eitaa logo
حریم‌خصوصےیک‌سرباز 🌿
1.3هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
640 ویدیو
55 فایل
طلبه ها انسان هایی هستند ، مثل سایر خلائق ؛ اما با زندگیِ نسبتا ساده تر . . . و البته ! هیجان انگیز تر ✨ یه چایی در خدمت باشیم ☕ حاویِ : منبر های دو دقیقه ای نگارخانهٔ من (یه مشت عکس) : @negar_khane_man حجرهٔ من (راه ارتباط + اصلِ مطالب) : @hajehabib
مشاهده در ایتا
دانلود
احتمالا نمیدونستید ،ولی کنار آستان حضرت احمد ابن موسی علیهما سلام، دو دختر امام سجاد علیهم السلام و دو تن دیگر از برادران امام رضا علیه السلام ( میر محمد ابن موسی کاظم) ( سید علاء الدین حسین ابن موسی کاظم) علیهم السلام هم دفن هستند. پ.ن: بقعه شریف امامزاده سید علاءالدین حسین ابن موسی کاظم علیهما السلام
جلو حاج حبیب بدون شال و روسری میان؟ واکنش حاجی جلو همه: 🚶‍♂🍬
فک نمی‌کردم یه روزی یه عده با ظاهر غیر مذهبی و یکمی هم ناجور برن سر قبر یه آخوند و انگشت بزارن رو قبر و براش فاتحه بخونن. اما توفیق شد دیدیم. پ.ن: نمیخام مسأله حجاب رو خز کنم، ولی واقعا خز شده تو شیراز ( عادی شده بی حجابِ مطلق بودن!)
حوالی ۴ صبح اذان زاهدان رو گفت چند کیلومتری زاهدان بودیم. راننده از اون آدما بود که زیاد وقت نماز براش مهم نبود. از تو اتوبوس ۲۶ نفره سه نفر کلا برا نماز پیاده شد راننده و من و رفیقم ! جای توقف نبود. یارو هم میخواست بپیچونه تا زاهدان. اگه میموندیم تا برسیم نماز قضا میشد. من اهل دعوا و بحث و اینا نیستم. ولی خب رفیقم بود. هیچی دیگه یارو رو مجبور کرد وایسه رو زمین سرد بدون هیچ زیر اندازی برای خدا قامت نماز بستیم... الله اکبر ...
حریم‌خصوصےیک‌سرباز 🌿
حوالی ۴ صبح اذان زاهدان رو گفت چند کیلومتری زاهدان بودیم. راننده از اون آدما بود که زیاد وقت نماز ب
پنج و رب رسیدیم زاهدان. شهری که انتظار داشتم اصن شبیه ایران نباشد و شباهت به هند و پاکستان و ... داشته باشد. ولی دیدم ن ... همون ایران خودمانه. به محض پیاده شدن از اتوبوسی که نزدیک ۱۵ ساعت توش بودیم ، ماشین های شخصی داد میزدن زابل ! هامون ! هیرمند !. مقصد ما زاهدان نبود. مقصدمان نوکِ شرقی ایران بود. زابل! تاکسی ها میگفتند تا زابل ۱۵۰ بعضی ها میگفتند ۱۸۰. ولی خب ... ما آخوند ها بی تخفیف از جایی نمیرویم. با ۱۲۰ تومان راضی اش کردیم و من و رفیقم سوارِ پژویِ پیرمردِ سیستانیِ شیعه شدیم. دو نفر دیگر جا داشت. اندکی ایستادیم تا مسافر گیرش بیاید ، حدود یک و نیم ساعت! در فاصله ی این یک و نیم ساعت ، من که قند وجودم افتاده بود و از عطش داشتم شهید میشدم ، از رفیقم خواهش کردم برام یک لیمونادِ تگریِ شیشه ای گیر بیاورد . وقتی رفت و برگشت با تعجب گفت که میدونی تو سوپری چی بود ؟؟؟!😳 گفتم بسم الله ! جنِّ پلاستیکی میفروختن؟ گفت ن بابا ، ناس میفروختن! ( حضراتی که چشم و گوش باز اند میدانند که ناس یه مدل مواد مخدره که دُزش متوسطه و ....) آره خلاصه ... گفتم اخوی عادیه. اینجا به جا سیگار از اینا میدن. خلاصه که بنده ی خدا راننده هم دو مسافر گیر آورد و راهی زابلستان شدیم ... .
حریم‌خصوصےیک‌سرباز 🌿
پنج و رب رسیدیم زاهدان. شهری که انتظار داشتم اصن شبیه ایران نباشد و شباهت به هند و پاکستان و ... داش
بعد از ورود به زابل ، دنبال حوزه ی علمیه اش می‌گشتیم. با دو تا سوال به مدرسه ی علمیه ی امام صادق علیه السلام رسیدیم. مدرسه ای جذاب ، با طلبه هایی اهل حال !. اندکی بیهوش افتادیم زمین و بعد از اینکه جان گرفتیم ، راهی نماز جمعه شدیم. بگذارید اول کاری راستش را بگویم : مردم سیستان و بلوچستان را برای ما مردمی خشک و عبوس و اینجور چیزا تعریف کرده اند. ولی به جان خودم اصلا همچین چیزی نیست! شخصیتشان افرادی آرام و جان گرم اند. مهربان و سخاوتمند.! نماز جمعه ای گرم داشتند، با امام جمعه ای بصیر و شجاع! آن چنان عبدالحمید را کوبید که من هر لحظه منتظر شهادت بودم و آماده ی حمله ی انتحاری!. کاش بقیه ی امام جمعه ها شجاعت و مردم‌داری را از ایشان یاد می‌گرفتند. بعد از نماز جمعه ، از آنجایی که تشنگی داشت جانم را سرقت می‌کرد، از یه سوپری آب معدنی کوچولویی گرفتیم و در حوزه مثلِ زندان آزاد شده ها شروع کردم خوردن. جان تازه ای گرفتیم و منتظر بودیم که راهی مناطقِ تبلیغی شویم ... .
حریم‌خصوصےیک‌سرباز 🌿
بعد از ورود به زابل ، دنبال حوزه ی علمیه اش می‌گشتیم. با دو تا سوال به مدرسه ی علمیه ی امام صادق علی
سر یک ناهماهنگی کوچیک روز اولمان به بطالت گذشت و توفیق اعزام نداشتیم ... . در عوضش فرصت بود که با سیستانی ها و زابلی های مذهبی بیشتر معاشرت داشته باشیم ، و ایضا الخیر فی ما وقع ... . مردم سیستان وجدانا انسان های شریف و سخاوتمندی اند. اگر چ وضعیت مالی زیاد خوبی شاید نداشته باشند ، اما به میهمان هایشان خوب میرسند!! شب بود و نزدیک به یک کیلو مرغ سرخ کرده به عنوان قبل از سحر ، برای ما چهار نفر آوردند. دمشان گرم ، هنگام سحر هم چند تکه ی با عظمت دیگر ... .( شرمنده که از خوراکی های اینجا بیشتر حرف میزنم ، اهلِ دل ایم...شما بخوانید اهل شکم). فردای آن روز چند رفیق دیگرمان آمدند. و متاسفانه باز هم نشد توفیق. تبلیغ پیدا کنیم ... . و مَنی که افسرده ، یک گوشه کز کرده بودم ... . محمد گفت: نترس! اولین جایی که پیدا بشه تو رو می‌فرستم. و منم کمی آرام شدم.
حریم‌خصوصےیک‌سرباز 🌿
بعد از ورود به زابل ، دنبال حوزه ی علمیه اش می‌گشتیم. با دو تا سوال به مدرسه ی علمیه ی امام صادق علی
یکی دو روز توفیق نشد که از ما استفاده کنند، لذا ما استفاده کردیم از سیستانی ها. صبح روز یکشنبه ، گوشی رفیقِ ارشدمان زنگ خورد. ساعت هشت صبح بود و همه مان غرق در خواب ناز. خبر رسید که چند تا از روستا های شهر بُنجار ، مدرسه هایشان نیاز به مبلغ دارند. در حد یکی دو ساعت و ... . خلاصه که تا رفقا از خواب بلند شدند و متوجه شدند که کجا هستند و سَری با آب و شامپو شستند و عمامه گذاشتند و لباده به تن کردند، چهل دقیقه ای گذشت. بعد از آن هم با یک تاکسی خودمان را از زابل تا دفتر امام جمعه ی بنجار رساندیم. مدیران مدارس منتظرمان بودند. اسم مبلغین را در لیستشان نوشتند و سوار ماشین هایشان کردند. مسوول سازمان تبلیغات بنجار ، گفته بود که مدیر این مدرسه ای که دارید می‌روید اهلسنت است حواستان باشد. ما هم که عادت داشتیم مراقب زبانمان باشیم ، حتی جلوی شیعه ها هم خوف میکنیم چیزی از آن سه ملعون بگوییم ، مبادا زبان بگشایند که ضد وحدتید و کافرید و از این جور سخن ها . به روستای ارباب رسیدیم و من به مدرسه راهنمایی انقلاب رفتم و رضا ( رفیق دیگرمان) به مدرسه ی ابتدایی رفت....
حریم‌خصوصےیک‌سرباز 🌿
یکی دو روز توفیق نشد که از ما استفاده کنند، لذا ما استفاده کردیم از سیستانی ها. صبح روز یکشنبه ، گوش
نگذاشتند نفس بکشیم و در جا مرا به کلاس هشتم انتقال دادند. و بدی ماجرا این بود که کلاس مختلط بود!! نمی‌دانستم مسائل پسرانه بگویم یا دخترانه. هر طور بود توکل به خدا کردیم و موضوع هدف را برایشان شرح دادیم. انسان باید هدف داشته باشد. انسانی که هدف ندارد زنده نیست. انسان باید تاثیر بگذارد و ... ‌. سوالی از بچه ها کردم و یکیشان جواب داد. سوال دیگری پرسیدم و وعده ی جایزه دادم. دستی به جیب قبایم بردم و آبنبات هایم را تکان دادم. بقیه فکر کردند جایزه شان آبنبات است و جواب ندادند ، اما یک پسرِ بشدت شر جواب داد. من هم نامردی نکردم و یه ده هزاری وجه رایج مملکت دادم بش. خلاصه که دو سه ساعتی در مدرسه بودیم و به بقیه کلاس ها سر زدیم و راهی دفتر امام جمعه ی بنجار شدیم. خدا رحمت کند جد و آباد سیستانی ها را که مهمان نوازی یادشان داده. بعد از اینکه نمازی خواندیم و اندکی با مدیر حوزه ی شهر زابل گپ و گفتی داشتیم، گفتند که سفارش ناهار داده اند. ( ما روزه نبودیم چون مسافر بودیم) ما هم که گرسنه تر از حد معمول بودیم ، چشمانمان برقی زد و شکممان به قار و قور افتاد ( اسیرِ بطن نباشید مومنین!) سفره ی شاهانه ای پهن کردند و چلو مرغ و نوشابه و ماستِ نابی آوردند. ولی حق مهمانداری را وقتی کامل کردند که ظرف میوه را هم گذاشتند. دمشان اصطلاحا جیز! پس از صرف ناهار ، ملبس شدیم تا دوباره راهی حوزه ی علمیه ی زابل شویم. ۷ اخوندِ معمم در یک پژو پارس( خودتان تصور کنید چه فاجعه ای است! با هر مشقتی که بود به حوزه رسیدیم و هر کس منتظر بود که میزبانش ، از روستایشان به دنبالش بیاید. اولی رفت ... دومی رفت ... سومی رفت ... بلاخره نوبت من هم رسید و راهی قطبِ میانه یِ جهان ، جایی که دنیا دو نیم میشود شدم. راهی نیمروز ...
حریم‌خصوصےیک‌سرباز 🌿
نگذاشتند نفس بکشیم و در جا مرا به کلاس هشتم انتقال دادند. و بدی ماجرا این بود که کلاس مختلط بود!! نم
قبل از اینکه به مقصد برسیم ، با خودم کلنجار میرفتم. اینکه نکند خدای نکرده با پای چپ وارد مسجد بشوم! نکند خدای نکرده و لا ضالین را کم بکشم ! نکند خدای نکرده عمامه ام وا بشود ! و اینجور چیز ها. خلاصه که بشدت باید حواسم را جمع میکردم که من، نمایان گرِ دینم خطای من خطای دین حساب میشود و اینجور اقوال. با راننده ی ماشین ، کمی گپ و گفت کردم و احوالات مردم روستا را گرفتم. از شغل و دین و فرهنگشان پرسیدم و اطلاعات خوبی کسب کردم. خدا خدا میکردم بینشان سنی باشد تا کمی هدایتشان کنم‌، اما نبود ... . دمِ مغرب رسیدم. به نیت اقامت ده روزه ، نماز مغرب و عشا را کامل خواندم و راهی خانه‌ی میزبان شدم. انصافا سفره ی شاهانه ای با دو سه مدل نوشیدنی و دو مدل اش و دو مدل برنج ، برای خودم و خودش آماده کرده بود. نمی‌دانستم اول باید کدام را بخورم. ولی خب توکل به خدا کردیم و شروع کردیم به خوردن آش رشته. القصه که شام نابی بود. پس از جمع سفره، اندکی با صاحب خانه گپ زدیم. فهمیدم مردی است 32 ساله با سه فرزند ، 18 سالگی ازدواج کرده بود و مرحوم پدرش واقف مسجد بود. سرمایه ی نسبتا خوبی داشت ، اما خب ... باز از وضع اقتصادی گله داشت. از بی آبی سیستان گله داشت و البته حق داشت ... .
حریم‌خصوصےیک‌سرباز 🌿
قبل از اینکه به مقصد برسیم ، با خودم کلنجار میرفتم. اینکه نکند خدای نکرده با پای چپ وارد مسجد بشوم!
خانه ی خادم مسجد بودم اما باید به خانه ی میزبان اصلی میرفتم. لذا بار و بندیلم را جمع کردم و آماده بردن شدم. اما مگر می‌گذاشت نادر؟!( میزبان) ن او می‌گذاشت و ن شأن طلبگی ام. به هر زور و زحمتی بود، بلاخره کیف عمامه ام را به او دادم و ساک لباس هایم را خودم بردم. به درب پژوی نادر که رسیدیم. محمد ، برادر کوچک نادر که البته با من فاصله ی سنی زیادی نداشت ، عقب نشست. کیف عمامه ام را دست گرفت و ساک لباس هایم را نیز کنار خودش گذاشت. کم کم حس غرورِ ابلیسی داشت سمتم می آمد. اما با توکل به خدا دفع و رفعش کردم. شب قدر بود. بعد از بخور بخوری که خانه ی خادم مسجد کرده بودم و وسایلم را خانه ی میزبان چیدم و استراحتی کردم ، عازم احیاء شب نوزدهم رمضان شدیم . سخنرانی ام را که با زحمت آماده کرده بودم هر طوری بود خلاصه اش را در دفترچه ام نگاشتم و آماده ی وقتی بودم که لسانِ چرب و شیرین خود را برای مردم روستا عیان کنم. بعد از خواندن یک جوشن کبیر و یک سوره ی قرآن، قرار شد بنده بروم منبر. خب در منبری که داشتیم با نام و یاد خدا و صلوات بر پیغمبر آخرین و آل اطهرش سر صحبت را باز کردیم ، بحث سر اثرات معجزات محبت امیر المومنین علیه السلام بود! گفتیم که علی علیه السلام چ میکند... . الحمدلله رب العالمین تقریبا نیمی از جمعیت لالا تشریف داشتند و نیم دیگری هم بیدار بودند ، ولی به طور کلی منبر جذابی بود. پس از سخنرانی ، قرار شد مراسم قرآن به سر را اجرا کنیم. چشمان خودم باز نمیشد. از بس کم خوابی داشتم و خسته شده بودم. ولی خب.... باید می‌گذشت. ( انصافا بیدار ماندن تا قبل اذان ، سفارش نشده برای احیا و اینا ، هم حوصله ی بقیه سر می‌ره ، هم نمیشه حظ کافی ببرن از احیا ، لذا زیاده روی نکنید خیلی ) دعای قرآن به سر را خواندیم و به خوبی و خوشی شب نوزدهم تمام شد ...
حریم‌خصوصےیک‌سرباز 🌿
خانه ی خادم مسجد بودم اما باید به خانه ی میزبان اصلی میرفتم. لذا بار و بندیلم را جمع کردم و آماده بر
خدمت شما عرض شود که بعد از مراسم احیا ، چنان سر دردی بر من حاکم بود ، که این سردرد تمام ده روز سفر مرا درگیر کرد. از اینجای داستان به بعد را یک پرش عمیق بزنیم به ده روز بعد. شب های قدر تمام شده بود و ماه رمضان هم تمام شد. قرار شد که نماز عید سعید فطر را بنده در روستا اقامه کنم. مَنی که تقریبا هیچ چیز از آن نمی‌دانستم ... شب عیدِ فطر با سه چهار جا تماس گرفتم تا اطلاعات خود را تکمیل کنم. شبِ عید فطر هم که تا نیمه های شب پای نوشتن خطبه های نماز بودم و بقیه اش هم از شدت آماج افکار ، خواب به چشمانم نیامد ... . نماز صبح را خواندم و به زور چشمانم را بسته و مدهوش شدم. صبح زود با زنگ موبایل آماده شدم با اینکه احوالات خوشی نداشتم ، اما هر چ بود وضویی گرفتم و ادامه ی خطبه ها را نوشتم و راهی مسجد شدم... .
حریم‌خصوصےیک‌سرباز 🌿
خدمت شما عرض شود که بعد از مراسم احیا ، چنان سر دردی بر من حاکم بود ، که این سردرد تمام ده روز سفر م
به مسجد رسیدم و با جمعیتی رو به رو شدم که بر خلاف بسیاری از اهالی روستا ، از خواب ناز صبحشان گذشته بودند و برای نماز آمده بودند. به احترام لباس پیغمبر بلند شدند و دوباره نشستند. بعد از چند دقیقه دستور از مقامات بالا رسید که نماز را بخوانید ، ما هم علی العینی گفتیم و آماده ی نماز شدیم. قبل از نماز ، توضیحاتی درباره ی نماز عید فطر دادیم و عرض کردیم که مقلدین حضرت آقا ، به نیت رجاء بخوانند، ن مطلقِ نماز. چون ما که انتخاب شده از حاکم شرع نبودیم و .... . خلاصه که با استرس عظیمی شروع به خواندن نماز کردیم. الله اکبر ... بسم الله الرحمن الرحیم ... الحمدلله رب العالمین ... تا و لاضالین ... سوره ی اعلی را حفظ نبودم. آنجا بود که برگه ای که به ما داده بودند را بالا آوردیم و شروع به خواندن سوره ی سبح اسم ربک الاعلی شدم. با هزار ترس و خوف که نکند قنوتی را کم و زیاد کنم ، دستانم را بالا بردم و قنوت های نماز را خواندم. خلاصه که هر جور بود دو رکعت نماز را به هر خوف و رجایی که بود به درگاه خدا ارسال کردیم و منتظر زمان خطبه شدیم. پس از ذکر تکبیر های عید فطر ، راهنمایی مان کردند به سمت محل خطبه. آه از شیطان ک چ غروری به دلمان انداخته بود با چ حالاتی والسلام و الصلاة را میگفتم ... خدا از سر تقصیرات همه مان بگذرد. عمامه ی نجفی_پاکستانی ام را کمی عقب زدم و شروع به صحبت کردن کردم : صدقه! انواعی دارد. واجب و مستحب. واجب مانند فطریه و زکات و خمس ، مستحب هم مانند همین پول هایی که هنگام مسافرت در صندوق صدقه می اندازیم. صدقه ی واجب را باید علنی داد ! این علنی دادن ، تشویقی است برای بقیه مردم. صدقه مالی از انسان کم نمیکند، به مال انسان اضافه هم میکند، همانطور که امیر المومنین علیه السلام از قول نبی مکرم اسلام صلوات الله علیه و آله و سلم فرمودند: استنزلوا الرزق بالصدقه. با صدقه دادن رزق را سمت خودتان بفرستید ... خطبه ی اول را با سوره ی عصر به پایان رساندم. خطبه ی دوم را با سلام و صلوات به تک تک اهلبیت علیهم السلام و همچنین لفظ ِ اوصیکم، و نفسی بتقوی الله آغاز کردم. خطبه سیاسی بود. باید از بی آبی و مسائل خشک سالی آن منطقه میگفتم ، اما حیف که اخباری به گوش کسی نمی‌رسید و فقط صدایم درد می‌گرفتم و قلبم بیشتر فشرده میشد. از بیانات مقام معظم رهبری در آغازین روز سال دَم زدم و اندکی مبسوطش کردم به علاوه آنکه اندکی در رابطه با توطئه ی دشمن درباره حجاب هم سخن گفتم. و بلاخره حق شرعی خطبه را ادا کردم ...
حریم‌خصوصےیک‌سرباز 🌿
به مسجد رسیدم و با جمعیتی رو به رو شدم که بر خلاف بسیاری از اهالی روستا ، از خواب ناز صبحشان گذشته ب
پس از اقامه ی صلاة عید فطر و خطابه های بعد از آن ، راهی منزل میزبان شدیم. اندکی استراحت کردیم و ناهار را به بدن زدیم و آری .... خلاصه . شب برای آخرین بار برای اهالی مسجد نماز و جلسه قرآن گذاشتیم و کم کم بال و بندیل را بستیم برای خداحافظی. خداحافظی از روستایی که مردمانش بسیار ناز بودند و مهمان نواز. با بچه ها و خادم مسجد خداحافظی گرمی کردیم و بچه ها با لبخند راهی مان کردند ، اگر چ ،بغض آرامشان در پشت گلوی باریکشان خودش را نشان میداد ، ولی خب ... باید رفت. با آقا نادر گشتی در نصفِ دنیا ، یعنی نیمروز زدیم. با خستگی و کوفتگی و درد معده ی زیاد راهی خانه شان شدیم. کم کم احوالاتم داشت رو به نامساعدی می‌رفت . اما خب من پوست کلفت تر از آن بودم که به روی خودم بیاورم. شب هنگام حوالی ساعت ۱۰ بود که اقا نادر پسر بزرگ خانه ی میزبانمان، قبل از رفتن ، به قصد خداحافظی و کسب حلالیت پیشم اومد. تو حیاط نشسته بودم و با گوشیم ور میرفتم که صدام زد ، بابت انجام وظیفه ام تشکر کرد. منم بابت مهمان نوازی و محبتشان تشکر کردم. نمی‌دانستم یادگاری چ بدهم ، یادم آمد در بازو بندم دو نگین انگشتری دارم. آقا نادر پاسدار بود ، اما خیلی مهربان بود برای اینکه کمی خشن تر بشود نگین حدید ام را به ایشان هدیه دادم. با یک تشکر و سه تا ماچ ، با ایشان خداحافظی کردم. خسته بودم . آن شب زود تر بیهوش شدم و صبح راهی زاهدان شدم.
حریم‌خصوصےیک‌سرباز 🌿
پس از اقامه ی صلاة عید فطر و خطابه های بعد از آن ، راهی منزل میزبان شدیم. اندکی استراحت کردیم و ناها
بعد از خداحافظی با اهالی منزل میزبان ، راهی زابل شدم. از آنجا با ماشین یکی از بستگان همین میزبان گلمان، راهی زاهدان شدم. دو هفته قبل از آن ، وقتی از زاهدان به زابل میرفتم ، از فرط خستگی در ماشین بیهوش شده بودم. اما اینبار بیشتر از نیم ساعت نخوابیدم. میشد زیبایی های سیستان را نظاره کرد ... . خانه های سیستانی ... مردمان سیستانی ... کوه های سیستانی .... خلاصه که و باز هم از فرط خستگی بیهوش شدیم ... اوایل زاهدان از خواب بیدار شدیم و به سمت راه آهن حرکت کردیم. یه بیس دقیقه ای تا راه آهن بود. احوالات جسمم کم کم داشت بد میشد ، ولی باید خودم را خوب جلوه میدادم. به تبع سنت همیشگی ام یه لیموناد شیشه ای گرفتم و زدم به بدن. بعد از خواندن نماز ظهر و عصر هم سوار قطار شدم. و به سمت تهران راهی شدم ... . فی الحال که دارم برای شما شرح ماجرا میکنم ، از درد شکم به خود میپیچم ... اما خب ... القصه وارد محیط قطار و کوپه شدم ، الحمدلله که همگی مرد بودند. مُردیم تا ساعت حوالی ۸ و اندی به ایستگاهی رسیدیم که قصد توقف برای نماز داشت . برای شام ، در نظرم خریدن یک پنیر خامه ای کوچک و تکه ای نان بود ، اما در بوفه ی ایستگاه کرمان آنچنان وضع حجاب مزخرف و منزجر کننده بود ، که شام نخوردن را ترجیح دادم. بعد از اقامه ی صلاة راهی کوپه شدم . یکی از همسفران ما طلبه ای پایه هفتی بود‌. گفت مادرم بیش از حدِ یک نفر برایم شام گذاشته ، بیا با هم بزنیم. منم اهل تعارف نیستم ، الحمدلله سیستانی ها هم نشان داده اند چقدر مهمان نواز اند ، دعوتش را لبیک گفتم و آماده ی صرف شام شدیم. مرغ طعم دار شده + کوکو سیب زمینی + کتلتِ یه بنده خدا که دانشجوی پزشکی بود. خلاصه که شام مفصلی زدیم و بیهوش شدیم. صبح روز بعد حوالی ۸ بیدار شدیم به امید اینکه تا ساعت ۱۱ ظهر به تهران برسیم ، اما زهی خیال باطل ! قطار نزدیک به چهار ساعت تاخیر داشت. رفیقم در ایستگاه راه آهن تهران منتظرم بود . بنده خدا قریب به یک ساعت انتظار کشیده بود. حوالی ۲ و نیم عصر بود که پا در خاک تهران گذاشتیم. یه زنگ به رفیقم زدم و موقعیت مکانی را گزارش دادم. در کمتر از دو دقیقه عظمتِ هیکلِ دموی اش را دیدم و مانند وصالِ دو برادر ، هم را در آغوش کشیدیم. یک ساعتی با هم اطراف راه آهن را با قدم هایمان گَز کردیم. یه لیموناد زدیم به بدن و آماده ی برای خدافظی شدیم. برادرانه به تعداد عدد های آل کساء با هم ماچ و روبوسی کردیم و عازم حرکت قطار به سمت خوزستان شدم ... کوپه ام چهار نفره بود. الحمدلله خیلی راحت بود. برایم صندلی کنار پنجره را خالی گذاشته بودند. نشستم و بعد از احوال پرسی و اینجور چیزا غرق در فکر شدم. با ضربه خوردن در کوپه به خود آمدم و فلاسک چای را از مسوول واگن قطار گرفتیم. آن سه نفر همسفر ما ، بعد از اینکه چای نپتونی هایشان را در آب جوش چرخاندند، چای کیسه ای را با آرامش دور انداختند. اما من زرنگ تر از این حرفا بودم با یک چای کیسه ای پنج لیوان چای زدم. و بندگان خدا فقط نگاهم میکردند و حسرت میخورند ، نوش جانِ مُسرفشان! قصد داشتند هویتم را از زیر زبانم بیرون بکشند ، ولی خب ... طفره میرفتم. ولی خب. بلاخره آخر سفر متوجه شدند که ما اخوندیم و شروع کردیم به بحث کردن ، بندگان خدا اخوندِ جذاب ندیده بودند که داشتند می‌دیدند. با ولع سوال می‌پرسیدند و از جواب هایی که میدادم تعجب میکردند ، بندگان خدا فکر میکردند حقوق ما آخوندا ده میلیون ده میلیون است ... . بلاخره هر جور بود شب را به سر گذراندیم. حوالی شیش صبح قطار به اندیمشک رسید و ما هم تماس گرفتیم با حضرت پدر که به استقبالمان بیاید و ... بلی ... به پایان آمد این سفر، اما حکایت های زندگی همچنان باقی است ... تتمه: ما در این سفر مسموم شدیم و برای اولین و دومین بار زیر سرم رفتیم. اما خب ، به حمدالله که چیز جدی نبود و الان که عازم سفر به قم هستم ، حال عمومی مناسبی دارم. با دعا های شما ، التماس دعا. شب جمعه هفتم اردیبهشت ۰۲، ساعت ۲۲. ✍حبیب
بسم الله الرحمن الرحیم به فضل خدا بعد از بیش از ۵۳۰ روز توفیق پیدا کردم راهی سرزمین طوس شوم. از هفته ها قبل انتظار این را کشیدم که چ زمانی بشود ۱۵ مرداد که راهی زیارت حضرت علی ابن موسی کاظم علیه السلام شوم. روز اول مرداد بود که از ساعت ۶ صبح ، آماده درب آژانس های مسافرتی بودیم. دیشبش ساعت ۴ خوابیده بودیم. چون تا ساعت چهار درب آژانس های مسافرتی ناممان را مینوشتیم و نوبت می‌گرفتیم. هر چ پرسیدیم و گشتیم ، برای ۱۵ مرداد پیدا نکردیم و بالاجبار برای ۱۹ مرداد بلیط پیدا شد. خلاصه ک تسلیم سرنوشت شدیم .... . ساعت حرکت ، ۵/۵ عصر بود. همه در مسجد جمع شده بودند ، بعد از توصیه های پایانی ، سوار مینی بوس شدیم و راهی راه آهن شدیم. به اندیمشک ک رسیدیم، در سالن انتظار به انتظار نشستیم. قطار یه چند دقیقه ای دیر آمد ، دیگر حوصله مان سر رفته بود. من و محمد حسین به محل مسافرگیری قطار ها رفتیم. به محمد حسین گفتم که از دستت ناراحتم ...💔 بخاطر فلان دلیل. او هم گفت ببخشید و معذرت میخواهم و ... هم را بغل کردیم. شانه های محمد حسین خپل بود و نتوانستم گاز نگیرم ... . همانطور که محمد حسین داشت از درد گزش من می‌پیچید ، آن طرف محمد مهدی از ما عکس می‌گرفت‌ ، در فاصله کوتاه زمانی ، محمد جواد که از لحاظ وزن ، یک سوم من بود خیز برداشت و روی کول بنده و محمد حسین پرید ( عکسش را چند دقیقه بعد دیدم 🤦‍♂). قطار آمد و هر کداممان در کوپه ی خودش رفت. ما مسوول دو سه تا دبیرستانی بودیم. و آنان هم بشدت ذوق داشتند که با حاج آقا آمده اند ( انگار بلانسبت به الاخ، تیتاب داده اند.). در قطار سوالاتی میپرسیدند که خب از گفتنش معذورم😂ولی به اطلاعاتشان افزوده شد. نزدیک نیمه شب که میشد، احوالاتم کم کم بد تر میشد ، اما خب ... به زور ساعت ۱ و نیم خوابیدیم. وقت اذان با کمی سردرد و عاجز بودن بلند شدیم و راهی صلاة سحر شدیم. ساعت حوالی ۷ و نیم بود که بغل دستی ام صدایم کرد و گفت : شیخ پاشو صبحونه بزنیم. عرض کردم چی داری گلم ؟ گفت کالباس. گفتم باشه چون اصرار می‌کنی در خوردنش کمکت میکنم🤝 همین بیست دقیقه پیش یکی از بچه های کوپه ی آنوری آمد و گفت : حاج آقا رئیس واگن کارت داره‌. گفتم با من !؟!😳 گفت آره ، بهش گفتیم تو از سنگ و جواهرات سر در میاری. و با صدای یا شَیخِ یک مرد غریبه به خودم آمدم . آن لحظه ذکر لبم این بود : دهنت سرویس ... دهنت سرویس ... دهنت سرویس ... . آن بنده خدا سوالش را پرسید و رفت. و همکنون منتظر رسیدن به تهرانم ... .
السلام علی عبد الصالح مطیع لله و رسوله ... یادتان هستیم شهر ری _ حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام
حریم‌خصوصےیک‌سرباز 🌿
__
بچه ها ناهار خورده بودند و هر کسی یک گوشه ای خزیده بود. حسینیه ای که محل اسکانمان است پر از سر و صدا و جیغ و داد و هوار است. چ کنند‌... نوجوان اند‌ دیگر ... . میلاد را به ستون وسط حسینیه بسته اند. دستانش را با یک چفیه و پاهایش را با یک چفیه . جواد و امیر حسین هم دارند با گوشی فیلم می‌گیرند و میلادِ بنده خدا را آزار میدهند . من اما حوصله ی این کار ها را ندارم . کتابی را که تبرکی از حرم امام رضا گیرم آمده را می‌خوانم. کتابی با هشت داستانِ نسبتا کوتاه از مشهد و مشهدی ها و امام رضا . چند داستان اصلی این کتاب درباره حجاب و آن زمانی است که رضا خان ملعون چادر را ممنوع کرده بود. در این داستان ها به وضوح آورده بود که مردم چ درد و رنجی می‌کشیدند از اینکه شاه مملکت از آنان بی غیرتی و بی حیایی میخواست! حیا و غیرت جرم بود! به والله آدم باید این داستان ها را بخواند تا قدر حیا و عفت و انقلاب را بفهمد . اگر پی دی افش را گیر آوردید بخوانید. اسم کتاب: دُورتاب نویسنده: سعید تشکری
حریم‌خصوصےیک‌سرباز 🌿
__
دو شب پیش رفته بودم حرم ، صحن غدیر. نشسته بودم رو به روی چایخانه و چای سومم را میخوردم. رفیقم هم کنارم بود و گپ می‌زدیم. عبایم را کنار زدم و تسبیح را از جیبم بیرون آوردم و مشغول جا به جا کردن دانه های آن بودم که چشمم به این فسقلی خورد. دیدم در حال و هوای خودش است و میچرخد و میخندد. به رفیقم گفتم : امیر! خدایی بیا بدزدیمش‌. اما خب متاسفانه همکاری نکرد. بعد از چند دقیقه دیدم این کوچولو زد زیر گریه ، هر چی گشتم دیدم خبری از مامانیش و باباییش نیست! شوکولات و امثالهم هم پیشم نبود... . با حرکات سر و صورت و قیافه کمی آرامش کردم که یکهو باباییش آمد. طلبکارانه ، همراه با کمی چاشنی لبخند به پدرش گفتم : مومن دلت میاد تنهاش گذاشتی ؟ اگه بدزدنش میخای چیکار کنی ؟! که اون بنده خدا هم کمی لبخند زد و گفت اون ما رو گم کرد ما داشتیم نگاش میکردیم .🤦‍♂ مخلص کلام این باشه ک : باباشو گم کرد ، گریه کرد از دوری پدر. تو از دوری پدرت چی می‌کنی ؟ یادشی؟ امام زمان ...
حریم‌خصوصےیک‌سرباز 🌿
وقتی مشهد الرضا میروم ، دنبال پیتزا بعلبکی و پارک آبی و اینجور چیزا زیاد نمیروم. از معنویات دنیا ، ح
دو نکته🛑 ۱_ از روی چهره قضاوت نکنید ، سنگ ها اکثرا چهره شان زشت است ، اما درونشان جواهر ... انسان ها هم پشت چهره ی نمایانشان باطنِ پنهانی دارند ... ۲_ آن چیزی که برایش میلیون ها پول می‌دهند ، یک سنگ است. همان شيئ بی ارزش. دنیا همین است. دل نبندیم 🙃
حریم‌خصوصےیک‌سرباز 🌿
__
او از نوادگان حر بن یزید ریاحی است. نسب وی با ۳۶ واسطه به حر بن یزید ریاحی می‌رسد. از آثار او ، وسائل الشیعة (مجموعه ای از روایات دربارهٔ احکام شرعی در تمام ابواب فقه است که طی بیست سال به نگارش درآمده). مدفون در حرم حضرت رضا علیه السلام. شیخ حر عاملی رحمت الله علیه.
حریم‌خصوصےیک‌سرباز 🌿
__
شیخ بهایی در سال 953 هجری در بعلبک لبنان ولادت یافته و در سن هفت سالگی به همراه پدرش به ایران هجرت کرده است. او عمده عمر فعالش در زمان سلطنت شاه عباس اول صفوی را در ایران و خصوصاً در شهر اصفهان سپری کرده است. بهاءالدین محمد ده ساله بود که پدرش عزالدین حسین عاملی از بزرگان علمای شام به سوی ایران رهسپار گردید و چون به قزوین رسیدند و آن شهر را مرکز دانشمندان شیعه یافتند، در آن سکنی گزیدند و بهاءالدین به شاگردی پدر و دیگر دانشمندان عصر مشغول گردید. مرگ این عارف بزرگ و دانشمند را به سال 1030 تا 1031 هجری در پایان هشتاد و هفتمین سال حیاتش ذکر کرده اند. وی در شهر اصفهان روی در نقاب خاک کشید و مریدان پیکر او را با شکوهی که شایسته شأن او بود به مشهد بردند و در جوار حرم هشتمین امام شیعیان به خاک سپردند. شیخ بهایی مردی بود که از تظاهر و فخر فروشی نفرت داشت و این خود انگیزه ای برای اشتهار خالص شیخ بود. شیخ بهایی به تایید و تصدیق اکثر محققین و مستشرقین، نادر روزگار و یکی از مردان یگانه ادب و دانش بود که پرورش یافته فرهنگ آن عصر این مرز و بوم و از بهترین نمایندگان معارف ایران در قرن دهم و یازدهم هجری قمری بوده است.
بهشت یه همچین پنکه هایی داره ..
ما طی الارض کردیم یهو رسیدیم کربلا
هدایت شده از حُجره ے‌من!
بسم الله الرحمن الرحیم ✨ الحمدلله رب العالمین 🌱 باز هم توفیق سفر تبلیغی پیدا کردیم و میخوام با در خدمتتون باشم . از همین تریبون ، از زحمات دوست گل و انصافا دوست داشتنیم که دیشب خیلی خیلی زیاد بهش زحمت دادم تشکر میکنم . و خیلی دوس داشتم اسمشو بگم ، اما چون احتمالا چند نفر تو کانال ایشون رو بشناسن و نباید بشناسن ، در حد یاد آوری تشکر میکنم .❤️ ان شا الله همیشه سفره ات پر پیتزا اخوی 😂
دو شب پیش رفته بودم حرم ، صحن غدیر. نشسته بودم رو به روی چایخانه و چای سومم را میخوردم. رفیقم هم کنارم بود و گپ می‌زدیم. عبایم را کنار زدم و تسبیح را از جیبم بیرون آوردم و مشغول جا به جا کردن دانه های آن بودم که چشمم به این فسقلی خورد. دیدم در حال و هوای خودش است و میچرخد و میخندد. به رفیقم گفتم : امیر! خدایی بیا بدزدیمش‌. اما خب متاسفانه همکاری نکرد. بعد از چند دقیقه دیدم این کوچولو زد زیر گریه ، هر چی گشتم دیدم خبری از مامانیش و باباییش نیست! شوکولات و امثالهم هم پیشم نبود... . با حرکات سر و صورت و قیافه کمی آرامش کردم که یکهو باباییش آمد. طلبکارانه ، همراه با کمی چاشنی لبخند به پدرش گفتم : مومن دلت میاد تنهاش گذاشتی ؟ اگه بدزدنش میخای چیکار کنی ؟! که اون بنده خدا هم کمی لبخند زد و گفت اون ما رو گم کرد ما داشتیم نگاش میکردیم .🤦‍♂ مخلص کلام این باشه ک : باباشو گم کرد ، گریه کرد از دوری پدر. تو از دوری پدرت چی می‌کنی ؟ یادشی؟ امام زمان ...