eitaa logo
سرباز کوچک(کتاب شهید pdf)
653 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
4.4هزار ویدیو
404 فایل
کتاب شهدای دفاع مقدس pdf به روی دفتر دلم نوشته بود یک شهید برای خاطر خدا شما ادامه ام دهید! مدیر کانال: @sarbazekoochak1 @alimohammadi213 کانال دیگر ما دانشنامه قرآن کریم @Qoranekarim سرباز کوچک در اینستاگرام Instagram.com/sarbazekoochak110
مشاهده در ایتا
دانلود
  متن دعای تحویل سال : یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ ترجمه و معنی فارسی دعای تحویل سال : ای تغییر دهنده دلها و دیده‏ ها * ای مدبر شب و روز * ای گرداننده سال و حالت ها * بگردان حال ما را به نیکوترین حال @sarbazekoochak
دعای_فرج📜 ٻِسمِ_اللہِ_الرَّحمَڽِ_الڔَّحِیم... 🌺الهى عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ 🌸وانْكَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ ♥️وضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ 🌺واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَيْكَ 🌸الْمُشْتَكى وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى ♥️الشِّدَّةِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى 🌺محَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِى الاْمْرِ 🌸الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ♥️وعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ 🌺عنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَريباً 🌸كلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا ♥️محَمَّدُ يا عَلِىُّ يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ 🌺اكْفِيانى فَاِنَّكُما كافِيانِ وَانْصُرانى 🌸 فاِنَّكُما ناصِرانِ يا مَوْلانا يا صاحِبَ ♥️الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِكْنى 🌺ادْرِكْنى اَدرِکنی 🌸الساعه الساعه الساعه ♥️العجل العجل العجل یاارحمن راحمین بحق محمد وآله طاهرین (خواندن دعای فرج به نیت سلامتی و ~♡ ~ تعجیـل در فرج مولامـون) . . 🌸🌱 @sarbazekoochak
animation.gif
104.9K
سلام نو بر همه مبارک ان شاءالله سال پر خیر و برکتی داشته باشید. @sarbazekoochak
مسابقات قرآن و نهج البلاغه
مقام معظم رهبری: امروز کار برای باید در قرار گیرد. سربازکوچک ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
۱۹ سرباز کوچک ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
ماجرای عضویت شهید احسانی در پایگاه بسیج و حراست از محله در روزهای سرد زمستان «شهید داود احسانی»دراواخرآبان ماه سال 1360 به جبهه عازم شده وآنقدر شوق شهادت داشت که دومین روزعیدسال 1361 مهمان خالق خود شده است. سربازکوچک ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
و : داود احسانی : عزیز : 22 اسفند سال 1344 : 2 فروردین سال 1361 : عملیات فتح المبین ، منطقه شوش دانیال : تهران قطعه 24گلزار بهشت زهرا (س) -ردیف 128- شماره 38 ۱۹ 👇👇👇 سربازکوچک ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
👈:   بار دیگر وارد خیابان احسانی می شویم اما نه برای خرید کالا بلکه برای هم نشینی با پدر و مادر پسر شهید داوود احسانی.از میان جمعیت شلوغ و همهمه ی بازار ،به سختی خودمان به کوچه بیست و پنجم شرقی می رسانیم.همان کوچه ای که تا سی و دو سال پیش ،قدم های نوجوانی را تجربه می کرد که در همین کوچه به مدرسه می رفت،نمازش را در مسجد همین محل می خواند و از همین جا عضو بسیج و راهی جبهه شد.از میان ده ها پارچه و لباس رنگی آویزان از درو دیوار کوچه ،پلاک 16 را سراغ می گیریم و مهمان خانه این شهید می شویم. سربازکوچک ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
وقتی وارد خانه شهید می شویم، پدر و مادر شهید به گرمی از ما پذیرایی وبارها خوشحالی خود را ازاینکه به یاد فرزندشان بوده ایم،ابراز می کنند.از خانه به این بزرگی و با حضور دو عزیز سالخورده ،انتظار سکوت بیشتری داشتیم اما صدای همهمه ی فروشنده های بازار،آنقدر بلند است که احساس می کنیم به جای خانه در وسط بازار نشسته و صحبت می کنیم. مادر شهید به رقم كهولت سن،حافظه خوبی دارد و از تولد فرزند افتخارآفرينش با غرور صحبت می كند و می گويد:«داود،بيست و دوم اسفند ماه سال 1344 در روستای حافظ از توابع بستان آباد آذربايجان شرقی متولد شد.او اولين فرزند پسر،پس از 3 دختر به دنیا آمد و برای من و پدرش خيلی عزيز بود.» «فاطمه قلعه کوب» درادامه می گوید:«6سال ازسن او درروستای حافظ  گذشت.بعد به تهران مهاجرت كرديم ودر محله خزانه ی فلاح ساكن شديم.چند سالی در آنجا بوديم تا اينكه خانه ای در محله عبدل آباد خريديم.من خیلی راضی به آمدن به این محل نبودم ،زیرا تمام فامیل و آشنا در محله فلاح سکونت داشتند و من ترجیح می دادم کنار آنها باشم.یک روز که داوود متوجه اختلاف من و پدرش درباره آمدن به این محله شد،به سراغم آمد و با شیرین زبانی گفت:"مادرجان ،اگر تو راضی به آمدن به این محله بشوی ،خودم قول می دهم که هر وقت دلت خواست برای دیدن خواهر و مادرت تو را به این محله بیاورم."داوود آن زمان یک موتور گازی داشت و هر چند روز یکبار مرا به خانه مادر و خواهرانم می آورد و پای قولی که داده بود ماند.» سربازکوچک ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
مادرهنگام تعریف کردن خاطره از داوود،لبخندی بر لبانش نقش می بندد و خاطره شیرین دیگری از پسرش تعریف می کند ومی گوید:«داوود هرپنج شنبه  مرا با موتور گازی اش به حرم شاه عبدالعظیم می برد و من از اینکه پسرم مردی شده و می تواند مرا با خود به این اماکن زیارتی بیاورد،خیلی ذوق می کردم و احساس می کردم کوه بزرگی برای تکیه پیدا کردم.وقتی پشت موتور گازی او می نشستم ،حس زیبایی داشتم و به خود می بالیدم.یک بار موتور او خراب شد و به شوخی به من گفت:"مادر از بس تو را با این وزن زیاد ،این طرف و آن طرف بردم،موتورم خراب شده است.با گفتن این جمله همه خانواده زدیم زیر خنده و من به شوخی در جواب او گفتم:"خوب است ،حالا خراب شدن موتورت را سر من و وزن زیاد من انداختی تا خرج تعمیرش را از من بگیری؟»تعریف کردن این خاطره و نشستن لبخند بر لبان این پیرمرد و پیرزن برای لحظاتی فضای خانه را گرم و فرح بخش می کند. مادر در ادامه می گوید:«پدرش طبقه اول اين خانه را تبديل به كارگاه نجاری كرد و داود كه قدری بزرگ تر شده بود،در كنار درس به کمک پدرش می رفت  وكمک حال او بود.گاهی به نجاری مشغول می شد وبعضی اوقات دستی برسر و وضع كارگاه می کشید.» سرباز کوچک ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝