کردم ساعت حوالی سه و نیم بود. کش و قوسی به بدنم دادم و برق اتاق رو خاموش کردم، از اتاق بیرون اومدم و روی مبل دراز کشیدم. پتو از عصر تاحالا همین‌جا بود، تا زیر گردنم بالا کشیدمش و از خستگی زیاد زود خوابم برد.