مجموعه #صوتی
✨" نیمه پنهان ماه "💫
روایتی از زندگی شهدا از زبان همسران شهدای عالی قدر
@sarbazekoochak
#نیمه_پنهان_ماه ۱
حاوی فایل صوتی برگرفته و چکیده ای از سری کتابهای نیمه "پنهان ماه" که در رادیو سراسری تولید گردیده و از نواهای دفاع مقدس و نیز از اصوات خود شهدا در برخی آثار استفاده شده است که در کنار محتوای غنی آن زیبایی شنیدنش را دو چندان می کند.
❣سرباز کوچک 💕
eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
#نماز_در_خاکی
نزدیک ظهر بود. از شناسایی بر می گشتیم. از دیشب تا حالا چشم روی هم نگذاشته بودیم. آن قدر خسته بودیم که نمی توانستیم پا از پا برداریم ؛ کاسه زانوهامان خیلی درد می کرد.
حسن طرف شنی جاده شروع کرد به #نماز_خواندن. صبر کردم تا نمازش تمام شد.
گفتم زمین این طرف چمنیه، بیا اینجا نماز بخوان.
گفت: اون جا زمین کسیه، شاید راضی نباشه.
۲۲۴-📚یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص ۲۳
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝
#ارشد_ترین_ذات
برای نماز که می ایستاد، شانه هایش را باز می کرد و سینه ش را می داد جلو. یک بار بهش گفتم ـ چرا سر نماز این طور می کنی؟
ـ گفت ـ وقتی نماز می خوانی مقابل #ارشدترین _ذات ایستاده ای.
پس باید #خبردار_بایستی و #سینه_ات_صاف باشد.
ـ با خودم می خندیدم که دکتر فكر می کند خدا هم تیمسار است.
۲۲۵-📚یادگاران، جلد یک، کتاب شهید چمران، ص ۶۷
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝
هدایت شده از سرباز کوچک(کتاب شهید pdf)
مجموعه #صوتی
✨" نیمه پنهان ماه "💫
روایتی از زندگی شهدا از زبان همسران شهدای عالی قدر
@sarbazekoochak
#نیمه_پنهان_ماه ۱
حاوی فایل صوتی برگرفته و چکیده ای از سری کتابهای نیمه "پنهان ماه" که در رادیو سراسری تولید گردیده و از نواهای دفاع مقدس و نیز از اصوات خود شهدا در برخی آثار استفاده شده است که در کنار محتوای غنی آن زیبایی شنیدنش را دو چندان می کند.
❣سرباز کوچک 💕
eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
ولی الله چراغچی.mp3
13.64M
✨" نیمه پنهان ماه "💫
#فصل شصت و هفتم
روایتی از زندگی
#شهید_ولی_الله_چراغچی
❣سرباز کوچک 💕
🆔 @sarbazekoochak
سرباز کوچک(کتاب شهید pdf)
رمان پلاک پنهان دربارهی سمانه دختری مهربان و فعال در عرصههای فرهنگی سیاسی دانشگاه است که به دلیل ر
به امید خدا ، این کتاب از فردا در این کانال منتشر و در حدود ۶۰ قسمت می باشد.
#نماز_لب_آب
با قایق گشت می زدیم. چند روزی بود عراقی ها راه به راه کمین می زدند به مان. سر یک آب راه،
قایق حسین پیچید رو به رویمان. ایستادیم و حال و احوال. پرسید چه خبر؟ ـ آره حسین آقا. چند روز بود قایق خراب شده بود. خیلی وضعیت ناجوری بود. حالا که درست شده، مجبوریم صبح تا عصر گشت بزنیم. مراقب بچه ها باشیم. عصر که میشه، می پریم پایین، صبحونه و ناهار و شام رو یک جا می خوریم. پرسید : پس کی نماز می خونی؟ گفتم:همون عصری. گفت: بیخود.
بعد هم وادارمان کرد پیاده شویم. همان جا لب آب ایستادیم، نماز خواندیم.
۲۲۶-📚یادگاران، جلد هفت، کتاب شهید حسین خرازی، ص ۲۲
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝
مجموعه #صوتی
✨" نیمه پنهان ماه "💫
روایتی از زندگی شهدا از زبان همسران شهدای عالی قدر
@sarbazekoochak
#نیمه_پنهان_ماه ۱
حاوی فایل صوتی برگرفته و چکیده ای از سری کتابهای نیمه "پنهان ماه" که در رادیو سراسری تولید گردیده و از نواهای دفاع مقدس و نیز از اصوات خود شهدا در برخی آثار استفاده شده است که در کنار محتوای غنی آن زیبایی شنیدنش را دو چندان می کند.
❣سرباز کوچک 💕
eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
مهدی باکری.mp3
13.5M
✨" نیمه پنهان ماه "💫
#فصل شصت و هشتم
روایتی از زندگی
#شهید_مهدی_باکری
❣سرباز کوچک 💕
🆔 @sarbazekoochak
رمان پلاک پنهان دربارهی سمانه دختری مهربان و فعال در عرصههای فرهنگی سیاسی دانشگاه است که به دلیل رابطهی فامیلی با یکی از مردان خانواده، هدف انتقام گروه خلافکاری میشود. این سبب میشود که در انتخابات، اتفاقی دور از انتظار برایش اتفاق بیفتد.
👇👇👇
eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
#پلاک_پنهان
@sarbazekoochak
#قسمت_اول
ــ سمانه بدو دیگه
سمانه در حالی که کتاب هایش را در کیفش می گذاشت، سر بلند کرد و چشم غره ای به صغرا رفت:
ــ صغرا یکم صبر کن ،میبینی دارم وسایلمو جمع میکنم
ــ بخدا گشنمه بریم دیگه تا برسیم خونه عزیز طول میکشه سمانه کیفش را برداشت و چادرش را روی سرش مرتب کرد و به سمت در رفت:
ــ بیا بریم
هر دو از دانشگاه خارج شدند،امروز همه خونه ی عزیز برای شام دعوت شده بودند دستی برای تاکسی تکان داد که با ایستادن ماشین سوار شدند، سمانه نگاهی به دخترخاله اش انداخت که به بیرون نگاه می کرد انداخت او را به اندازه ی خواهر نداشته اش دوست داشت همیشه و در هر شرایطی کنارش بود و به خاطر داشتنش خدا را شکر می کرد.
ــ میگم سمانه به نظرت شام چی درست کرده عزیز؟
سمانه ارام خندید و گفت:
ــ خجالت بکش صغرا تو که شکمو نبودی!!
ــ برو بابا
تا رسیدن حرفی دیگری نزدند سمانه کرایه را حساب کرد و همراه صغرا به طرف خانه ی عزیز رفتند. زنگ در را زدند که صدای دعوای طاها و زینب برای اینکه چه کسی در را باز کند به گوشِ سمانه رسید بالاخره طاها بیخیال شد و زینب در را باز کرد با دیدن سمانه جیغ بلندی زد و در اغوش سمانه پرید:
ــ سلام عمه جووونم
صغرا چشم غره ای به زینب رفت و گفت:
ــ منم اینجا بوقم
وبه سمت طاها پسر برادرش رفت سمانه کنار زینب زانو زد و اورا در آغوش گرفت و با خنده روبه صغرا گفت:
ــ حسود
بعد از کلی حرف زدن و گله از طاها زینب از سمانه جدا شد، که اینبار طاها به سمتش آمد و ناراحت سلام کرد:
ــ سلام خاله
ــ سلام عزیزم چرا ناراحتی؟؟
ــ زینب اذیت میکنه
سمانه خندید و کنارش زانو زد ؛
ــ من برم سلام کنم با بقیه بعد شام قول میدم مشکلتونو حل کنم!!
ــ قول ؟؟
ــ قول
از جایش بلند می شود وبه طرف بقیه می رود به بقیه که دورهم نشسته بودند نزدیک شد، صدای بحثشان بالا گرفته بود،مثل همیشه بحث سیاسی بود و آقایون دو جبهه شده بودند، سید محمود،پدرش و آقا محمد و محسن و یاسین یک جبهه و کمیل وآرش جبهه ی مقابل..
سلامی کرد وکنار مادرش و خاله سمیه و عزیز نشست و گوش به بحث های سیاسی آقایون سپرد. نگاهی گذرایی به کمیل و آرش که سعی در کوبیدن نظام و حکومت را داشتند انداخت،همیشه از این موضوع تعجب می کرد، که چگونه پسردایی اش آرش با اینکه پدرش نظامی و سرهنگ است، اینقدر مخالف نظام باشد و بیشتر از پسرخاله اش که فرزند شهید است و برادر بزرگترش یاسین که پاسدار است، به شدت مخالف نظام بود و همیشه در بحث های سیاسی در جبهه مقابل بقیه می ایستاد. صدای سمیه خانم سمانه را از فکر خارج کرد و نگاهش را از آقایون به خاله اش سوق داد:
ــ نمیدونم دیگه با کمیل چیکار کنم؟چی دیده که این همه مخالفه نظامه.خیره سرش پسره شهیده .برادرش پاسداره دایی اش سرهنگه شوهر خاله اش سرهنگه پسر خاله اش سرگرده ،یعنی بین کلی نظامی بزرگ شده ولی چرا عقایدش اینجوریه نمیدونم!!
فرحناز دست خواهرش را می گیرد وآرام دستش را نوازش می کند؛
ــ غصه نخور عزیزم.نمیشه که همه مثل هم باشن،درست میگی کمیل تو یک خانواده مذهبی و نظامی بزرگ شده و همه مردا و پسرای اطرافش نظامین اما دلیل نمیشه خودش و آرش هم نظامی باشن
ــ من نمیگم نظامی باشن ،میگم این مخالفتشون چه دلیلی داره؟؟الان آرش می گیم هنوز بچه است تازه دانشگاه رفته جوگیر شده.اما کمیل دیگه چرا بیست و نه سالش داره تموم میشه.نمیدونم شاید به خاطر این باشگاهی که باز کرده،باشه ،معلوم نیست کی میره کی میاد!
ــ حرص نخور سمیه.خداروشکر پسرت خیلی باحیاست،چشم پاکه،نمازو روزه اشو میگیره،خداتو شکر کن.
سمیه خانم آهی میکشد و خدایا شکرت را زیر لب زمزمه می کند. سمانه با دیدن سینی مرغ های به سیخ کشیده در دست زهره زندایی اش از جایش بلند می شود و به کمکش می رود. کمیل مثل همیشہ کباب کردن مرغ ها را به عهده می گیرد و مشغول آماده کردن منقل میشود سمانه سینی مرغ ها را کنارش می گذارد:
ــ خیلی ممنون
سمانه !خواهش میکنم" آرامی زیر لب می گوید و به داخل ساختمان، به اتاق مخصوص خودش و صغرا که عزیز آن را برای آن ها معین کرده بود رفت. چادر رنگی را از کمد بیرون آورد و به جای چادر مشکی سرش کرد، روبه روی آینه ایستاد و چادر را روی سرش مرتب کرد.
❣سرباز کوچک 💕
eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
#با_آب_بیدارم_کنید
شب تا نصف شب کشتی می گرفتیم. وقتی خواستیم بخوابیم، محمود گفت: صبح برای نماز بیدارم کنید. اگه بیدار نشدم، آب بریزید روم که بیدار شم. صبح هر چه کردیم، بیدار نشد. ناچاری با ترس و لرز آب ریختیم روش. بلند شد، تشكر هم فكر کنم کرد.
۲۲۷-📚یادگاران، جلد ۶ کتاب شهید محمود کاوه، ص۸۰
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝
مجموعه #صوتی
✨" نیمه پنهان ماه "💫
روایتی از زندگی شهدا از زبان همسران شهدای عالی قدر
@sarbazekoochak
#نیمه_پنهان_ماه ۱
حاوی فایل صوتی برگرفته و چکیده ای از سری کتابهای نیمه "پنهان ماه" که در رادیو سراسری تولید گردیده و از نواهای دفاع مقدس و نیز از اصوات خود شهدا در برخی آثار استفاده شده است که در کنار محتوای غنی آن زیبایی شنیدنش را دو چندان می کند.
❣سرباز کوچک 💕
eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
احمد کاظمی.mp3
16.84M
✨" نیمه پنهان ماه "💫
#فصل شصت و نهم
روایتی از زندگی
#شهید_احمد_کاظمی
❣سرباز کوچک 💕
🆔 @sarbazekoochak
رمان پلاک پنهان دربارهی سمانه دختری مهربان و فعال در عرصههای فرهنگی سیاسی دانشگاه است که به دلیل رابطهی فامیلی با یکی از مردان خانواده، هدف انتقام گروه خلافکاری میشود. این سبب میشود که در انتخابات، اتفاقی دور از انتظار برایش اتفاق بیفتد.
👇👇👇
eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
#پلاک_پنهان
@sarbazekoochak
#قسمت_دوم
با پیچیدن بوی کباب نفس عمیقی کشید و در دل خود اعتراف کرد که کباب هایی که کمیل کباب می کرد خیلی خوشمزه هستند،با آمدن اسم کمیل ذهنش به سمت پسرخاله اش کشیده شد کمیلی که خیلی به رفتارش مشکوک بود،حیا و مذهبی بودنش با مخلاف نظام و ولایت اصلا جور در نمیآمد. با اینکه در این ۲۵ سال اصلا رفتار بدی از او ندیده بود،اما اصلا نمیتوانست با عقاید او کنار بیاید و در بعضی از مواقع بحثی بین آن ها پیش میآمد. به حیاط برگشت و مشغول کمک به بقیه شد،فضای صمیمی خانواده ی نسبتا بزرگش را دوست داشت ،با صدای کمیل که خبر از اماده شدن کباب ها می داد ،همه دور سفره ای که خانم ها چیده بودند ،نشستند. سر سفره کم کم داشت بحث سیاسی پیش می آمد ،که با تشر سید محمود،پدر سمانه همه در سکوت شام را خوردند. بعد صرف شام،ثریا زن برادر سمانه همراه صغری شستن ظرف ها را به عهده گرفتند و سمانه همراه زینب و طاها در حیاط فوتبال بازی می کردند ،سمانه بیشتر به جای بازی، آن ها را تشویق می کرد،با صدای فریاد طاها به سمت او چرخید:
ــ خاله توپو شوت کن
سمانه ضربه ای به توپ زد،که محکم به ماشین مدل بالای کمیل که در حیاط پارک شده بود اصابت کرد،سمانه با شرمندگی به طرف کمیل چرخید و گفت:
ــ شرمنده حواسم نبود اصلا
ــ این چه حرفیه،اشکال نداره
سمانه برگشت و چشم غره ای به دوتا وروجک رفت! با صدای فرحناز خانم،مادر سمانه که همه را برای نوشیدن چای دعوت می کرد،به طرف آن رفت و سینی را از او گرفت و به همه تعارف کرد،و کنار صغری نشست،که با لحنی بانمک زیر گوش سمانه زمزمه کرد:
ــ ان شاء الله چایی خواستگاریت ننه
سمانه خندید و مشتی به بازویش زد ،سرش را بلند کرد و متوجه خندیدن کمیل شد،با تعجب به سمت صغری برگشت و گفت:
ــ کمیل داره میخنده،یعنی شنید؟؟
صغری استکان چایی اش را برداشت و بیخیال گفت:
ــ شاید، کلا کمیل گوشای تیزی داره
عزیز با لبخند به دخترا خیره شد و گفت:
ــ نظرتون چیه امشب پیشم بمونید؟
دخترا نگاهی به هم انداختند ،از خدایشان بود امشب را کنار هم سپری کنند،کلی حرف ناگفته بود،که باید به هم میگفتند. با لبخند به طرف عزیز برگشتند و سرشان را به علامت تایید تکان دادند.
ــ ولی راهتون دور میشه دخترا
با صحبت سمیه خانم ،لبخند دخترا محو شد،کمیل جدی برگشت وگفت:
ــ مشکلی نیست ،فردا من میرسونمشون
ــ خب مادر جان،تو هم با آرش امشب بمون
ــ نه عزیز جان من نمیتونم بمونم
سید محمود لبخندی زد و روبه کمیل گفت:
ــزحمتت میشه پسرم
ــ نه این چه حرفیه
دخترها ذوق زده به هم نگاهی کردند و آرام خندیدند با رفتن همه،صغری و سمانه حیاط را جمع و جور کردند،و بعد از شستن ظرف ها ،شب بخیری به عزیز گفتن و به اتاقشان رفتند،روی تخت نشستند و شروع به تحلیل و تجزیه همه ی اتفاقات اخیر که در خانواده و دانشگاه اتفاق افتاد،کردند. بعد از کلی صحبت بالاخره بعد از نماز صبح اجازه خواب را به خودشان دادند.
****
سمانه با شنیدن سروصدایی چشمانش را باز کرد،با دستانش دنبال گوشیش می گشت،که موفق به پیدا کردنش شد،نگاهی به ساعت گوشی انداخت با دیدن ساعت ،سریع نشست و بلند صغری را صدا کرد:
ــ بلند شو صغری،دیوونه بلند شو دیرمون شد
ــ جان عزیزت سمانه بزار بخوابم
ــ صغری بلند شو ،کلاس اولمون با رستگاریه اون همینجوری از ما خوشش نمیاد،تاخیر بخوریم باور کن مجبورمون میکنه حذف کنیم درسشو
ــ باشه بیدار شدم غر نزن
سمانه سریع به سرویس بهداشتی می رود و دست و صورتش را می شورد و در عرض ده دقیقه آماده می شود،به اتاق برمیگردد که صغری را خوابالود روی تخت می بیند.
ــ اصلا به من ربطی نداره میرم پایین تو نیا چادرش را سر می کند و کیف به دست از اتاق خارج می شود تا می خواست از پله ها پایین بیاید با کمیل روبه رو شد
ــ سلام.کجایید شما؟دیرتون شد
ــ سلام.دیشب دیر خوابیدیم
ــ صغری کجاست ؟
ــ خوابیده نتونستم بیدارش کنم
ــ من بیدارش میکنم
❣سرباز کوچک 💕
eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
#نماز_طولانی
وقتی رضا به #نماز می ایستاد، #حضورقلب عجیبی داشت. دنیا را به عینه فراموش می کرد. چه در #خانه، چه در #مسجد و چه در #جبهه غرق در #روحانیت و #عرفان بود. از همه چیز بریده بود و به #خدارسیده بود تمام فراغش در #تلاوت_قرآن و #نماز خواندن خلاصه می شد.
#نمازهای_طولانی با #سجده های #عاشقانه اش برای همه هم رزم هایش مثال زدنی شده بود.
۲۲۸-📚کتاب سیرت شهیدان، ص ۵۱ ،شهید رضا طالبی
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝
مجموعه #صوتی
✨" نیمه پنهان ماه "💫
روایتی از زندگی شهدا از زبان همسران شهدای عالی قدر
@sarbazekoochak
#نیمه_پنهان_ماه ۱
حاوی فایل صوتی برگرفته و چکیده ای از سری کتابهای نیمه "پنهان ماه" که در رادیو سراسری تولید گردیده و از نواهای دفاع مقدس و نیز از اصوات خود شهدا در برخی آثار استفاده شده است که در کنار محتوای غنی آن زیبایی شنیدنش را دو چندان می کند.
❣سرباز کوچک 💕
eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
محمد جهان آرا.mp3
17.94M
✨" نیمه پنهان ماه "💫
#فصل هفتادم
روایتی از زندگی
#شهید_محمد_جهان_آرا
❣سرباز کوچک 💕
🆔 @sarbazekoochak
رمان پلاک پنهان دربارهی سمانه دختری مهربان و فعال در عرصههای فرهنگی سیاسی دانشگاه است که به دلیل رابطهی فامیلی با یکی از مردان خانواده، هدف انتقام گروه خلافکاری میشود. این سبب میشود که در انتخابات، اتفاقی دور از انتظار برایش اتفاق بیفتد.
👇👇👇
eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
#پلاک_پنهان
@sarbazekoochak
#قسمت_سوم
سمانه از پله ها پایین می رود ،اول بوسه ای بر گونه ی عزیز زد و بعد روی صندلی می نشیند و برای خودش چایی میریزد.
ــ هرچقدر صداتون کردم بیدار نشدید مادر،منم پام چند روز درد می کرد،دیگه کمیل اومد فرستادمش بیدارتون کنه
ــ شرمنده عزیز ،دیشب بعد نماز خوابیدیم،راستی پاتون چشه؟
ــ هیچی مادر ،پیری و هزارتا درد
ــ این چه حرفیه،هنوز اول جوونیته
ــ الان به جایی رسیده منه پیرو دست میندازی
سمانه خندید و گفت:
ــ واه عزیز من غلط بکنم
ــ صبحونتو بخور دیرت شد
سمانه مشغول صبحانه شد که بعد از چند دقیقه صغری آماده همراه کمیل سر میز نشستند،سمانه برای هردو چایی می ریزد.
ــ خانما زودتر،دیر شد
دخترا با صدای کمیل سریع از عزیز خداحافظی کردند، و سوار ماشین شدند. صغری به محض سوار شدن ،چشمانش را بست و ترجیح داد تا دانشگاه چند دقیقه ای بخوابد ،اما سمانه با وجود سوزش چشمانش از بی خوابی و صندلی نرم و راحت سعی کرد که خوابش نبرد،چون می دانست اگر بخوابد تا آخر کلاس چیزی متوجه نمی شود. نگاهی به صغری انداخت که متوجه نگاه کمیل شد که هر چند ثانیه ماشین های پشت سرش را با آینه جلو و کناری چک می کرد،دوباره نگاهی به کمیل انداخت که متوجه عصبی بودنش شد اما حرفی نزد. سمانه از آینه کناری کمیل متوجه ماشینی مشکی رنگ شده بود ،که از خیلی وقت آن ها را دنبال می کرد،با صدای "لعنتی "کمیل از ماشین چشم گرفت،مطمئن بود که کمیل چون به او دید نداشت فکر می کرد او خوابیده است والا ،کمیل همیشه خونسرد و آرام بود و عکس العملی نشان نمی داد. نزدیک دانشگاه بودند اما آن ماشین همچنان،آن ها را تعقیب می کرد،سمانه در کنار ترسی که بر دلش افتاده بود ،کنجکاوی عجیبی ذهنش را مشغول کرده بود. کمیل جلوی در دانشگاه ایستاد وصغری که کنارش خوابیده بود ،بیدار کرد،همراه دخترا پیاده شد ،سمانه با تعجب به کمیل نگاه کرد،او همیشه ان ها را می رساند اما تا دم در دانشگاه همراهی نمی کرد،با این کار وآشفتگی اش،سمانه مطمئن شد که اتفاقی رخ داده.
ــ دخترا قبل اینکه کلاستون تموم شد،خبرم کنید میام دنبالتون
تا صغری خواست اعتراضی کند با اخم کمیل روبه رو شد:
ــ میام دنبالتون،الانم برید تا دیر نشده
سمانه تشکری کرد و همراه صغری با ذهنی مشغول وارد دانشگاه شدند سر کلاس استاد رستگاری نشسته بودند ،سمانه خیره به استاد،در فکر امروز صبح بود. نمی دانست واقعا آن ماشین آن ها را تعقیب می کرد یا او کمی پلیسی به قضیه نگاه می کرد،اما عصبانیت و کلافگی کمیل او را بیشتر مشکوک می کرد. با صدای استاد رستگاری به خودش آمد،استاد رستگاری که متوجه شد سمانه به درس گوش نمی دهد او را صدا کرد تا مچش را بگیرد و دوباره یکی از بچه های بسیج و انقلابی را در کلاس سوژه خنده کند،اما بعد از پرسیدن سوال ،سمانه با مطلاعه ای که روز های قبل از کتاب داشت سریع جواب سوال را داد،و نقشه ی شوم استاد رستگاری عملی نشد. بعد از پایان کلاس ،صغری با اخم روبه سمانه گفت:
ــ حواست کجاست سمانه؟؟شانس اوردی جواب دادی،والا مثل اون بار کارت کشیده می شد پیش ریاست دانشگاه
سمانه بی حوصله کیفش را برداشت و از جایش بلند شد؛
ــ بیخیال،اونبار هم خودش ضایع شد،فک کرده نمیدونیم میخواد سوژه خنده خودش وبروبچ های سلبریتیش بشیم
ــ باشه تو حرص نخور حالا
باهم به طرف بوفه رفتند و ترجیح دادند در این هوای سرد،شکلات داغ سفارش بدهند،در یکی از آلاچیق ها کنار هم نشستند ،سمانه خیره به بخار شکلات داغش ،خودش را قانع می کرد که چیزی نیست و زیاد به اتفاقات پر و بال ندهد. بعد پایان ساعت دوم،دیگر کلاسی نداشتند،هوا خیلی سرد بود سمانه پالتو و چادرش را دور خود محکم پیچانده بود تا کمی گرم شود،سریع به طرف خروجی دانشگاه می رفتند، که یکی از همکلاسی هایشان صغری را صدا زد،سمانه وقتی دید حرف هایشان تمامی ندارد رو به صغری گفت:
ــالان دیگه کمیل اومده،من میرم تو ماشین تا تو بیای
صغری سری تکان داد و به صحبتش ادامه داد!! سمانه سریع از دانشگاه خارج شد و با دیدن کمیل که پشت به او ایستاده بود و با عصبانیت مشغول صحبت با تلفن بود،کنجکاوی تمام وجودش را فرا گرفت ،سعی کرد با قدم های آرام به کمیل نزدیک شود،و کمیل آنقدر عصبی بود،که اصلا متوجه نزدیکی کسی نشد.
ـــ دارم بهت میگم اینبار فرق میکنه
کمیل کلافه دستی در موهایش کشید و در جواب طرف مقابل می گوید؛
ــ بله فرق میکنه ،از دم در خونه تا دانشگاه تحت تعقیب بودم،اگه تنها بودم به درک،خواهرم و دختر خالم همرام بودن،یعنی دارن به مسائل شخصیم هم پی میبرن ،من الان از وقتی پیادشون کردم تا الان دم در دانشگاه کشیکـ میدم
سکوت می کند و کمی آرام می شود؛
ــ این قضیه رو سپردمش به تو محمد،نمیخوام اتفاقی که برای رضا اتفاق افتاد برای منم اتفاق بیفته
ــ یاعلی
❣سرباز کوچک 💕
eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
#فاتحان_آسمان
🔺۱۹بهمن روز #نیروی_هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران
| ╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝
4_761001847606477286.pdf
864.1K
#نیروی_هوایی_در_دفاع_مقدس
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝