حریمخصوصےیکسرباز 🌿
قبل از اینکه به مقصد برسیم ، با خودم کلنجار میرفتم. اینکه نکند خدای نکرده با پای چپ وارد مسجد بشوم!
خانه ی خادم مسجد بودم
اما باید به خانه ی میزبان اصلی میرفتم. لذا بار و بندیلم را جمع کردم و آماده بردن شدم. اما مگر میگذاشت نادر؟!( میزبان) ن او میگذاشت و ن شأن طلبگی ام. به هر زور و زحمتی بود، بلاخره کیف عمامه ام را به او دادم و ساک لباس هایم را خودم بردم.
به درب پژوی نادر که رسیدیم. محمد ، برادر کوچک نادر که البته با من فاصله ی سنی زیادی نداشت ، عقب نشست. کیف عمامه ام را دست گرفت و ساک لباس هایم را نیز کنار خودش گذاشت.
کم کم حس غرورِ ابلیسی داشت سمتم می آمد. اما با توکل به خدا دفع و رفعش کردم.
شب قدر بود. بعد از بخور بخوری که خانه ی خادم مسجد کرده بودم و وسایلم را خانه ی میزبان چیدم و استراحتی کردم ، عازم احیاء شب نوزدهم رمضان شدیم .
سخنرانی ام را که با زحمت آماده کرده بودم هر طوری بود خلاصه اش را در دفترچه ام نگاشتم و آماده ی وقتی بودم که لسانِ چرب و شیرین خود را برای مردم روستا عیان کنم.
بعد از خواندن یک جوشن کبیر و یک سوره ی قرآن، قرار شد بنده بروم منبر. خب در منبری که داشتیم با نام و یاد خدا و صلوات بر پیغمبر آخرین و آل اطهرش سر صحبت را باز کردیم ، بحث سر اثرات معجزات محبت امیر المومنین علیه السلام بود!
گفتیم که علی علیه السلام چ میکند... .
الحمدلله رب العالمین تقریبا نیمی از جمعیت لالا تشریف داشتند و نیم دیگری هم بیدار بودند ، ولی به طور کلی منبر جذابی بود. پس از سخنرانی ، قرار شد مراسم قرآن به سر را اجرا کنیم. چشمان خودم باز نمیشد. از بس کم خوابی داشتم و خسته شده بودم. ولی خب.... باید میگذشت. ( انصافا بیدار ماندن تا قبل اذان ، سفارش نشده برای احیا و اینا ، هم حوصله ی بقیه سر میره ، هم نمیشه حظ کافی ببرن از احیا ، لذا زیاده روی نکنید خیلی ) دعای قرآن به سر را خواندیم و به خوبی و خوشی شب نوزدهم تمام شد ...
#سفرنامه_۲
حریمخصوصےیکسرباز 🌿
۸۴ سال با عزت زندگی کرد و وارد ۸۵ سال از عمر مبارک خودشان شدند.
حریمخصوصےیکسرباز 🌿
__
کاری به محتوای عاشقانه اش ندارم
منتها نتیجه ی کلی خوبی دارد :
گذشته گذشت ، آینده هم هنوز نیامده ، پس در این حال زندگی کن ...
الان هم خواهد گذشت ، پس ناراحت نباش ، به خدا توکل کن.
انصافا یکی از بد ترین معضلات دوری از کتابه!
اونایی که اهل مطالعه نیستن چطور میتونن راحت زندگی کنند...
هدایت شده از عماد دولتآبادی
توی صف نماز جماعت
سمت راستم یه آقایی نشسته بود
از تاول دستاش مشخص بود کارگره
سمت چپمم یه آقاپسر طلبهی مُلَبسی نشسته بود. من این وسط.
آقای سمت راستی از حاجآقای سمت چپیم پرسید:
کی میشه افطار کرد؟
اولِ اذون میشه؟ یا باید تا آخر اذون صبر کنیم؟
حاجآقا اینجوری پاسخ داد:
مشهور فقها قائلِ به ذِهاب حُمرهی مَشرقیه هستند.
آقای سمت راستیم: 😐
من: 🥴
خودِ «ذهاب حمرهی مشرقیه»: 😩
بار من روی زمین مانده خدایا چه کنم ؟
بار من مانده خدایا تو خریداری کن ...!
حریمخصوصےیکسرباز 🌿
__
القلب حرم الله
قلب حریم وجود خداست
ببین کیو توش جا میدی!