eitaa logo
|🇵🇸シ︎جَـنّٺ‌اݪحُسِـيݩ|
905 دنبال‌کننده
14.6هزار عکس
5.8هزار ویدیو
125 فایل
بسم‌الله...💕 اَللهم‌عجل‌لوليڪ‌الفرج✨! گمنام بگو:)↓ https://daigo.ir/secret/655612503 براے‌تبادل‌ و...آیدےمدیر کانال 🌸🕶️↓ @t_p001 چیزایی که شاید ندونی🤫↓ @poshte_pardehh تلگرام مون🗿 https://t.me/nasle_z80 کپی؟! آزاده، همه جوره 🤍
مشاهده در ایتا
دانلود
|🇵🇸シ︎جَـنّٺ‌اݪحُسِـيݩ|
سلام خوبین؟ چه خبر؟ 😄 بچه ها اون شب که ما رزمایش رفتیم واقعا باعث شد درک کنم حسی که شهدای مدافع حرم
خبببببب بالاخره اومدم 😂 ما بعد از اینکه رفتیم اروند تقریبا ظهر شده بود توی اتوبوس ناهارمونو خوردیم و بعد رفتیم یه جایی که اسمشو نمی دونم ولی خیلی جای خوشگلی بود اولش توی راه که میرفتیم گندم زار های بزرگ بود بعدش که رسیدیم همون خود اونجا مثل یه راهی بود یکمی بالا تر از سطح زمین بعد همونطور که اونجا راه می رفتیم دیدم یه راهی به سمت پایین هست مثل یه سنگر درست کرده بودن اون پایین که می تونستیم بشینیم و عکس و... صحنه خیلی جالبی بود حتما عکسش رو براتون می فرستم همون موقع که داشتیم پیاده می رفتیم یه گروه از آقایون شروع کردن به خوندن ای لشکر صاحب زمان آماده باش آماده باش♥️ حس قشنگی بود اینکه باد چادرتو پرواز بده، توی گوشت اون زمزمه باشه شهدا رو حس کنی و... 😍 دیگه از اونجا که داشتیم برمی گشتیم هوا داشت سرد میشد با دوستم که داشتیم میومدیم سمت اتوبوس ها دوستم گفت پام خیلی درد می کنه فکر کنم یه چیزی رفته تو پام وایسادم که پاشو نگاه کنیم دیدیم از بس راه رفته کف کفشش پاره شده 😐 دوتایی هِرهِر می خندیدیم و با همون کفش پاره به مسیرمون ادامه دادیم دیگه بعدش به مسئولمون گفتیم و... بالاخره کارمون درست شد 😑😂 بعد از خورد یه شربت راه افتادیم به سمت خود شلمچه همون جایی که دلمون کل سفر شوق دیدنشو داشت چند تا عکس از اون جایی که اسمشو نمی دونم براتون می فرستم که آشنا بشید 😂😑 ♥️
|🇵🇸シ︎جَـنّٺ‌اݪحُسِـيݩ|
خبببببب بالاخره اومدم 😂 ما بعد از اینکه رفتیم اروند تقریبا ظهر شده بود توی اتوبوس ناهارمونو خوردیم
سلام سلام وقتی رسیدیم شلمچه دیگه عصر،نزدیکای شب بود همون اول راه کفشامونو در آوردیم و با اون جورابا روی اون خاک قدم هامون رو یکی یکی برای رسیدن به اون حس خوبه مصرف کردیم 🙂🌷 راهو رفتیم با دوستامون و وقتی رسیدیم انگاری وجودمون شده بود انرژی مثبت تمام تمرکزمون اونجا بود اول بار نشستیم روی اون خاک و گوشامون رو سپردیم دست اون راویی که داشت برامون صحبت می کرد از شهدا می گفت از هم رزم هاش از دوستای صمیمی که تو جبهه با هم آشنا شدن از خیلی چیزا 💔 یکمی اونجا موندیم بعد رفتیم که بقیه جاها رو ببینیم اونجا احساس راحتی می کردیم انگاری خونه ی خودمون بود یه دونه تانک رو گذاشته بودن که باهاش عکس بگیریم ما هم که... شیطونیمون گل کرده بود با بچه ها ازش رفتیم بالا 😐و اون بالا عکس گرفتیم 📸 ۴ تا دوست باهم بودیم دوتا از بچه ها وضو داشتن ولی منو دوستم نداشتیم رفتیم که وضو بگیریم متوجه شدیم آب نیست آب قطع بود😂😐 مجبور شدیم دو تایی مون با یه دونه آب معدنی کوچیک وضو بگیریم تازهههه تهش هنوز آب بود دادیم به یه دختره دیگه 😂😂 وضو گرفتنمون که تموم شد هنوز وقت داشتیم تا نماز رفتیم لب مرز دقیقا اونجایی که نزدیک ترین جا بود به کربلا 😍♥️ یه دونه نامه نوشتم و گذاشتم زیر خاکش🙂 خلاصه که اذان رو گفتن ولی ما اون دوتا دوستمونو هرچی که گشتيم پیدا نکردیم رفتیم و روی همون خاکاش اونجا نماز خوندیم بهترین نمازی بود که تا اون موقع خونده بودم یکمی هم خاک برداشتیم راه افتادیم به سمت اتوبوس ها ادامه دارد... ♥️ 🌸
|🇵🇸シ︎جَـنّٺ‌اݪحُسِـيݩ|
سلام سلام وقتی رسیدیم شلمچه دیگه عصر،نزدیکای شب بود همون اول راه کفشامونو در آوردیم و با اون جورا
خببب بالاخره اومدم واستون ادامه شو تعریف کنم 😐😂 اون شب توی اتوبوس همه حال و هواشون تغییر کرده بود اون مسخره بازیایی که تا قبلش درمیاوردیم توی اتوبوس (همه خانم بودیم😁) تموم شده بود انگاری یهو همه مون بزرگ شدیم! حسی بود که دوستش داشتیم حسی که از مسخره بازی هامون بهتر بود ♥️ اون شب برگشتیم قرارگاه و... ساعت ۴:٣٠ صبح پا شدیم، وضو گرفتیم و لباسامونو عوض کردیم رفتیم مهدیه نماز صبحو که خوندیم رفتیم سمت اتوبوس ها اون لحظه ها جزء بهترین لحظات زندگیم بود چون میدیدم خیییلی آدم مثل خودم وجود داره خانم آقا فرقی نداره حتی کسایی هم بودن که پوشش شون مثل ما نبود، اعتقادی مثل هم نبودیم ولی اومده بودن و به خاطر شهدا چادر سرشون کرده بودن عجیب حس خوبی بهم میداد این وحدت! ♥️ توی راه، هوای سرد، چای داغ توی دستمون اروم اروم قدم بر می داشتیم 🌷 رسیدیم به اتوبوس و سوار شدیم صبحانه مونو توی اتوبوس خوردیم ما به چند تا گروه ٢ یا ۴ نفره تقسیم شده بودیم و هر روز نوبت یکی بود برای وعده های غذایی مثلا صبحانه رو منو دوستم میدادیم بعد دو نفر دیگه جمع می کردن بعد ناهار و... توی راه که نزدیک دهلاویه شدیم یه دونه از این تابلو هایی که توی جاده میزنن و مینویسن مثلا تا فلان جا اینقدر کیلومتر از اینا زده بودن با دیدن این تابلو انگاری... 💔 نوشته بود کربلا ۴٩۵ کیلومتر یعنی فقط ۵ ساعت ولی ما نمی تونستیم بریم💔 گذشت و رسیدیم دهلاویه ادامه دارد... 🌸
|🇵🇸シ︎جَـنّٺ‌اݪحُسِـيݩ|
خببب بالاخره اومدم واستون ادامه شو تعریف کنم 😐😂 اون شب توی اتوبوس همه حال و هواشون تغییر کرده بود ا
سلام شبتون بخیر 🌸 ادامه سفرمون ما رسیدیم دهلاویه و بعد از عکس گرفتن با وسایلی که بیرون محوطه گذاشته بودن وارد سالن شدیم یه فیلم واسه مون گذاشته بودن درباره لحظه شهید شدن شهید مصطفی چمران ما اون فیلم رو دیدیم و بعد شروع کردیم به دیدن عکس هایی از ایشون تعدادشون خیلی بالا بود همینطور که داشتیم نگاه می کردیم رسیدیم به قسمت کارنامه های تحصیلی ایشون عکس کارنامه شونو می فرستم براتون 🌸 بعد از اینکه کارمون تموم شد رفتیم بالا که از بالا اون منطقه رو ببینیم اینجا👇🏻
|🇵🇸シ︎جَـنّٺ‌اݪحُسِـيݩ|
سلام شبتون بخیر 🌸 ادامه سفرمون ما رسیدیم دهلاویه و بعد از عکس گرفتن با وسایلی که بیرون محوطه گذاشت
و رفتیم کنار برج یه جایی بود خیلی منظره خوشگلی بود کلا دشت بود من و دوستام با هم بودیم ما چون اهل کرمان هستیم و شهرستانمون (رفسنجان) به عنوان شهر پسته شناخته میشه اون آقایون سرباز که اونجا بودن متوجه شدن که ما از کرمان اومدیم بعد به ما گفتن پسته ندارین به ما بدین؟! 😐😂 ما خندیدیم و از یکی از بچه ها که چند تا پسته توی جیبش بود ازش گرفتیم و بهشون دادیم تشکر کردن و بعد ما رفتیم که با اون تفنگی که اونجا گذاشته بودن عکس بگیریم اینقد عکس گرفتیم که اون دوتا سربازه فقط وایساده بودن ما رو نگاه می کردن می خندیدن😐😂 عکاسیمون که تموم شد داشتیم می رفتیم که من برگشتم یه سربازه گفتم میشه احترام نظامی بزارید به اون دشت ( منظورم خاک ایران بود) می خوام ازتون عکس بگیرم سربازه گفت خب می خواین به اون پرچم بالا روی برج احترام بزارم؟! منم گفتم باشه و ایشون احترام رو گذاشتن و منم عکس گرفتم ازشون خلاصه که تموم شد و من تشکر کردم ازشون و اونا هم گفتن دفعه آینده که اومدین حتما واسه مون پسته بیارین 😐😂😂 ما هم گفتیم حتمااا چشم 😑😂 و خداحافظی کردیم و اومدیم ادامه دارد... 💕 🌸
اینم اون آقای سربازی که احترام نظامی گذاشتن ☘ ♥️ 🌸
اینم که همون تفنگ معروف 😂😐 ♥️ 🌸
|🇵🇸シ︎جَـنّٺ‌اݪحُسِـيݩ|
و رفتیم کنار برج یه جایی بود خیلی منظره خوشگلی بود کلا دشت بود من و دوستام با هم بودیم ما چون اه
سلام سریع بریم سر اصل ماجرا 🚶🏻‍♂ اون روز بعد از دهلاویه رفتیم فکه انگاری یه تیکه از بهشت بود روی زمین خیلی حس خوبی بود فوق العاده همون اول با بچه ها کفش هامونو در آوردیم مثل شلمچه که نرمی خاک هاش رو حس می کردیم کیفم رو ضربدری بستم و کفشامو در آوردم گرفتم توی دستم و آروم آروم قدم هامو میشمردم راه طولانی بود وسطای راه واقعا خسته شده بودیم 😁 چون به جایی رسیده بودیم که فقط شن بودو سر بالایی منظورم از سر بالایی اینه که راه صاف نبود! بالاخره هر جوری بود خودمونو رسوندیم اون مکان مشخصی که می خواستیم بریم و با یه جمعیت خسته ولی شاد رو به رو شدیم حسی که تا حالا ندیده بودم 💕 خلاصه یکمی اونجا استراحت کردیم و رفتیم بازیدید از مناطق فکه و عکس و... ادامه دارد... ♥️ 🌸
|🇵🇸シ︎جَـنّٺ‌اݪحُسِـيݩ|
سلام سریع بریم سر اصل ماجرا 🚶🏻‍♂ اون روز بعد از دهلاویه رفتیم فکه انگاری یه تیکه از بهشت بود روی ز
سلام حالتون چطوره؟ 🙂🌸 خب ادامه ماجرا... ما بعد از فکه رفتیم طلاییه 💔خیلی جای دلنشینی بود حس و حال مردمو میشد دید که با اومدن به اونجا تغییر می کرد 🌙 وقتی از اتوبوس اومدیم پایین دیدم یه آقا پسر که لباس بسیجی داشت دوربینش رو تنظیم کرد داد دست یه پسر کوچولو که اونم لباس مخصوص داشت که ازش عکس بگیر ایییینقد پسر بامزه بود ما هم یواشکی ازش عکس گرفتیم 😁 عکسو می فرستم واسه تون 🌸 خلاصه کفشامونو در آوردیمو وارد محوطه شدیم واقعا نمی تونم توصیفش کنم جای فوق العاده ای بود یه طرف خاک و صدای قرآن که مردم قرائت می کردن یه طرف آدمایی که عکس می گرفتن آدمایی مه تو حال خودشون بودن و به کسی کاری نداشتن!💔 خلاصه که خیلی خوب بود چند تا عکس می فرستم واسه تون تا آشنا بشین ☘ 💔
اون پسر کوچولو که گفتم 🌸